اسمم دانیاله 19 سال دارم و دانشجو هستم.
این داستان من واقعی هست وبدون هیچ دروغ یا جلوه نوشته ام این ماجرا برمیگرده به دوسال پیش
تابستون که با اتفاق خانواده طبق هرسال میرفتیم روستای پدری وبا اقوام دیدار میکردیم میرفتیم خونه عموم یک چند روزی بودیم بر میگشتیم .رسیدیم روستا رفتیم خونه عمو بعد از استقبال گرم فامیل کلی بوس ردو بدل کردن بین هم نشستیم خستگی راه در کنیم گوشیم زنگ خورد دوست دخترم بود رفتم بیرون جواب شو دادم بعد همونجا دم در حیاط وایستادم به اس بازی با دوست دخترم که یکی بچه های روستا که هم بازی دوران بچه گی بود منو دید آمد جلو سلام احوالپرسی کردیم نشستیم به صحبت کردن از خودمون میگفتیم و از شر بازی هایی که با هم میکردیم صحبت میکردیم و میخندیدیم گفت چند تا ازبچه ها خیلی دوست دارن منو ببینن گفتم باشه فردا الان هوا داره تاریک میشه بعدشم خیلی خسته ام خداحافظی کرد ورفت بعد پسر عمو کوچیکم اومد از باغشون کلی همدیگه رو بغل کردیم آخه من و اون خیلی باهم رفیقیم چون من داداش ندارم اونو جای داداش نداشته ام دوستش دارم اون شب خیلی با هم گفتیم وخندیدیم فردا صبح شد از خواب که بلند شدم دیدم پسر عموم رفته باغ صبحانه که خوردم رفتم جلو آیینه موهامو درست کردم لباسای جدید مو پوشیدم لب هامو که یک رژکم رنگ داشتم زدم خلاصه یک تیپ خوبی به هم زدمو گفتم بابا میخام برم تو روستا یه دور بزنم با دوستام دیدار کنم
گفت باشه پسرم برو سوئیچ ماشین رو ازش گرفتم و رفتم سوارماشین شدم رفتم پیش بچه ها کلی هم تحویلم گرفتند وخندیدیم چندتا شون رفتند موندند دو نفر اونا رو سوار ماشین کردمو رفتیم سمت باغ های روستا یه دوری بزنیم تو راه هی قربون صدقه ام میرفتن دوتایی همش ازم تعریف میکردن که چه بدنی داری چه لباس هایی داری مدل موت خیلی بهت میاد خلاصه کلی تعریف آخه من قدم 170بود وزنم 75 کیلو باشگاه بدن سازی میرفتم اندامم رو فرم بود باسن تقریبا بزرگی داشتم با پوست سفید وبدن بدون مو با چشای آبی رسیدیم به باغ یکی از بچه ها گفت بریم تو باغ ما یک سر بزنیم ببینیم چه خبره از ماشین پیاده شدیم رفتیم تو باغ یک استخر بزرگ داشتن که پرآب بود گفتن بریم شنا من گفتم مایو ندارم یکی شون گفت من تو خونه باغ مون دارم میرم بیارم گفتم لازم نیست من شنا نمیکنم
کلی اصرار کردن تا منو راضی کردن که شنا کنم رفتیم تو خونه باغ لباس ها مون رو در بیاریم همین که لباسامو در آوردم گفتن عجب بدنی داری بچه گفتم دیگه چیکار کنم خدا دادیه تا خواستم برم بیرون در وبستن گفتم بچه ها شوخی نکنین گفتن شوخی نداریم گفتم میخوای با من چیکار کنین یکی شون که اسمش علی بود گفت میخوایم تورو بکنیم یک صحنه مات موندم گفتم شوخی نکن ما با هم دوستیم گفت چه دوستی ما خیلی وقته تو کف تو هستیم ودنبال همچین فرصتی میگشتیم دیدم نه واقعا میخان ترتیب منو بدند شروع کردم به سروصدا کردن گفت اینجا صداتو کسی نمیشنوه اون یکی دیگه که اسم حسین بود چاقو در آورد گفت میدی یا همین جا میکشیمت همین جا هم خاکت میکنم منم دست وپام شروع کرد به لرزیدن شروع کردم به گریه کردن تو رو خدا با من کار نداشته باشین حسین اومد به زور منو انداخت روزمین چاقو گذاشت زیر گلوم گفت میدی یا مثل گوسفند سر ببرمت منم همش گریه میکردم میگفتم تو روخدا توروقران بامن کار نداشته باش علی خودشو لخت کرده بود اومد بهم گفت بچه شهری خشگل همش نیم ساعت بیشتر باهات کار نداریم یا میدی به ما یا جنازه تو هم خانوادت پیدا نمی کنن
دیگه مجبور شدم خودمو تسلیم اونا کنم شرت مو در اورد شروع کرد برام جلق زدن تاحالا کسی برام این کارو نکرده بود اولش نمیخاستم ولی کم کم خوشم اومد با حرکت دستش خودمو بالا وپایین میکردم دیگه فهمیده بودن که من شهوتی شدم به شکم خوابوندم حسین رفت یک بالشت اورد گذاشت زیر شکمم که بیشتر کونم قنبل بشه علی اومد روم شروع کرد ازم لب گرفتن منم هب هل میدادمش به عقب آخه بدم میومد که بایک پسر لب بگیرم اونم روستایی بهد شروع کرد به خوردن سینه هام داشتم لذت میبردم ازاین کارش یکم که خورد بعد شروع کرد به لیس زدن بدنم هی میگفت تو زنی نه پسر دوباره منو به شکم خوابوند لپ های کونم رو میخورد هی قربون صدقه ام میرفت یک تف گنده انداخت دم سوراخ کونم سر کیرشو گذاشت دم سوراخم یه فشار کوچیک داد دنیا برام سیاه شد ازدرد داشتم میمردم کشید بیرون یک تف هم انداخت سر کیرش دوباره فرو کرد این دفعه زیاد درد نداشت سانت به سانت میبرد توشروع کرد اروم به تلمبه زدن اولش درد میکشیدم چند لحظه ای گذشت درد تبدیل به لذت شد
دید که دارم لذت میبرم تلمبه هاشو تند تر کرد چند دقیقه ای تلمبه زد وایستاد دوباره شروع کرد یک دفعه دیدم داره ناله میکنه فهمیدم ابش میخاد بیاد گفتم خدا رو شکر داره ارضاع میشه محکم خودشو بهم چسبوند دوتا تلمبه زد تمام ابش رو توم خالی کرد یک بوسم کرد گفت دستت درد نکنه منو به ارزوم رسوندی خیلی دوست داشتم تورو بکنم تو مال منی بلند شد نوبت حسین شد اون موقع 21سالش بود کیرش از علی بزرگتر وکلفتر بود فکر کنم 25 سانتی بودتف زد سر کیرش اورد دم سوراخ کونم تا جایی که تونست فشار داد نامرد خیلی عقده ای بود ازدرد زمین رو چنگ میزدم شروع کردم به گریه کردن تو رو خدا بکش بیرون شروع کرد به فحش دادن گفت تا جرت ندم ولت نمیکنم خشگله کونی خلاصه شروع کرد به تلمبه زدن مثل دیونه ها میزد فقط درد میکشیدم اینجا دیگه لذتی در کار نبودنامرد نمیدونم چی خورده بود 20دقیقه فقط تلمبه میزد تا اینکه وایستاد کیرشو در اورد نشست رو دوتا زانو شروع کرد به جلق زدن و داد میکشید تا اینکه ابش اومد همش رو ریخت رو صورتم بادستش ابشو مثل کرم مالید به صورتم اومد یک لب ازم گرفت
شروع کرد دوباره برام جلق زدن اب منم اومد دیگه نمیتونستم از جام بلند شم یک چند دقیقه ای گذشت بلند شدم به زور لباس پوشیدم رفتم صورتم روشستم سوار ماشین شدم اونا هم رفتن تو ماشین وقتی به خودم اومدم که اونا بامن چیکار کردن دوباره شروع کردم به گریه کردن هی اونا رو تو دلم فحش میدادم چند دقیقه ای گذشت ماشین رو روشن کردم رفتم به سمت خونه عموم رسیدم بابام گفت کجا رفته بودی چرا اینقده بهم ریخته ای گفتم هیچ جا تو روستا پیش بچه ها بودم گفت چرا چشمات قرمزه گفتم بهم زنگ زدن که یکی از دوستام با ماشین تصادف کرده فوت کرده به همین خاطر گریه کردم همین رو بهونه کردم اونا هم من رو فرداش با اتوبوس فرستادن مشهد از اون روز دیگه نرفتم روستا وکارم شده بود دنبال یکی بگردم که من رو بکنه ..اگه از داستانم خوشتون اومده بود بگین داستان بعدیمو براتون بنویسم(داستان پیدا کردن یک نفر برای سکس تو مشهد) از این که داستان من رو خوندید ممنون همه شما ها رو دوست دارم منتظر پیغام های شما هستم.
نوشته: Blue eyed boy
azizam vaghe bin bash to ke arayesh mikardi khodetam ke gofti roje lab mizadi onam bache rostan kheyli ba maraman vali vaghti rast konan khob ….. man migam to ham moghaser bodi hala dige gozashte . vali age to vaghean nemikhasti ke kon bedi in karo mizashti kenar vali hanozam in karo mikoni .