روزگار نامرد و زن خائن

سلام دوستان رضا هستم ۲۸ سالمه از تهران داستانیرو که براتون مینویسم برمیگرده به ۲سال من و همسرم سارا زندگی خیلی خوبی داشتیمو هیچ کمو کسری نداشتیم چون پدرم توی بازار مولوی حجره فرش فروشی داشتو من از بچگی پیشش کار میکردم وچون تک پسر بودم وضع مالیم عالی بود وهمسرم سارا از یه خانواده متوسط بود سارا خیلی خوشگل وخوش لباس بود و اگه تعریف نباشه من هم تو همون سطح بودم واسه همین تمام فامیل چشمشون رو زندگی ما بود ما هر پنج شنبه از خونه میزدیم بیرون از دربندو درکه بگیر تا دماوندو جاجرود خلاصه هر هفته یه جایی بودیمو تفریحمون به جا بود منو سارا خیلی به هم اعتماد داشتیم چون چیزی کمو کسر نبود تو زندگیمون یه روز تو جاده امام زاده داوود بودیم دیدم از دور یه نفر داره جلوی ماشین دست تکون میده نزدیک شدم دیدم یه پسره جوون و خوش تیپ ایستاده کنار خیابون و ماشینشم که یه پرادو کنار جادست زدم کنارو پیاده شدم
 
سلام کردو گفت داداش شرمنده دیدم ماشینت پرادو هست جلوت دست گرفتم خانومم حالش بد شد زدم کنار یه کم پیاده بشه هوا بخوره حالا هر کاری کردم روشن نمیشه بهش گفتم والا منم از این ماشینا زیاد سر در نمیارم ولی با این حال یه نگاهی میکنیم رفتم سراغ ماشینشو بهش گفتم خانوم منم تو ماشین تنهاست خانومتو بفرس پیشش خلاصه سارا واون خانوم که بعدا فهمیدم اسمش مرجان بود رفتند پیش همو ماهم در حد آماتور یه کم به ماشین دست کاری کردیم ولی موفق نشدیم به پسره که اسمش محمد بود گفتم داداش بیا بر گردیم تهران یه تعمیر کار بیاریم گفت آخه شما داشتید میرفتید پیک نیک گفتم بیخیال قسمت نبود
 
خلاصه با تشکر و تعارف ماشینشو چون جای بدی بود بکسر کردیمو با بدبختی تو جاده سخت امامزاده داوود به یه جایی رسوندیم و با ماشین من برگشتیم سمت تهران توراه صحبتو اینکه کارش چیه و بچه کجاست که معلوم شد تو نمایشگاه ماشین هستو بچه تجریشه ولی ماشین از نمایشگاه بود خلاصه ما رسیدیم تهران و یه تعمیر کار بردیم و ماشینو روشن کرد محمد گفت داش رضا منو این تعمیر کار با خانومم بر میگردیم تهران شمام برو واسه ناهار امام زاده که امروز تفریحت خراب نشه من گفتم نه بیا بریم بالا یه دربست میگیریم این آقا بره ماهم دور هم ناهارو میخوریمو بیشتر آشنا میشیم قبول کردو رفتیم بالا اون روز باهم رفیق شدیمو خانوما هم باهم بگو بخندو خلاصه خیلی خوش گذشت
شب بود برگشتیم تهران و محمد شمارشو داد بهم ومنم شمارمو دادم و هر کسی رفت خونه خودش تا اینکه سه چهار روز بعد گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم محمد جواب دادم گفتم بازم ماشینت خرابه خندید گفت نه داش رضا زنگ زدم فرداشب واسه شام بیاید خونه ما یه کم تعارف کردمو گفتم بهت خبر میدم بعد زنگ زدم به سارا جریانو گفتم که سارا گفت چه خوب یه دوست با معرفت پیدا شد با ناراحتی گفتم سارا معلومه چی میگی گفت بابا زنشو میگم غیرتی نشو
 
خلاصه ما قبول کردیمو رفتیم اونجا همه چی به راه بود از ویسکی گرفته تا ورقو بازی کامپیوتر خیلی خوش گذشت ازون جا دیگه رفتو آمدامون شروع شد یکی دو ماه بود که دیگه خیلی عیاق شده بودیم محمد گفت رضا ردیف کن بریم شمال عموم ویلا داره منم قبول کردمو قرارشد فرداش بریم که پدرم شب زنگ زد گفت رضا یه باری اومده برام زنگ زدن تو گمرک بندر عباسه باید بری ترخیصش کنی خلاصه برنامه شمال کنسل شدو به محمد گفتم اونم گفت بیخیال برو برگرد میریم شمال فرداش راه افتادم سمت بندر اونجا تا کارای ترخیصو انجام دادم سه روزی طول کشید تو این سه روز چند باری به سارا زنگ زدم تلفنش زمان زیادی در حال مکالمه بود ازش میپرسیدم میگفت با مامانم بودم این موضوع منو مشکوک کرد کارم تموم شدو برگشتم تهران ولی اصلا به روی سارا نیوردم تا مطمئن بشم
 
فرداش به محمد زنگ زدم که من اومدم ردیف کن جمعه بریم شمال اونم گفت ای ول بریم جمعه رفتیم شمال ویلای عموش جای خیلی باحالی بود یک هفته موندیم تو یک هفته متوجه رفتارای عجیبه ساراو محمد شدم وتصمیم گرفتم دستشونو رو کنم خیلی این موضوع بهمم ریخته بود چون از هیچ چیزی برای سارا دریغ نکرده بودم چند روز گذشتو به سارا گفتم یه کاری پیش اومده باید برم مشهد تو هم میای سارا که دست رد به هیچ سفری نمیزد گفت نه از مسافرت خسته شدم تو برو عزیزم این حرفش روانیم کرد منم چون سفر مشهد دروغ بود با خونسردی گفتم لوس پس من میرم بلیط میگیرم با هوا پیما میرم تنهایی حوصله رانندگی ندارم گفت آره خسته میشی منم رفتم بلیط فردارو گرفتم واسه اطمینان سارا بلیطو دادم دستش گفتم وسایلمو آماده کن فردا میرم دو روز کار دارم تو تنها نمون برو خونه مامانت گفت نگران من نباش گلم این کلمه رو بار اول بود به من میگفتم لبخند معنی داری بهش کردم و رفتم دوش گرفتم شامو خوردیم
صبح ساعت ۱۰بردمش خونه مامانش گفتم من میرم فرود گاه خداحافظی کردیم میخواست منو ببوسه از تنفر بهش گفتم نکن رنگ روژت رو صورتم میمونه گفت دلتم بخواد بعد من رفتم و گفت ماشینو میبری گفتم آره میذارم پارکینگ فرودگاه گفت میترسی بخورمش منم واسه اینکه خیالش راحت بشه سوییچو دادم بهش زنگ زدم آژانسو رفتم از قبل با پدرم هماهنگ کرده بودم که یه کار شخصی دارم میرم مشهد خلاصه با همون آژانس رفتم یه هتل واسه دو روز اطاق گرفتم دوسه ساعت بعد زنگ زدم به سارا در حال مکالمه بود ولی بلافاصله خطش آزاد شد با خنده گفتم عزیم من مشهدم توی هتل ببخشید دیر زنگ زدم جات خیلی خالیه اونم گفت پشیمونم که نیومدم این فیلماش بدتر خرابم میکرد خداحافظی کردمو مطمئن بودم امروز اتفاقی نمیوفته
فردا اون روز تا فردا منی که دوروزی یه نخ سیگار میکشیدم دو تابسته رو خالی کردم صبح ساعت ۹رفتم سمت خونمون روبروی خونه یه پارک بود نشستم تو پارکو حواسم به خونه بود بعد یک ساعت دیدم سارا اومد درو باز کرد ماشینو برد تو پارکینگ بازم نمیخواستم باور کنم با خودم گفتم شاید کاری داره انجام میده و میره
صبر کردم نیم ساعت بعد بهش زنگ زدم گفتم سراغی از ما نمیگیری گفت ببخش عزیزم از خواب بلند شدم اومدم خونه ویندز ببرم کامپیوتر مامان اینا خراب شده این حرفش یه کم آرومم کرد خداحافظی کردمو گفتم صبر میکنم تا بره بعد میرم که بعد ۱۰دقیقه یه ماشین هیوندا اومد جلو در خونمون از اونجا داخلش مشخص نبود نشستم پشت نیمکت پارک ماشینو پارک کردو پیاده شده وای خدای من محمد بود دستو پام میلرزید صبر کردم با موبایلش زنگ زدو به سرعت در باز شد رفت داخل خونه بغض داشت خفم میکرد نیم ساعت صبر کردمو بعد آروم رفتم سمت خونه درو باز کردم اشک رو گونه هام بود در وردیری رو یواش باز کردم کسی توی حال نبود بوی عطر سارا تو اطاق پیچیده بود صدای ناله هاش از تو اطاق میومد رفتم از پشت پنجره تراس آروم از گوشه پنجره داخلو دیدم بله سارای من لخت تو بغل محمد بود
 
محمد سینه سارارو تو دهن گرفته بودو چنان با ولع میخورد که سارا عرق کرده بود پاهام شل شده بود از تعجب شکه شده بودم فکرم کار نمیکرد که باید چکار کنم خواستم به پلیس زنگ بزنم ولی از آبروم جلوی همسایه ها ترسیدم محمد سارا رو خابوند رو تخت و پاهاشو داد بالا سر کیرشو گذاشت رو کسش که دیگه صبرم سر اومد چنان با مشت زدم توی شیشه کا شیشه پودر شدو دستم پر از خون اونا وحشت زده شدند سارامنو که دید دوید سمت حال محمد خواست بره که پاش گیر کرد به تخت گرفتمش انقدر با مشت توی دماغشو صورتش زدم که غرق خون شد سارا فقط التماس میکرد درارو قفل کردم محمد از لحاظ هیکل خیلی از من ضعیف تر بود دستو پاشو بستم به تختوو چندتا کشیده به سارازدم زنگ زدم به پدرم اومد با مادرم جریان که گفتم تف انداختن تو صورت ساراو به منکرات زنگ زدیم هردو تاشونو بردن و کارهای طلاقمون تا چهاروز طول کشیدو ما جدا شدیم دوستان داستانم زیاد سکسی نبود ولی بدونید همه چیز پول نمیشه روزگار خیلی نامرده..
نوشته: رضا

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

7 دیدگاه دربارهٔ «روزگار نامرد و زن خائن»

  1. سلام آقا رضا من از این داستان ها زیاد شنیدم درکت میکنم میخوای با هم آشنا شیم ؟…..

  2. مرسی رضا جان از اینکه زدی جفتشونو گاییدی باید محمدو دار میزدی بی ناموسو بهترین کارو کردی داداش حالا برو از آزادیت لذت ببر خوش باش
    بخدا نمیدونی اخر داستانت که بهم زدی چقد خوشحال شدم ایول داری

  3. چه عجب یکی با غیرت داستانشو راست گفت از با غیرت بودنتون خوشحال شدم و از داستانتون واقعا ناراحت

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا