باغ دماوند
هروقت توی راهپله میدیدمش، صاف به چشمهام خیره میشد و بیآنکه کلمهای بر لب بیاره، لبخند میزد. برخلاف خودش، شوهرش عبوس و بداخم بود، اما دستکم جواب سلام آدم رو میداد و یه مختصر احوالپرسی هم میکرد. همیشه با خودم فکر میکردم که این زن و شوهر جوون کارهاشون رو با هم قسمت کردهاند؛ بخش […]