من یه دوست دارم اسمش علی هست که بهش میگیم علی آقا.. از اون تریاکی های قهاره… حدودا پنجاه سالشه و یه بنگاه باربری ماشینهای سنگین داره ولی دیگه خودش کار نمیکنه و دست شاگرداش هست و خودش ساکن همیشگی خونه و پای منقل و وافور… وضع مالیش هم چون خوبه، زن و بچه اش زیاد کاری بکارش ندارن و همیشه هم چندتا از دوستاش که اغلب از هم تیپ های خودش و راننده بیابون و غیره هستن، مهمونش هستن و دور همون بساط منقل و تریاک.. این وسط فقط من بودم که شغلم اداری و بواسطه کارهای حسابداری و غیره همون بنگاه علی آقا؛ باهاش آشنا شدم و بعدها پایه ثابت و هرروز عصر منقل و تریاک تو خونه علی آقا بودم…
دوستهاش معمولا طرفهای ظهر ساعت یک و دو، که تازه علی آقا از خواب بلند میشد و بعد از نهار؛ یکی یکی پیداشون میشد بساط رو علم میکردن و تا ساعتهای شش و هفت بعدازظهر که میرفتن خونه هاشون.. من بخاطر همون شغل اداری؛ تازه وقتی اونا میرفتن میرسیدم اونجا و بعضی وقتها تا نیمه های شب پای بساط و کنار علی آقا و خونوادش بودیم…
و اما زن علی آقا.. اسمش آذر خانوم بود.. قد متوسط؛ یه کم تپل و گوشتی و سنش هم حدودا چهل و دو یا سه سال… آذر خانوم از دوستهای علی آقا که همشون راننده و تیپ های اینجوری بودن دل خوشی نداشت و اصلا از این بساط تریاک علی آقا همیشه شاکی و غرغر میکرد و جالب هم اینجا بود که موقعی که دوستهای علی آقا اونجا بودن خودش و بچه هاشو برمیداشت میرفت طبقه دوم و اصلا اونورا سروکله اش پیدا نمیشد… ولی بخاطر همون تفاوت شخصیتی که من با بقیه دوستان علی آقا داشتم و با ظاهر تمیز و مرتبی که من بعد از اداره مستقیم میومدم اونجا؛ آذر خانوم رابطه اش با من خوب بود و وقتی خودم و علی آقا شب تنها پای بساط بودیم؛ اونم میومد پایین و کنار ما می نشست و حتی مثلا استکان نعلبکی ها رو دوباره می شست و چایی تازه دم میکرد و خلاصه تا دیر وقت با من و علی آقا بود و بعد هم ساعتهای ده و یازده که من خداحافظی میکردم میرفتم… رابطه آذرخانوم با من همونطور که گفتم خوب بود و راحت..همیشه هم با روسری و دامن و لباس پوشیده بود…
اونشب طبق معمول من تا دیروقت خونه علی آقا بودم… فرداش تعطیل بود و عجله ای برای رفتن نداشتم… طرفهای ساعت دوازده شب، همینجور که پای بساط بودیم و داشتیم یه فیلم هم از تلویزیون میدیدم علی آقا که از ظهر همینجور پای بساط بود و کشیده بود و حسابی نعشه بود، پای همون بساط و روی بالشی که بهش تکیه داده بود یهو خوابش برد خرخرش رفت هوا… آذر خانوم بلند شد رفت یه پتو آورد و همونجا کشید روش و اومد دوباره کنار من نشست و شروع کرد با صدای آهسته به غیبت و شکایت از علی آقا و غرغرهای همیشگی.. من هم فقط به حرفاش گوش میدادم و بقیه بست های خودمو یکی یکی و باآرامش تمام و بدون عجله و با هرکدومش یه سیگار و چایی و گپ و گفتگو… تا یهو دیدم شده ساعت دو نصف شب و من هنوز اونجام.. علی آقا حالا دیگه تو خواب عمیق و خرخرش بدون وقفه ادامه داشت… بلند شدم از اتاق اومدم بیرون و تا دم در راهرو هم که به حیاط باز میشد و کفشهامون پشت در بود آذر خانوم اومد همرام که بدرقه کنه و من برم… همه اهالی خونه خواب بودن و راهرو هم نیمه تاریک و ما آهسته و پچ پچ کنان با هم حرف میزدیم و خداحافظی میکردیم که من از آذر خانوم عذرخواهی کردم و گفتم ببخشید تا این دیروقت مزاحمتون شدم و موندم… آذر خانوم گفت نه این چه حرفیه، اتفاقا دلم سبک شد حرفامو بهت زدم…
اینو که گفت نمیدونم چطور شد که ناخودآگاه دستمو گذاشتم رو بازوش و حالت نوازش بهش گفتم غصه نخور درست میشه و شروع کردم دلداریش دادن..تو اون تاریکی بغل کردن آذر خانوم راحتترین کار و اصلا خودبخود یهو دیدم تو بغلمه… خودش رو ول کرده بود تو بغلم و فقط صدای نفسهاشو میشنیدم… اون سکوت و اون تاریکی و شوهرش که توی دوقدمی خواب بود و آذر که تو بغلم بود و قلبم که داشت از سینه ام میزد بیرون.. هرچی کشیده بودم پرید…!! دستم رو که داشتم همینجور کمرش رو میمالیدم آهسته بردم پایین و کونش رو گرفتم..قدش کوچکتر از من بود و سرش رو سینه ام بود… روسریش رو یه کم زدم کنار و موهاش رو بوس کردم… فقط داشت نفس نفس میزد هیچی نمیگفت.. چونه اش رو آوردم بالا و اول لپ ها و بعد لبهاشو بوسیدم… مثل اینکه مسخ شده باشه هیچ حرکتی نمیکرد… فرصت زیادی نداشتم.. از هیجان داشتم میمردم… اگر شوهرش یا حتی یکی از بچه هاش یهو میومدن چی میشد…یه کم از خودم جداش کردم و همونجور که لبم روی لبش بود سر و گردنش رو دست کشیدم و دکمه اول پیرهنش رو باز کردم و دستمو کردم تو سینه اش و از توی سوتین همونجا شروع کردم مالیدن…
بعد هم دستمو آوردم بیرون رفتم پایین و دستمو کردم لای پاش و از روی دامن کسش رو گرفتم… یه آه یواش کشید و خودش رو چسبوند بهم… ایندفعه با دستام رفتم پشت دامنش رو زدم بالا و از بالای شرتش دستمو کردم توی کونش و لای پاش و کسش رو از همون پشت انگشت کردن… فقط نفس نفس میزد و لبمو گاز میگرفت… برش گردوندم و دامنش رو زدم بالا و شرتش رو کشیدم پایین و همزمان کمربند خودمم باز کردم و شرت و شلوارمو تا زانو کشیدم پایین و کیرم رو که حسابی شق و خیس شده بود گذاشتم لای پاش… دولا شده بود و دستاش رو گذاشته بود روی طاقچه ای که کنار در بود… با چندتا عقب جلو سوراخ کسش رو پیدا کردم و کیرمو تا ته کردم توش و شروع کردم تلمبه زدن… بخاطر تریاکهایی که کشیده بودم ارضا نمیشدم… آذر خانوم خودش فکر کنم تو همون چند دقیقه دوسه بار ارضا شده بود چون هم کسش فوق العاده لیز شده بود و هم دست به کیرم که میزدم خیسه خیس بود… همونجور که آذر دولا بود و کیرم هم تو کسش میرفت و میومد؛ با انگشتم سوراخ کونش رو پیدا کرده بودم و انگشتمم تو کونش بود…کیرمو درآوردم و فقط با انگشت شروع کردم کونش رو انگشت کردن… آذر فقط هرازگاهی یه آه میکشید… انگشتمو از تو کون آذر آوردم بیرون و کیرم رو که هنوز خیس و لیز از آب آذر بود گذاشتم در سوراخ کون آذر و با اولین فشار کیرم آهسته آهسته تا ته رفت تو کونش… انگار کیرم رو قورت داده باشه یه همچین حسی داشتم… کونش چسبیده بود به شکمم و کیرم تا ته تو کونش بود… پهلوهاشو گرفته بودم و با شدت میکردم تا ته تو کونش…که یهو آبم مثل اینکه از تمام وجودم کشیده باشنش اومد وبا شدت تمام ریختم ته کونش….
یه چند لحظه تو همون حالت موندیم… حتی خود آذر هم تکون نخورد… تا کیرم خودش یواش یواش از کون آذر اومد بیرون… یه کم از همون پشت سینه هاشو مالیدم، بعد هم پیرهنشو مرتب کرد و شرتش رو کشید بالا و منم یه بوسش کردم و خداحافظی و از خونه شون زدم بیرون…هوای بیرون، هوای خنک و تمیز سحرگاهی بود… سیگاری روشن کردم و پیاده بسمت خونه راه افتادم…اون کون بهترین کون، و اون سیگار بهترین سیگار زندگیم بود..
نوشته: کاپیتان نیمو