بازم بنفشه ها بازم بوي ياس بازم اقاقيا ، من عاشق اين فصلم ، اوج زيبايي زمين تو ارديبهشته يكمم خرداد ، دلم بازم هواي تاب بازي كرده ، يادش بخير ، خونشون حياط بزرگي داشت ، پنجره اتاقشم رو به حياط بود ، كنار پنجره ياس بود ، حياطشون آدمو ياد آب و هواى خوب و لطيف شمال مينداخت پر از گل و درخت بود ، وسط درختها هم يه تاب بود ، اونجا قشنگ بود گرچه اگه بهش بيشتر ميرسيدن قشنگترم ميتونست باشه ، اما من اونجا رو دوست داشتم ، شايد بخاطر اينكه بهار رو دوست داشتم ؟/؟ شايدم هم سليقه بوديم ؟/؟ بهار هم حياط خونه شونو دوست داشت ، درست يادمه پارسال اين موقعها بود كه همش منتظر يه فرصت بوديم كه با هم بريم توي حياط خونه شون تاب بازي ، چقدر عكس دارم توي اون حياط اااااااي روزگار من نازنين هستم ، حياطي كه ازش نوشتم حياط خونه دوستم بهار بود هردومون 19 سالمونه ، من هيكلم لاغر و باربي ، قدم 173 وزنم 56 ولي بهار يكم تپل بود 5،6 سانت از من كوتاه تر بود و حدود 66 كيلو وزنش 5 تا 6 سالي ميشد كه با هم دوست بوديم يعنى از نظر مامان اينا زياد رفت و آمدمون به خونه هم مشكل نداشت بهار مهربون بود و دوست داشتني هيچ كدوممون دوست پسر آنچناني نداشتيم همه شيطنت هامونم با هم بوديم من با يه پسر حرف ميزدم به اسم نيما كه كيلومترها از هم دور بوديم پسر دوست داشتنى اى بود ، ولي بهار شيطنتش از من بيشتر بود با نيما هم شيطوني ميكرد ، بماند كه اون موقعها وقتي نبود كه بدون پسر بمونه هميشه 6 يا 7 تا رو همزمان داشت بيشترشون تلفني بودن بهار پيش همشون كرم ميريخت با نصفشونم سكس تل داشت. يكم هات بود اگه پاش ميفتاد با يه پسر خوب حاضر بود که ….. گفتم كه من و بهار هواي همو خيلى داشتيم ، تا حدي هم دخالت ميشه بهش گفت يه روز بود آخرهاي خرداد بهار زنگ زد خونمون اصرار داشت كه من برم خونشون با هم درس بخونيم ؟؟/؟؟ نفهميدم چه جوري مامانمو راضي كرد اما ديگه …. مامانامون كلي تأكيد كردن كه شيطنت نكنيم و درس بخونيم اما من كه ميدونستم اونجا خبري از درس نيست بهار ميخواد دور هم باشيم قبل از رفتنم با نيما بحثم شده بود اونجا كه رفتم يكم پكر بودم بهار گفت چي شده ؟/؟ گفتم هيچي گفت نازي بگو ديگه ؟؟/؟؟ چيزي نگفتم حوصله دخالت هاشو نداشتم گفت به نيما اس دادم گفتم مياي اينجا ؟/؟ اونم گفته جاي من ببوسش گفت پرسيدم كجاشو ببوسم ؟؟/؟؟ گفته لپشو بهار گفت پاشو بيا لپ تو ببوسم اين از طرف نيمائه مي چسبه منم گفتم بوسشو نميخوام گفت ئه نازى باز چي شده ؟/؟ گفتم هيچي بگو بجاي بوس فرستادن رفتارشو با من درست كنه بهار گفت ولكن بابا خيلى مهم هستن اين پسرها ؟/؟ البته واسه اون كه چند تا چند تا ازشون داشت مهم نبود اما واسه من بود منم سرمو انداختم پايين چيزي نگفتم بهار ميدونست نيما رو دوست دارم سعى كرد يكم برام حرف بزنه آرومم كنه اما حرفاش برام بي فايده بود گفت نازي ناراحت نباش دلم نميخواد اينجوري ناراحت ببينمت مامان يكم ديگه ميره بيرون ما تنها ميشيم به نيما زنگ ميزنم آشتي تون ميدم تا اونموقع كه خبري از درس نبود تا مامانش رفت دويديم پاى تلفن به نيما زنگ زديم بهار خيلي حق به جانب به نيما گفت چرا نازي منو اذيت ميكني ؟/؟ خلاصه به هر طريقي بود آشتي مون داد آخرشم گفت تا تو و نيما همو بوس نكنين من رضايت نميدم من يه بوس محكم فرستادم واسه نيما اونم همينطور نيما گفت بهار جون نازي جونمو جاي من ببوس نيما به هردومون جون ميگفت بعد گفت دوست دارم دو تا دختر همو ببوسن گفتم نيما پس جات خيلى خاليه چون من و بهار زياد همو مي بوسيم گفت ئه پس حالا هم ببوسين محكم كه صداش بياد هر چى همو بوس ميكرديم نيما ميگفت صداش نيومد دوباره ببوسين يكم داشت كرم ميريخت منم دوباره بهارو بوسيدم كنار لبشو بوسيدم و بعد نيما گفت صداش اومد داشتن حرف ميزدن نيما پرسيد چي پوشيدين الان ؟؟/؟؟ گفتم من گرممه برم بيرون اين اتاق گرمه نيما گفت بهار الان بهترين موقعيته نازي گرمشه ببين شما که همو دوست دارين منم لز شما رو با هم دوست دارم بهار جون بجنب لباي نازي منو ببوس بهار هم كه جلو نيما كم نمياورد از روز قبلش با هم كل انداخته بودن كه كي پرروتره نيما با حرفاش تحريكمون ميكرد كه لز كنيم ميگفت لباي همو ببوسين نميدوني چه حالي سينه هاي همو بخورين گفت چند ساعت پيش همين ؟/؟ گفتيم تا شب بعد از شام من ميرم خونه گفت پس حسابي با هم حال كنين بعدش شب جدا جدا بمن زنگ بزنين برام تعريف كنين چه ها كردين بهارم نامردي نكرد جلوي نيما گفت كه همين اواخر من براي يه پسره از هيكل نازى تعريف كردم توي كف مونده بهش گفتم نازي رو دوست دارم گفته تو كه دوستش دارى پس يه بار حتما باهاش حال كن نيما هم گفت شب منتظر شنيدن چيزاي خوب هستم تل رو قطع كرديم فكنم 2 ساعتي باهاش حرف زده بوديم كه يك ساعتشو رو مخمون بود لز كنين من كه فكرم كار نميكرد نيما مغزمو آب كرده بود بهار هم كه هميشه پايه بود يكم نگاهش كردم
نگاهشو زود ازم دزديد گفت بريم توي اتاق من اين اتاق نمونيم كه معلوم نباشه تلي حرفيديم رفتيم توي اتاق بهار همون كه گفتم پنجره اي بزرگ رو به حياط داره به حياطشون يه نگاه ديگه انداختم دم غروب حياطشون قشنگتر ميشد اتاقش از 2 طرف 2 تا در داشت معمولا وقتي درس ميخوند واسه اينكه خواهر كوچيكش مزاحم نشه قفلشون ميكرد در رو قفل كرد پرده ها رو كشيد يه لحظه دلم گرفت حياطو ميخواستم ببينم گفت بخواب الان مامان اينا ميان من روي تختش دراز كشيدم اونم اومد كنارم منو بغل كرد زل زده بود توي چشمام مثل هميشه برق شيطنتو ميشد توي نگاهم ديد فقط همو نگاه ميكرديم حس ميكردم نفسام يكم تندتر شده فقط نگاهم به چشماش بود هميشه بهش ميگفتم مژه هاى قشنگي دارى مژه هاش فر و بلند بودن فكرم توي زيبايي مژه هاش بود اما اون داشت با برق چشمام حرف ميزد اون سمت چپم بود دست راستشو كشيد روي موهام يكم خودشو كشيد روم يهو دستاشو آورد پايين هر دوتا دستمو گرفت توي دستاش گونه سمت چپمو بوسيد مامانش اينا اومدن گفت پاشو خودتو جمع كن بريم بعد از شام كار دارم باهات گفتم وووااااااااااايييييييييي بهار درس نخونديم مامانت كلى تهديد كرد كه ميپرسه ازمون گفت نگرون نباش من بهت تقلب ميرسونم خلاصه جمع و جور كردم روسري پوشيدم گفتم بهار مرتبم ؟/؟ گفت اوهوم خوشگلي تو همه جوره با مامانش اينا سلام و حال و احوال كرديم مامانش گفت شام پيتزا داريم دخترها بياين وسائل شام رو بچينين با هم رفتيم توي آشپزخونه پشت در يخچال يه بار ديگه بوسم كرد گفتم بهار الان يكى مياد هااااااااااا ؟/؟ گفت نه نمياد حس كردم نگاهمون به هم تغيير كرده رفتيم سر شام كنار هم نشستيم من كه معمولا كم غذا بودم اما بهار بهم گفت تو كه زياد نخوريم كه بتونيم يكم ورجه ورجه كنيم يه لبخند آروم زدم و شام در كمال آرامش صرف شد نميدونم بهار توي چه فكرهايي بود ؟/؟ اما من مغزم ديگه فكر نميكرد انقدر سريع ميگذشت كه فرصت فكر كردن نبود شام رو خورديم بهار رفت مسواك بزنه منم ازش خوش بو كننده دهان گرفتم توي اتاق روي تخت منتظرش نشسته بودم داشتم با دفتر عربيش ور ميرفتم..
اومد تو در رو قفل كرد گفتم بيا چند كلمه درس بخونيم كه بتونيم بگيم درس هم خونديم بهار گفت باشه ولي به شرطی كه دوباره بيای توی بغلم روی تخت دراز كشيديم رفتم توی آغوش گرمش بهار نگاهش فقط به لبام بود آروم گفت يه صفحه بخونيم بعد يه لب گفتم میخوای اول لب بعد يه صفحه بخونيم ؟؟/؟؟ گفت نه لبات جايزه يه صفحه درس خوندنه اون يه صفحه رو به هر بد بختی ای بود خونديم تموم كه شد گفتم لبات گفت نازي يكم ديگه بخونيم يه صفحه ديگه گفتم جر زني نكن لبات. همديگه رو نگاه كرديم خنديديم گفت هيسسسسسسسسس الان مامان مياد هردومونو ميندازه بيرون گفتم میخوای همون عربی رو بخونيم ؟/؟ گفت نخير فكر كردي من ميزارم دربری مخصوصا الان كه نيما هم سفارشتو كرده بايد بريم براش چيزاي خوب تعريف كنيم گفت لباتو بده گفتم نه ولش من نميتونم تفتو بخورم گفت نازی حرف نزن چشاتو ببند مطمئنم خوشت مياد منم گفتم بهار يادته كه من حتی با شما غذا نمیخوردم همش میگفتم ااااای تفی يه ؟؟/؟؟ گفت اين فرق داره چشاتو ببند منو بيشتر به سمت خودش كشيد
اين بار بهار سمت چپم بود و از كنار بغلم كرده بود چشمامو بستم به اين فكر كردم تجربه هاي جديد میتونه جذاب باشه گرچه عمری حتى غذای دهنی كسی رو نخوردم حالا تفشو بخورم ؟/؟ سعی كردم به تفی بودنش زياد فكرنكنم گوشه لبامو يه بوس كوچولو كرد بعدش آروم لباشو كشيد رو لبام چشمام همونجوری بسته بود لباش لبامو ناز میكرد خودمو بيشتر بهش چسبوندم اونم كم كم محكمتر لبامو خورد منم با ريتم اون شروع كردم ميك زدن لباش آه ه ه لباش و تفش اونقدرا هم بد نبود شايدم خوب بود ؟/؟ از رو لبام اومد اينورتر زبون ميزد تا رو گردنمو ريز ريز بوس ميكرد و آروم ميك ميزد لباشو كه گذاشت روی گردنم يه لحظه حس كردم نفسم حبس شد همينطوريکه داشت گردنمو ميخورد دستشو میكشيد توی موهام خودمو يكم جا به جا كردم گفت نازى خوشت مياد ؟؟/؟؟ گفت اووووهوم خوبه يكم ديگه گردنمو ليس زد چشمامو باز كردم نگاهش كردم توی چشماش يه دنيا مهربوني ديدم و بس يكم ديگه گردنمو خورد يقه لباسم يكمي باز بود اونم يكم كشيدش پايين تر تا لباشو گذاشت انگار منو برق گرفت گفتم اااااااااىیییییییییی بهار تفی يه گفت بميری توام با اين لوس بازيات گفتم ببخشيد ولي آخه خيلی تفيه پا شدم نشستم گفتم يه دقيقه وايستا يه دستمال گرفتم گردنم رو پاك كردم خندش گرفته بود از كار من گفت تو الان تفمو خوردی لوس بازی درنيار يه لبخند به نشونه عذر خواهی بهش تحويل دادم و اين بار من رفتم لباشو بوس كردم همونطوريكه كنارش نشسته بودم دستمو انداختم دور گردنش يكم لبای همو خورديم اينبار زبونشم خوردم اون دوباره رفت روی گردنم ياد twilight افتاده بودم گفتم گاز نگيريااااااااااا چقدر اذيتش كردم اين موجود مهربونو همينطوریكه اون داشت از اينور گردنمو ميخورد منم از اينور رفتم سراغ گردنش سعى میكردم زياد فشار ندم بيشتر فقط لبامو میكشيدم روش حسابي تفی شده بودم ولي ديگه چيزی نگفتم به نظرم لذت بخش بود به اين فكركردم كه منم به اون لذت بدم اگه دوستش نداشتم اجازه اين كارو كه بهش نمیدادم يهو هولم داد روی تخت خودشو انداخت روم به جون بلوزم افتاد از تنم درش آورد من همش میگفتم بهار نه نهههههه میگفت هيسسسسسسسسس مامان صداتو ميشنوه ؟/؟ مامانش هم خوب بهونه ای بودهاااااااااا. لباسمو در آورد از گردنم تا روی سينه هامو ليس ميزد گفتم بهار يه جوري ميشم ؟/؟ گفت جووووووونم تو خوشت مياد منم يه جوری ميشم آروم لباشو میكشيد كنار بند سوتينم گفت نازی درش بيارم ؟/؟ من فقط آروم ناله كرده آروم كه صدا به مامانش نرسه سوتينمو كشيد يكم زد بالا شروع كرد با زبونش سينه هامو خوردن گفت چقدر شيرينی تو نازی جونم گفتم درآرم سوتينمو ؟/؟ گفت بزار خودم درش ميارم خودشو انداخت روم لباشو آورد نزديك لبام گفت ميزاري لباتو ببوسم ؟؟/؟؟ منم در جوابش شروع كردم به ميك زدن لباش لبامو ول كرد دوباره رفت سراغ سينه هام يكم انگشت كشيد روش بعد دستشو برد پشت سوتينمو باز كرد منم فقط داشتم حال ميكردم آروم آٱٱٱٱيییییی و اااااوي میگفتم توی همون حالت كه اون تقريبا خودشو انداخته بود روم منم دستمو بردم زير بلوزش سوتينشو باز كردم اومد كنارم بلوزشو دادم بالا شروع كردم يكم با سينه هاش ور رفتم زياد نذاشت بخورم بيشتر دوست داشت خودش بخوره میگفت آخه تو خيلی خوشمزه ای گفتم چه مزه ايم ؟؟/؟؟ گفت تو آناناسی بزار آناناس بخورم سريع بلوزشو درست كرد و اومد روی من و دوباره افتاد به جون سينه هام من همش آآآییییییى و اویییییییی میكردم اونم میگفت يواش مامانم ميشنوه هاااااااااا ؟؟/؟؟ گفتم تقصير توئه درد میگيره انقدر محكم ميخوری گفت انقدر خوشمزه ای كه نميتونم آروم بخورم تو فقط يكم يواش نگاهش كردم خنديدم
به شيشه بالای در اتاقش نگاه كردم گفتم فكر كن مامانت از اون بالا بياد مارو ببينه ؟/؟ گفت شك نكن اگه ببينه رسما مياد هردومونو ميكنهههههههههه به هرحال نميدونم آخر مامانش فهميد يا نه ؟/؟ ولى توی همين فكرها بودم كه صدای گوشيم دراومد پدرم بود اس داد كی بيام دنبالت ؟/؟ يه نگاه به ساعت كردم گفتم بهار خيلي وقته باهميم اونم كه همش اصرار ميكرد شب پيشش بمونم گفتم شب رو نميمونم الان يكم ديگه هم هستم به بابام اس دادم يک ربع ديگه بیا بهار همش غر ميزد كه كمه گفتم بهار ساعت يک ربع به يازدهه ديگه ديرتر بشه مامانم رام نميده خونه گفت بهتر اونجورى هر روز ميخورمت چيز ديگه اي نگفتم فقط آروم خودمو كشيدم توی بغلش خواستم چند دقيقه ديگه توی بغلش باشم چون به زودی بايد ميرفتم خونه يه بار ديگه لبامو بوسيد گفت زياد اذيتت كردم ؟؟/؟؟ گفتم نه خيلی هم خوب بود به بازوی تپلش نگاه كردم گفتم ميخوام گازت بگيرم جای اينكه نذاشتی من زياد بخورمت بازوشو محكم گاز گرفتم که بعدا جاش موند البته اگه میدونستم جاش میمونه گازش نمیگرفتم بعدش لپشو بوسيدم گفتم پاشم ديگه گفت ازت دل نميكنم كاش شب میموندی گفتم نميشد ديگه سوتينمو واسم بست بلوزمم تنم كردم چشماش انگاری دلش نمیخواست من برم رفتم مانتو رو برداشتم پوشيدم داشتم روسريمو سرم میكردم كه دوباره موبايلم زنگ خورد گفتم الان ميام پدر جون گفتم بهار كليد اين در كو ؟/؟ اومد درو باز كرد با حسرت گفت نازي چقدر زود گذشت امروز ؟/؟ گفتم ولي خوب بود اونم تأييد كرد رفتيم با مامانش خدافظي كردم گفت وايستا من تا دم درب باهات ميام رفت مانتو پوشيد اومد گفت دلم برات تنگ ميشه تو برى آخه از اين به بعد من بدون نازی چيكار كنم ؟/؟ گفتم فردا همو می بينم نگران نباش خنديد دوباره هر دو تا دستامو گرفت توی دستاش آروم لباشو گذاشت رو لبام حياط تاريك بود مطمئن بوديم كسى ما رو نمی بينه صحنه رؤيايى حياط بوسه قشنگى واسمون ساخت گفتم بقدر كافى دير كرديم برم ديگه در رو باز كرد به پدر سلام كرديم بهار گفت مرسى كه اومدى شب خوش گفتم زحمت دادم سوار ماشين شدم برای بهار دست تكون دادم پدرم گفت خوش گذشت ؟/؟ چيزيم درس خوندين ؟/؟ گفتم آره خوب بود به همين خوب بود بسنده كردم و ديگه چيزي نگفتم شيشه ماشين رو دادم پايين هوا بهاری بود و باد صورتمو نوازش ميكرد فقط به ماه نگاه كردم مثل هميشه تو ماه دنبال نيمه های گمشده ام بودم راستی ماه اونشب قشنگتر از هميشه ميدرخشيد الان بعد از گذشت يك سال ديگه رابطه ام نه با بهار اونجورى صميميه نه با نيما برای هردوشون آرزوهای خوب ميكنم كه قشنگترين روزهاى منو ساختن اما دلم میخواست بازم ميشد يه بار ديگه اون احساس ها برگرده دوست داشتنی كه فراموش نشده اما كمرنگ شده
داستاني رو که ميخوام بنويسم ماجراي زندگي حقيقي خودم و عشقمه اگه در مواردي داستان رو نيمه کاره رها کردم ديگه واقعا قادر به تايپ نبودم.اگه کسي از خوندنش احساس ناراحتي کرد من ازش متشکرم و عذر ميخوام از همدردي همه ممنونم.درضمن از آوردن اسم خودداري کردم.جريان از يه مراجعه به واحد ساختماني شروع شد من که يک جوان 24 ساله و مهندس الکترونيک بودم از طرف شرکت براي نقشه کشي شبکه بندي واحد 18 طبقه اي رفته بودم و يک لحظه چشمم به يک پري افتاد دختري 23 ساله بود اولش فکر کردم خيالاتي شدم از روي کنج کاوي به تعقبش افتادم که ديدم با چند نفر در گوشه اي بحثش شده قفل کرده بودم که ديدم با صدايي بخودم اومدم: آقا.وقتي متوجه هنگ کردن من شد با لبخندي گفت امرتون منکه تمام وجودم قفل کرده بودم فقط گفتم هان.گفت اگه کارگر جديديد ما اينجا به کسي احتياج نداريم. من که تازه خودم رو جمع وجور کرده بودم گفتم بزرگترون رو مي خواستم. با تعجب گفت چي؟؟/؟؟ ديدم که خراب کردم خواستم درستش کنم که گفتم شما اينجا چه کاره ايد؟/؟ وقتي ديدم دوباره خراب کردم آخه قلبم داشت واميساد متوجه خنده کارگرا شدم گفتم اگه ممکنه لطفا يک لحظه گفت تشيف داشته باشيد الان خدمت ميرسم دوباره نگاهم نا خوداگاه قفل شده بود که ديدم به کارگرا با باز کردن نقشه يه چيزايي گفت منم از فرصت استفاده کردم حسابي با صد دل ديدمش: درخدمتم.دوباره حول کرده بودم که با لبخندي که ديدم خودمو جمع کردم وگفتم جهت نقشه برق خدمتتون رسيدم که ديدم زد زير خنده من که ديگه داشتم ميمردم قرمز شده بودم اين خندهاش هيچوقت از يادم نميره که با دست جولوي دهنشو گرفت و ما رو از ديدن اين صحنه محروم کرد و گفت: ببخشيد.وقتي ميخنديد دو چندان زيبا ميشد.خلاصه فهميدم که مهندسه و نقشه ساختمان از خودشه و باباش مالکه بعد باهم جهت آشنايي من از واحدها به هر طبقه سري زديم و چون سازه در مراحل اوليه بود و واحدها تازه تکميل و از آسانسور خبري نبود حسابي من حال کردم تازه متوجه شدم تو واحد همکفيم دوباره با لبخندي از برخوردش عذرخواهي کرد و گفت که ديگه بايد بره منم که از ديدن دختري با اين مرتبه وطرح وسيع اجرايي تو کف بودم گفتم که اجازه بديد با ماشين برسونمتون که در پاسخ گفت ماشين همراهشه بعدش با 206 از کنار پرشيام رد شد. خلاصه تو بازديد بعدي با پدرش هم ملاقات کرديم که ديدم بعد از پوزش از رفتار دخترش دربرخورد اول که تازه دوزاريم افتاد همه چيز لو رفته حول شده بودم که گفت جووني از اين چيزا داره.با لبخند و سلام دختره منم سلام کردم که ديدم دستش جلومه منم باهاش دست دادم داشتم نگاش ميکردم که باباش گفت راحت باشيد خلاصه منم نقشه واحدها و جاهاييکه بايد کار ميشد رو علامت گذاري کردم و در آخر کار رو قبل از موعد تحويل دادم که پدرش خيلي خوشش اومد و آدرس رو ازم گرفت که از زحمتم تشکر کنه و دختره هم تا دم در همراهيم کرد و رفتم.دو شب بعد به خونه اومدم گفتم ماماني ماماني قفل کردم دختر آرزوهام جلوم بود سلام کرد منم باهاش دست دادم و يه بوس از دستش کردم ديدم دوباره يکي گفت راحت باشيد ديدم بله با خانواده اومدن بعد از سلام دورهم نشستيم اينم بگم که پدرم تو سازمان و مادرم مديره و خيلي خوش زبان گير دادنن که برو و شامت رو بخور.وقتيکه سير برگشتم ديدم که بحث تعريف از منه خودمو گرفته بودم که مادر گفت: عروسم خيلي سره.من گفتم ماماني؟/؟.پدر گفت که خانم مزاح گفتن خودشون گفتن که دخترشون ما رو به زور اينجا کشونده من ديگه ديوونه شده بودم گفتم شوخي بسه من قصد ازدواج ندارم که همه زدن زير خنده مخصوصا عشق گلم خلاصه همه چيز بهمون شب ختم شد و من درعين اينکه بخواستگاريم اومده بودن بعشقم رسيدم.همه چيز بخوبي گذشت و من روز از روز عاشق تر ديگه پسر 2تا خانواده بودم.ازدواج برگذار شد فاصله کمتر و کمتر نميتونستم چشم از تو چشمش بردارم دور و وريام هم که نميدونم کي بودن گير دادن ببوسش ببوسش.به آخر شب رسيديم و خلوت گفت که دارم تو رويا به سرميبرم منمکه ديگه حالشو نداشتم ولو شدم روتخت گرما رو حس ميکردم نميتونستم ببينمش عشق بود و عشق گفتم فقط يک خواهش دارم گفت جووووووون بخواه گفتم جونت مال خودت يه زوري بمن بزن که از خستگي مردم ؟؟/؟؟ با ورتون نميشه که تا نشست روپشتم و دستش به سر شونه هام خورد پريدم هوااااااا
خنديد از همونايي که مخصوص چهره ي پرياست و گفت بالاخره برق گرفتت دوباره تکرار شد و من از روي لذت نميدونم کي خوابم برد.بيدار که شدم ديدم دستش دور گردنمه با بوسه اي از غنچه ي لبش يواش طوريکه بيدار نشه رفتم کنار تازه متوجه شدم که هنوز تو لباس داماديم چشمم به اونکه خورد ديدم عروس قصه هام روي تخت با لباس عروسه و کت منم روش کشيده زنگ که خورد بازم محروميت منو گرفت مامانم و مادرش با خنده اومدن داخل و گفتن نوش جوووونت گفتم چي رو؟؟/؟؟ با خنده گفتن خودتي.منم گفتم تحويل بگيريد در و که باز کردم گفتن يعني خاک حيف که ما جات نبوديم.گفتم که خانما حشري نشيد شما خانميد و داماد منمااااااا.مامانم گفت که ميدونستم بي بخاري ولي نه به اين حد.ناجيم گفت که آهاااااااااي نبينم که عزيزمو ناراحت کنينااااااااا و با بوسه اي تو بغلم جا گرفت بعد کت رو روي شونه هام انداخت و گفت حال کردي ؟؟؟/؟؟؟ منم گفتم ما که فداتيم مامانم اينا صدا شون دراومد که اگه رعايتتون رو کرديم پر رو نشيد.منم يک هفته مرخصي بودم گفتم که خانما درسهاتون رو بديد و ما که رفتيم شرکت هنوز کامل برنگشته بودم که لباش رو لبام قفل شد و گفت نرو.بلندش کردم بعد از يک دورچرخ گفتم ديگه ديوونم نکن که از دست ميرمااااا و زدم بيرون.به خونه که رسيدم حالم گرفته شده بود ديدم که بله ميز چيده شده و شر شر آب باورتون نميشه که چي ديدم زدم به سيم آخر گفتم شکرت خدا چي ساختي ؟/؟ گفت چه فايده که بچشم تو نمياد.؟؟/؟؟ گفتم ديگه نذار بجاي غذا تو رو بخورم.؟/؟ گفت ما که از خدا مونه.حمله کردم که در رفت گفتم چيه ترسيدي ؟؟/؟؟ گفت اگه ميترسيدم که عروست نميشدم.دوباره دورميز رو زد که زنگ خورد.گفتم لعنت به هرچي مزاحمه.در رو که باز کردم ديدم که بله پدر و پدرشن ببام گفت که فکر نکني که نشنيديم پدرخانم هم گفت که داشتيد گرگم به هوا بازي ميکرديد يا خونه خالي گير آورده بودين ؟؟؟/؟؟؟ من بقول خودش گفتم که جووني ديگه که همه زدن زير خنده.غروب که شد همه رفتيم سالن که موبايلم زنگ خورد و از طرف شرکت براي رفتن به لندن منتخب شده بودم چون زبانم کامل بود.هرچي دليل آوردم نشد بعد از شام موضوع رو که گفتم از همه بيشتر حال عزيزم گرفته شد و خلاصه قرار شد فرداش راهي سفر يک ماهه بشم شبش به خونه مامانم اينا رفتيم و من طرح ها رو جمع کردم و صبحش بعد از خداحافظي از همه بهش گفتم آهاااااااي خيال نکني که در رفتي بعد از برگشت بحسابت ميرسم.گفت از ترست در رفتي پر رو نشو ديگه موبايلوکه رومينگ کردم با خودم بردم و لحظه به لحظه در جريان اوضاع بودم.تلفني خيلي اذيتم ميکرد هربار که گير ميدادم اي نامرد چرا اذيت میکني ؟/؟ ميگفت چون نامردم ديگه.شب شد و تو فرودگاه بودم که ديدم دريغ از يک نفر که به استغبال بياد پيش خودم گفتم لابد چون دير وقته کسي نيومده رفتم خونه در رو که باز کردم چشمم به قبضهايي پشت در خورد شکه شدم چندبار صداش زدم که ديدم نيست مثل ديوونه ها اين در و اون در کردم که ديدم داره روبروم ميخنده نفس عميقي رو کشيدمو گفتم دختر توکه منو کشتي بازم خنديد از اون خنده ها که صورتش رو زيبا ميکرد و گفت توکه خيلي وقته کشتمي گفتم ااااااااااه حالا که اينجور شد بايد تنبيه شي الان خانمت ميکنم.
بعد از يه حال اساسي اونم با زيباترين دختر دنيا تازه ديدم که گفت چيزي نديدي؟/؟ گفتم تورو ؟؟/؟؟ زد زير خنده که بايد يه چشم پزشکي ببرمت.خوب که ديدم بله لباس عرسيمون رو پوشيده و حسابي آرايش کرده بود گفتم که اينا الان که خوني ميشه؟؟؟/؟؟؟ يمرتبه ديدم که تو بغلم شل شد.گفتم نازي ترسيدي ؟/؟ گفت يه چيزي ازت بخوام قبول ميکني ؟؟/؟؟ جواب دادم تو جوووون بخواه ؟/؟ گفت جوونت مال خودت با لبخندي گفتم که منتظرمااااااااا؟/؟ گفت دلم ميخواد تو طبيعت اينکارو کنيم که هميشه يادت بمونه ؟/؟ جواب دادم کدوم کارو ميگي؟؟؟/؟؟؟ خودشو انداخت تو بغلم و گفت امشب رو بحال قناعت کن تا فردا منم روي دستام خوابوندمش و انداختمش روي تخت قرار شد که مرتبه اي لخت شيم تا ببينيم کي کم مياره و همينطورم شد که با در نظر نگرفتن کروات و کمربند و جوراب براي من و درنظر گرفتن تور و تاج براي اون باهم مساوي شديم کار بجاهاي حساس که رسيد خواست چراغها رو خاموش کنه که من نذاشتم خلاصه سوتين وشورتش ديونم کرده بود.گفتم اين دورقم کار خودمه و اونم چشم به شورتم داشت.تو نخ عروس قصم بودم که خدا چي ساخته سينه هاي سربالا لب غنچه اي ابشار مو چشم هاي عسلي بيني سر بالا و اندام کشده و تن برنزه و…گفت خوب چيزي براي خودت هستياااااااا؟/؟ تعريف از خود نشه اما منم وزنم 80 کيلو بدني ورشکار دارم چون 8 سال تخصصي بکس کار ميکردم و قد 188 وموهاي نسبتا متعادل که هميشه صورتم صافه و بينيمم مثل همه پسرا ضايع نيست که بين رفيقا به آلن دلون مشهورم قفل کرده بودم که گفت هنگت از روز اول بيشتره که ؟؟/؟؟ گفتم کيه که با ديدنت هنگ نکنه؟/؟ گفت که خيالت راحت تنهاييم؟؟/؟؟ گفتم نگو که الان سر ميرسن.خنديد و گفت نکنه بازم خسته اي؟؟/؟؟ گفتم نه ميخوام ايندفعه خستگي تو رو در کنم.گفت پس چرا معطلي؟؟/؟؟ نذاشتم بهونه اي جورکنه و دربره انداختمش رو تخت که شروع به لب گرفتن ازش شدم ديدم حشرش زده بالا خواست زيرم جابجا بشه که نذاشتم و گفتم نوبت کشف اجزات رسيده سوتين سفيدش ست با شرتشو با دندان کشيدم که آهيییییییی کرد وگفت اينجوري دردم مياد؟/؟ گفتم اين لعنتي رو تا نبرم ولش نميکنم که خودش آزادش کرد واااااااي خداااااااااااا.تمام بدنم به لرزه افتاده بود گفت هنگت اساسيه باورکنيد گريم گرفته بود جرعت دست زدن نداشتم که گفت يه ماهه که آتيش گرفتم منم خواستم کامل يکيشون رو بخورم که ديدم بمحض خوردن زيرم لرزيد حسابي باهاشون حال کردم و ليسيدم که صداش دراومده بود همينطور روي هم بوديم که به شورتم دست زد گفت: هي يه مرتبه من از تو جلوترم حالا نوبت خودته.منم گفتم دوست دارم خودت آزادش کني که با ناز کردنش تمام بدنم لرزيد يدفعه گفت ترسيدي؟؟/؟؟چيزي نگفتم فقط آهيییییییی از ته دل کشيدم خودشو درست روش جا داد و با سينه هام ورميرفت منم با لبش محکم گرفتمش و پستونش رو ميخوردم و اونم هي خودشو بمن ميمالید گفت اين از درسهاييه که ياد گرفته گفتم دختر نميخواي ببينيش که گفت حالا که تمام وجودم حسش کردم ميبينمش با زبون سعي به تحريکش داشت و انصافا هم موفق شد و گفت اين چقدر بزرگ ميشه ميگفتنا ولي باور نميکردم؟؟/؟؟ گفتم معلومه خوب آموزش ديدي
يه هو کشيدش بيرون و با تعجب بهش نگاه ميکرد گفت حيووني واقعا بزرگه؟؟/؟؟ من گفتم حيووني به تو که چطور ميخواي تحملش کني؟/؟ انگار که برق گرفتش و رفت عقب درحين نشستن پاهاش رو تو سينه جمع کرد که اين منظره واقعا منو حشري کرد.منم يکهو شرتشو از پاش بيرون کشيدم و گفتم حالا مساوي شديم سعي کرد خودشو با پتو بپوشونه ولي من نذاشتم بعدش دوباره تواون حالت قرارگرفت.دوسه باري که برق گرفته بودم اما تا حالا اينطور نشده بودم به خودم اومدم و سعي کردم آرومش کنم با ناز کردن موهاش به اون نزديک شدم گفت خيلي درد داره.با بوسيدن لبش گفتم لذت داره همين اونم گفت مگه نميدوني دختري که اضطراب داشته باشه حشري نميشه پيشش نشستم و سعي کردم با نوازش آرومش کنم اونو خوابوندم و دستمو زير سرش گذاشتم گفتم هنوزم باورم نميشه که به دستت آوردم متوجه شدم سينه هاش سفت شدن مدتي تو اين حال بوديم که گفت ميخواد به اوج لذت برسه و حس همسر داشتن رو بفهمه منم نميخواستم بترسه آروم دست بکار شدم با لب گرفتن حس اطمينان رو بهش دادم و برش گردوندم اولش ترسيد که ميخوام….ولي وقتي روي پشتش قرار گرفتم و مالشش دادم دوباره شل شد بعد از يه مشت و مال حسابي گفتم دختر خستگيات در رفت که گفت چرا خانمي نميگي؟؟/؟؟ گفتم اخه هنوز خانم نشدي.خنديد از اونهاييکه منو ديوونه ميکرد و چيزي نگفت به رو خوابوندمش و بعد از لب گرفتن پستوناش رو تودست گرفتم چشامون بهم دوخته شده بود يه لرزش ضعيفي کرد و يه بوس ازش گرفتم دوباره خوردنش شروع شد که با آهش همراه بود کارم ادامه داشت تا به نافش رسيدم.
با اشکي که از گوشه چشمش راه افتاده بود گفت يالا ديگه منم ديوونه کرد نميفهميدم دارم چي ميکنم رفتم پايين بخودش مي پيچيد بدجوري خوشش اومده بود به هدف زندگيم رسيدم نميدونم چي شد که يه بوس کوچيک بهش زدم که پاشو بست دستاشو گذاشت روش نگاهش کردمو گفتم زن و شوهر از اين چيزا ندارن گفت من زن نيستم دخترم.از روي لذت داد ميزد.با لبخندي که بهش زدم پاهاش رو باز کرد و منم کنجکاو به کاووش پرداختم اين بزرگترين پروژه عمرم بود چوچول.لپ.کووووس.پرده بکارت.آب و…چون خدايش صاف وتميز بود بدجوري وسوسه ميکرد بعد از کلي خوردن با فرياد و ناله و تکون شديد و آه و اوه به ارگاسم رسيد منم کيررررررررمو به کووووووسش مالديم و ميگفت سوختم فقط روش خوابيدم ولب ازش گرفتم بعد که حالش خوب شد ازم تشکر کرد و تو بغلم آروم گرفت منم که گفتم نا مرد پس من چي که بلند شد اولش خودش رو تميز کرد و بعد روم نشست گفتم باز که داري خودت رو ارضا میکني؟؟/؟؟ زد زير خنده که من نامردم ديگه ايندفعه که ترسش ريخته بود خودشو مماس با من کرد و مستقيم روم نشست که غنچه اش رو حس کردم واااااااااااااي که چه گرم بود محکم بغلش کردم و پستونش رو ميخوردم که گفت بازم که داري منو ارضا میکني.اينبار اون سينه هام و لبمو خورد ومن بي حرکت بودم با دستش کيرمو لمس ميکرد ومنو حاليبحالي گفت که ميشه ببوسمش گفتم مال خودته عزيزممممممممم.يه بوس از سرش که کردم رفتم هوا
وقتي که خوردش مردم ديگه با عقب زدنش فهميد نبايد ديگه ادامه بده وقتي فهميد دارم ميام با خوشحالي از موفقيتش گفت که بايد به ارگاسم برسم و روم خوابيد با عقب و جلو کردن خودش آبمو درآورد منم چند لحظه محکم گرفتمش که گفت ترکيدم بعد که ولش کردم با تعجب بمن نگاه ميکرد.اينو ببين اه چه لزجه خيلي داغه همشو به کوسش ماليد و پستوناش و کمي رو مزه کرد.باهم به حموم رفتيم که بعد حسابي هم رو ماليديم و يه بار ديگه از خجالت هم دراومديم واقعا تو رويا بودم بعد که بيرون اومديم از فرط خستگي هردومون لبامان بهم دوخته و بدنامونم بهم تا صبح توآغوش هم خوابيديم بدون تعارض من از قولم.صبح با صبحونه خوبش تقويت شدم و قرار شد براي عصر به طبيعت بريم چيزي که خيلي انتظارش رو هردومون ميکشيديم و تا عصر خودمونو بهم ميماليديم ااااااااااااای کاش که نميرفتيم. ساعت4 راه افتاديم و دوساعت بعدش به بهشت رسيديم يه جاي توپ و بکر نهري که خروشش ميومد درختاييکه سايه انداخته بودن و بادي که توي علفزارمي پيچيد وخورشيدي که چشمو نميزد همه چيز واقعا عالي پيش ميرفت.از اينجا به بعد رو ميخواستم ننويسم چون ميدونستم حالم بد ميشه وچشام گريون درحاليکه دستام روي کي بورد ميلرزن بد جور يادش افتادم آخه خداااااااااااااااااااااا چراااااااااااااااااا اون؟؟؟؟؟؟/؟؟؟؟؟؟؟؟ صداي ضبط رو بلند کرده بوديم و آهنگ قسمت از حميد عسگري رو گذاشته بودم.لاي درختها بود حس اينکه يه پري تو قاب يه دختر بود بدجورمخم رو زده بود.لباس سرتا پا صورتي پوشيده بود. گفت نميخواي وارد بهشت بشي جوابش دادم بهشت بي حوري بدرد نميخوره.لبخندي زد.توی علفها پرميزد.وارد بهشت اون شدم هرچي جلو ميرفتم اون دورتر ميشد.بهش که رسيدم لبخندي نصيبم کرد.گفتم معرکه اي دختر.نفسهام بلند شده بود روعلفها خوابيديم نفسم که جا اومد گفت حالا وقتشه با بوسه اي دورشد داد زد ميخوام زنم کني.بلند شدم گفتم پس کجا دررفتي؟/؟ گفت بايد بدستم بياري.توي رودخونه مدويد منم دنبالش.شرايط بهشت و نزديکي بخدا و خوشبختي.امااااااااااااا؟؟؟؟/؟؟؟؟ چند قدمي فاصله نداشتيم که توآب افتاد بهش رسيدم.چیزیت که نشد؟؟/؟؟ نه نترس.بلندش کردم بسمت پرشيا رفتيم درحاليکه دستشو حلقه کرده گردنم و تنش روی دستم بود گفت اذيت نميشي؟؟/؟؟ گفتم نه اينکه خيلي سنگيني؟/؟ هنوز نرسيده بوديم که حس کردم شل شد.واااااااای دستاش ازگردنم رها شد.؟؟/؟؟ منم لبشو بوسيدم و گفتم ديگه لوس نشو.جوابي نداد؟؟؟؟/؟؟؟؟ کمي نگران شدم تکونش دادم.عسلممممممممممممممممم / عسامممممممممممممم.وقتي فهميدم موضوع جديه بدجوري حول کرده بودم اشک توچشام موج ميزد خودمونو به ماشين رسوندیم.روصندلي جلو خوابوندمش دندهها رو پرکردم درحاليکه با دستم مدام تکونش ميدادم از زور اشک جولومو نميديدم.خدایاااااااااااااااااااااااااا.به جاده که رسيديم تا 200 تا پرکرده بودم.از ايست پليسم رد شدم که يه سمند دنبالم کرد خودمونو به نزديک ترين بيمارستان رسوندم درحاليکه اونو توآغوش گرفته بودم به اورژانس رسوندمش که بلا فاصله به بخش مراقبت هاي ويژه بردنش خواستم باهاش برم که مانعم شدن مدام خدا خدا ميکردم منو به بخش پذيرش فرستادن يارو اصلا عين خيالش نبود.
ميگفت جريانو اعتراف کنم.منم زدم بيرون که گفت هزينتون چی؟؟/؟؟ حالم دست خودم نبود يقشو چسبيدم که مرتيکه زنم داره ميميرههههههههههه.يه پيرمرد سعي ميکرد آرومم کنه.دکتر بسمتم اومد آقا اينجا بيمارستانه.منم ولش کردم و يک چک سفيد امضا توصورتش زدم و گفتم هزينتو بنويس. پليسم سررسيد که راننده پرشيا؟؟؟/؟؟؟ خودمو که معرفي کردم منو ازپشت گرفتن.منم يه مشت راست توی صورتش خوابوندم ولو شد.درماشينو بستم همه جمع شده بودن.سربازه ايست داد و من بيخيال رفتم تو.گريم راه افتاده بود با خدا خدا عرض سالنو ميرفتم ديگه داشتم ديووووووونه ميشدم تازه يادم اومد که بايد خبر بدم کجاييم.نيم ساعت بعد با اسلحه درحال بازداشت کردنم بودن که سر رسيدن.چي شده؟؟؟/؟؟؟ جريان چيه؟؟/؟؟ ماشينو چرا دارن ميبرن و…..منم مقاومت ميکردم که حکم بازداشت نداريد و قاضي کشيک همراتون نيست.اون مامور که زده بودمش ازراهنمايي بود و بنده خدا جريانو که فهميد وعلت سرعتم و درگيري باخودش رو چون پدرم به اون گفته بود اگه خودت اين شرايط رو داشتي چيکار ميکردي؟؟/؟؟ ضمن عذرخواهي شخصي ازمن رضايت داد و بازداشت منم منتفي شد.همه حالمو درک ميکردن چيزي نميپرسيدن. پدرخانمم سعي داشت آرومم کنه که چيزي نيست يکم حالش بد شده و…..ادامشو با گريه و خون دل مينويسم چون فقط اين ميتونه ارومم کنه.خدااااااااااااااااااااا.علت رو تومار مغزي تشخيص دادن دکتر مستقيم بخودم گفت ديگه ناي ايستادن نداشتم شونمو گرفت: خيلي پيشرفت کرده کاري از دست ما برنمياد خدا صبرتون بده.واااااااااااای نهههههههههههههههه.داغون شدم گوشه اي نشستم و دوتا دستم ناخوداگاه روصورتم قفل شد.با هزار بد بختي بالای سرش رفتم تاريک و روشن بود فقط دستشو گرفتم و گريه کردم.ميخواستم تا ابد اونجا بشينم تختش رو خيس کرده بودم فهميدم که چشاش بازه از ديدنم انگار که همه چيز رو فهميد اکسيژن رو کنار زد و لبخندي بمن زد آه ه ه ه ه ه نميتونستم تو اين حال بمونم اشکهامو پاک کردم لبخند تلخي بهش زدم که هق هق گريم راه افتاد چشامون تو چشاي هم قفل شده بود که نتونستم خودمو نگه دارم از ترس اينکه گريمو ببينه رومو برگردوندم شيون پشت در اتاق حالمو بدتر ميکرد با نوازشي به دستم عشق رو از چشام تمنا ميکرد ديگه نتونستم خودمو نگه دارم داد زدم خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.اخخخخخخخخخخخخ چه پشيمونم.منو که ميخواستن بيرون کنن نذاشتم اما با آمپولي نفهميدم چي شد.بهوش که اومدم همه بالا سرم بودن.تا چشام باز شد منو توآغوش گرفتن و با شيون گفتن که همه چيز تموم شد.بلند شدم.واقعا ديووونه شده بودم.گفتم کجاااااااااست داد زدم کجااااااااااااااست؟؟/؟؟ از زور گريه جلومو نميديدم.توآغوش باباش بودم که با گريه ميگفت خودتو کنترل کن.بریم….
.توی سرد خونه بوديم بالاي سرش بودم جرات کنار زدن پارچه رو نداشتم گفتم ميخوام تنها باشم.ولي توجهي نکردن.داد زدم ميخوام تنها باشمممممممممممممممم.دستام روی پارچه ميلرزيد.اونوکه کنار زدم خدا خدا ميکردم که اون نباشه.اماااااااااااا نههههههههههههههههه سيل اشکهام راه افتاده بود.مثل اينکه خواب بود ولي يخواب عميق چشماش بسته بود لبخندي گوشه ي لبش نقش بسته بود.دوباره قفل کرده بودم ولي اينبار ديگه رفع شدني نبود.با تموم وجودم توي آغوش گرفتمش.بدنش سرد بود صداي گريه هام بلند شده بود بدجور ميلرزيدم در آهسته بازشد صدام کردن.داد زدم ميخوام تنها باشمممممممممممممممممم.بالا رو نگاه کردم : آخه خدااااااااااا چرااااااااااا؟؟؟؟؟؟/؟؟؟؟؟؟ با تموم وجودم فرياد زدم.پدر دستش روی شونم بود.ديگه بايد بريم.گفتم نهههههه من تنهاش نميزارم.دستشو کنار زدم دوباره اسرارکرد ولي مگه ميشد.گفتم ديگه نميخوام اينجا بمونه.توی بغلم گرفتمش و بلندش کردم.
از جلوي همه رد شدم روصندلي جلو ماشين بابا گذاشتمش يارو داد زد اهااااااااااای کارهاي ترخيصششششششش؟؟؟/؟؟؟ گازش رو گرفتم نميدونستم کجا برم جلوم رو نميديدم تموم حواسم به اون بود مدام تکونش ميدادم سرش روي شونه هاش رها شده بود موبايلم دائم زنگ ميخورد که پرتش کردم بيرون به محلي که آرزوش رو داشت بردمش بهشت خودش درها رو باز کردم رودستام گذاشتمش حرفهاي دلمو بهش ميگفتم.پاک اومد و پاکم رفت. به غروب زل زده بودم داغمو تازه تر ميکرد.اخرين بوسمو از لبهاش گرفتم بدجوري دوباره گريم گرفت.نميدونم با چه حالي به خونمون برگشتم و ساعت چند شده بود؟؟/؟؟ روي تخت خوابوندمش مدام موهاش رو نوازش ميکردم اختيارم دست خودم نبود سرمو روي سينش گذاشتم زدم زير گريه.تلفن زنگ خورد بايد خبري ميدادم پدرش بود از حالم پرسيد گفتم خوبم گفت که تاصبح کسي مزاحمتون نميشه.تموم طول شبو مدام نگاهش ميکردم دستشو ميفشردم صداش ميزدم تکونش ميدادم و هرمرتبه بدتر از پيش گريه ميکردم.صبح که شد ديدم بالای سرم هستند.توآغوش گرفته بودمش همه يه جوری ميخواستن آرومم کنن.مقدمات رو انجام داده بودن يک ساعتي ازهم دور مونديم.توی لباس سفيد که ديدمش روپام بند نشدم.ميخواستم بدوم بسمتش که مانعم شدن.پدر و باباش زير بغلم رو گرفته بودن.بمحل که رسيديم گفتم ميخوام باهاش وداع کنم ولمممممممم کنیننننننننننن حالمو خوب درک کردن براي آخرين بار بوئيدمش خدااااااااااااا دستشو گرفتم يه بوس از صورتش کردم.از اشکام خيسش کرده بودم.از محل دورم کردن. وقتيکه بردنش حالم بد شد.دويدم که برم پیشش اما مانعم شدن.مرتب صداش ميکردم عسلمممممممم نرررررررررررو با گريه به همشون التماس ميکردم.وقتي رسيدم همه چيز تموم شده بود.راهي برام باز کردن.وااااااای نههههههه بهش که رسيدم روخاکها ولو شدم گلها رو کنار زدم و زمينو چنگ ميزدم بعدش با مشت روي خاکها ميزدم از زور سيل اشک جلوم رو خوب نميديدم زير بغلمو خواستن بگيرن که برگشتم و گفتم ميخام پيشش بمونمممممممممممممم.جز آشنايان کسي نمونده بود گفتن بلندشو که مراسم داريم.داد زدم ميخواااااااااام تنها باشممممممممممم.ازمن دورشدن.پدرم برگشت و گفت من پيشت ميمونم.با خواهشم اونم رفت.تازه معني رنگ مشکي رو درک کردم تا شب گلها رو پرپرمیکردم روي مزارش.خندهاش و صورتش مدام جلوم بود بدجوري دلم گرفته بود نيمه شب که شد اومدن دنبالم و به زور منو کشوندن و بردن.يک هفته کامل پيشش موندم.دنيا ديگه برام ارزشي نداشت اگه ميتونستم منم……هرجا و هروقت که اسمش ميومد داغون ميشدم اشکم درميومد.همکارها خواستن با کار مشغولم کنن که از پيششون رفتم پدرخانمم هرچي سعي کرد منو آروم کنه موفق نشد چون پاره اي از وجودم از دست رفته بود.هر روز باهميم بخصوص 5 شنبه ها بهش قول دادم که هميشه پيشش ميمونم و بهش وفا دارم.حالا که اون نيست شبها هم صحبتم همون آهنگ قسمت از حميد عسگريه.از همه ي شما که حالمو درک کرديد متشکرم اگه حتي يه قطره اشک توی چشمتون جمع شده ازتون تمنا دارم اونو به عشقم تقديم کنين.قربون اون اشکتون.به اونهايي که عشق رو مسخره ميگيرن وميگن عشقو تجربه و درک نکردم فقط ميگم هميشه دنبال عشق واقعي باشيد.هيچ دختري ديگه برام معني خواصي نداره.فقط عشق به اونه که زنده ام
.پایان