هفت صبح یه روز سرد پاییزی به سختی تونستم خودمو از تخت خواب جدا کنم و بدون توجه به اصرار های مادرم برای خوردن صبحانه،اماده شدم که بتونم به کلاسم برسم.حتما براتون پیش اومده که نیم ساعت با موهاتون کلنجار برین و اخرشم اونجوری که میخواید نشه و اگه مثل من یه خورده وسواسی و خرافاتی باشید این اتفاق میتونه حسابی روزتونو به گند بکشه به هر حال با یه روحیه داغون از خونه زدم بیرون و چون به خاطر قضیه موهام حسابی وقت تلف کرده بودم امیدی برای رسیدن به کلاس نداشتم با توجه به اخلاق استاد و حال روز خودم قید کلاس رفتنو زدم اینجور وقتا معمولا ترجیح میدم وقتمو به دود کردن چند نخ سیگار و خوردن یه قهوه تو کافه نزدیک دانشگاه بگذرونم به همین خاطر بلوار دانشگاه رو رد کردم و راه افتادم سمت کافه، طبق معمول چهار راهی که به کافه منتهی میشد و چراغش همیشه برای من قرمز بود ترافیک کشنده ای داشت و من بیشتر اوقات مجبور میشدم یکی از سیگار هامو توی ترافیک این چراغ لعنتی بکشم اصلا شاید همین چراغ باعث شده بود من سیگاری بشم!!غرق افکارم در مورد چراغ و سیگار و استاد و موهای نا فرمم بودم که صدای ضربه ی محکمی که به شیشه ماشینم خورد حسابی تکونم داد،
دوستم وحید بود با اون شوخی های خرکیش،بعد از این که سوار شد و چند تا فحش حسابی نثارش کردم،گفت: که اونم به کلاس نرسیده و داره بر میگرده خونه که یه چیزی بخوره بعدش گفت از وقتی که هم اتاقیش برگشته شهرشون غذای درست و حسابی نخورده اخه همیشه دوستش بوده که اشپزی میکرده و این فقط کوفت میکرده و ظرفها رو هم میذاشته واسه اون بیچاره،همینطور که توی ترافیک داشتم به مزخرفاته وحید گوش میدادم سه تا دختر که مشغوله صحبت با ماشین جلویی بودن توجهمو جلب کردن وحید که فهمیده بود به حرفاش گوش نمیدم با دنبال کردن مسیر نگاهم پوزخندی زد و گفت:ای ناکس داری کجا رو دید میزنی ؟بدون اینکه نگاهش کنم گفتم خفه شو بزار ببینم چی میگن،یکی از دخترها که با فاصله از دو دختر دیگه ایستاده بود، کم سن و سال تر از اون دو نفر به نظر میرسید و من در یک لحظه که روشو به سمت ما چرخوند تونستم چشمهای درشت و میشی رنگشو ببینم دو دختر دیگه مشغول جرو بحث با سرنشین های ماشین بودن. محو چشمای دخترک شده بودم که وحید گفت:میشناسمشون هر سه شون از خونه فرار کردن اینجا میان که خرجشونو در بیارن!گفتم:ندیدمشون قبلا، گفت:بیشتر شبها میان اینطرفا،لابد دیشبو با اون پسرا بودن.من که حسابی درگیر معصومیت غم انگیز چشمهای رو به روم بودم،
باور اینکه دخترک مجبور شده به خاطر پول خودشو در اختیار کسانی که اصلا نمیشناخته بزاره برام غیرممکن بود…صدای بوق ماشین پشت سری حالیم کرد که چراغ سبز شده و میشه چند متری جلوتر رفت.کار دخترها با اون ماشین به فحش و داد و هوار رسیده بود که وحید با یه لبخند جلف دهنشو گشاد کرد و گفت :نظرت چیه؟جواب دادم منظورت چیه؟گفت:میخوای این دخترها رو برداریم بریم خونه من بعد از ظهرو با اینا بگذرونیم،اولش میخواستم یه چیزی بارش کنم که حالش بد شه اخه احمق میدونست که من از این جور روابط که پول رد و بدل میشه و حالت خرید و فروش دارن متنفرم ولی راستش همیشه دوست داشتم در مورد زنهای خیابونی بیشتر بدونم و سوالات زیادی داشتم که ازشون بپرسم و این میتونست یه فرصت عالی باشه،من تا اون روز با هر دختری که ارتباط برقرار کرده بودم در بهترین شرایط شش ماه طول میکشید که بتونیم با هم بخوابیم چون سکس بدون احساس برام بی معنی و تهوع اور بود وتا زمانی که کاملا از لحاظ حسی به طرف مقابل نزدیک نمیشدم سکسی در کار نبود.به هر حال رو به وحید که انتظار پاسخ مثبت منو نداشت و دهنش از تعجب گشاد تر شده بود گفتم:قبوله باید چیکار کنم؟،هنوز حرفم تموم نشده بود که وحید با چندتا بوق کوتاه تونست توجه دخترا رو جلب کنه اونا هم که از ماشین جلویی نا امید شده بودن با دودلی به سمت ما اومدن یکشون که ظاهرا بزرگتر به نظر میرسید نزدیکتر شد و گفت چی میخواین؟وحید گفت داریم میریم خونه اگه شما هم میاین سوار شید نهارتون با ما، دختر جواب داد:اولا که خر خودتی دوما ما روزها کار نمی کنیم،دیشبو نخوابیدیم الان که بریم تا غروب میخوابیم،(برام خیلی جالب بود که این دخترها هم تابع یک سری مقررات و اصول کاری هستن که حتما تو این مدتی که به این سبک زندگی کردن فهمیدن که باید این قوانین نانوشته رو رعایت کنن)وحید گفت:اگه این بعد از ظهرو با ما باشید امشب و فردا شب نمیخواد کار کنید،دختره جواب داد:مطمئنی؟براتون گرون تموم میشه ها، وحید گفت:خیلی خب حالا سوار شید فعلا،با اشاره دختر بزرگتردو نفر دیگه هم به سمت ماشین اومدن و بعد از نگاه کوتاهی که به ظاهر ما و ماشین انداختن سوار شدن،در طول مسیر چند بار دیگه هم از طریق ایینه ماشین تونستم اون چشمهای فوق العاده رو ببینم.نزدیک خونه که شدیم وحید پیاده شد و چند لحظه بعد با پیتزاهایی که برای نهار گرفته بود برگشت…وارد خونه که شدیم میشد بوی املت هایی که تو این چند روزه سوزونده شده بود رو حس کرد
بعد از یک ساعتی که وحید با مسخره بازی و جوکهای تکراریش تونسته یود دخترها رو حسابی سر کیف بیاره ومنم از ترکیب زیبای چشمها و لبخند شیرین دخترک سر ذوق اومده بودم همگی مشغول نهار خوردن شدیم،بعد از نهار وحید که متوجه نگاهای تحسین امیز من به دخترک شده بود با شیطنت خاصی گفت:خب خانومها و اقایون محترم دیگه بهتره بریم سر اصل مطلب،بعد روشو به من کرد و گفت:تو با این خانم کوچولو برین توی اتاق،منم همینجا با این جوجوها می مونم،دخترک بلافاصله بعد ازاین حرف بلند شد و با حالت بخصوصی از جلوی من گذشت و وارد اتاق شد،حس عجیبی بود ذهنم کاملا از چیزهایی که قبلا بهشون فکر میکردم و دوست داشتم در مورد زندگی این زنها بدونم خالی شده بود،میتونستم چشمهای زیبایی که دست نیافتنی به نظر می رسیدند رو به راحتی داخل اتاقی نمدار و بی روح تصاحب کنم،چند لحظه طول کشید تا تونستم خودمو جمع و جور کنم و وارد اتاق بشم،دخترک روی تخت چوبی و کهنه ای که بیشتر فضای اتاق رو پر کرده بود دراز کشیده بود و خیره به سقف اتاق نگاه میکرد وقتی که متوجه حضور من شد به سمت در چرخید و یکی از دستهاشو به عنوان تکیه گاه زیر سرش گذاشت و چشمهاشو که درخشش عجیبی پیدا کرده بودند رو به من دوخت.روی تخت کنارش نشستم وتو این فکر بودم حرفهامو چطور شروع کنم که دخترک نیم خیز شد و انگشتشو به نشونه سکوت روی لبهای صورتی رنگش گذاشت و با دستش اروم صورتمو به صورتش نزدیک کرد و من میتونستم برخورد نفسهای پرحرارت و شهوت انگیزشو با صورتم احساس کنم زبونم بند اومده بود که یه دفعه وحید درو باز کرد و گفت:میبینم که هنوز تو مقدمات گیر کردین من و جوجوها چندتایی وحید کوچولو هم پس انداختیم
، باور کنید اگه اون لحظه تو شرایط عادی بودم حقشو کف دستش میذاشتم ولی واقعا چیزی برای گفتن نداشتم سعی کردم با نگاه بهش بفهمونم گورشو گم کنه که گفت:شوخی کردم اومدم یه چیزی بردارم،بعدش به سمت میز کوچیکی که کنار تخت بود اومد و از کشوی میز یه بسته کاندوم برداشت و وقتی که میخواست بره بیرون یکی از کاندومها رو به سمت ما پرتاب کرد و گفت:”اول ایمنی بعد کار” بعدش هم یکی از اون لبخند های پهنشو تحویلمون داد و رفت بیرون،دخترک که متوجه عصبانیت و حرص من از وحید شده بود خنده ریزی کرد و سریع لبهاشو روی لبهام گذاشت،از گرما و لطافت لبهاش عضلات صورتم کرخت شده بود،درست تو همین لحظه بود که مطمئن شدم نمیتونم مقاومت کنم و در مقابل این لبهای خوش طعم و اغوش گرم کاری ازم ساخته نیست درهمون حالت که لبهامون روی همدیگه بود بدنمو اروم روی تن نرم و خوش بوی دخترک کشوندم و نا خوداگاه شروع به باز کردن دکمه های لباسش کردم،بعدش اهسته لبهامو به سمت گردن و گوشهای ظریفش بردم و جند لحظه ای هم موهای بلندشو که به رنگ قهوه ای روشن بود و بد جوری هم به چشمهای بی نظیرش میومد بو کشیدم بعد از اینکه لباسهامونو به کمک هم در اوردیم اولین چیزی که توجهمو جلب کرد سینه های فوق العاده خوش تراش و نرمی بود که نوک خوشرنگش با هاله ای از رنگ قهوه ای ملایم تزئین شده بود وخوردنی ترین خوراکی ای بود که تو عمرم دیده بودم با کشیدن دستهام روی پوست شفاف سینه هاش دوباره با ولع تمام شروع به خوردن لبهاش کردم و اهسته به سمت سینه ها پایین میومدم لحظه ای که به برامدگی لطیف سینه هاش رسیدم بدون شک از قحطی زده های سومالی هم گرسنه تر بودم،با لبها و زبونم با نوک کوچیک سینه اش که در حال سفت شدن بود بازی میکردم و ازطعم عالیشون لذت میبردم… به سختی تونستم از سینه هاش دل بکنم و از روی شکم خوش فرمش بگذرم وقتی زبونمو داخل شکاف متناسب و تمییز کسش که گوشتالود و صورتی رنگ بود کشیدم موسیقی نفسهای تند و صدای خوش اهنگش اشتیاق و شهوت منو بیشتر میکرد.
کمی که روی تخت جا به جا شدیم اون شروع به کشیدن زبونش روی گردن و سینه های من کرد همینطور که به سمت پایین حرکت میکرد با دستش التمو نوازش میکرد، وقتی که التمو داخل دهن کوچیکش کرد میدونستم اگه بذارم ادامه بده همه چیز خیلی زود تموم میشه واسه همین با اشاره ی دست بهش فهموندم که ادامه نده،اونم روی تخت به پشت خوابید و منم در حالی که رو زانوهام ایستاده بودم و کاندوم رو روی التم کشیده بودم سعی کردم التمو خیلی اروم رو لبه های کسش بکشم با این کارم حسابی تحریک شده بود و بریده بریده اه میکشید با احتیاط سر التمو وارد کردم با اینکه چشماشو بسته بود میشد لذتی رو که زیر پلکهاش جریان داشت رو حس کرد،با تکون ارومی که به خودم دادم بقیه التمو وارد کردم گرمای معرکه ای تمام وجودمو گرفته بود و میتونستم دیواره های کسشو که به التم فشار میاوردن رو حس کنم به و ضوح صدای ضربان قلبمو میشنیدم و نفس کشیدنم به طرز محسوسی سریعتر شده بود بعد از چند بار که جلو و عقب رفتم به صورت تمام قد روش دراز کشیدم و تلمبه هامو تندتر کردم هردومون به اوج رسیده بودیم که من بازم حالتمونو تغییر دادم تا زمان بیشتری رو در اختیار داشته باشیم اینبار پشتشو به من کرد و با انحنای خوبی که به کمرش داد حالت کاملا مناسبی به خودش گرفت منم در حالی که سینه هاشو توی دستام داشتم روش خم شدم و التمو وارد کسش کردم که حالا به خاطر تغییر حالت تنگتر شده بود بعد از چند دقیقه رویایی که تلمبه زدنم سریعتر شده بود با لرزشی که اندام زیباشو فرا گرفت فهمیدم که ارضا شده وچند لحظه بعدش همون سرخوشی و لرزش شیزین سراغ من هم اومد و هردو خیس عرق روی تخت ولو شدیم کاملا کرخت و بی حس شده بودم و به سختی تونستم از روی دخترکی که حتی اسمش رو هم نمیدونستم بلند شم هر دو به پشت دراز کشیدیم،یه سیگار روشن کردم و در حالی که به دود سیگار که در محیط بی روح اتاقک محو میشد خیره شده بودم اتفاقات این بعد از ظهر متفاوت رو مرور میکردم.
نوشته: محسن