برده‏

اوضاع فرق داشت. این بار مرد عشق را بوسیده بود و کنار گذاشته بود. بالأخره ایستادند. دختر بالا را نگاه کرد و دیوار سیاهچالش را دید. صدای دسته‏کلید آمد و به دنبال آن، صدای باز شدن قفل‏ها، یکی پس از دیگری، در سکوت زیرزمین پیچید.
در با سر و صدا باز شد. مرد برای اوّلین بار به پایین پایش نگاه کرد. چهره‏ی او هم ناراحت بود. امّا هر دو می‏دانستند که این اتفاق باید بیافتد.
«گم‏شو تو. بجنب، یالا»
اشک از چشمان مهتاب سرازیر شد. سرش را خم کرد تا صاحبش نفهمد. پای صاحبش را بر کمرش حس کرد که او را هل می‏داد. تعلل بی‏فایده بود. بدنش را خم کرد و وارد شد و روی زمین نشست. پشت سرش صدای بسته شدن سه قفل را شنید. تنها ماند.
قفس جای ایستادن و دراز کشیدن نداشت. امّا آن‏قدر بزرگ بود که بتواند راحت تویش بنشیند.
صدای پای صاحبش را شنید که دور می‏شد. با هر گام، ترس و ناراحتی‏اش بیش‏تر می‏شد. چند لحظه بعد صدای در زیرزمین آمد. کلید در آن چرخید و در قفل شد. چراغ‏ها هم خاموش شدند. نور بسیار ضعیفی از پنجره‏ها به داخل می‏تابید که تقریباً هیچ اثری در قفس نداشت. وقتی شب از راه می‏رسید، همان نور هم قطع می‏شد.
اشک صورتش را خیس کرد. صدای گریه‏اش زیرزمین ساکت را پر کرد. چرا این حماقت را کرده بود؟ چرا به خودش اجازه داده بود صاحبش را ناراحت کند؟ سؤال‏های این‏چنین ذهنش را آشفته کرده بود.
 
چند دقیقه گذشت. روی زانوهایش بلند شد و از لای میله‏ها نگاهی به بیرون انداخت و گوشش را تیز کرد. هیچ صدایی نمی‏آمد. این چند دقیقه برایش چند ساعت گذشته بود. یادش افتاد که ممکن است زندانی بودنش به چند روز بکشد. و تازه بعدش تنبیه اصلی شروع می‏شد. آخر چرا سرپیچی کرده بود؟ دوباره خودش را رها کرد. صدای گریه‏اش، تنها چیزی بود که سکوت سنگین زیرزمین تاریک را می‏شکست.
روی زمین سرد نشست. به میله‏ها تکیه داد. صورتش را روی زانوهایش گذاشت. امیدوار بود این بدبختی هر چه زودتر تمام شود. کم‏کم خستگی بر او غلبه کرد و در همان حال، به خواب رفت.
با یک صدای تق چرتش پاره شد. به بیرون نگاه کرد. صاحبش را دید که در تاریکی به سمت قفس می‏آید. یک صندلی با خودش حمل می‏کرد. جلو آمد و بدون این که نیم‏نگاهی به مهتاب بیاندازد، صندلی را کنار در قفس گذاشت و راهش را گرفت و برگشت و در را هم قفل کرد سکوت مطلق برقرار شد.
چند ساعت گذشت تا مهتاب دوباره صدای باز شدن در، و آن قدم‏های آشنا را شنید. مرد باز هم هیچ نگفت. این بار چراغ را هم روشن کرده بود. آمد و روی صندلی نشست و روزنامه‏ای را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
مهتاب خودش را به میله‏ها چسباند. مرد روزنامه رابرگ زد و خنده‏ی بلندی سر داد. نیم نگاهی هم به او نیانداخت. دوباره روی زمین نشست و سرش را در زانوهایش فرو برد. امیدوار بود که حرفی نزد. می‏خواست اگر گریه می‏کند، صدایش بلند نشود.
سرانجام مرد روزنامه را جمع کرد و برای نخستین بار، نگاهی دقیق به مهتاب انداخت. هرگز در خواب هم نمی‏دید که چنین موجود دوست‏داشتنی و زیبایی را در اختیار داشته باشد. فقط شانس بود که مهتاب را وارد زندگی او کرده بود.
می‏دانست که دختری که در آن قفس نشسته و خودش را جمع کرده، بدون شک دارد گریه می‏کند. نهری از موهای سیاه روی شانه‏های برهنه‏ی دخترک را گرفته بود. بدنش آرام می‏لرزید. مرد با خودش فکر کرد شاید بس باشد. دیگر حتماً عبرت گرفته. امّا نه! نباید دلسوزی نشان می‏داد. رفتار آن دختر را باید اصلاح می‏کرد. با این فکر بود که از جا بلند شد و به طرف در قفس رفت.
 
صدای قفل در قفس شنیده شد. مهتاب، که هنوز سرش در دامنش بود، با خودش لبخند زد. خیال کرد تمام شده است. به صاحبش نگاه نکرد. با خودش گفت که الآن مرد او را به سمت خودش می‏کشد و در آغوش می‏کشد.
امّا این‏طور نشد. صدای ورق‏های کاغذ را شنید. سرش را بلند کرد و دید که مرد دوباره دارد روزنامه می‏خواند. دستپاچه شد. مرد از او انتظار چه حرکتی را داشت؟ باید حرفی می‏زد؟ باید ازش خواهش می‏کرد که او را ببخشد؟ اصلاً نمی‏دانست. در جایش جابه‏جا شد. چشمش به در قفس افتاد. قفل نبود.
این چه معنی داشت؟ آرام در قفس جابه‏جا شد. روی زمین خوابید و پا و سرش را در شکمش جمع کرد. برای خودش احساس ترحم می‏کرد. معلوم نبود که چند ساعت در همان وضع گذشت.
ناگهان مرد سکوت را شکست. روزنامه را روی زمین گذاشت و با صدای قاطع و محکمی گفت:
«مهتاب! تو خودت را مجانی تسلیم من کردی. امّا از این لحظه، نه تو برده‏ی منی و نه من صاحب تو. در قفست باز است. در زیرزمین هم باز است. لباس‏هایت کنار در خانه به چوب‏لباسی آویزان است. پول کافی هم برایت گذاشتم که خانه بروی و تا یکی دو ماه لازم نباشد هیچ کاری کنی. می‏خواهم یک حق انتخاب بهت بدهم.»
به آن دختر بی‏چاره نگاه کرد. چرا این‏قدر احمق بود؟
«می‏توانی از این قفس بروی بیرون و آزاد باشی و هر کاری خواستی بکنی. می‏توانی هم نروی و پیش من بمانی و برده‏ی من باشی. اگر خواستی آن قلاده دور گردنت بماند، باید بدانی که من نظر تو را می‏شنوم. امّا حرف آخر را خودم می‏زنم. به عنوان صاحب تو، هر وقت لازم باشد تربیتت می‏کنم و هر طور صلاح بدانم، تنبیهت می‏کنم.»
جلوتر رفت و با ناراحتی به او خیره شد.
«مهتاب! فقط تو می‏توانی به این سؤال جواب بدهی. با خودت صادق باشد. درها همه بازند. آزادی، بیرون این خانه منتظر توست. خوب فکر کن.»
با گفتن این حرف، به صندلی‏اش برگشت و نشست.
مهتاب سرش را برگرداند. به در باز قفس نگاه کرد. جلو رفت و میله‏ها را در دست گرفت. آزادی؟ می‏توانست هر کاری می‏خواهد انجام بدهد. می‏توانست هر طور دوست دارد زندگی کند. می‏توانست هر چی می‏خواهد بخورد. امّا اگر آزاد باشد دیگر آن مرد را برای همیشه از دست می‏دهد. محبت او، گرمای او، قدرت او… چه‏طور می‏توانست بدون او زندگی کند؟
با خودش فکر کرد که در را باز کند و دوان دوان خارج شود. امّا هیچ راه برگشتی نبود. آخر چرا باید تصمیم به این سختی را خودش به تنهایی می‏گرفت؟
 
مهتاب در قفس را باز کرد. نفس مرد حبس شد. فکر کرد که دارد ترکش می‏کند. مهتاب کوچولو و دوست‏داشتنی و ناز، دارد او را ترک می‏کند. نمی‏توانست نگاه کند. حرفی هم نمی‏توانست بزند. کم‏کم تعجب جایگزین نگرانی شد. در قفس باز شده بود. امّا صدای بیرون آمدن مهتاب را نشنیده بود.
مهتاب سرش را خم کرد. لبش را گاز گرفت. نفس عمیقی کشید. همین‏طور که به زمین چشم دوخته بود گفت:
«ارباب، اجازه دارم حرف بزنم؟»
«آره مهتاب. بگو.» صدای مرد عصبی بود.
«می‏خواهم ازتان تشکر کنم. روزی که شما این قلاده را به گردن من بستید، من قلب و جسم و روحم را به شما دادم. وقتی قلاده را قبول کردم، کنترل شما و عشق شما و تنبیهات شما را هم قبول کردم. من به اختیار خودم برده‏ی شما شدم و افتخار می‏کنم. امّا این بار، هم خودم را به دردسر انداختم هم شما را. بیش‏تر خودم را. به حرفتان گوش نکردم. باید تنبیه شوم. خواهش می‏کنم. هر کاری لازم است بکنید. امّا تو رو خدا، شما همه‏ی آن چیزی هستید که من در زندگی‏ام می‏خواهم. برای یک اشتباه، مرا بیرون نیاندازید. هیچ‏کس قدر من شما را دوست ندارد.»
و دیگر نتوانست ادامه بدهد.
مرد برگشت. سعی کرد بر احساساتش مسلط باشد. حرف زدن برایش راحت نبود.
«بیا این‏جا روی پایم عزیزم.»
مهتاب به صورت مرد نگاه کرد و لبخند زد. اشک‏هایش را پاک کرد. زود از قفس خارج شد و به سمت مرد خزید و مستقیم در آغوش او فرو رفت. چند دقیقه، بدون هیچ حرفی در بغل هم نشستند و یکدیگر را بوسیدند.
سرانجام مرد گفت:
«عسلم، فکر می‏کنی خوب تنبیه شدی؟»
 
مهتاب دلش می‏خواست بگوید بله. دلش می‏خواست به او بگوید که بدترین تنبیه، فکر از دست دادن او بوده و حالا می‏داند که باید چه کار کند. امّا به جای همه‏ی این حرف‏ها، سرش را پایین انداخت و گفت:
«ارباب، هر طور میل شماست.»
«خب عزیزم. می‏دانم که هر دو مان امروز سختی کشیدیم. امّا تنبیه تو تمام نشده است. حالا ازت می‏خواهم که به قفست برگردی.»
مهتاب به آرامی از پای مرد پایین آمد. چهاردست‏وپا به سمت قفس رفت و وارد جایی شد که آن‏قدر ازش تنفر شد. مکانی برای گریه و تنهایی و ترس.
مرد نگاهی به او انداخت و از جایش بلند شد و از زیرزمین خارج شد. در قفس هم‏چنان باز بود.
مهتاب رفتن مرد و خاموش شدن چراغ‏ها را تماشا کرد. با خودش فکر کرد که شب را باید تنهایی، و با رؤیای آغوش مرد، به صبح برساند.
مهتاب را به یکی از ستون‏های زیرزمین بستش. دستش را بالای سرش برد و در حلقه‏ای که از سقف آویزان بود انداخت. حلقه را سفت کرد و بالا کشید. بدنش بالا رفت تا جایی که فقط نوک پنجه‏هایش، زمین سرد زیرزمین را لمس می‏کرد. پستان‏هایش کمی به جلو متمایل شده بود. از ترس عرق کرده بود و در جای خودش می‏لرزید.
یک شلاق اسب‏دوانی نازک یک متری برداشت.
روی نوک پستانش گذاشت و مثل آرشه‏ای که بر ویلن کشیده می‏شود، روی آن گوشت کوچولوی قرمز کشید. شلاق را با ریتم خاصی، به سرعت و آهسته، بر نوک پستانش می‏زد. پستان‏ها زیر ضربه‏ها، مثل ژله می‏لرزیدند. کم‏کم ضربه‏ها تندتر شدند.
 
 
و ناگهان، دستش را بالا برد و بدون هیچ اخطاری، با تمام توان شلاق را درست بر نوک پستان‏هایش پایین آورد. تمام وجودش به لرزه درآمد
دفعه‏ی بعد، دستش را پایین برد و با بیشترین سرعت ممکن بالا آورد و شلاق را بر زیر پستانش نشاند.
ضربه‏ها را بدون وقفه بر پستان‏هایش می‏زد. بالا و پایین و چپ و راست. یکی بعد از دیگری. بعد از حدود چهل ضربه، مرد خوب می‏دانست که پستان‏هایش از درد، انگار دارند آتش می‏گیرند.
شلاق را کناری انداخت. دورش زد و پشتش ایستاد…
انگشتانش را روی نوک پستان‏ها گذاشت و به آرامی نوازش کرد و فشار داد. طوری که انگار داشت از پستان‏های دخترانه‏ی مهتاب شیر می‏دوشید. هیچ عجله‏ای در کار نبود.
یک ربع تمام این کار را کرد. در این پانزده دقیقه، یک ماهیتابه‏ی کوچک آب داشت روی گاز پیک‏نیکی می‏جوشید. دو تا قاشق توی آب جوش گذاشت و یک دقیقه صبر کرد.
هر دو قاشق را بیرون آورد و به زیر بغل مهتاب برد و خیلی آهسته، روی پوست پستان او گذاشت.
مهتاب لگدی به پشت سرش انداخت. نفس را حبس کرد. تمام بدنش ناگهان عرق کرد. سینه‏اش را به جلو داده بود، انگار پستان‏هایش داشتند برای درد بیش‏تر التماس می‏کردند. اشک تمام صورتش را پوشانده بود.
مرد قاشق‏ها را دوباره در ماهیتابه داغ کرد و این بار زیر پستان‏ها گذاشت. دفعه‏ی بعد هاله‏ی پستان را داغ کرد و کم‏کم سراغ نوک پستان‏ها رفت.
اولش قاشق را زیاد روی پوست نگه نمی‏داشت. امّا بعد از مدتی قاشق را پنج ثانیه و حتّی ده ثانیه به پوست پستان می‏چسباند. این چند ثانیه برای مهتاب، زمانی بود تمام‏نشدنی.
اندکی بعد، فکر جدیدی به ذهن مرد رسید. پستان‏های مهتاب را در دست گرفت و به لکه‏های سوختگی روی پوست دقت کرد. قاشق را برداشت و با دقت تمام، کاری کرد که سطح هر دو پستان، بالا و پایین، به صورت یک‏دست از سوختگی قرمز شوند.
 
باز هم با انگشتانش سراغ نوک پستان‏ها رفت. چیزی درون بدن مهتاب می‏شکست و فرو می‏ریخت. نمی‏توانست مقاومت کند. سرش را وحشیانه به این‏طرف و آن‏طرف می‏چرخاند.
بار دیگر مرد سراغ شلاق رفت. این بار پستان‏ها کاملاً آماده بودند. ضربه‏ای بعد از ضربه‏ی دیگر بر نوک پستان‏ها می‏نشست. هر ضربه، کمی محکم‏تر از ضربه‏ی قبلی.
وقتی درد در بدن مهتاب به جایی رسید که به نظر می‏آمد طاقتش به سر رسیده است، مرد سطلی از آب سرد برداشت و بر پستان‏های او پاشید. نفس دخترک حبس شد. در جای خودش می‏لرزید. آب از بدنش می‏چکید و با عرق و اشکش مخلوط شده بود. حالا دیگر قطرات ادرار هم از لای پایش بر زمین می‏چکیدند. کنترل بدنش را به کلی از دست داده بود.
مرد با خودش گفت که دیگر بس است. فقط دلش می‏خواست حتماً آخرین بلا را هم سر دختر بیاورد.
دو انبر دم‏باریک برداشت و مستقیماً بر روی شعله‏ی گاز پیک‏نیک گرفت. آن‏قدر نگاه داشت تا کاملاً داغ شدند. مهتاب چشمش باز بود و می‏دید که چه اتفاقی قرار بود بیافتد. امّا کاری از دستش برنمی‏آمد. می‏دانست که التماس هیچ فایده‏ای ندارد
مرد انبرها را برداشت و روی نوک پستان‏ها گذاشت و فشار داد. دیگر مهتاب نتوانست ادامه دهد. هر دو پایش را با شدت در هوا تکان می‏داد و نعره می‏کشید. جریان ادرار از لای پایش به بیرون می‏پاشید. وقتی چشم‏هایش در کاسه چرخیدند، مرد انبرها را برداشت.
انگشتش را بر نوک پستان‏ها گذاشت و با لمسی ظریف و آرام، دوباره حواس مهتاب را به او بازگرداند. چند قدم عقب رفت و به برده‏اش نگاه کرد. دختری که تا ساعتی پیش خونسرد ایستاده بود تا با طناب بسته شود و شلاق‏های اولیه را با سکوت تحمل کرده بود، حالا داشت در هوا تاب می‏خورد و هق‏هق می‏کرد و از بدن خیسش در زیر نور ضعیف زیرزمین می‏درخشید و برق می‏زد. پستان‏های ظریف و دخترانه‏اش قرمز شده بودند و با سطحی یکپارچه از تاول، پوشیده شده بودند.
 
دیگر نتوانست تحمل کند. جلو رفت و بدن مهتاب را تنگ در آغوش گرفت. درست همین لحظه بود که مهتاب، بدون لحظه‏ای فکر کردن، لبش را بر لبان مرد گذاشت و فشار داد. انگار داشت با این فشار و زور، دردش را به صاحبش منتقل می‏کرد. ظاهراً همین‏طور هم شد. در یک چشم بر هم زدن، اثری از درد نمانده بود.
مهتاب تنها بعد از یک بوسه، نتوانست خودش را کنترل کند و اورگاسم شد. صاحبش همان لحظه نفهمید. امّا بالأخره می‏فهمید و بدون شک، تنبیهی بسیار سخت برای برده‏ای که بدون اجازه اورگاسم می‏شد، را در نظر می‏گرفت

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

1 دیدگاه دربارهٔ «برده‏»

  1. واقعا عالی بود.من عاشق این جور داستانام میشه بازم بنویسین؟

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا