فاجعه بزرگ

هزار سال از فاجعۀ بزرگ میگذشت و جهان با خاک یکسان شده بود. وقتی که یکی از اُپراتورهای آمریکایی شلیک موشک هسته ای، به اشتباه به سوی خاک خود آمریکا شلیک کرده بود و آمریکا به تلافی به روسیه حمله کرده بود و شدت تشعشعات نه تنها این کشور ها را بلکه کشورهای دیگر را نیز بلعیده بود و در تمام جهان تنها سه میلیون نفر زنده مانده بودند و حال، پس از هزار سال، هرگونه دانش پیشرفته ای مثل یک طاعون در نظر گرفته میشد که یادآور فاجعه بزرگ باشد.

 

این سه میلیون نفرکه کمابیش همگی ایرانی بودند، در جایی در کرانه های کوه های البرز زندگی میکردند که از هر دو سوی خشکی جهان فاصله ای زیاد داشت و سیل های مهیب کمتر در آن جاری میشد و از بختی که داشتند تنها افراد نجات یافتۀ جهان بودند که با زاد و ولدی بسیار زیاد، علی رغم مرگ بیشتر فرزندانشان و تولد عجیب ترین فرزندان ناقص، بالاخره پس از هزار سال از فاجعه، توانسته بودند جمعیتی پنجاه میلیون نفری را به وجود بیاورند. در میان این جمعیت جدید از انسان ها، شاخه های مختلفی از انسان های تکامل یافته را میشد دید که در شهر بزرگِ “تهران” که آخرین شهر انسان ها بود زندگی میکردند. بیشترشان قد بلندی داشتند و هیچکس قدی کمتر از دومتر و نیم نداشت. در میانشان اشکال انسان های نخستین کمتر یافت میشد.

 

 

چهاردست ها که کارهای سخت را انجام میدادند و سازندگان خانه ها بودند، سه چشم ها که با یک چشمِ همیشه بیدار، حتی در خواب هم نگهبانی میکردند، بی انگشت ها که شناگران ماهری بودند و دستانی مثل باله داشتند که انگشتانشان را در کنار هم داشتند، چندکیرها که به ازای هر کیر شش تخم داشتند و همزمان چندین زن را باردار میکردند و کیرهای بلند و کلفتشان مثل مار در کُس چند زن میرفت و آنانرا پس از چند بار ارضا شدن پیاپی، باردار میکرد. بی کیر ها و بی خایه ها که عمری طولانی داشتند و بر بالای درختان زندگی میکردند و دانشمندانی بودند عاری از هر نیازی به سکس. در میان زن ها هم سه کُس و چهارکُس هایی بودند که همزمان از چند مرد چند بچه بار میگرفتند. قانون این بود که کیر و کُس ها همگی عمومی بودند و کمتر مهمونی ای بود که توش کسی بیکار بشینه. بویژه اکبر آقا که میخواست همه ببینن چه زنی داره، معمولا خودش لباس زنشو بیرون میاورد تا پنج کُس صورتی زنش، کیرهای مهمونا رو دراز کنه و اگر کسی تا آخرین قطره آبشو تو کُس فاطمه زن اکبر آقا نمیریخت حرمت شکنی کرده بود و باید دفعه بعد سه شبانه روز رو فاطمه تلمبه میزد که اکبر آقا ببخشدش وگرنه جنگی میشد که بیا و ببین و کار به قمه کشی میکشید. یه بار که اصغرآقا داداش اکبرآقا قرص ضد اسهال خورده بود و کیرش بلند نمیشد و قبول نکرد زن داداششو بکنه، اکبر آقا همه اهل اون محل رو ریخته بود بیرون که:” ایهاالناس، این بیشرف رو ببینین که نون و نمک منو خورده و هنوز رنگ کُس زنمو ندیده، من این ننگ رو کجا ببرم. به کی بگم که داداشم، نزدیک ترین آدمم حتی نکرد یه بار کوس زنمو به سر کیرش آشنا کنه”. همین لحظه بود که بعد از دلداری دادن به اکبرآقا، چندتا از پسرای محل که یکیشون از نژاد خرکیرانِ‌چندکیردار بود، دامنشو داده بود بالا و شش مار سفیدِ سیخ رو نشون داده بود که:” غصه نخور اکبرآقا من در خدمتم، این بدبخت شاید مریضه وگرنه مگه میشه آدم زن داداششو نکنه؟. اصلا روایت داریم از خایة‌العنبیا که وارد بهشت نمیشه مردی که زن های قوم و خویشش رو نگاد!.”

 

در این لحظه ممدآقا پدر این پسر، پریده بود وسط که:” پسره بی غیرت، تو این همه کیر داشتی و یه بار مادرتو نگاییدی؟. حالا اومدی آبتو خرج کُس زن اکبر میکنی؟. تف تو اون آب و نونی که به خوردت دادم. شب میای تا صبح رو مامانت تلنبه میزنیا. زن بیچاره چقدر برای تو زحمت بکشه آخه؟!. خجالت نمیکشی تا حالا یه بار کوسش نذاشتی؟!. هنوز یه بچه از تو نداره!. تا کِی باید کیر های یکنواخت و تکراری بره تو کوس هاش؟!”. علی که این حرف رو از پدرش شنید سُرخ شد و گفت:” رو چِشَم بابا، تا سال تموم نشده پنج تا بچه از کوس های مامان میکشیم بیرون بهت قول میدم”. در تمام این مدت، سمیر برادر علی که ضایع شدن برادرش جلو جمع رو دیده بود میخندید چون بالای صد بار با تَک کیری که داشت، کوس مادرش رو آبیاری کرده بود و خیلی از نژاد تَک کیر های خَرکیر از تخم خودش بودن و مادرش معصومه همیشه به اینکه پسرش از این کُسش درمیاره و میکُنه تو اون کُسش برای زن های دیگه تعریف میکرد. حتی تو مدرسه خیلی از پسرها باهاش رفیق شده بودن که یه شب ببرنش خونه خودشون که سمیر مامان اونا رو هم بگاد و برای این خدمات، سمیر نشان افتخار شهروند برتر رو از ملکه گرفته بود. شب همون اتفاق هم شاهزاده هاشم،پسر ملکه، سمیر رو با تهدید و ارعاب فرستاده بود سراغ مادرش که دست کم سه بار کُس ملکه رو سیراب کنه از آب کیرش و شاهزاده های خرکیر دیگری به دنیا بیارن و سمیر از سر اجبار این کار رو کرده بود و ملکه ازش سه تا بچه داشت.

 

علی بعد از متفرق شدن جمع رو به سمیر کرد و با خشم گفت:” فکر کردی نفهمیدم خندیدی تَک کیر؟!. یه جوری مامان رو جر بدم که بچه از کوسش بیاد بیرون پنج تا پنج تا!”. سمیر:” ای بابا داداش علی، تقصیر خودته دیگه. بجای اینکه آبجی اقدس رو بکنی، بیا مامان خودمونو بُکُن، من یه کیر دارم و تو شیش تا. بخدا چند بار مامان با حسرت گفته:” دلم میخواد علی شیش کیرم منو بگاد”. علی مامان چهارتا کُس داره، سه تاش معطل میمونن وقتی یکیشو من میگام. این زن گناه داره، دلش کیرهایی میخواد که همه سوراخاشو پُر کنن. تا کِی باید منت بکشیم که حسام و حامد بیان مامانو بکنن؟!. اونا هم خودشون مادر دارن فردا انتظار دارن من و تو، کوس مادرشون بذاریم خب. هیچ میدونی حامد چقدر از من و تو کینه داره که قبل مُردن مادرش ما اونو نکردیم؟. بعدش چهلم مادرش یادته تا سه ماه مامان معصومه رو با کاندوم میکرد؟!. میدونی چندتا بچه از دست دادیم. میدونی چقدر مامان گفت حامد جون کاندوم رو بذار کنار و کُسمو سیراب کن. خجالت نمیکشی؟.”

 

علی سری تکون داد و همگی رفتن خونه. خونه هایی بسیار بسیار بزرگ و خوش ساخت. شب که شد بالاخره علی وارد اتاق مادرش شد و با خجالت سلامی داد. مادرش معصومه که مثل بقیه قد بلند و چشمان سبزی داشت و پوستش مثل پسر خودش سفید بود، با ناراحتی نگاهی به پسرش کرد و گفت:” سلام مامانی، چه عجب یادی از ما کردی؟!”. علی همچنان سرش پایین بود ولی معصومه همون طور که با دستای اول و دومش شراب میریخت با دست سوم و چهارمش دو سمت سر علی رو گرفت و کشید سمت خودش و نشوند بغلش و گفت:” چی شده پسر، چرا ناراحتی؟”.
-چرا ناراحت نباشم. من باید از سمیر بشنوم که دلت هوای کیرای منو کرده؟
+پس باید از کی بشنوی؟!. اصلا بهتر که شنیدی. فکر کنم امشب برنامه داریم آره شیطون؟!.
-آره. راستی بابا کجاست؟!. تو اتاقش نبود؟
+رفته جور تو رو بکشه دیگه پسر!. الآن اکبر داره کیف دنیا رو میکنه که یه چَندکیر مثل بابات رو زنش تلمبه میزنه.
-آها. دیدم اکبرآقا به من دیگه چیزی نگفت!. خب پس منم باید امروز از خجالت تو دربیام.
چهار دست ظریف و بلند معصومه، لباسش رو از تنش کندن و علی با دیدن کوس های زیبای مادرش که بجز یکی که یادگار آخرین انسان های نرمال بود، بقیه شون بصورت کنار هم و کمی پایین تر از ناف بودند خندید و گفت:
-نگاشون کن!. چه صورتی و نرمن.

 

معصومه مهلت نداد و لبشو رو لب علی گذاشت و با چهار دستش بازو ها و دو طرف بدن علی رو گرفت و بلند کرد. لباشو جدا کرد و گفت:
+هم نرمن هم گرمن، تو از این سمت چپیه اومدی بیرون، سمیر از این پایینیه. یالا شق کن این شیش تا اژدها رو که کُسم تشنه‌س.
انبوهی از تخم های بزرگ در خایه ای که حالا جمع شده بود و کیرهایی که از یک ریشه بزرگ رُشد کرده بودند وسط پاهای علی بودند و علی از اینکه مادرش اینطور راحت اونو تو هوا نگه داشته بود تا کیراش سیخ بشن حال میکرد. کیر وسطی که کمی پایین تر بود قبل از همه شق شد و راهشو به کُس معصومه پیدا کرد
+آااایییی. مامان قربونت بره پسر. تشنه آب این کیرای خوشمزه ت بودم. از وقتی که به دنیا آوردمت انتظار این روزو داشتم پسرم. باقیشو بکن توم.
اما نیازی به گفتن معصومه نبود، چون علی سه کیر شق شده دراز و بزرگش رو بلافاصله کرد تو سه تا کُس دیگۀ مامانش و چشمای مامانش رو دید که خمار شدن و دستاش که شُل شدن و علی افتاد رو معصومه رو تخت و کیراش تا دسته رفتن تو عمق کُس های مامانش که همین معصومه رو بیشتر حشری کرد
+بکن علی… بکن مامانتو… قربون کیرای کلفتت برم من… بکن

 

-بکن خودتم من… جووووون… میگامت ملکه من… آب کیرم فقط واسه توئه… قربون کُسای گرمت بشم من…
+محکمتر بکن پسرم، جر بده چهارکُس مادرتو… جوری بگا که هیشکی نگاییده… نه حامد و نه حسام…آیییی
-خودم میکنمت قربونت برم… آب کیرم فدای کُس مامانم… آب کیر همه مَردای تهرون تو کُست مامانی…
+جووونم پسرم… بگااا مامانی رو….بگاااا…
بعد از چند دقیقه علی که آب کُس مادرش رو آورده بود با فریادی وحشتناک همه آب هاش رو تو کُس معصومه خالی کرد و افتاد رو بدن مامانش در حالی که دو کیر دیگه ش از شدت فوران آب، شکم معصومه رو آبیاری کرده بودن.
یکم بعد علی با خوشحالی و کمی درد گفت:
-آیییییی. مامان همه رو ریختم تو کُسای خوشگلت. دیگه سرم پیش مردم بالاس مامان. دیگه خیالم راحته بهت مدیون نیستم. آخخخخ. کیرم تو کُست مادر.
معصومه که اشک از چشماش میومد از شدت ارگاسم، علی رو با دستاش بالا کشید و لباشو حسابی خورد و گفت
+نه دیگه، شیرم حلالت پسرم، آبی که تو امروز از من آوردی شفاعت بهشت رفتنته. از جنده دو عالم نقله که:”پسری که کُس مادرشو از آب کیرش پر کنه، بهشت بهش واجب میشه”
-خوشحالم که خوشحالی عزیز دلم.

 

کیرهای علی یکی یکی از کُس های معصومه بیرون اومدن و جمع شدن.
فاطمه که سر علی رو میبوسید گفت:
+آفرین پسرم. بهت افتخار میکنم. تو نمیدونی من چقدر سرکوفت میخوردم از محدثه و خدیجه که هرکدوم دو جین بچه از پسراشون داشتن. امروز تو این خونواده رو تکمیل کردی. بچه هامون که به دنیا بیان، سرمو بالا میگیرم. تو هم سرتو بالا بگیر.
-مرسی مامان. چشم. ولی عجب کُس هایی داشتی. من به امشب قانع نیستم فقط.
+غلط کردی اگه قانع باشی. این کُس ها تازه طعم این آب کیر رو چشیده‌ن و ولت نمیکنن. سر ساعت کُسمو نکنی حلالت نمیکنم. سمت خونه خاله منیره هم نمیریا، از اون کیردزد های عوضیه. هر بار من دست ماهان و مهران رو گرفتم بیارم خونمون که منو بکنن نذاشته.

 

-چشم مامان. شوهرش اتفاقا چندباری میخواست با پول گولم بزنه که خاله رو بُکُنم ولی زیر بار نرفتم. گفتم یا خودش باید تو و اقدس رو بکنه که من خاله رو بکنم یا کیر بی کیر.

شب به پایان رسید و شیطان در مَلَکوت اعلی حالی که آخرین گیلاس مشروبش رو دور میز رستوران عرش میخورد به خدا گفت:” این رادیواکتیو دیگه چه کسشریه ساختی تو؟!. ما رو از نون خوردن انداخت خودتم کیر کرد اینا گاییدن ننشون عبادت شده براشون که. چَندکیر چه کسشریه حضرت عقل کل؟!”.
و خدا گفت:” بیا برو تو خط زمانی سال یک قبل از میلاد ننه جنده این عیسا رو بگا کم حرف بزن تا جای منو نگرفته این کصکش که ببینم این وضع کیری رو چطور جمع کنم.”
و شیطان پاشد بره که…

خدا:”هوووی کصکش چیپسا رو کجا میبری؟”
شیطان:” میبرم تو راه بخورم کصکش خسیس”.

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا