سلام
امیر حسین هستم ۲۱ تهران یه چهره کاملا معمولی دارم و قد بلند
من یه دختر عمو دارم که ۳ سال ازم کوچیک تره و از بچگی هم بازی بودیم و همیشه بهش حس خواهری داشتم تا این که این اواخر هی بهم گیر میداد و نمیزاشت باهاش شوخی کنم و وقتی بهش میگفتم ابجی میگفت من ابجیت نیستم و فقط دختر عموتم
منم از اون به بعد از دستش ناراحت شدمو دیگه باهاش شوخی نکردم تا اینکه یک روز همگی خونه پدربزرگم بودیم داشتیم جرعت حقیقت بازی میکردیم ۲ تا دختر و ۲ تا پسر بودیم اول سوالی که فاطمه ازم پرسید این بود که دوس داری کی از بین این جمع عشقت باشه از این سوالش من هنگ کردم و گفتم جواب نمیدم اما هی گیر داد که جواب بده اما من پیچوندمش تا این که نوبت من شد ازش سوال بپرسم منم از خدا خاسته سوال خودشو ازش پرسیدم که بی معطلی گفت تو منم حسابی جا خوردم و هی تو دلم میکفتم یعنی اون منو دوست داره بازی که تموم شد بهش گفتم میخای جواب سوالتو بدونی گفت ارع گفتم پس به گذشتمون نگاه کن که چقدر دوست داشتم و دارم بعد اون قضیه اتفاق خاصی نیافتاد تا این که یک روز ساعت ظهر زن عموم زنگ زد گفت بیا با فاطمه درس تمرین کنید منم ساعتای ۵ ظهر رفتم خونشون .
خونشون ۲ طبقست یک طبقه اتاق ۱۲ متری بود که فاطمه توش بود بعد احوالپرسی رفتم اتاق فاطمه یکم که حرف زدیم گفتم کتاباتو بیار که کفت واقعا تو منو دوست داری منم خودمو زدم به خنگی و گفتم چی میگی کتابارو بیار که گفت تا نگی نمیزارم بری بیرون منن سرمو انداختم پایین و گفتم اره دوست دارم ثانیه ای نگذشته بود که گرمی لباشو رو گونه هام حس کردم از خجالت سرخ شده بودم اما با بوسه فاطمه شهوتی شده بودم چشماش داشت آزارم میداد که بی مقدمه لبامو گذاشتم رو لباش چشمامو بستمو داشتم لباشو میخوردم که اول فقط هلم میداد ولی بعدش اونم خوشش اومد حسابی لبای همو خوردیم و زبونمو دور تا دور گردنش #چرخوندم با این کارم یه اه ریز کشید و گفت قول بده مال من باشی همونقدر که عاشقتم عاشقم باشی منم به نشانه تایید ادامه دادم به بوسیدن و لیس زدن گردنش به چند دقیقه نرسیده بود که انگشتم تا ته تو کوسش بود و بعد کیرمو کردم توی #کوسش خیلی #راحت #رفت تو معلوم بود که قبلا داده فرداش ازش پرسیدم و فهمیدم که پسر عموم از دوازده سالگیش داره میکنتش و اینجوری شد که از اون به بعد هر #وقت ردیف میشد گروپ میزدیم که #داستاناشو بعدا براتون میگم.