به فجیع‌ترین وضع بهم تجاوز شد

سلام به همه.امیدوارم که حالتون خوب باشه و روزگار به کامتون.شیدا هستم 20 سالمه و این ماجرا مربوط با 3سال پیشه که همچنان نتونستم هضمش کنم…داستان طولانیه ولی دوست دارم بخونید داستنمو.شاید شماهم مثل من باورتون نشه که چی شد که اینطوری شد یه دفه…

***
دختره ساده ای بودم.فوق العاده احساساتی.قد بلند و هیکل متوسط.دوست داشتم چهرمو همیشه طوری درست کنم که بچه به نظر بیام چون اصلا حوصله ی کسی رو نداشتم.به نطرم پسرا بیشتر میرفتن سمت بزرگا.موهای بلندمو میبافتم و تقریبا میشه گفت چهره ی بچه گونه و نازی پیدا میکردم.مادرم همیشه بهم هشدار میداد که دختر انقدر ساده نباش.همه مثل تو انقدر ساده نیستن.جامعه پر از گرگه و تو بیش از حد ساده ای و فکر میکنی همه مثل خودت هیچی تو دلشون نیس… ولی من توی یه عالم دیگه ای بودم.کاری به جامعه نداشتم.طبع شعر خوبی داشتم؛شعر میگفتم رمان های عاشقانه زیاد میخوندم،آهنگای عاشقانه،موزیک ملایم گوش میدادمو چشمامو میبستمو آینده ی خوبی رو برای خودم به تصویر میکشیدم.
درست اون روز رو یادمه.رفته بودم خونه ی دوستم.مادرم بهم گفته بود که راس 12 باید از خونش برگردم و از تلفن خونه بهش بزنگم که بفهمه رسیدم.خیلی همیشه نگرانم میشد.انگار که همیشه منتظر این بود یه اتفاق بدی برام افتاده باشه…

 

با دوستم ولی 1 ساعت تو شهر چرخ زدیم.میخواست مانتو بگیره برای خودشو منم باهاش رفتم.تا ساعتو نگاه کردمو دیدم ای داده بیداد ساعت 1 و نیمه و من هنوز خونه نرفتم.به گوشیم نگاه کردم.رو سایلنت بود و متوجه 10 بار میس کاله مامانم نشدا بودم.وای خدای من حتما تا الان خیلی نگرانم شده…از مغازه بیرون اومدم با دوستم خدافظی کردمو خواستم برم سواره اتوبوس بشم که اتوبوس رفت و جاموندم.شاید اگه از اتوبوس جا نمیموندم هیچ وقت نمیدیدمش…تا اینکه وایستادم تا تاکسی اومد.شاید حتی اگه بازهم با شخصی میرفتم بازم نمیدیدمش…انگار زمین و زمان دست به دست هم داده بودن که من اونو ببینم.نزدیک خونه شدمو باید تاکسی عوض میکردم.پیاده شدم.با اون کفشای پاشنه بلند تابستونیم نمیتونستم تند راه برم.از خیابون رفتم اونور که یکی از دوستای قدیمیمو دیدم.باهاش سلام ملیک کردم.متوحه پسری شدم که کنارش بود.اصلا به صورت پسر نگاه نکردم.با خودم گفتم لابد دوست پسرشه.به گوشیم نگاه کردم بازم مامان بود.از دوستم عذر خواهی کردمو گفتم عجله دارم و رفتم.همین طور که راه میرفتم به زمین نگاه کردم.سایه ی یه نفرو پشتم دیدم.خیابون خلوت بود.از کنارم خواشت رد بشه.متوجه شدم که زیر لب گفت:میشه…؟
اول توجهی نکردم حس کردم با من نبود!ولی آخه جز من که کسی اونجا نبود!
-ببخشید خانون میشه شمارتونو…

 
حرفشو با نگاه بدی که بهش کردم،قطع کردهمون پسری بود که کنار دوستم واستاده بود.یکم جلوتر رفتم که نزدیک تاکسیا شدیم.دیدم خیلی زشته جلو اون همه راننده تاکسی افتاده دنبالم.برای اینکه ردش کنم گفتم شما شمارتو بده من زنگ میزنم(تو دلم گفتم بشین تا زنگ بزنم!)گفت:نه نمیزنی میدونم.
یا نگاه به گوشیم کردم مامانم همچنان زنگ میزد.با خودم گفتم:وای خدا عجب گیری کردما. مامانم از یه طرف زنگ میزد،از یه طرف راننده تاکسیا بد بهم نگاه میکردن.کلافه شدم گفتم باشه بگو شمارتو میزنگم همین الان جلوی چشمت بهت.خلاصه زنگ زدمو شمارم افتاد.از شانس بدم باهام هم مسیر بود و از خونه ی من تا خونه ی اونا 5 دقیقه پیاده راه بود.نشستیم تو تاکسی و رو گوشیش نوشت:من شایانم.آرایشگاه دارم.خوشحال میشم باهم باشیم. بعد گوشی رو داد دستم که ببینم.تو تاکسی نمیشد حرف زد.منم فقط براش نوشتم:منم شیدا ام. خلاصه رسیدیمو اون رودتر پیاده شدو رفت.منم به محض اینکه رسیدم خونه زنگ زدم کلی عذرخواهی کردم از مامانم حالا بماند که چقدر دعوام کرد و فحش خوردم…
خیلی دوست داشتم پسر رو بپیچونم آخه از دوستیای خیابونی و این مدل رد و بدل کردن شماره ها دل خوشی نداشتم.4 روز گذشت تو این 4 روز اصلا تحویلش نمیگرفتم خیلی زنگ میزد منم خیلی رسمی باهاش حرف میزدم. روز 5 ام طبق عادت منتظر زنگش بودن که خبری نشد.تا شب… جمعه بود.درس یادمه.اس داد:شیدا بی چاره شدم. منم به شوخی گفتم:هان چته بنال! گفت:- مادرم…

 
-مادرت چی؟
-مامانم تو دستاب خودم جون داد و مرد.
خشکم زد.کنترل خودمو حفظ کردمو جواب دادم: دروغ میگی!
-اگه فکر میکنی دروغ میگم بیا به این ادرسی که میگم.
آدرسو اس کرد.پیش خودم گفتم بابا به منچه اصلا!گیرمم مرده باشه خدا بیامرزتش.من سره پیازم یا ته پیاز!اینجا بود که احساساتم بهم گفت:ای دختره سنگدل چطور میتونی انقدر سنگدل باشی!
صبح روزه بعدش رفتم به اون آدرس.خونه ای رو دیدم که دور تا دورش پارچه ی مشکی بود.پشت ستونی خودمو قایم کردمو از دور خونه رو میپاییدم.شایانو دیدم با چشمای مثل کاسه ی خون.روانی شده بود هی تو سره خودش میزد.و آدمای دورش میرفتن سمتشو دستاشو نگه میداشتن.دیگه همه چیز باورم شد.واستادم تا اونجا خلوت تر شد بعد به شایان اس دادم:من پایینم. اونم گفت برو تو فلان کوچه میام الان. رفتم.شایانم از دور داشت میومد سمتم.از همون اول کوچه گریه میکرد تا رسید بهم.حرفی نزد منم باناراحتی گفتم:تسلیت میگم.ببخشید حرفتو باور نکردم دیشب.متاسفم خیلی ناراحت شدم برات. بازم حرفی نمیزد.حس کردم باید ملایم تر باشم.دستشو تو دستم گرفتمو گفتم ناراحت نبااااش.حتما آدمه خیلی خوبی بوده که پسرش انقدر ناراحته.مطمئن باش جاش تو بهشته و در آرامشه ابدیه. اینو که گفتم یهو بغلم کرد سرشو گذاشت روی شونم و گفت:شیدااا تو بغلم مرد.میفهمی؟گفت ضعف دارم منم براش یه چی اوردم.دیدم سرده بدنش.بغلش کردم که یکم گرم شه.که یه دفه دیدم…

 
میترسیدم کسی مارو تو کوچه تو اون وضعیت ببینه.ولی دلمم نمیومد از خودم جداش کنم.یه پسره 23 ساله ی مغرور به طرز عجیبی محتاج آعوش من شده بود.تا اینکه داداشش بهش زنگ زد و گفت باید برم.قبل رفتن بهم نگا کردو گفت:خدا خوب میدونه چیکار کنه.قبل اینکه یه فرشته رو ازم بگیره(مادرش)،یه فرشته ی دیگه(من) رو بهم داد که درکنارش آروم بشم… اینو گفتو رفت. خدایا چه غلطی کردما.شدم فرشته ی مهربون.این چه ماجراییه دیگه! از اون روز به بعد انگار وظیفه ی خودم میدونستم که آرومش کنم.روزی حداقل یه ساعت باهم حرف میزدیم.هفته ای دو سه بار همو میدیدیم.کم کم بهم وابسته شده بودیم.حس میکردم خوب دارم نقش یه فرشته ی مهربونو اجرا میکنم.بخاطر فوت مادرش اشتهاشو از دست داده بود.دوز به روز لاغر تر میشد.شایان خیلی زیبا و جذاب بود.قد بلند و هیکل متوسطی داشت.چشماش عسلی و درشت بود.مژه های پر و بلندی داشت.

 

ابروهای کشیده و موهای مشکی پرولاغی پر.که خب چون آرایشگرم بود خوب بلد بود به قیافش برسه و قیافشو دخترکش کنه.ولی تو اون یه ماه قشنگ شکسته شده بود.تا اینکه کم کم براش غذا درست میکردمو میبردم دمه آرایشگاه براش و بهش میگفتم خودم درست کردما.نخوری خیلی ناراحت میشم.اونم بخاطر منم که شدا کم کم غذا خوردنو شروع کرد.دست پختم تقریبا افتضاح بود ولی برای اینکه دلم نشکنه با اشتها میخورد.یه روز که رفتم دیدم کسی نیست تو آرایشگاه.گفت بیا پیشم تا باهم غذا بخوریم.رفتم.چقدر حسه قشنگی بود با کسی که گویا خیلی دوسش داری تو یه بشقاب غذا بخوری.بعده ناهار دیدم از کناره دیوار یه گیتار آورد و برام زد و خوند.بدون اغراق صدای عالی ای داشت.صداش کپه سامی بیگی بود.حالا بماند که من تا چند روز کشتمش انقد گیر دادم بهش که بره خواننده شه.بعده خوندنش گفت:اینم برای فرشته ای که تو این مدت پیشش ارامش گرفتم. منم ذوق کردمو خبر مرگم اومدن بهش حال بدم.تو گوشیم آهنگه “مادر”ئه حبیب رو داشتم.گذاشتم که بشنوه:
ماااادر،مادره خوب و قشنگم…

 
تا همینجا خوند که شایان باز زد زیره گریه.تودلم به خودم گفتم خاک برسرت شیدا باز اشکشو درآوردی که.باز رفتمو بغلش کردم.خیسی اشکاشو حس میکردم روی پوستم.تا به خودم اومدم دیوم آروم داره میبوسه منو.اینم بگم که آرایشگاه طبقه ی دوم بودو به بیرون دید نداشت.اون لحظه با یه بوسه از لبای هم تموم شد خداروشکر. و بازهم روزها گذشت.حدودا یک ماهو نیم بود که باهم بودیم.اواسط تابستون بود.کاملا بهش اعتماد کردم و گاهی از تلفن خونه زنگ میزدم بهش برام میخوند باهم درد و دل میکردیم.یادمه اون موقع منم تو شرایط بدی بودم.پدر و مادرم میخواستن طلاق بگیرن و تو خونه همش دعوا بود.دیگه شایان تنها دلخوشیم شده بود. گذشت و گذشت اینم بگم که جز لب گرفتن دیگه باهم کاری نکرده بودیم تو اون مدت. تا اون روزه لعنتی که هنوزم نمیفهمم چیکار کردم که این بلا سرم اومد…
بهم زنگ زد گفت شیدا خواهره بزرگم جریان تورو فهمیده.گفته میخوام ببینمش که کیه که انقد خوبه و اینا.منم گفتم خب باشه بگو بیاد تو همون ارایشگاه منم میاد ببینتم.گفت نه اونجا که نمیشه.دعوتمون کرده خونشون.اولش برام سخت بود قبول کنم ولی شایان اصرار کردو قبول کردم.رسیدیم دمه.انگار همه چیز بهم الهام شده بود.دلم آشوب بود ولی دستای گرم شایان که تو دستم بود این دل آشوبی رو از من میگرفت.رفتیم تو خونه.جلوی در یه کفش مردونه بود.گفتم لابد ماله شوهره مهسا(خواهره شایان) ست.

 

رفنم تو شایان درو بستو قفل کرد.یه لحظه ارسیدمو نگاش کردم گفت نترس بابا عادت دارم وارد میشم درو قفل میکنم میدونی که دزد زیاده… رفتم رو مبل نشستم.خونه ی بزرگی بود که یه اتاق خواب داشت.دره اتاق خواب بسته بود.شایان برام شربت آورد ازش پرسیدم پس خواهرت کوش؟گفت میاد رفته بیرون دنبال پسرش که از مهده کودک بیارتش.با تمام سادگیم باور کردم.شاید از روی سادگی هم نبود.از روی اعتمادی بود که بهش داشتم.باهم حرف زدیم یه ربع گذشت.نزدیکای ظهر بود.متوجه سرو صدایی شدم که از اتاق میومد.شایانم فهمید که من متوجه سروصدا شدم.باهام باز حرف زد که حواسمو به خودش پرت کنه. نمیدونم چرا یهو رفت تو تعریف کردن از داداشش:
داریوش داداشمم مثل خودمخ قیافتا.شیدا معتاد شده.خیلی میترسم بلایی سره خودش بیاره.زده تو کاره خلاف.مامانم که بود از این غلطا نمیکرد.انگار مامانم که مرد آزاد شدش.حالا هم یه وقتایی دیوونه میشه مواد که میزنه به من میگه اگه یکی رو برام جور نکنی میکشمت.خیلی وحشی شده.زخم روی دستمو که دیدی؟باهم درگیر شدیم اونم مثل وحشیا با چاقو رد رو دستم. حالا اینا رو برای چی به من میگفت؟
-آره عزیزم دیدم خدا بگم چیکارش کنه ایشالا خدا سر به راهش کنه…
-شیدا؟تو هم صداهای تو اتاقو شنیدی؟
-اره ولی به روی خودم نیاوردم.
-داداشم اونجاست!

 
اینو کا گفت یاد تمام ترس وجودمو گرفت میخواستم گریه کنم برم ولی دیر شدا بود. در باز شد و داریوش از اتاق اومد بیرون.خیلی شبیه شایان بود قیافش فقط خیلی معلوم بود که معتاده و روانی.بهش سلام کردمو بی توجه به سلامم رفت دستشویی و به شایان گفت بیارش تو اتاق! ترسیدم بلند شدم گفتم شایان پاشو بریم پاشو تا یه چی بهت نگفتم!شایان دستمو کشید و گفت شیدا اگه بریم جفتمونو میکشه!میبینی که حالش خوب نیس.
-به درک که حالش خوب نیست شایان من میترسم بعید نیست خودتم مثله همون باشی اصلا!
-شیدا چرتو پرت نگو بذا حرفمو بزنم.الان تو یه جاییم که نمیتونیم بریم جفتمون.آره من خیلی پستم که بخاطر جونو خودم باید بذارم که تو با اون…
دنیا رو سرم خراب شده بود.میخواستم همونجا بزنم خودمو بکشم که داریوش ازدستشویی بیرون اومد با داد به شایان گفت:لاشی هنوز نیاوردیش که!گفتم تا میام تو اتاق لخت آماده باشه! مثل بچه های مظلوم به شایان با التماس نگاه میکردم.شایان گفت:شیدا از پشت!بهش گفتم آروم بکنه و کاری به پردت و جلوت نداشته باشه. با گریه و دادو فریاد گفتم:لطف کردییییی! داریوش که رفته بود تو اتاقو داشت یه غلطایی میکرد که فکر کنم داشت مواد مصرف میکرد،منم تو حال بودمو فقط داشتم به شایان فحش میدادم:خاک بر سره من که انقد به توی عوضی محبت کردم.خاااک برسرم. شایان دستمو گرفت منو برد تو اتاق و گفت ببخشید.به همین راحتی!بعدم دره اتاقو بست.داریوش درو قفل کرد.رو به من کرد و گفت زود باش لخت شو.

 

منم با داد گفتم نمیشم اصلا انقد داد میزنم تا همه بریزن اینجا کثافت. اونم که حالش بد بودو حسابی خمار بودو… یه سیلی محکم زد بهمو مانتومو در اورد من فقط گریه میکرومو داد میزدم.اون شایانم که نمیدونم چه گوهی میخورد اون بیرون. میخواست تاپمو دراره که دو دسته چسبیدم تاپمو اونم که اینطوری دید بازم زد تو گوشمو تاپو جر داد. خدایا!کاشکی تو اون لحظه سکته میزدم میمردم. شورتشو درلورد و کیرشو گرفت جلوی دهنم گفت بخور.حاااالم از خودشو کیرشو از همه چیش بهم میخورد.سرمو کردم اونور ینی عمرا بخورم.کیرشو به زور کرد تو دهنم.موهامو تو دستش گرفتو سرمو جلو عقبم میکرد.کیرشو تا ته کرد تو هنم منم عق میزدمو گریه میکروم فقط.عصابم خورد شد کیرشو با دستم چنگ زدم اونم یه آه باند از درد کشیدو گفت خودت خواستی!رفتو به بارچه اوردو دستمامو بست.منم از تو اتاق گفتم ای شایان پست فرشتت مرد…ممممممرد. تسلیم شده بودم دیگه نایی نداشتن برای فریاد زدن.فقط آروم گریه میکردم.سوراخ کونو خیس کردو کیرشو میتواست بکنه تو کونم ولی انقدر کوتم تنگ بودو کیره اون بزرگ که اصلا جا نمیشد.فشار میداد.چشام داشت از حدقه در میومد.دستشو جلوی دهنم گرفته بود که صدای جیغمو خفه کنه.ولی انقدر بلند جیغ میزدم که شایان هم شنید.از بیرون گفت: داریوشه عوضیا گوه بهت گفتم آروم گفتم درد نکشه عوضیییی. داریوش که از زور زدن و فشار دادن کیرش تو کونم خسته شده بود یه نگاهی به کسم کرد گفت دختری نه؟ اصلا جون جواب دادن نداشتم دیدم داره کیرشو با کسم تنظیم میکنه با پام بهش لگد زدمو التماس میکردم که تورو خدا کسم نه!اما اون…یه معتاد چی میفهمه!از همه بدتر معتادی که معلوم نیست ایدز داره یا نه! تا…

 
دنیا رو سرم خرااااب شد.درد و درد و درد.درد تو همه ی وجودم پیچید.و اون حیوون که خیلی لذت میبرد از درد کشیدنم.بدنم بیحال رو تخت ولو شد.حس کردم چشام داره سیاهی میره.خیلی بیحال بودم با اون همه درد حس میکردم داشتم بیهوش میشد از درد.داریوش بلندم کردو موهامو محکم کشید گفت جندهههه پاشو واستا دوست ندارم با یه ادمه بیحال سکس کنم.داریوش تند تند تلمبه میزد.تختو نگاه کردم.خونی بود…دیگه رسما بدبخت شده بودم.داریوش عرق کرده بودو تند تند منو میکرد منم فقط خدا خدا میکردم که ارضا شه ولم کنه.نیم ساعت همونطوری یه ضرب منو کرد تا آبش اومدو یکم رحم نکرد آبشو ریخت تو کسم.من رو همون تخت خونی ولو شدم بهم یه دستمال گفت بیا خودتو تمیز کن که منم به گوه کشیدی.میخواستم بزنم بکشمش تا اینکه شایان درو باز کرد و اومد کمکم کرد تا لباسامو بپوشم.نگاهم کرد.نگاهش کردم.یه تف تو صورتش انداختمو گفتم خیلیییی نامردی.کمکم کرد تا برم دستشویی و خودمو بشورم.کسم میسوخت ضعف کرده بودم ساعت 1 و نیم شده بود.

 

حالم بد بود نمیتونستم راه برم.اون حیوونم که به ارزوش رسیده بود رفت تو بالکن سیگار میکشید.منم با کمک شایان رفتم از خونه بیرون.منو سوار ماشین داریوش کرد و رسوند دمه خونه.ولی من اصلا حس بالا رفتن از پله هارو نداشتم.کمکم کرد تا رسیدم خونه.خیلی پر رو میخواست تو بیاد که گفتم کجا؟گمشو برو تا زنگ نزدم پلیس!گفت بذار بیام توباهات حرف بزنم بالا سرت باشم حالت خیلی بده.مامانم اینا هم که سره کار بودن و تا ساعت 6 و 7 نمیومدن.رفتم رو تختم دراز کشیدم و گریه کردم هی میگفتم شایان چرااا؟اخه چرا؟دوسم نداشتی؟برات کم گذاشته بودم؟…شایان حرفی نمیزد.شلواریم که خونی شده بود از پام در آورد و رفت تو خموم تا بشورتش.تو این یه ربع من خوابم برد که یهو بیدار شدمو گفتم نکنه الان دیوس بازی دراورده باشه طبا ملاها رو برداشته باشه رفته باشه.تو خونه صداش کردم شایان کدوم گوری ای؟که دیدم تو آشپزخونه داره برام آب پرتقال میاره.خندیدم گفتم:هه کارتونو کردین حالا دلت به رحم اومده؟اب پرتقالو خوردم گفتم خیلی خب میتونی بری… درو باز کردم بارش تا بره خودمم رفتم جلوی حموم داشتم لباسامو درمیاوردم که برم حموم گفت تو درد داری بذار من میام میشورمت.دیگه اصلا نه حوصلشو داشتم نه حوصله ی…اصلا حالم خیلی بد بود.برام دیگه فرقی نداشت.اومد تو خودشم لباسشو دراورد باتم رفتیم زیر دوش و من همچنان گریه میکردم.با گریا گفتم به خدا اگه خودت اینکارو میکردی شاید انقد ناراحت نمیشدم.خیلی بهم بد کردی… دیدم اونم اشک تو چشماش جمعه گفتم برو بمیر دیگه من خام این اشکات نمیشم. گفت شیدا!هنوز نموم نشده!گفتم ینی چی؟!!! – داریوش تو اون حالت ازت فیلم گرفته و تو چون حالت بد بوده خودت متوحه نشدی…

 

تیغو برداشتم.دیگ مرگو زندگی برام فرقی نداشت.میخواستم بزنم که شایان تیغو از دستم کشیدو تیغ به دست خودش کشیده شدو دست غرق خون شد.با همون دست خونیش بغلم کردو تو بغل هم گریه کردیم.هنوزم نفهمیدم چرا منو به اون حیوون فروخته بود.ازش متنفر شده بودم ولی همزمان هنوز دوسش داشتم… گذشتو منم چند روز قرص خوردم بخاطر اب اون لعنتی که این وسط یه بچه نیاد.تا کم کم تلفنای ناشناس با گوشیم شروع شد.نصفه شبا یکی زنگ میزد به خونمونو قطع میکرد.مامانمم شک کرده بود. تا اینکا یه روز یکی اس داد گفت فیلمتو دارم جنده اگه نیای پیشم بازم فیلمتو پخش میکنم.فهمیدم داریوشه.و منم مجبور بودم بخاطر ابرومم که شده برم.شایانم که…آدم به بی غیرتیش ندیده بودم فقط بهم قول داده بود که گوشیه داریوشوبگیره و فیلمو پاک کنه هرطوری شده. آخرای تابستون شد یه ماهی بود که این هی تهدید میکرد حتی یه بارم که مقاومت کردم زنگ زد با خونمونو مامانم برداشتو اینبار حرف زد و به مامانم گفت خانون دخترتونو با یه پسر دیدم خواستم بدونیدو قطع کرد.مامانه منم بیشتر از همیشه بهم شک کرد و من فهمیدم داریوش واقعا دیوونست دیگه طاقتم تاب شده بود.همه چیزو به مامانم گفتم.مامانمم بی اختیار گریه میکرد.گذشت تا شکایت کردیم.سال کنکورم بجای درس فقط توی کلانتری و دادگستری بودم.خیلی روزای سختی بود.ام از داریوش و هم از شایان شکایت کردیم.خدا میدونه چقد تلاش کردم خودمو بکشم.4 بار خودکشی کردم ولی خیلی جون سگ بودم ظاهرا!بعدا یک سالو نیم دوندگی چون من درستو حسابی نتونستم همه چیو اثبات کنم اونا فقط با 10 ملیون پول و هزینه ی عمل بکارت من آزاد شدن.ینی اولش تبعید شده بودن.اگه میتونستم همه چیو ثابت کنم پای دار میرفتن.بعدم من عمل شدم.چه فایده…اون خاطره هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه.لطف مکرر،میشه حق مسلم!جسمم ترمیم شد ولی روحم هرگز به حالت اولش برنمیگرده….

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

16 دیدگاه دربارهٔ «به فجیع‌ترین وضع بهم تجاوز شد»

  1. مهرداد

    سلام اينجور آدما بايد بدي دست من تا خواهر مادرشو بگايم زنگ بزن آدرسو بده من خودم اول كونشو پاره ميكنم بعد دارش ميزنم

  2. الهیب بمیرم واست خیلی بده تصورش هم سخته کس ننه داریوش و شایان ساده لوحی این بدی هارو داره

  3. hadi andarz

    سلام شیدا خانم از داستانت خیلی ناراحت شدم امیدوارم همه چی درست بشه

  4. سلام شیدا داستانت خیلی غم انگیزبود ای کاش من اون بی شرف و می شناختم حقت ومیگرفتم تا دل خودم خنک بشه .چون بیشتراز تو من سوختم.

  5. نمیدونم چی بگم فقط همین رو میگم توف به مردونگیه کسی که دختر رو گول میزنه و کاری میکنه تا اخر عمر یادش نره

  6. داستان خیلی غم انگیز بود خیلی ناراحت شدم نباید انقد ساده باشی

  7. می تونم درد تو درک کنم وقتی بهت تجاوز میشه و تو نمی تونی انتقام بگیری واقعا متاسفم

  8. خیلی گریه کردم وقتی خوندم. منم 4 سال با یه نفر بودم ولی آخرش گذاشت رفت. با بی رحمی تمام.بعضی از پسرا خیلی بی وجدان و نامردن. آدم دیگه نمیدونه به کی باید اعتماد کنه.

  9. متاسفم واسه پسر بودم که بعضی ها اسمش به ننگ کشیدن.اینم از قانون به ظاهر اسلامی ما.خاک بر سر پدر و مادرامون که این اسلام برای ما اوردن……هی

  10. خوار همچین پسریو باید گایید لاشی بی ناموس همین مادرجنده ها باعث میشن اسم پسر خراب بشه و دیگه کسی ب پسرای خوبم نمیتونه اعتمااد کنه

  11. وتقعا متاسف شدم حتی گریه هم کردم کاش میمرد کس کش پدر خوارکسده ایشالا ک تو اون دنیا برج ایفل ر از پهنا تو کونش کنن ایشالا زودتر بمیره

  12. تو از پسر نارو خوردی،منم از دختر،با این تفاوت که من به جای جسمم به روحم تجاوز شد…
    مرگ بر احساس.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا