سه‌ گانه ی سرنوشت

اپیزود اول.  دوزخ

**

با صدای گرفته ای گفت مستقیم…  سپس در تاکسی رو باز کرد و خودش رو روی صندلی عقب جا داد , کیفش را روی زانو هاش گذاشت و سرش رو به صندلی عقب تکیه داد ، بوی مشمئز کننده سیگار ، در اتاقک ماشین پیچیده بود ، رادیو از اتفاقات یمن میگفت ، مرد راننده چند لحظه بعد ، فرکانس رو تغییر داد و صدای رضا یزدانی از باند عقب شنیده شد :
سرم به دور خاطره های پینه بسته تو
شبیه فرفره های ندیده باد میچرخه
مسیر خاکی چشمهات رو باز گم کردم
مانده ام بین دو راهی راین یا کرخه
منو باور کن توی ذهن این بن بست
منو باور کن توی کشف این لحظه
سکوت آینه هامون که اتفاقی نیست
دروغ از تو گذشتن یه حقیقت محضه
….
قطره اشک از گوشه چشمش لغزید ، چونه اش به لرزه افتاد و بغض سنگینی گلوش رو فشرد ، احساس خفگی این بغض مجبورش کرد شیشه پنجره رو پایین بده و باد داغ مرداد پوست سفید و لطیفش رو نیزه بارون کرد.
نفس عمیقی کشید و هوای گرم رو بلعید تا شاید بغضش رو فرو بده.
جای سیلی چند ساعت پیش روی صورتش میسوخت.
ناخوداگاه دستش به سمت گونه سیلی خورده اش رفت و سوزش پوستش ده برابر شد.
با انگشت اشاره اش که لاک ارغوانیش تو روشنایی آفتاب خودنمایی میکرد گوشه چشمش رو پاک کرد ، کیفش رو به خودش فشرد ، انگار تکه ای از بدنش که کنده شده بود رو سر جاش جاسازی میکرد.
سرش به شدت درد میکرد ، از اون همه دادی که شنیده بود و اون همه جیغی که فرو خورده بود.
از همه حرفها و تهمتهای تلخی که در فریادهای رضا ،تمام تن و روحش رو لکه دار کرده بود. از کسی که فکر میکرد ، قراره مثل یکی بودن تاریخ تولدشون و بیمارستان محل تولدشون و حتی دکتری که اونها رو به دنیا آورده بود ، تاریخ مرگ و محل دفنشون هم یکی باشه.

 
پیاده شد و خودش رو به متروی صادقیه رسوند ، این ماجرا باید تموم میشد ، اون هرزه نبود ، اون با هیچکس نمی لاسید ، اینکه زیبا بود و مردها از نگاه خمارش به رعشه می افتادند تقصیر غزل نبود ، اینکه اندام ظریف و موزونش باعث خیس شدن شورت مردها بود ، تقصیر غزل نبود.
اینها رو رضا صدبار تا حالا خودش حین سکس و خوردن و لیسیدن بدن غزل با صدای شهوت آلود گفته بود .
رضا تعریف کرده بود که تو دوره دانشجوییشون ، چه رقابتها و شرط بندیهایی که روی غزل نکرده بود.

دوستان رضا غزل رو به کدوم ستاره پورنو تشبیه کردند و اینکه غزل واقعا زیباست و مردها رو ناخواسته به سوی خود جذب میکنه.

 

پس چرا حالا بعد از هشت سال زندگی مشترک ، رضا رفتارش اینجوری شده بود ، اتهام ، پشت اتهام .
کنترل تماسها ، تعویض سیمکارتش از دائمی به اعتباری ، پرینتهای مدام خطش ، پاک کردن دو هفته یکبار نرم افزارهای لاین و وایبر و کنترل رفت و آمد غزل ، نصب دوربین تو اتاق های خونه و قابلیت مشاهده اش از راه دور ، زندگی رو براش جهنم کرده بود و این آخری که دیگه جای گذشت نداشت ، رد سوزناک انگشتهای رضا رو هنوز روی گونه اش حس میکرد.
وارد زیرزمین مترو شد و روی نیمکت فلزی نشست و منتظر متروی کرج موند.

…..

رضا روی کاناپه غزل رو نگاه میکرد ، این زن نفس هم که میکشید ، او اغوا میشد ، لباس مشکی و بلند غزل که با سلیقه رضا خریده شده بود ، با کناره های باز و یقه ول شده ، پهلوهای سفید و پوست لطیف و چاک بین سینه های درشت غزل رو به خوبی نشون میداد ، رضا از دیدن ظرافت اندام همسرش لذت میبرد ، که ناگهان دید ساناز و فربد به سمت غزل رفتند و در حین رو بوسی و خوش و بش با همسرش ،فربد دستش رو به پهلوی لخت غزل گذاشت و لمسش طولانی تر از حد معمول شد ، ضمن اینکه حتی وقتی دست غزل رو گرفته بود ، انگشتهای غزل رو به سمت لبهاش برد و دو سه تا بوسه ریز به سرانگشتهای غزل که با ناخنهایی با رنگ ارغوانی تیره کاملا حرفه ای طراحی شده بود ، زد و زیر چشمی به چشمهای مشکی و خمار غزل نگاه کرد و لبخند رضایتی که بروی لبهای غزل نشسته بود ، رضا رو آتیش زد.
همیشه از فربد متنفر بود از همان ابتدای دانشگاه و وقتی فربد به صورت یک دانشجوی انتقالی از اصفهان اومده بود ، همیشه شرط بندیها رو فربد بروی غزل شروع میکرد و رضا مجبور میشد برای ثابت کردن عشقش به غزل کارهای عجیب و احمقانه انجام بده .

 
همین فربد بود که عکسهای پورن استارهای مختلف رو روی دیسکت میریخت و تو سایت دانشگاه روی اون کامپیوترهای تراکتوربه بقیه پسرها نشون میداد و شباهت اونها رو به دخترهای دانشگاه با آب و تاب توضیح میداد.
رضا خوب بخاطر داشت که وقتی فربد عکسهای جسیکا جیمز رو نشون بچه ها میداد و شباهات غزل با اونو میگفت، چطور با شیطنت به چشمهای رضا خیره میموند و چه خنده ای میکرد وقتی یکی از زشت ترین و کریه ترین بچه های دانشگاه ، تو همون لحظه دستش رو به کیرش گرفته بود و گفته بود ای جان این غزل اگه زیر من میخوابید کاریش میکردم که نتونه درست راه بره ، و چند لحظه بعد مشت رضا بود که تو صورت پسرک فرود اومد بود و گلاویز شده بودند و قهقه های فربد که فقط میخندید.

 

یادش نمیرفت که شب عروسیش با غزل ، از فربد یه پیام روی موبایلش گرفته بود که بیچاره غزل باید ، اون دودول رو تا آخر عمر تحمل کنه ،بچه سوسول غزل به کیر من نیاز داره نه دودول تو .
و حالا ، فربد، کنار غزل لم داده بود و میدید زنش از جکها و شوخیهای بی ادبانه فربد از خنده غش کرده ، فربد چه خبیثانه به رضا نگاه میکرد و لبخند پیروزی به لب داشت.
رضا تو آتیش خشم داشت میسوخت ، از اول هم برای اومدن به مهمونی که فربد توش حضور داشت ، راضی نبود ،اما به اصرار ساناز و استقبال غزل مجبور شده بود ، بانگاهش دنبال ساناز که معشوقه فربد بود گشت.
ساناز و فربد، اسماً معشوقه هم بودن ولی هشت سال بود که فقط معشوقه باقی مونده بودن و تو مهمونی های دوره ای و مسافرتها با هم بودن و بقیه روزها ، هرکدوم دنبال علایق خودشون میرفتن . سه سال آخر رو استانبول زندگی کرده بودند و چهار ماهی بود که برگشته بودند و رضا بخاطر روابط کاری و تجارتش و آشناهایی که ساناز تو استانبول برای واردات لوازم آرایش داشت ، با ساناز تقریبا روزانه در تماس بود.

 
ساناز دختر سبزه و بلند قدی که تو دوره دانشجویی دپست صمیمی غزل بود ،زیباییش در حد غزل نبود ، اما رضا از همین فربد و چندتا از بچه های دیگه درخصوص سکس داغ و شهوت زیاد ساناز خیلی چیزها شنیده بود ، جوریکه فربد اعتراف میکرد جرات نمیکنه در حال سکس زیر ساناز قرار بگیره ، چون به محض تسلط ساناز ، کاری باهاش میکنه که فورا آبش تخلیه بشه ، ساناز شهوت و دلربایی از اندام میزونش میریخت ، تو دانشگاه با خیلی از پسرهای پولدار خوابیده بود و این رو به منزله روابط عمومی قویش میدونست ، اما رضا فقط به چشم یه دوست باهاش رابطه داشت.
این مهمونی رو هم ساناز راه انداخته بود و بچه ها رو بعد از چندماه دوباره دور هم جمع کرده بود.
رضا ، چشمش به ساناز خورد که با یه لباس سکسی کالباسی رنگ درحال تعارف و خوش آمد گویی به سایر دوستان بود ، نازکی لباسش طوری بود که پوست سبزه بدنش رو باکمی دقت میتونستی براحتی تشخیص بدی و شورت سکسی مشکی رنگش که زیر لباس براحتی قابل تشخیص بود ، ساناز رو سکسی ترین زن اونجا نشون میداد.

 
عصبی رفت سمتش و صداش کرد :
– ساناز ، ساناز جان .
– جانم رضا ، سلام ،خوبی ، غزل رو
دیدم ، اما کنارش نبودی.
رضا با طعنه جواب داد:
-فعلا با فربد مشغوله‌!
ساناز با نگاهش اون دو نفر رو جستجو کرد و گفت
– اوه بله دارم میبینم، چه دوری هم برداشته این فربد.
-بیا برو این مرتیکه رو جمعش کن تا نزدم لهش کنم.
– خوب تو برو زن پاکت رو جمع کن ، اون مرتیکه که کارشه ، چشمش به جنس لطیف که می افته از خود بی خود میشه ، جرات نداری به غزل چیزی بگی؟
آخی عزیزم، رضای بیچاره ،نکنه وقتی میخوای بکنیش قبلش بهش با نامه کتبی درخواست میدی .
بخاطر همین رفتارهات بود که تو دانشگاه خوشم میومد ازت ، مظلوم و غریب و بیچاره ، تو یکی مثه منو میخوای که دلسوزت باشه و بهت بها بده ، نه اینکه اربابت باشه ، رضا جون ! تو چون بچه مامانی هستی باید همیشه یه مامان مهربون کنارت باشه ، هروقت خواستی بهم بگو‌…

 

و‌خنده ای کرد و از رضا دور شد و رفت وسط جمعیتی که مثه کس خلها داشتن با آهنگ خوش میگذره حامد پهلان دور هم میچرخیدند و می رقصیدن.

حرفهای ساناز عمق وجود رضا رو سوزوند . از جیبش سیگاری در اورد و به تراس رفت ، نمیدونست چیکار کنه ، رفتار غزل رو متوجه نمیشد و درک نمیکرد.
حین برگشت تو ماشین یه کلام هم با هم حرف نزدند ، وقتی به خونه رسیدند ، رضا معده درد رو بهونه کرد و تا صبح تو تراس روی صندلی نشست و فکر کرد.
صبح قبل از اینکه بره شرکت ، کاملا لخت شد و غزل رو با صدای بلند صدا کرد .
غزل متعجب و خواب آلود وارد اتاق شد:
-رضا ،خوبی؟ فکر کردم حالت خوب نیست. چرا داد میزنی ، چرا لخت شدی؟
– میخوام سکس کنیم.
– چه خبره اول صبح ، تازه فکر کنم دارم پریود میشم ، ببین خستگی دیشب هنوز تو بدنمه ، خرید و آرایشگاه و مهمونی دیشب ،حسابی خسته ام کرد ، اگه پریود نشدم سکس رو میذاریم برای امشب ، باشه عشقم؟

 

– خفه شو ، لاسهات رو‌با اون مرتیکه زدی و ارضا شدی حالا برای من بیحال شدی بیا بشین کیرم رو ساک بزن، زود باش حوصله ندارم .
و سعی کرد این جمله رو خیلی محکم بگه.
– رضا ، این چه طرز حرف زدنه ، با کی لاس زدم ، کی منو ارضا کرده ، معلومه چته سر صبحی؟
غزل ناراحت و عصبی ، پشتش رو به رضا کرد و از اتاق خارج شد .
رضا که حسابی داغ کرده بود به سمت غزل یورش برد و سیلی سنگینی توی صورت ظریف غزل خوابوند و هر چی از دهنش دراومد رو نثار غزل کرد و چند ضریه با مشت و لگد به اون بدن نحیف وارد کرد .
چند دقیقه بعد رضا لباس پوشیده درب خونه رو محکم بهم زد و از خونه بیرون زد.
غزل نفهمید چند ساعت گذشته ، فقط میدونست از ضرب سیلی که خورده بود ، لبش پاره شده بود و طعم شور خون با اشکهاش قاطی شده بود ، از هق هق زیاد صداش گرفته بود ، آروم و با زحمت بلند شد بدنش از ضربه هایی که خورده بود ، به شدت درد میکرد.

 
لباس پوشید ، تصمیمش رو وسط گریه ها و هق هقش گرفته بود ، باید میرفت. از خونه بیرون زد و سوار تاکسی شد.
….
فربد چنگ انداخته بود به سینه های ساناز و وحشیانه میلیسید و نوک سینه های درشتش رو با دندون هاش میکشید ، ساناز بالاتنه اش رو به بالا داده بود و سرش رو تو پشتی فرو کرده بود ، کمرش انحنای بزرگی پیدا کرده بود و با لیس ها و چنگهایی که فربد به بدنش میزد ، این انحنا بیشتر میشد.
ناگهان خودش رو از زیر فربد بیرون کشید و بروی فربد مسلط شد.
فربد از چابکی ساناز شگفت زده شده بود ، ساناز بلند شد و با پیچ و‌تابی که به باسنش میداد شورت نازکش رو از پاش بیرون اورد و بین پاهای فربد جا گرفت.
در حالیکه با دو دست کیر فربد رو‌میمالید با صدایی شهوت آلود گفت :
– امشب بیا کمی رول بازی کنیم.
برق شیطنت تو نور چراغ خواب تو چشمهای اون زوج شهوت زده روشن شد.
– چه رولی؟
– میخوام بگی که دوست داری الان کی رو بجای من بکنی؟ اگه راستش رو بگی منم بهت میگم ، اون وقت نقش اونا رو برا هم بازی میکنیم.
فربد کمی جا خورد ، فکر نمیکرد ساناز تو رویا به اینکه با مرد دیگری بخوابه فکر کنه ، او خودش رو در سکس استاد میدونست ، اما غافلگیر نشد ، سعی کرد به خودش مسلط باشه و گفت :
-خوب از بازیگرها و یا پورن استارها منظورته دیگه؟
– نه کس خل از مهمونهای امشب ، دوست داشتی کی الان رو کیرت بالا و پایین میشد و اه و ناله میکرد ، هرکیو دوست داری انتخاب کن ، دلیلش رو هم نمیخواد بگی.

 
عجب سکسی شده بود، ساناز چه رویایی رو داشت ترسیم میکرد ، فربد کمی من من کرد و گفت :
– امشب همه خوب بودن ، اما خوب دلم غزل رو میخواد .
تو دوست داری من کی باشم؟
– ساناز زیر لب فحشی داد و گفت :
– میخوام رضا باشی و امشب غزلت رو جررر بدی.
فربد لبخند کجی زد و جواب داد:
– اوهوم ،رضا، چه شخصیتی! چنان بکنمت که دیگه هوس کیر غیر منو نکنی و سر ساناز رو به کیرش نزدیک کردو به زور آلتش رو که به بزرگترین اندازه خودش رسیده بود تو دهن ساناز جا کرد.
چند دقیقه بعد ساناز که چهار دست و پا شده بود و فربد داشت وحشیانه از عقب کسش رو میگایید به جیغ زدن افتاده بود:
– آه رضا گاییدی منو ، مامان داره میسوزه ، آه رضا یواش تر ، پاره شدم بخدا وحشییی کسمو بمال ، آخ چقدر کلفته ، وای تا تهش رفته توش ، بسه دیگه بیار آبتو کسم آب میخواد.

 
فربد که از پشت کاملا به ساناز مسلط بودو با هر ضربه کیرش ساناز رو به جلو پرت میکرد و با گرفتن پهلوهای نرم و سبزه اش و کشیدن بدن ساناز به سمت خودش ، اونوبرای ضربه بعدی آماده میکرد ، یک لحظه چشمهاش رو بست ، تصور اینکه غزل تو چنین وضعیتی بهش کس بده از خود بیخودش کرد.
دستش رفت سمت موهای غزل خیالیش و اونارو به سمت عقب کشید ، کمر ساناز خم شد و کسش بالاتر اومد و جیغی کشید.
فربدبا لحنی شهوت زده زیر لب میگفت:
آره جیغ بکش غزل ، آره اون رضای احمق عرضه نداره کس تو رو سیر کنه، بدن تو باید زیر کیر من از حال بره.
ساناز از درد و شهوت ناله کشید و روی تخت ول شد ، فربد وقتی ارضای غزل خیالیش رو دید، چند ضربه دیگه تلمبه زد و در حالیکه زیر لب به ساناز و رضا فحش میداد، کس سبزه ساناز رو با اب غلیظ و شیری رنگش آبیاری کرد.
ساناز چند دقیقه بعد در حالیکه بین پاهاش رو با دستمال تمیز میکرد ، با خودش فکر میکرد ، کاش واقعا رضا عرضه گاییدنش رو با همین شدت داشت.

 

فربد از کشوی کنار تخت بسته سیگار رو بیرون کشید و در حالیکه بافندک سعی میکرد سیگار رو روشن بکنه با خودش گفت من باید غزل رو جلوی رضا بکنم تا بفهمه لقمه گنده تر از دهنش برداشته.

 

***

 

اپیزود دوم. برزخ

**
درب آهنی خانه پدری ، که زیر آفتاب مرداد داغ شده بود ناله ای کرد و غزل اون رو آهسته به جلو هل داد .
غزل به آرامی وارد حیاط شد ، آقای رئوف که بعد از زدن دکمه درب بازکن به سمت پنجره آمده بود ، به قدمهای آهسته دخترش چشم دوخته بود که طول حیاط رو به سمت درب سالن طی میکرد.
پیرمرد که بازنشسته آموزش و پرورش بود و بعد از سی و پنج سال بلعیدن گچ تخته سیاه و چای دم نشده و بی رنگ مدرسه ها ، حالا با سرطان حنجره ای که داشت و سرفه های تلخی که میکرد ، فقط دلش رو به جلسه های حافظ خوانی و شاهنامه و عطار و مولانا خوش کرده بود.
تنهایی پیرمرد رو دانشجوهای ادبیات پر میکردند و شب شعرهایی که با حضور دانشجوها و اساتید شبها تو خونه خودش برگزار میکرد.

 
درب سالن باز شد و غزلِ زندگی پیرمرد روبروش ایستاد ، با عینک دودی به چشم و لبی که خونمرده و ورم کرده بود.
-چی شده غزلم؟
– چیزی نیست بابا ، کمی حرفمون شده و وارد سالن شد.
آقای رئوف ، آروم از سر راه غزل کنار رفت ، اما ، غزل که تشنه آغوش پدر بود ، کیفش رو رها کرد و خودش و تو بغل پدرش انداخت ، بغض فرو خورده اش ترکید و گونه های برجسته اش خیس اشک شد.
پدرش دستی به سرش کشید و آروم قطره اشکی از گوشه چشمش لغزید و بوسه نرمی به سر دخترش زد.
کمی بعد غزل در حالیکه لباس راحتی به تن کرده بود روی مبل کنار پدرش نشسته بود و لیوان چائی رو تو دستش میفشرد ، خلاصه ماجرا رو تعریف کرد.

 
پدرش بهش گفت :
– اگه میخوای تو ارامش به موضوع فکر کنی ، فکر نمیکنم ، رضا اینجا بذاره راحت باشی ، مطمئنم که امشب برای برگردوندن تو اینجا میاد و اگه توبخوای به موندن اصرار کنی ، احتمالا بحثتون به مشاجره کشیده میشه ، دلم نمیخواد قبل از اینکه خوب فکرهات رو بکنی ، من بخوام در مورد رضا تصمیمی بگیرم، میدونم که هیچ کار بدون فکری رو انجام نمیدی ، برای همین مطمئن باش هر تصمیمی که بگیری من هم همراهتم.
غزل نگاهی به قاب عکس مادرش که به دیوار نصب بود انداخت و گفت :
– حق با شماست بابا ، اگه اجازه بدین ، من میرم پیش امین ، فکر کنم تو کیش ، آرامش بیشتری داشته باشم ، فقط تو این مدت رضا اگه رضا تصمیم دتشت بیاد اونجا ، باهاش صحبت کن و بگو که فعلا نمیخوام ببینمش ، شما که بهتر میدونی ، من برای خاطر اون اموزشگاه و کلاسهای خصوصیم رو با اون درآمدی که داشت کنار گذاشتم ، بخاطر کج سلیقگی اون تا حالا بچه دار هم نشدیم ، بعد بخواد به من شک بکنه و تهمت بزنه !!
پیرمرد ابرویی بالا انداخت و گفت ، نمی دونم ، اما مطمئنم که آرامش و خروش دریا میتونه تو تصمیم گیری کمک زیادی بهت بکنه.

 

 

غزل موبایلش رو برداشت و شماره امین رو گرفت ، صدای گرم و جنوبی امین ، از پشت خط ، لبخند رو روی لبهای غمزده غزل نشوند.
امین با آشناهایی که در کیش داشت ، همون شب بلیط هواپیمایی نفت رو برای غزل تهیه کرد و غزل برای مدتی نامعلوم عازم سفر به کیش شد.

….

 

رضا وارد شرکت شد و بدون اینکه سلام کنه رفت تو اتاقش و درب رو محکم بهم کوبید ، منشی رضا کلام تو دهنش یخ زد و فرصت نکرد حتی سلام کنه، بلافاصله تلفن داخلی دخترک زنگ خورد و از اون ور خط صدای فریاد رضا بود که گفت ، به خانم رییسی و شوهرش بگو بیان دفتر من.
منشی بلافاصله دستور رو اجرا کرد ، اما تا قبل از اینکه اون دو نفر وارد بشن ، وکیل رضا رسید، در زد و با دیدن اشکهای دخترک منشی متوجه مقدار عصبانیت رضا شد ، آقای ضیایی آروم وارد شد ، رضا پشتش به در بود و نگاهش به برج میلاد بود ، تو ذهنش یاد کنسرت محمد علیزاده و سکس بعدش با غزل افتاده بود ، اون شب ساعت یازده ، تو حین برگشت از کنسرت ، تو یه گوشه خلوت و تاریک ماشین رو پارک کرده بود و در حین لب گرفتن دستش رو به لبه ساپورت غزل رسونده بود و بعد از کمی مالش ، صندلی خوابیده شده ماشین و بالا و پایین رفتنهای غزل همراه با آه های کشیده رضا و نفسها و ناله های کوتاه غزل و چند دقیقه بعد پرواز در هوای ارضا شدن در اون بهشت داغ و بی حال شدن غزل توی بغلش.

 
صدای محمد علیزاده تو‌گوشش پیچید:
فکرشم نکن ، دوباره با خیالت عاشقم نکن
تو مال من نمیشی ، دلخوشم نکن ، دلخوشم نکن
منتظر نباش، اگرچه غرقه دل تو عشقو گریه هاش
نمیذارم بیاد به گوش تو صداش ، منتظر نباش
حالا که یکی دیگه کنارته ،
تموم سهم من ازت اتاق و خاطراتته
تو واسم ، یه عکسی روی میز من
قراره با یه سایه زندگی کنم ، عزیز من
فکرشم نکن

رضا چشمهاش رو بست ، اون عاشق غزل بود ، اتفاقها داشت نابودش میکرد ، اما یاد خنده های دیشب غزل کنار فربد افتاد و دوباره اخمهاش بهم گره خورد و حالش دگرگون شد.

 

با صدای خانم شهناز رییسی ، رضا به سمت در برگشت .
این خانم از قدیمی ترین همکارهای رضا بود که مسئول نمونه برداری ، تست و دریافت تأییدیه های کیفی محصولات وارداتی رضا بود.
چندوقتی بود که شوهر این خانم هم که بازنشسته گمرک بود ، به جمع اونها اضافه شده بود و مسئولیت ترخیص محموله ها رو به عهده گرفته بود.
این دو نفر بهمراه ساناز که مشاور و رابط رضا با تجار ترکیه بود ؛تیم اصلی کارهای رضا رو تشکیل میدادند و نبض شرکت یه جورایی تو دستشون بود.
مدتی قبل رضا ایمیلی از شرکت داخلی رقیب گرفته بود که پیشنهاد داده بود دو شرکت ادغام بشن و رضا سهامش رو به مبلغی که اونها تعیین کرده بودند ، بده و از شرکت خارج بشه ، و در آخر تهدید کرده بودن اگه این اتفاق تا دو ماه دیگه نیفته ، کل واردات رضا و تأییدیه کیفیت محصولاتش با مشکل مواجه میشه ، امروز دقیقا دو ماه تموم میشد و صبح از وزارت بهداشت و گمرک رضا دو تا تماس به فاصله ده دقیقه داشت که اعلام کرده بودند ، روند کاری رضا با مشکل مواجه شده.
رضا نگاهی به زن و شوهر کرد و باز با صدای بلند منشی رو صدا کرد ، منشی هول شد و خودش رو با عجله داخل اتاق انداخت .
رضا با نگاهی تحقیر آمیز به خانم رییسی و شوهرش ، به منشی گفت فوری نامه اخراج این دو بزرگوار رو آماده کن ، علتش رو هم بنویس سستی در امور محوله ، بعد با گردنی کج به ضیایی نگاه کرد و گفت ، میشه تو نامه اخراجشون ذکر کنم ، خیانت در امانت .

 
وکیل رضا نگاهی به دو نفر کرد و گفت ، نه نیازی نیست ، اون موضوع رو از طریق مراجع قضایی پیگیری میکنیم.
رضا دوباره به منشی نگاه کرد و گفت ، به امورمالی بگو تسویه هردو باید همین امروز و نقداً انجام بشه ، نمیخوام دیگه حضور نحسشون یه لحظه هم اینجا باشه.
و بعد کتش رو برداشت و رو به وکیلش گفت این موضوع رو تا تهش برو، هرچی هم هزینه کردی مشکلی نداره ، فقط میخوام به این گاوها بفهمونی من مثل اونا نیستم.
ضمنا چند وقتی ممکنه نباشم ، حواست به اینجا باشه ، تلفنی یه کارایی باید انجام بدی که خیلی مهمه ، حالا هم پاشو برو ، برای اینجا نشستن باهات قرارداد نبستم.
منشی با ترس و لرز ، به رضا گفت :
– امروز سه تا جلسه دارین .
رضا غضبناک نگاهش کرد و گفت:
– همه رو کنسل کن ، کلا این هفته هرچی جلسه و بازدید هست کنسل کن ، هرکی پرسید چی شده بگو ، عزاداره.
خانم رییسی و شوهرش به همدیگه نگاهی کردند و مضطرب از دفتر خارج شدند ، اینقدر گیرشون اومده بود که نگران اخراج نباشند ولی موضوع دادگاه کمی نگران کننده بود، مبلغ دریافتی اینقدر وسوسه انگیز بود که لحظه ای بهش فکرهم نکرده بودند.

 
رضا کتش رو پوشید و با عجله به سمت راهرو راه افتاد ،که ناگهان درب آسانسور باز شد و با ساناز برخورد کرد.
ساناز که به در آسانسور کوبیده شده بود ، بازوش رو گرفت و جیغ کوتاهی کشید.
رضا ، نگران به ساناز گفت:
– طوریت شد؟
– نه ، چرا اینجوری راه میری بابا؟ درسته شرکته خودته ولی بقیه هم آدمن .
– ببخشید ، اصلا حواسم به جلو نبود ، با من کار داشتی؟
– نه با آبدارچی شرکت کار دارم ، میخوام باهاش در خصوص یه معامله میلیاردی مذاکره کنم ، کس خل شدی رضا؟
– شرمنده ولی اصلا حالم خوب نیست ، بیا تا تو راه برات تعریف کنم.
بعد دست ظریف ساناز رو گرفت و با هم وارد آسانسور شدند.
داخل آسانسور رضا نگاهی به سرتاپای سانازکرد ، مانتوی لیمویی و تنگ ، سینه های برجسته ساناز ، ساپورت و صندل سفید با ناخنهایی که با رنگ سبز ، به طرز خیلی جالبی با خطهای لیمویی رنگ طراحی شده بود.
– تنها اومدی؟

 
– نه ،فربد گفت خودم میبرمت ، بعد منتظر می ایستم تا برگردی ، آخه نه عاشقمه و نگرانه ، دلش نمیاد تنها جایی برم .رضا واقعا حالت خوب نیستا!!
-نه واقعا خوب نیستم ، گوه بزنن به این مهمونی بی موقع تو.
-وا چیکار به منو مهمونیم داری؟ غزل کجاس صبح تا حالا جواب تلفن خونه رو نمیده؟!
رضا با بی حوصلگی گفت ،
-صبح بحثمون شد و کمی کتک کاری کردیم ، بعدشم از گمرک و وزارت بهداشت زنگ زدن و خبر دادن جنسا تو گمرک گیره ، بقیه نمونه ها هم فعلا تایید نمیشه تا جلسه کارشناسی استان، پاپوش درست کردن ساناز ، میخوان زمینم بزنن ، میخوان هرچی با زحمت و تلاش جمع کردم ، مفت از چنگم در بیارن ، میخوان نابودم کنند.
با ناراحتی دستش رو تو موهاش برد و سرش رو گرفت.

 
ساناز با تردید نزدیک رضا شد و اروم شونه اش رو لمس کرد ، رضا انگار منتظر یه چنین لحظه ای بود و دلش یه آغوش لطیف میخواست ، برای همین سرش رو روی شونه ساناز گذاشت .
با توقف آسانسور و باز شدن درب هر دو کمی از هم فاصله گرفتند ، اما ساناز چیزی بیشتر از آغوش مردونه رضا میخواست و الان بهترین فرصت بود.
به پیشنهاد ساناز به سمت درکه رفتند و نهار رو با هم بودند. بعد از نهار هم به سمت خونه رضا رفتند تا با کادویی که رضا برای غزل خریده بود ، مراسم آشتی کنون راه بندازند ، هر چند که ساناز مطمئن بود ، غزل تو خونه حضور نداره.
وقتی به خونه رسیدند ، و با جای خالی و یادداشت غزل مواجه شدند ، رضا که انگار همه وجودش رو باخته بود روی مبل راحتی ول شد ، احساس کرد از چند جهت دچار حمله شده و چاره ای جز قبول شکست نداره.
ساناز با بطری ویسکی و دوتا پیک کنارش نشست و شروع به نوازش موهای رضا کرد و پیک اول رو به دست رضا داد ، و بعد یه بوسه روی گونه رضاو دومی و سومی رو طولانی تر کرد ، وقتی دید عکس العملی از رضا دیده نمیشه بوسه ها رو طولانی تر کردو و پیکها رو پر مایه تر ، بعد محتاطانه بوسه هاش رو از گونه به لب های رضا کشوند و سعی کرد خودش رو تو بغلش جا کنه، رضا که سرش داغ داغ شده بود دستش رو پشت سر ساناز گذاشت و اونو تو بغل خودش کشوند.

 
ساناز با دو دست صورت رضا رو گرفته بود لبهاش رو میمکید ، ناگهان رضا با یک حرکت ساناز رو بلند کرد و به اتاق خواب برد و روی تخت پرتش کرد .
کت نازک تابستونیش رو‌گوشه ای انداخت و تیشرتش رو از تنش دراورد.
ساناز هم تو این فاصله مانتو و تاپش رو در اورده بود.
رضا به سمت پاهای ساناز هجوم برد و ساپورت و شورت ساناز رو با هم از پاش بیرون کشید.
ساناز از هیجان جیغ کوتاهی زد و سینه های درشتش روبا دستهاش مالش داد، رضا سرش رو بین پاهای ساناز برد و با اولین برخورد زبونش با کس سبزه و شیو شده ساناز، صدای اهی که از لذت بود از دهن ساناز شنیده شد.
رضا با لذت و حرص کس ساناز رو که از هیجان ملحفه تخت رو چنگ زده بود میلیسید.
وقتی اولین ارضای ساناز رو با بلند شدن باسنش و تکونهای شدیدی که به بدنش داد فهمید ، جای خودش رو با ساناز عوض کرد ، به پشت روی تخت دراز کشید ، ساناز هم کمربند و زیپ شلوار رضا رو باز کرد هنوز شلوار رو از پای رضا در نیورده بود که نگاهش به سینه های مردونه رضا افتاد و خودش رو به سمت بالا کشوند و شروع به لیسیدن سینه های رضا کرد.
رضا داشت با دستمال ترشحات کس ساناز رو از دور لبش پاک میکرد ، که ناگهان چشمش به قاب عکس دوتایی خودش و غزل وچشمها و خنده معصوم غزل افتاد ، تمام لذتی که از لمس بدن ساناز نصیبش شده بود ، یکهو پر زد و رفت ، مستی پیکهایی که زده بود ، جاش رو با سر درد و سرگیجه عوض کرد ، از کاری که کرده بود خودش رو باخت،حالت تهوع شدیدی بهش دست داد ، ساناز رو به گوشه تخت هل دتداد و کنارش زد .
خودش رو دستشویی رسوند وکثافت کاری که کرده بود رو بالا اورد.

 

تلفن فربد زنگ خورد.
-بله؟ ، آه خانم رییسی ، اخراج شدید یا هنوز نه؟! هههه فکرش رو میکردم ، به جهنم ، با پولی که گیرتون اومده میتونید تا آخر عمر حال کنید . چی ؟ دادگاه ؟ به چه جرمی ؟ خیانت در امانت!! نه بابا هیچ‌گوهی نمیتونه بخوره، نه نگران نباشید ، حل میشه ، فقط چند وقتی آفتابی نشید تا من بهتون خبر بدم.
و تلفن رو قطع کرد.
لبخندی زد با دست به فرمون ماشین شاسی بلندش ضربه آرومی زد و گفت ، رضاجون نوش ، صبر کن تا زنت رو جلوم در حال ساک زدن ببینی ، نگاهش رو به سمت دیگه خیابون برگردوند و دید یه دختر با مانتوی سفید و شال قرمز کنار خیابون ایستاده ، لبخندی زد و به سمتش حرکت کرد و کنار دختر نگه داشت
– تشریف نمیارین؟
دخترک با عشوه نگاهی به راننده و ماشین مدل بالاش انداخت ، حتی اسم ماشین رو هم بلد نبود ، اما درب ماشین رو باز کرد و ساعتی بعد حوالی پارک چیتگر با رژی که پاک شده بود و دهنی که طعم آب منی میداد ، تراول دستمزدش رو‌ تو کیفش میچپوند از ماشین پیاده شد و سمت مترو راه افتاد.
فربد ، دستی به موهای خودش کشید و ناگهان روی موبایلش یه اس ام اس دید که به نام غزل بود ، پیام رو باز کردو خوند

 
– سلام ساناز جان ، من امشب میرم کیش پیش پسر عموم امین ، لطفا به رضا چیزی نگو ، پدرم قراره باهاش حرف بزنه.
فربد متعجب کمی سرش رو خاروند و بعد یکهو یادش اومد که صبح سیم کارت رایتل ساناز رو برای تست سرعت اینترنت روی سیم اول گوشی خودش و سیم کارت خودش رو روی اسلات دوم گذاشته ، کمی هول شد.
یعنی چه اتفاقی افتاده؟ غزل یکهو کیش!! به رضا نگو!!! سریع شماره ساناز رو گرفت و وقتی دید جواب نمیده ، فوری با دفتر هواپیمایی تماس گرفت و برای فردا یه بلیط به مقصد کیش رزرو کرد.

 

***

 

اپیزود سوم.  بهشت

**
داستان در مورد رابطه مرد و زنی جوان است که پس از هشت سال زندگی مشترک در روابطشان وارد بحرانی از زندگی شده و رابطه شان در دوزخی از شک و تردید و برزخی از ماندن و رفتن فرو رفته است.
و حالا ادامه داستان

رضا ، با رنگ زرد و عرق کرده از دستشویی خارج شد ، اصلا حال روانی خوبی نداشت ، کاملا به هم ریخته و خودباخته شده بود.
بعد از اینکه با عصبانیت سر ساناز که نگران پشت در دستشویی چند بار با ترس و استرس صداش زده بود و حالش رو پرسیده بود ، فریاد کشیده بود، که گورش رو گم کنه ، دیگه صدایی از ساناز نشنیده بود .
خودش رو کشون کشون به وسط سالن رسوند و زیرچشمی یه نگاهی به خونه کرد و مطمئن شد ، ساناز حضور نداره ، زیر لب به زمین و زمان ناسزا گفت و خودش رو روی کاناپه ول کرد ، هجوم افکار عجیب و غریب با صدای رضا یزدانی تو گوشش داشت دیوونه اش میکرد:
توی اوج تنهایی هام سرکشید ، روی بی کسی های من پا گذاشت
یه عمر آرزشو به دل داشتم ، چقدر خوب بود با همه فرق داشت
مثل خواب بود یا یه کابوس بود ، مثه برق اومد ، مثه باد رفت
مثه اونکه بعد از یه عمر زندگی ، تو و زندگیتو نمی خواد رفت

 
بغض رضا ترکید و های های گریه اش امونش رو برید ، اینقدر گریه کرد که دیگه هیچ صدایی رو نمیشنید رضا روی کاناپه بیهوش و در اغمایی عجیب فرو رفته بود ، کابوس رفتن غزل رو باور نمی کرد ، در همین حال از فرط ضعف و خستگی کاملا به خواب رفت.
….

ساناز با چشم گریون ، در حالیکه هق هق گریه اش رو نمی تونست کنترل کنه از آپارتمان خارج شد و با اولین تاکسی که جلوش ترمز زد به منزل خودش برگشت
ساعت تقریبا 10 صبح فربد از پلکان هواپیما پیاده شد ، گرمای شرجی خلیج فارس و بوی نم و رطوبت با نفس عمیقی که کشید تا عمق ریه هاش رفت ، بخاطر رطوبت بالای هوا چندتا سرفه کرد و حس کرد سرگیجه داره و یه لحظه چشمهاش سیاهی رفت.
دستش رو به دیوار سالن فرودگاه گرفت و چند لحظه مکث کرد ، از سر صبح احساس ضعف و سرگیجه عجیبی داشت و فکر کرده بود از بیخوابی پارتی و مستی شب گذشته است ، در حین پرواز هم حالت تهوع داشت و مجبور شده بود از پاکت استفاده کنه ، چیزی که تا حالا هیچوقت تو پروازهاش سابقه نداشت.

یه تاکسی دربست گرفت و به سمت ویلای شخصیش راه افتاد ، تو راه با شماره ساناز تماس گرفت و صدای پیغامگیر شنیده شد و چون از دیشب تا حالا چند بار پیام گذاشته بود ، اینبار گوشی رو قطع کرد.
سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد ، احساس ضعف کرد ، به همین دلیل به پشتی ماشین تکیه داد و از راننده خواهش کرد تا وقتی سوالی براش پیش نیومده چیزی ازش نپرسه و بذاره تو حال خودش باشه ، فربد حس میکرد ، آدم دیروز نیست .
غزل با استقبال گرم امین وارد منزلش شد .

 
امین که جانباز بعد از جنگ بود و سال 69 یک پاش رو تو یکی از عملیاتهای پاکسازی دریا در حین غواصی از دست داده بود ، برای غزل مظهر صبر و آرامش و ازخودگذشتگی بود.
همسرش بعد از اینکه فهمید امین پاش رو از دست داده ، اونو ترک کرده بود و امین و پسرش پارسا رو تنها گذاشته بود ، حالا بعد از نزدیک به بیست سال ، پارسا برای خودش یکی از پزشکان مطرح بود که محل خدمتش رو به اختیار خودش کیش انتخاب کرده بود و با همسرش یکی از بهترین جراحان بیمارستان تخصصی مغز و اعصاب بود.
امین هم که قبل از اعزام به جنگ معلم تربیت بدنی بود ، حالا بعد از گرفتن مدرک دکتری بیشتر کتاب میخوند و مقاله های سلامت رو برای روزنامه ها مینوشت.
خونه اونها دورتر از هیاهوی شهر و در امتداد خیابان جهان و نزدیک کلبه هور قرار داشت ، از اینجا منطقه بکر و زیبای طبیعی جزیره رو میشد تماشا کرد و البته امین هم به همین دلایل محل زندگیش رو اینجا انتخاب کرده بود.
بخاطر وجود منطقه مناسب غواصی ، امین همیشه کنار ساحل آرومش به تماشای فواره زدن موجهایی که با صخره ها برخورد میکردند مینشست.

 
پارسا و همسرش رویا به استقبال غزل اومدن و روبوسی و خوش آمدگویی انجام شد.
کمی از اواسط شب که گذشته بود ، پارسا و رویا از اونا جدا شدن و به منزل خودشون رفتند ، امین روی ویلچر به بیرون از پنجره خیره مونده بود و غزل ته مونده چاییش رو ته لیوان به بازی گرفته بود.
– ورم لبت رو دیدم ، نگو که تصادف بوده ، البته خیلی تعجب کردم ، اما من اثر هر ضربه رو میدونم ، این ضربه بیشتر از اینکه به جسمت اثر بذاره ، قلبت رو منقلب کرده ، آخه غزل چرا ، چی شد که به اینجا رسیدین؟
غزل بغض کرده بود ، همیشه از این روانشناسی فوق العاده امین شگفت زده میشد.
یاد روزی افتاد که هنوز دانشجو بود و امین ازش خواستگاری کرده بود و قبل از اینکه غزل جواب بده ، بهش گفته بود ، جوابت رو میدونم ، اما اگه بهت نگم تا آخر عمرم مدیون قلبم می مونم و وقتی غزل زیر لب گفته بود به کسی دیگه ای علاقه داره ، امین چه متین بهش لبخند زده بود و براش آرزوی خوشبختی کرده بود.
و حالا غزل اونجا بود ، روبروی امین ، مردی که بعد از غزل بخاطر قولی که به همرزم شهیدش داده بود و بخاطر وصیت اون ، همسرش رو به عقد خودش درآورده بود ، همسری که نمی تونست ، ببینه باید پرستار مردی باشه که باید با ویلچر این طرف و اونطرف بره و با وجود یه پسر خردسال، اون رو ترک کرده بود.

 
غزل بغضش رو فرو خورد ، این بغض آخر خفه اش میکرد و امروز ده بار حالش رو بد کرده بود ، آروم گفت :
– خودمم دنبال جواب همین سوالم ، بهم تهمت زده ، حرفهایی که روم نمیشه حتی بیانشون کنم ، نمیدونم کجای زندگیش رو کم گذاشتم که باید الان بخاطرش اینجوری جواب پس بدم ، دیشب تا صبح از درد معده نخوابیده بود و صبح با هم درگیری لفظی پیدا کردیم ، بعد هم یکهو دیدم زیر مشت و لگدش دارم به درو دیوار میخوم اونم از کسی که تا حالا از گل نازکتر به من نگفته بود.
امین آهی کشید ، نفسش سنگین شده بود. باور این اتفاق کمی براش سخت بود ، زنی که الان تو خونه اش بود ،عشقی بود که سالها پیش در بیست و چند سالگی فراموش شده بود و تبدیل به یک دختر عموی عزیز شده بود .
– بنظر من فکر کن ، جایی از مسیر رو اشتباه رفتی .
– من ؟ من چرا امین؟
– بهش فکر کن غزل ، مطمئن باش یه جای این مسیر پر پیچ و خم رو اشتباه رفتی ، نمیگم رضا هم مقصر نبوده ، اما باید دنبال عاملش بگردی.
غزل به فکر فرو رفت ، شاید امین راست میگفت ، اما قدرت فکر کردن نداشت ، روز سختی رو پشت سر گذاشته بود و هجوم فکر و بیخوابی کلافه اش کرده بود شب خیر گفت و بلند شد به سمت اتاقی که براش مهیا شده بود رفت ، اتاق پارسا که هنوز چیدمانش دست نخورده باقی مونده بود ، از کیفش یه کپسول ژلوفن درآورد و با لیوان آب خنکی که کنار تخت بود گلوش رو تازه کرد.
لباس راحتی پوشید و بدن خسته اش رو بروی تخت فنری رها کرد.

– رضا خواهش میکنم ، صدامون رو میشنون ، رضا تو رو خدا زشته ، وایییی نه ، این کار رو نکن ، رضا من طاقت ندارم ، اونوقت میگم باید بکنی ها ، رضا جون واییی چقدر دوستت دارم.
– تو عشق منی ، نفس منی ، میدونی چقدر حسرت بوسیدن دستهات رو داشتم ، حالا این بدن ظریفت کامل در اختیار منه ، چطور انتظار داری ولت کنم؟
– رضا ، زشته دیوونه ، من جلو امین آبرو دارم ، نمیخوام بفهمه هنوز شب اول نیومدیم خونش داریم سکس میکنیم.
– ناراحتی ؟ همین الان میبرمت هتل داریوش ، امینم میخواد بفهمه ، بفهمه ، اصلا الان کاری میکنم جیغت دربیاد ، بدونه دختر عموش داره زیر کیر من از حال میره.
– خاک تو سرم ، نه تورو خدا ، باشه اصلا بذار برات بخورمش ، چقدر تو آخه حشرت بالاست؟
– مممم حالا شد ، بیا عزیزم که تشنه اون لبای خوشگلتم ، بیا مثه همیشه حرفه ای ساک بزن که کیرم داره میترکه از هیجان گاییدنت.
دستهای رضا روی بدن و سینه های درشت غزل میلغزید و از قسمتی به قسمت دیگه میرفت .
غزل خودش رو رها کرده بود تو امواج دستهای رضا و با هر بوسه ای که رضا به اندامش میزد ، عاشق تر میشد ، لمس لبهای رضا ، باعث میشد که تمام پوست تنش ، تجربه این حس رو از عمق وجود بخواد .
رضا آروم و با حوصله لبها و گردن غزل رو بوسید و با لبهاش نوازش کرد ، سینه های درشت غزل رو به هم فشرد و نوک برجسته سینه اش رو با زبون و لبهاش لمس کرد .

 
صدایی از غزل شنیده نمیشد و فقط گهگاهی نفسهای عمیقی که نشان از لذت سرشار لمس شدن بود به گوش میومد.
انگشتهای ظریف و سفید غزل که بخاطر مراسم عروسیشون ، کاملا حرفه ای مانیکور شده بود تو موهای لخت رضا حرکت میکرد و سر رضا رو به سمت کسش هدایت کرد.
رضا بعد از اینکه تمام سینه و شکم و ناف غزل رو لیسید و بوسه بارون کرد ، زیر چشمی یه نگاه به چشمهای خمار و شهوت زده غزل انداخت و به سمت کس تپل و سفید غزل هجوم برد.
با اولین لمس زبون رضا ، غزل از حال رفت و ناله ای کشید.
رضا که از طعم کس زنش سیر نمیشد ، دوباره و دوباره تکرار کرد ، مایع لزج و گرمی از کس غزل جاری شده بود و با اب دهن رضا قاطی میشد از شکاف کسش به سمت باسن غزل راه افتاده بود.
بین پاهای غزل خیس خیس شده بود و البته کیر رضا هم داشت از این بازی عاشقانه نهایت لذت رو میبرد و منتظر ورود به بهشت غزل بود.

 
غزل ، بخاطر اینکه جیغهای خودش رو کنترل کنه ، بالشت رو روی صورت و دهن خودش نگه داشته بود و با دست دیگه ملحفه روی تخت رو چنگ زده بود و شکم و پایین تنش رو روبه بالا و در اختیار رضا قرار داده بود.
چند لحظه بعد ناله های بدون وقفه غزل خبر از ارضای اون میداد .
رضا از تخت پایین اومد و غزل شتابزده و شهوت آلود با صدایی ناز گفت ، بده بخورمش رضا ، تو رو خدا ، میخوامش.
رضا کیرش رو از شرت درآورد و به دست ظریف غزل سپرد.
کمی بعد ، لبهای غزل ، کیر رضا رو بلعیده بود و ساکهای عمیقی که میزد ، رضا رو به اوج لذت میرسوند .
غزل با دست راستش بیضه های رضا رو مالش میداد و با دست دیگه اندام مردونه اش رو لمس میکرد.
رضا خودش رو بروی غزل خم کرد و روی اون بدن ظریف خیمه زد ، غزل پاهاش رو از هم باز کرد و رضا کیرش رو به سمت کس غزل هدایت کرد ، با ورود کیر رضا، غزل لبهاش رو گزید و آهی کشید و رضا به آرومی شروع به تلمبه زدن کرد ، صدای جیر جیر تخت فنری که بخاطر رطوبت فنرهاش کمی زنگ زده بود ، با شدت گرفتن ضربه های رضا بیشتر میشد و سرعت نفس کشیدنهاشون سریعتر ، غزل از لذت زیاد از حال رفته بود و سعی میکرد با نگه داشتن پهلوهای رضا ، سرعتش رو کنترل کنه ، پاهاش رو که از حلقه شدن دور کمر رضا خسته شده بود ، از هم باز کرد و بالا آورد ، با این کارش زانوهاش نزدیک صورت رضا شد و رضا هم با دستهاش پاهای غزل رو به سمت شونه های خودش هدایت کرد ، با این کار کمر غزل بیشترین انحنای ممکن رو پیدا کرد و کیر رضاعمق بیشتری از کس غزل رو کشف کرد.

 
غزل که دیگه قدرت کنترل خودش رو نداشت با حالت زاری به رضا نگاه میکرد و با چشمهای زیباش التماس میکرد که رضا شهوت دیوونه وارش رو کنترل کنه ، رضا که چشمهاش رو بسته بود و پیشونیش از فعالیت زیاد عرق کرده بود ، یه لحظه چشمهاش رو باز کرد و به صورت غزل خیره شد ، زیبایی این صورت و فکر گاییدن این زن و حالت ملتمسانه ای که غزل داشت ، دیگه تاب تحمل رو ازش گرفت ، پاهای غزل رو رها کرد و بالای سر غزل ایستاد وآب داغش رو بروی تن و بدن غزل با صدایی که سعی میکرد تو حنجره اش خفه اش کنه ، تخلیه کرد.

 

با صدای زنگ موبایل غزل از خواب پرید ، پیشونیش خیس عرق شده بود و لذت خوابی که دیده بود هنوز تو وجودش بود.
حس کرد پریود شده ، گوشی رو برداشت و به صفحه اش خیره موند.
یه پیامک از ساناز بود، سلام ، آدرس پسر عموت رو بده ، تا یه ساعت دیگه اونجام!
فوری شماره ساناز رو گرفت ، اما گوشی خاموش بود ، با خودش زیر لب زمزمه کرد ، روانی.
و بعد آدرس رو به همون شماره اس ام اس کرد.
بلند شد و از کیفش یه نوار برداشت و به سمت دستشویی رفت.
وقتی برگشت ، امین بهش گفت:
– صبحانه حاضره ، اما فکر نمیکردم اینقدر زود بیدار بشی.
– امین از اینجا چجوری میشه رفت دریا؟ دیشب صداش خیلی نزدیک بود.
– برای شنا یا تماشا؟
– نه ، شنا که نه ، برای تماشا ! یادمه اوندفعه که اومدیم اینجا یه راه خیلی نزدیک به کلبه هور بود ، خیلی وقته نرفتم اونجا رو ببینم ، دلم میخواد اول برم اونجا.
امین لبخندی زد و گفت :
– باشه ، صبحانه رو بزن تا با هم بریم .

 
– زحمتت نشه پسر عمو ، البته احتمال داره ظهر از پیش شما برم ، دوست دیوونه ام راه افتاده بیاد دنبالم.
– خوب قدمش به چشم ، مگه مشکلی هست؟
– نه نمیخوام مزاحم باشم ، تازه قرار نبود همچین کاری بکنه.
– اینجا مثه خونه خودته غزل جان ، من مشکلی ندارم ، ولی هرجور خودت صلاح میدونی.
کمی بعد غزل هوای صبحگاهی دریا رو نفس میکشید ، موجها به ساحل صخره ای میخوردند و رو به آسمون پاشیده میشدن ، کمی اون طرف تر لاک پشتهای بزرگی در حال حرکت به سمت دریا بودن و دورتر چند مرد و زن میخواستن لذت غواصی زیر آبهای شفاف خلیج پارس رو تجربه کنند.
امین با ویلچر کمی نزدیک غزل که لبه یه صخره ایستاده بود رفت و گفت:
خلیج رو میبینی ، عظمت و بزرگیش ، رنگ بندی آبیش و این موجهایی که به سمت ساحل میفرسته ، گاهی اوقات فکر میکنم که این دریا و موجهاش ، دنیا و اتفاقاتش هستند و من ،مثه این صخره خیس هستم.
سالهاست که دریا با موجهاش خودش رو به من میزنه تا کمی جابجا بشم و راهی برای عبور بهش بدم ، اما من ایستادم و تکون نمیخورم ، ساییده میشم و رنج میکشم ، اما هرگز از هدفم بر نمی گردم ، میدونی هدفم چیه؟
هدفم فقط دیدن خورشیده ، چه طلوعش و چه غروبش ، منو اینجا میخکوب کرده و این دریا با تمام عظمتش نمیتونه از جاییکه هستم تکونم بده.

 
خوشبختی این صخره ، دیدن هر روز خورشیده و انتظاری که توشب برای ملاقات بعدیش میکشه ، ماه و ستاره ها همدم دلتنگیش هستن ، اما هیچ کمکی نمیکنن ، اونها فقط صدای سکوت صخره رو میشنوند و شاهد بیشتر ساییده شدن و رنج بردنش هستند.
غزل جان ، رسیدن به خوشبختی رنج داره ، تلاش و ایستادگی داره ، نباید بذاری که موج زندگی به کناری هلت بده ، اگه تو این برخوردها یه لحظه کم بیاری اونوقته که دیگه لذت دیدن خورشید رو از دست میدی.
وقتی با برخورد موج فرو بریزی ، باید حسرت دیدن خوشبختیت رو از زیر اب و در حال خفگی دنبال کنی.

بعد آروم آروم از کنار غزل دور شد ، قطره اشکی از گونه اش فرو ریخت و به فکر فرو رفت.
ظهر غزل از رستوران شاندیز صفدری با ساناز تماس گرفت و باز هم گوشی خاموش بود .
سعی کرده بود تا حالا با شماره دوم ساناز که شماره کاریش محسوب میشد ، تماسی نداشته باشه ، اما الان مجبور بود ، برای همین گوشی رو برداشت و مجدد با شماره دوم ساناز تماس گرفت .
ساناز بی تفاوت به صدای زنگ گوشی ، وارد حمام شد و تماسهای غزل بی پاسخ موند. غزل چاره ای نداشت ، نگران ساناز شده بود و نیومدنش ، بهمین دلیل شماره فربد رو گرفت.

 
– بله؟
– سلام ، اقا فربد ، غزل هستم.
– بله بله شناختم ، شما خوبی؟
– اااام ، راستش هرچی سعی میکنم ، ساناز رو بگیرم ، نمی تونم ، خط رایتلش خاموشه و خط کاریش رو هم جواب نداد.
– اوه ، معذرت میخوام ، خط رایتلش پیش منه ، من کیش هستم و اشتباهی برای آقای غزالی که از دوستامه میخواستم پیامک کنم که آدرس پسرعموش رو برای کاری بده ، اما اشتباها برای شما ارسال شد و شما هم جواب دادی ، ببخشید چون از اینترنت خط ساناز استفاده میکردم ، شارژ گوشی تموم شد و خاموش شد . نگران ساناز نباشید ، قرار بود ، برای مأموریت برند اصفهان ، اونجا یه سمینار هست ، شاید تو جلسه باشن ، بهرحال اگه کاری دارین من در خدمتم.
– آه ، مرسی ، خیالم راحت شد ، البته من خودم کیش خونه پسرعموم هستم ، در هر صورت خوش حال شدم و ببخش که مزاحمت شدم.
– خواهش میکنم ، اگه حوصله داشتین ، یه وقتی رو هماهنگ کنید با هم دوری بزنیم ، اینجا جاهای دیدنی زیادی داره و منم تنها هستم و عصرها حوصله ام سر میره.

 
– ایشالا ، تو یه فرصت مناسب ، حتماً ، راستش الان خیلی دل و دماغ گشتن و خوش گذرونی رو ندارم و برای کار دیگه ای اینجا هستم ، خیلی خوشحال شدم ، خداحافظ.
– خداحافظ
فربد بابت اینکه نتونسته بود کاری پیش ببره ، شاکی شد ه بود و گوشی رو به سمتی انداخت.
دوباره حالت سرگیجه سراغش اومد ، خودش رو روی کاناپه ول کرد و به خدمتکاری که برای سرویس ویلا اومده بود ، گفت یه لیوان آب میوه براش بیاره ، این دو روزه سردردهاش شدیدتر از قبل شده بود و احساس ضعف بیشتری میکرد.
….
صدای سیستم پخش تو خونه ساناز با صدای احسان خواجه امیری شنیده میشد:
یه جوری بعد تو ، تنها شدم که ، به هر اینده ای بی اعتمادم
بدون تو فقط دیروزمو نه ، تمام عمرمو از دست دادم
کنارم هرکسی غیر از تو باشه ، فقط هم صحبته دیوونگیمه
تو تا وقتی تو قلب من نمیری ، چه فرقی داره کی تو زندگیمه
تمام فکر من شده منی که از تو خالیم ، اگه یه لحظه با کسی ببینمت چه حالیم
اگه بدونم عشق من ، کنار هرکسی خوشی
به حرمت گذشتمون ، چرا منو نمی کشی؟
ساناز با ریموت صدای پخش رو قطع کرد ، گوشی رو برداشت و به فربد زنگ زد ، با وکیلش هماهنگ کرده بود که دستی به سر و روی دفتر کار استانبولش بکشه .

 
فربد با بیحالی و سردرد ناشی از بی خوابی شب قبل جواب داد :
– بله؟
– کجایی فربد؟
– قبرستون ، تو کجایی ، یه هفته اس معلومه کدوم گوری هستی ؟
– دنبال کارام بودم ، برا هفته دیگه میخوام بلیط بگیرم ، برمیگردم ترکیه ، اینجا نمیخوام بمونم ، با من میایی یا میمونی؟
– فرقی هم به حال تو میکنه ؟
– آره میخوام بدونم اگه میمونی ، کار فروش خونه رو انجام بدی ، اگر هم که میایی ، کارها رو بسپارم ضیایی یکسره کنه.
– نه میمونم ، خودم یکسره اش میکنم.
– فربد ، پارتی و جنده خونه راه نندازیا ، روی پولش حساب کردم.
– باشه بابا ، زنگ زدی رو اعصاب بریا.
– الان کجایی؟
– کیش ، کاری داری؟
– خط منو چیکار کردی؟
– پیشمه ، بدردت که نمیخوره!
– نه ، به جهنم ، کاری نداری؟
و تماس قطع شد ، ساناز یه بار دیگه گوشی رو برداشت و شماره آژانس هواپیمایی رو گرفت و برای هفته دیگه بلیط رفت استانبول رو رزرو کرد.

 
خانم رحیمی که ساناز رو میشناخت و طعم کیر فربد رو چشیده بود، با تعجب پرسید :
– آقا فربد همراهتون نمیان؟
ساناز با بی میلی جواب داد :
-نخیر ، مسافرت کاری هستند.
– بله از هفته قبل که اینجا دیدمشون و با عجله بلیط گرفتند ، دیگه اینجا نیومدن ، بهرحال خوش بگذره و خداحافظی کرد.
ساناز از مسافرت یکباره و بیخبرفربد کمی متعجب شده بود ، دوباره گوشی رو برداشت و به پدر غزل زنگ زد.
– سلام ، آقای رئوف ، غزل پیش شماست؟
– سلام ساناز جان ، نه عزیزم ، به شما که پیامک داد ، رفته کیش ، خونه پسر عموش ، اونجا راحت تر میتونه درباره اتفاقات تصمیم گیری کنه.
ساناز احساس کرد یه سطل آب سرد روی بدنش ریخته شد ، پیامک ، سیم کارت رایتل ، ساناز رنجیده از رضا ، سکس رولی که فربد پایان شب مهمونی باهاش انجام داده بود ، کیش…. همه اینها مثل قطار از ذهنش گذشت.
– سریع شماره رضا رو گرفت و دید خاموشه ، بلافاصله شماره خونه رو گرفت.
– الو رضا ، خونه ای؟ گوشی رو بردار، الو رضا خواهش میکنم ، گوشی رو بردار.
رضا با صدای بی حوصله ای جواب داد ،
– بله؟
– رضا با غزل چیکار کردی؟ خبری ازش داری؟ میدونی کیشه!
– به تو ربطی نداره!
– رضا خواهشم میکنم ، نگرانم اتفاق بدی رخ بده. فربد یک هفته اس رفته کیش.
– گوه خورده مرتیکه ، اونجا رفته چه غلطی بکنه ، دو روز پیش با بابای غزل صحبت کردم ، گفته منتظر تماس غزل باشم – خواستم برم پیشش اما گفت اگه میخوام که برگرده باید کمی منتظر بمونم.
– رضا ، من برای امروز دو تا بلیط کیش میگیرم ، باید بریم اونجا ، اصلا حس خوبی ندارم.
– باشه ، بهم خبر بده.
…..

 

غزل یک هفته بود که صبح زود میرفت کنار دریا و خیره میشد به طلوع آفتاب ، شلوار جین رنگ یخیش و مانتوی صورتیش ، همراه با کفشهای اسپرت ، تیپ این عروسک ملوس رو مثل یه دختر دبیرستانی کرده بود ، شال سفیدش که با باد روی شونه اش جابجا میشد رو درست کرد به پهنای آبی دریا چشم دوخت. نسیم صبحگاهی با هوای دریا بین موهای بلندش میدوید ، اما غزل اینجا نبود ، دلش برای رضا و دیوونه بازیهاش تنگ شده بود حس میکرد تکه ای از وجودش گم شده ، تو اون یک هفته حسابی فکر کرده بود ، بعد از اینکه تماسهای تلفنی رضا رو تو ذهنش مرور کرده بود ، تازه متوجه شده بود که در دوماه گذشته چه فشار کاری شدیدی روی رضا بوده و غزل تو تمام این مدت توجهی به مکالماتش نداشته ، به رفتارخودش هم فکر کرده بود ، یاد مهمونی ساناز افتاد و حرکات فربد ، یاد خرید از فروشگاه شهروند و شوخی های بی مزه فروشنده و خنده ای که او کرده بود .
یاد شماره ای که به دسته کیفش چسبونده بودند و متوجه نشده بود و رضا تو ماشین دیده بود و خیلی چیزهای دیگه که دیگران انجام داده بودند و غزل بی تفاوت رد شده بود ، اما رضا ممکن بود بجای بی تفاوت بودن ، حساس و حساس تر شده باشه و شاید بشه دلیل حساسیت و حرفهای بی منطقی رو که اون روز میون دعوا گفته بود تو حوادث گذشته پیدا کرد.
با یه نفس عمیق ، هوای تازه صبح دریا رو به ریه هاش فرستاد ، دستش رو به روی صورتش کشید ، حس سوزش گذشته رو نداشت . احساس کرد ، دلش برای لمس دستهای رضا تنگ شده ، یه نگاه به گوشیش انداخت .اما دوباره اونو سرجاش و تو جیب شلوار جینش برگردوند.
….

 

فربد که حال عمومی خوبی نداشت ، از اورژانس با حالتی رنجور بیرون اومد ، تو این یک هفته بدترین روزهای عمرش رو گذرنده بود ، سردردها و سرگیجه هایی که بیشتر و بیشتر شده بود و اون تنها دوبار تونسته بود از ویلا خارج بشه.

دکتر یک سری آزمایش براش نوشته بود و بهش پیشنهاد داده بود به تهران برگرده ، اما فربد کار تموم نشده ای داشت و باید امشب انجامش میداد.

غروب ، سوار ماشین شد ، یکبار دیگه همه چیز رو چک کرد ، خیلی آروم به سمت خیابان جهان رانندگی کرد و غروب آفتاب رو با خوردن ویسکی تماشا کرد.
هنوز احساس سر درد و سرگیجه داشت ، اما الکل کمک میکرد ، این حس کمتر بشه ، تمام هفته رو با مستی سر کرده بود.

 
به سمت خونه امین راه افتاد ، دستش رو به جیبش رسوند و جسم سفتی رو لمس کرد ، تصمیم پلید خودش رو گرفته بود ، این کام باید از غزل گرفته میشد ، به هر قیمت ممکن ، اون باید به رضا ثابت میکرد که غزل به کیر اون علاقه داره و این موضوع مثل یه مالیخولیا به جونش افتاده بود ، چندین سال ، از همون وقتی که تو دانشگاه هرکاری کرد ، نتونست توجه غزل رو به خودش جلب کنه و باهاش بخوابه و بعد رضای ساده لو خیلی راحت این دختر زیبا رو به چنگ اورده بود ، این شکست از همون موقع روحش رو سیاه کرده بود.
شب عروسیشون اینقدر مست کرده بود که نفهمید چه پیامی رو برای رضا ارسال کرد و حالا بعد از هشت سال ، که حس کرده بود عشق اونا ضربه خورده ، بهترین موقعیت برای فربد بود .
ماشین رو جلوی درب منزل امین پارک کرد و در حالیکه سعی میکرد ، مستیش تو چشم نیاد و حرکاتش کنترل شده باشه زنگ منزل رو به صدا درآورد.
غزل با تعجب درو باز کرد.
– سلام ، اینجا چیکار میکنین؟حالتون خوبه؟؟
– حالم خوب نیست ، از اینجا رد میشدم ، گفتم یکم استراحت کنم ، فکر کنم گرما زده شده باشم.
-بفرمائید تو.
– ممنون.

 
چند دقیقه بعد فربد روی مبل نشسته بود و خیره به غزل که داشت شربت آلبالو براش درست میکرد مونده بود.
امین مشکوک به نگاه های فربد ، سعی کرد سر صحبت رو با فربد باز کنه.
خیلی کار خوبی کردین فربد خان ، اینجا اگه گرما زده بشی و به خودت نرسی ، ممکنه خیلی خطرناک بشه.
فربد بی تفاوت نگاهی به امین کرد و به معنای تأیید سری تکون داد.
غزل با لبخند به سمت سالن اومد و شربت رو به دست فربد داد ، فربد در حین گرفتن شربت دستش رو به روی دست نرم غزل کشید و تشکر کرد.کمی بعد امین از اونها جدا شد و به سمت حیاط رفت تا باغچه رو آب بده ، فربد هم به بهونه تازه کردن هوا و دیدن باغچه شخصی امین ، همراهیش کرد.
چند دقیقه بعد فربد در حالیکه امین رو با ضربه ای به سرش بیهوش کرده بود ، وارد سالن شد ، شب شروع شده بود و سکوت عجیبی تو خونه حکمفرما.
غزل از آشپرخونه بیرون اومد و فربد رو روبروی خودش دید.
امین نیومد تو؟
نه ، گفت نمیخواد مزاحم ما باشه؟
مزاحم ما؟ چه حرفیه؟
آخه من بهش گفتم نیاد تو!
چرا؟
بهش گفتم وقتی میخوام با تو سکس کنم ، شاید حالش بد بشه.

 
درست صحبت کن فربد ، فکر کنم حالت خوب نیست ، لطفاً از اینجا برو.
فربد خنده ای کرد و چاقوی شکاریش رو از جیبش بیرون آورد.
من تازه اومدم ، باور کن تا با تو سکس نکنم و شام نخورم هیچ جا نمیرم.
فربد خجالت بکش ، من همسر دوستت هستم .
خفه شو ، دوست کیلو چنده ، من کس تو رو میخوام و باید امشب جرش بدم ، بعدشم فیلمش رو برای به قول تو دوستم بفرستم که ببینه چجوری زیر کیر من ناله میکنی.

 
غزل وحشت و ترس همه وجودش رو گرفته بود ، حرفها و رفتارهای فربد از غیرطبیعی بودن شرایطش خبر میداد.
چند قدمی به عقب رفت تا شاید بتونه از کمد آشپزخونه چیزی رو برای دفاع از خودش برداره.
اقا فربد خواهش میکنم برو ، مجبورم نکن جیغ بزنم.
فربد که متوجه حرکت غزل شده بود گفت:
جیغ بزن غزل من ، مگه اینجا تو این منطقه کسی هست که صدات رو بشنوه .
و به سمت غزل هجوم برد و قبل از اینکه غزل بتونه کاری بکنه ، بغلش کرد و دست و پاهاش رو با بدن مردونه اش قفل کرد.

غزل جیغ میزد و التماس میکرد که رهاش کنه ، صورت معصومش پر از اشک شده و بود و با تمام وجود امین رو به کمک میخواست.
فربد گردن و صورت غزل رو میبوسید و بلند میگفت تا چند دقیقه دیگه خودت التماس میکنی بیشتر بگامت ، پس آروم بگیر.

 
غزل روی تخت دو نفره امین پرتاب شد و پیرهن بلند سفیدش تو تنش پاره شد ، دامن سفیدی هم که به پا داشت به گوشه ای انداخته شد .
حالا غزل با ست لباس زیر سفیدش ، لخت جلوی فربد روی تخت افتاده بود و اشک میریخت.
فربد کنار غزل نشست ، دستی تو موهای حالت دار غزل که بخاطر رطوبت جزیره پیچ و خمش بیشتر هم شده بود کشید و گفت ، من حسرت تو رو دارم ، بذار راحت بشم.
و دستش رو به سمت سوتین غزل برد.
غزل جیغی کشید و آب دهنش رو به صورتش انداخت.
فربد که از این کار غزل عصبانی شده بود ، با پشت دست سیلی به غزل زد و به زور سوتینش رو باز کرد ، سینه های درشت غزل و چشمهای شهوت زده فربد تکامل برخورد معصومیت بود و حرص.
فربد به سمت سینه های غزل هجوم برد و شروع به لیسیدن کرد ، وزن سنگین خودش رو روی بدن غزل رها کرده بود و از شوق نمیدونست ، مزه کدوم سینه رو امتحان کنه.
هنوز از سینه های غزل سیر نشده بود ، که صدای زنگ خونه رو شنید ، و تکرار و تکرار زنگ و پشت سرش تلفن خونه و بعد صدای زنگ موبایلها که از هر طرف خونه شنیده میشد.
فربد از شدت هیجان تمرکزش رو از دست داده بود ، سر درد و سرگیجه دوباره سراغش اومده بودن ، اما اون تسلیم نمیشد.

 
چند دقیقه بعد صدای شکستن درب و بلندی صدای دلخراش جیغ زنونه ای باعث شد مکث کنه.
غزل که مدام در حال جیغ زدن بود ، با مکث فربد با پاش ضربه ای به اون زد و از روی خودش هلش داد.
سرگیجه باعث شد ، فربد تعادلش رو از دست بده و از روی تخت به زمین بیفته.
وقتی از روی زمین بلند شد ، یه لحظه تو چارچوب در رضا رو دید که داره با خشم به سمتش میاد و قبل از اینکه فرصت کنه چاقوش رو دوباره از جیبش دربیاره با مشت رضا نقش زمین شد.
….
پارسا نگاهی به عکس سر فربد کرد و گفت عجب تومور بزرگی بوجود اومده و کاملادر ساقه مغز پخش شده.
ساناز و رضا با تعجب نگاهی به هم کردند و رضا پرسید :
یعنی چی دکتر؟
بنظرم مشکوک به گلیوم مغزی هستن.، نوعی تومور مغزی و شایع ترین و اکثر اوقات بدخیم ترینش.
رضا متعجب به پارسا خیره موند.
ساناز پرسید ، چی کار میتونیم براش بکنیم؟

 
هیچی ، دعا کنید و بعد به رضا نگاهی انداخت و گفت ، اگه دوست دارید البته ، من جواب MRI رو خوندم ، باید از مغزش نمونه بگیرم ، برای این کار باید بیهوش بشه و جمجمه اش رو با مته سوراخ کنم ، اگه قابل عمل کردن باشه که البته با این حجمی که من میبینم امکانش یک درصده ، باز هم به مغز در حین عمل آسیهایی میرسه که ممکنه چیزایی مثل از دست دادن قدرت تکلم و یا از دست دادن بخشی از قوای حرکتیش باشه.
رضا روی صندلی وارفت .
ساناز هم بغضش ترکید.
امین با سر باندپیچی شده وارد اتاق پسرش شد و با حالتی نگران ، گفت ، فربد حالش اصلا خوب نیست ، مدام داره بالا میاره بهتره یه سر بهش بزنی ، رویا تو اتاق پیششه ، منتظر تو هستش.
…..
سال بعد ، ساناز از ترکیه خبر ارسال محموله جدید لوازم آرایشی رضا رو بهش داد و اونا رو برای ماه اینده برای شرکت در مراسم عروسیش دعوت کرد.
ضیایی پس از کش و قوس زیاد ، حکم محکومیت شرکت رقیب رو گرفت و پول زیادی بابت جبران خسارت نصیب رضا شد ، آقا و خانم رییسی هم در حال فرار از مرز به صورت قاچاقی ، دستگیر و به پرداخت جریمه و زندان محکوم شدند .
فربد به عنوان متهم ردیف اول شناخته شد ، اما بخاطر شرایط جسمی و معلولیت کامل بدنش و حکم پزشکی قانونی و رضایت رضا ، پرونده اش مختومه اعلام شد.

 

سه سال بعد رضا که شرکتش دوباره رونق قبل رو گرفته بود و تو اوج قرار گرفته بود داشت بازی کردن غزل رو تو وایلد وادی دبی با پسر کوچولوی خودش تماشا میکرد .
تلفن رو کناری گذاشت ، لیوان آبجوش رو بالا رفت و به بازیهای زندگی فکر کرد ، میدونست که الان که توبهشته باید خیلی بیشتر مواظب باشه ، کافی بود دوباره پاش بلغزه و اسیر دوزخ و برزخی بشه که بغل گوشش چشم به راهش هستند.

 
پایان

 

نوشته:‌ اساطیر

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

3 دیدگاه دربارهٔ «سه‌ گانه ی سرنوشت»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا