عشقی‌ پاک از جنس همجنس

باید بر میگشتم،اما خیلی دیر شده بود و تاکسی گیر نمیومد،این شد که مجبور شدم بمونم.هرچند که خود ناصر هم تنها بود،اما من کللی کار داشتم که باید انجام میدادم ولی اونقدر کارم اینجا طول کشیده بود که دیگه نصفه شب شد،ناصر یه بچه ی آروم بود که کارش نگهبانی از اون ساختمون بود،من هم کولر نصب میکنم،ناصر تقریبن هم قد من بود ،اما خیلی قلمی و خوش تراش،یه چند روزی که اونجا بودم خوب با هم گرم شده بودیم،اما تابحال نشده بود که شب بمونم،خلاصه …صداش کردم و بهش گفتم ناصر،خیلی دیر شده،تاکسی گیر نمیاد،یه زنگ بزن تاکسی بیاد،اولش گفت باشه،اما بعد یک دقیقه دوباره اومد و گفت اگه مشکلی نداری میتونی اینجا بمونی،جا که هست به اندازه ی تو و مشکلی هم نیست،اما من گفتم نمیشه و کللی کار دارم و …اونم گفت باشه و زنگ زد تاکسی بیاد،اما اونا گفتن این موقع شب تاکسی نمیاد اونطرفا … منم که دیگه نا امید شده بودم،قبول کردم که بمونم…

 

ناصر دو سال ازم کوچیکتر بود،اما خیلی پخته بود و میشد باهاش راحت مثل دوتا همسن حرف زد،ناصرم خوشحال شد،گفت پس تا یه آبی به سر و روت بزنی منم میرم برا شام یه چیزی درست کنم،گفتم باشه و زیاد زحمت نکش،چون من بخاطر برنامه رژیمم شبا شام کم میخوردم،بعد شستن دست و صورت رفتم تو سوییتی که ناصر توش زندگی میکرد،اونم تا من رفتم تو خوش آمد گفت و راهنماییم کرد که کجا بشینم و …اون تو آشپزخونه بود و داشت غذا درست میکرد،فکر نمیکردم دست‌پختش انقد خوب باشه،اما داشت خورشت قارچ درست میکرد،من خودم گیاهخوارم،اما نمیدونستم که اون هم گیاهخواره و اینو آخر شب فهمیدم،خلاصه بعد دو سه دقیقه اومد و گفت من میرم یه گشتی بزنم و در و پنجره و اینا رو قفل کنم و بیام،گفتم باشه مشکلی نیست،اون رفت و من تونستم بهتر وضعیت خونه رو برانداز کنم،آشپزخونه تقریبن وسایل عادی و ابتداییش رو داشت و روی اوپن یه لپتاپ بود و یه مودم و یه رم اکسترنال و کللی سیم و اینا … توی نشیمن هم یه کاناپه بود و یه صندلی تک نفره ،اتاق خوابش هم یه تخت بود و یه چراغ خواب که دقیقن بالای تخت بود،با چندتا عکس از افرادی که یک سری‌هاش معروف بودن و میشناختمشون و باقیشون رو نه …داشتم دستامو گرم میکردم روی بخاری که اومد تو و گفت خب ، خونه رو خوب دیدی؟کلبه ی درویشیه … خلاصه ببخش،گفتم نه ، اتفاقن خیلی خوبه و اینا.اونم گفت لطف داری،یکم که گذشت اون شام رو آماده کرد و نشستیم به خوردن غذا.

 

تا اونجا چیز زیادی ازش نمیدونستم،جز اینکه میدونستم لیسانس عمران هست و دوسال هم کوچیکتر،من خودم هم لیسانس مهندسی پزشکی دارم،اما خب،کار جور نشد و من هم زدم تو کار کولر،سر صحبت رو با گیاهخواری باز کرد،و شروع کردیم در موردش حرف زدن،خیلی خوشحال بودم که اون هم گیاهخوار هست،کللی سر به سر هم گذاشتیم و خندیدیم،اون هم خوشحال بود،بعد گفت خب حالا دوتا گیاهخواریم که اینجاییم و شام هم داریم میخوریم و همه چیز هم خوبه،این یعنی زندگی…من هم لبخند زدم و گفتم واقعن،یهو بهم گفت خیلی خوبه که لبخند میزنی،راستش با لبخند خیلی بامززه میشی،گفتم لطف داری،در کل شاد بودن خوبه و اینا …نفهمیدیم کی غذا تموم شد،سفره رو جمع کردیم و بردیم توی آشپزخونه ، بین سینک و یخال خیلی فاصله ی کمی بود و یک نفر عرض جا بود،دیدم داره ظرفارو میشوره و منم گفتم بذار کمک کنم ، رفتم که رد بشم با اینکه لاغر بود بهرحال خوردم بهش،البته عجیب و مهم نبود،منم رفتم و کنارش شروع کردیم به شستن،هر از چندگاهی یه نگاه زیر چشمی بهم مینداخت و لبخند میزد،منم همینکه نگاش میکردم فقط لبخندشو میدیدم و نگاشو برمیگردوند،بعد که کارمون تموم شد کللی تشکر کرد و منم گفتم خواهش میکنم،وظیفه بود،رفتیم توی نشیمن و نشستیم روی مبل،من روی تک نفره و اون روی کاناپه و شروع کردیم به صحبت درمورد جمع های گیاهخواریمون،خیلی خوب بود بحث در مورد این مسایل،من داشتم واقعن لذت میبردم،چون بهرحال هم مسیر بودیم،پاشد و رفت لپتاپش رو آورد و شروع کرد به کار کردن باهاش و منم داشتم با تلفنم کار میکردم.

 

حواسم بهش نبود،اما متوجه میشدم که هر از گاهی یه نگاه بهم میکنه و دوباره شروع میکنه به کار با لپتاپ،من کارم با تلفنم تکوم شده بود و داشتم توی دستام گوشیم رو میچرخوندم،و نگام به موکت بود،متوجه شد و گفت اگه کارت تموم شد بیا یه فیلم ببینیم،هوا خیلی سرد بود و بنظر من اون بخاری کفاف اون سوییت رو نمیداد،اینه که گفتم اگه کنار بخاری ببینیم خوبه،اما کابل لپتاپ نمیرسید که این کار رو بکنیم و مجبور شدیم لپتاپ رو روی همون کاناپه بداریم و خودمون با یه دونه پتویی که ناصر داشت گرم تر بشیم،فیلمش اسپارتاکوس بود،ما هم چند تا بالش گذاشته بودیم روی زمین و تشک تخت و آورد که روی موکت سرما نخوریم و با یه پتو تقریبنپاهامون زیر پتو بود دوتایی،تشک یک نفره بود،اینه که مجبور بودیم خیلی نزدیک به هم بشینیم،خلاصه فیلم که شروع شد دیگه حرف نزدیم و داشتیم میدیدیم …تا اینکه رسید به جاهایی که صحنه داشت،متوجه شدم که ناصر داره زیر چشمی عکس العمل من رو چک میکنه،اما من فقط داشتم میدیدم،دیگهرسید به صحنه ی دوم که خواستم جا به جا بشم که متوجه شدم ناصر کیرش شق شده،اما خب ،کیر من هم کم نداشت و دیگه کمرم داشت درد میگرفت،یکم با دستم کیرم رو توی شورت جابجا کردم که زیاد سیخ نشه.

 

دیدم ناصر چشم دوخته با دستم که روی کیرم بود و داشتم جابجاش میکردم،گفتم دیگه ببخشید،خجالت کشیدم و خندیدم،گفت نه بابا…دیگه آدمیم دیگه و چشمک زد،دیگه فیلم رسید به آخراش و تیتراژش داشت پخش میشد داشتیم از فیلم حرف میزدیم و حواسمون به لپتاپ نبود،با کِی.اِم.پلیر باز کرده بودش،و این فیلم که تموم شد رفت روی فیلم بعدی اما ما داشتیم حرف میزدیم…که اتفاقن فیلم بعدی یه کلیپ گِی بود که داشتن از هم لب میگرفتن،یهو متوجه لپتاپ شد ویه نگاه به من کرد و گفت ببخشید حواسم نبود این پلی شد،گفتم نه پیش میاد،اشکالی نداره،این رو که گفتم اون برگشت و نگام کرد،گفت تو ازینا میبینی؟
گفتم دیدم چند بار،گفت گِی پورن؟گفتم آره،گفت نظرت در موردشون چیه،گفتم بنظرم هر فردی باید مسیر خودش رو انتخاب کنه،اونم گفت آفرین نظر من هم همینه و بدون اینکه کلیپ رو قطع کنه اومد دوباره نشست سر جاش و زیر پتو،کلیپ داشت پخش میشد و من هم دست ناصر رو میدیدم که داره روی کیرش عقب و جلو میشه زیر پتو،من هم دیگه کیرم کامل زده بود بالا،کلیپ رسیده بود به جایی که یکیشون دستش رو گذاشت رو کیر اون یکی و ناصر هم همین کار رو کرد،من سریع چشمامو بستم و گفتم ناصر…اون گفت لطفن …ودستاشو بالا و پایین میکرد از روی شلوار…
اما یهو پاشدم و گفتم ناصر،الان داریم فیلم میبینیم،اما اینجا فیلم نیشت،بعد پشیمون میشیم،اون ناراحت شد و کلیپ رو قطع کرد و لپتاپ رو خاموش کرد،منم هنوز لباس کار تنم بود،با حالت قهر بهم گفت لباس میارم برات الان ، من تا بگم نه راحتم،اون دوتا لباس پرت کرد طرفم و به حالت قهر رفت تو اتاق خواب،من هم کمی نشستم و لباسم رو عوض کردم و شلوار رو هم ، بعد لباسام رو چیدم یک گوشه و رفتم پشت در اتاق خواب ناصر و در زدم گفتم ناصر…جواب نداد،باز در زدم و اینبار رفتم تو،دیدم یه گوشه نشسته و پشتش به در،گفتم بابا ناراحت نشو دیگه،هیچی نگفت.

 

رفتم سمتش و گفتم بیا این گروه تلگرام اددت کنم خیلی باحاله،اما باز بر نگشت،رفتم روبروش دیدم بغض کردم و تا منو دید بغضش ترکید و گفت هیچی نگو،بذار حرف بزنم،اونم گفت نمیدونم چرا …بخدا دست خودم نیست،بهدا تو رو میبینم بی اختیار خوشحال میشم،وقتی تو میای اینجا اصلن من نمیدونم چطور زمان میگذره،خواستم یه حرفی بزنم اما گفت لطفن …بعد ادامه داد و گفت بخدا اصلن نمیدونم چرا اینجوری شدم،اصلن امشب که کار دیر شد من داشتم دیوونه میشدم،بخدا دست خودم نیست،من نمیدونم چی شده،من الان چند ساله مستقل زندگی میکنم اما نشده چنین احساسی نسبت به کسی داشته باشم،خودم هم باورم نمیشه،اما دوست دارم بغلم کنی،دوست دارم با تو …حرفش رو خورد و منم که نمیدونستم چی بگم،آروم گفتم من میرم بخوابم…رفتم از اتاق بیرون و در رو هم بستم،روی تشک که دراز کشیدم همش داشتم بهش فکر میکردم،بنظرم پسر خوبی بود و من هم ازش خوشم میومد و کمی بیشتر که فکر کردم دیدم من هم با بودن ناصر روزهام خوشحال تر میگذشت و موقع رفتن و توی راه برگشت به حرفای ناصر همیشه فکر میکردم،اما تابحال جسارتی که ناصر داشت رو نداشتم و اصلن به این مساله اینطوری فکر نمیکردم،خیلی گذشت…

 

تقریبن نیم ساعت تا چهل و پنج دقیقه،در اتاق باز شد و ناصر اومد بیرون و بدون مقدمه برق رو خاموش کرد و اومد روی تشک زیر پتو دراز کشید و روش رو برگردوند و دقیقن چسبید به لبه ی تشک،من هم کمی چرخیدم و به پهلو خوابیدم و چسبیدم به این سمت لبه ی تخت و داشتم این حجم رو که زیر پتو بود نگاه میکردم و درمورد ناصر فکر میکردم،اون هیچ تکون نمیخوردبنظرم اومد که خوابید،اما من نمیتونستم بخوابم،با خودم داشتم فکر میکردم که واقعن من هم دقیقن همون حس رو به ناصر دارم و اما اصلن به این مساله فکر نکردم،خیلی سعی کردم بگم نه ،،،اینطور نیست،اما واقعیت این بود…بعد از حدود یک ساعتی که از اومدن ناصر میگذشت،من دیگه مطمئن شده بودم،آروم خودم رو کشیدم سمت ناصر،دستمو آروم بردم روش و کشوندمش سمت خودم،آروم در گوشش گفتم:من هم فکر میکنم که دوست دارم ،برگشت و بغلم کرد و داشت واقعن میخندید و گریه میکرد،من هم واقعن خوشحال بودم،اصلن تصورش رو هم نمیکردم اما واقعن داشتم از خوشحالی بال در میاوردم،بعد از چند دقیقه آروم شد و روبروم به پهلو خوابید و تو چشمام نگاه کرد و لبخند زد،و لباشو آورد جلو و گذاشت رو لبام منم بلندش کردم و آوردمش رو خودم و داشتم لباشو میخوردم،اونقدر ادامه دادیم به خوردن لبای هم که باور کنید اصلن به فکر سکس نبودیم،با اینکه من کللن شق بودم و اون هم،اما اصلن دوست نداشتیم شمامون رو از چشمای هم دور کنیم،هی لب می خوردیم و میخندیدیم…

 
تا اینکه فکر میکنم من اول خوابم برد،صبح هم وقتی پا شدیم بنظرم بهترین روز زندگیم بود،کللی بوسیدمش و شروع کردم به کار و اون هم هی میومد پیش من و یه لبخند رضایت و دوست داشتن بینمون رد و بدل میشد و میرفت.
ما هنوز هم با هم سکس نکردیم،البته ارضا میشیم،اما نه با دخول … بیشترش با لب و مالش و خوردن و ایناست که لذت تمامش دو طرفه باشه،الان فکر کنم دو سال هست که با همیم،من فقط میخوام اون باشه،اون هم همینطور.
دعا می‌کنم براتون که واقعن عشقتون رو پیدا کنید،نه یه وسیله برای ارضا کردن خودتون.

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «عشقی‌ پاک از جنس همجنس»

  1. سلام منم عاشق اینجور رابطه ام متاسفانه تو نت هرکی پیدا میشه دنبال سکسه هارد هست و…
    از طرفی برای منم همین اتفاق توی داستان رخ داده با این تفاوت که من گوینده ابراز عشقم بودم و شدیدا از طرف بهترین دوستم رد شد و همه چیز به بدترین شکل خراب شد هنوز که هنوزه باهام سرسنگینه برام دعا کنید که به عشقم برسم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا