سلام ، نمیدونم از کجا باید بگم…فقط میدونم الان که اینجام دارم خفه میشم ، فقط میدونم بار اوله که میام توی این سایت و وقتی دیدم جایی پیدا شده که بنویسم و هق هق کنم بی اختیار تو سایت ثبت نام کردم
مردونگی به خرج دادم ، کاش بی شرف بودم… آره ، این عنوان خاطرمه… شاید خانم ها با خوندن این عنوان یه فش هم نثارم کنن و بگن مگه مرد هم پیدا میشه ؟ … نمیدونم واقعا ، شاید پیدا نمیشه و منم فکر میکنم مرد بودم … در هر صورت دوست دارم نظرتون رو بدونم بعد از خوندن سرگذشتم
29 سالمه … الان 11:30 شبه و منم توی اتاقی که از 2 سالگی توش بزرگ شدم روی تختم نشستم…خونه پدریم… شبها کارم شده سیگار کشیدن و مشروب خوردن و گهگاهی هم مصرف ماری جوانا و مرور خاطرات گذشته در حالیکه زنم و پسر 2 سالم توی خونه ای که 4 خیابون بالاتره تنهان…علتش سادست ، در شروف طلاقم
بزارین برگردم به سال 1382 و از اونجا ادامه بدم…تهران زندگی میکردم ، توی همین خونه . یادمه منتظره اعلام نتایج کنکور بودم که خواهرم زنگ زد و گفت : قبول شدی ، قبول شدی ، دانشگاه چمران اهواز… مهندسی ساختمان
از خوشحالی دیگه داشتم پر در میاوردم ، چه میدونستم چه سرنوشتی تو اهواز در انتظارمه . خلاصه ترم اول شد و منم شال و کلاه کردم رفتم اهواز… کلا آدمی نبودم که زود دوست پیدا کنم ، بخاطر همین پدرم که اوضاع مالی خوبی داشت و یه مهندس 40 سال سابقه کاری بود یه خونه توی کیانپارس اهواز برام رهن کرد . اون موقع اهل هیچی نبودم ، حتی سیگار…حتی دستم هم به یه دختر نخورده بود…دنبالش هم نبودم . ناگفته نماند مغرور بودم . الانم هستم ولی بال و پرم ریخته…شخصیتی که از خودم ساخته بودم بهم اجازی نمیداد یه دختر رو دعوت کنم خونم و یه جوری نگاش کنم که فکر کنه دوست دارم سکس کنم باهاش… درصورتیکه تشنه سکس بودم ، تشنه این بودم که فقط و فقط لبم به لب یه دختر بخوره
ترم دوم دانشگاه خیلی اتفاقی و بزور یکی از دوستام با یه دختر تو دانشگاه دوست شدم…کشاورزی میخوند
سارا اصالتا بختیاری بود…از اون دخترای بختیاری که نمیشد چشم از چشاش برداری ، اونم دقیقا شخصیتش مثل من بود ، مغرور، جدی ، اما جذاب … 1 سال باهم دوست بودیم ، روزی 4 ساعت پای تلفن وقتمون تلف میشد ، دیدار هامون هم فقط توی دانشگاه بود…چند بار اومد خونم ولی از اونجا که مغرور بودم و اونم مغرور تر حتی نگاه چپ بهم نکردیم
بعد از یک سال که از دوستیمون گذشت احساساتمون به عشق تبدیل شده بود ولی ازین عشق ها که دونفر همش باهم کل کل میکنن…با یه دعوای مسخره 6 ماه کات کردیم…امان از اون 6 ماه…توی اون 6 ماه زندگیم عوض شد…اگه اون 6 ماه نبود این داستان رو هم شما نمیخوندید…یکی از دوستای نچندان صمیمیم یه روز پیشنهاد عجیبی بم کرد که دلیلش رو بعدا میگم…گفت امروز میخوام با دوست دخترم برم بیرون، قراره دستشم بیاره…نمیخوام تنها برم، بام میای ؟
منم که از دست سارا پر بودم گفتم باشه…رفتیم یه کافی شاپ…دوسته دختره یه دختر فوق العاده ساده با آرایش معمولی و نگاه های دهاتی وار بود…معصوم ، سفید و نسبتا خوشگل…بد نبود ، جوری بود که چشممو بگیره…
خلاصه اون روز گذشت ، 4 روز بعد دوستم تماس گرفت گفت دوسته مینو آمارتو میگرفت ، انگار طلبست که بیاد بغلت ، شمارتو بش دادم…اول پس زدم و کلی گلکی کردم به دوستم که چرا شمارمو دادی ولی بعدش یکم خوش خوشانم شد ، فردای اون روز دختره زنگ زد و خودشو معرفی کرد و یه قرار گذاشتیم تا همو ببینیم…روز به روز که میگذشت من به ساده بودن و بیسواد بودن و معصوم بودنه مینو بیشتر واقف میشدم ، یه روز به این نتیجه رسیدم که این دختر هیچی نمیدونه و فقط میخواد مثل بقیه باشه…ولی نمیدونم علته عتشه زیادی که بش داشتم چی بود…گاهی میخواستم تموم کنم باهاش ولی نمیدونستم چجوری . بعد از 2 ماه یه روز که قرار بود همو ببینیم گفت بهتره بیام خونت ، میخوام خونتو ببینم ، هوا هم گرمه … چون به خودم ایمان داشتم و قبلا تجربه با دختر تنها بودن رو داشتم قبول کردم و اصلا استرس نداشتم . اومد نشست سر صندلی یکم صحبت کردیم ، بین صحبتاش یهو گفت : مهرداد ، تو نمیخوای منو ببوسی ؟… ماتم برد
خشکم زد…رسما جا خوردم . رفتم جلو و لپش رو بوسیدم . گفت بریم روی تخت…هنوز رو تخت نشسته بودیم که لباشو گره خورده تو لبام دیدم…حسه عجیبی بود ، تاحالا تجربش نکرده بودم و یک عمر منتظرش بودم…اصلا بلد نبودم و اونم یه تیکه ای انداخت . اون روز به همون لب و لب بازی گذشت ولی دیگه پاش باز شده بود خونم ، منم که از خدام بود
شاید 10 بار اومد خونم و رابطمون فقط در همون حد بود…ولی یه روز…
یه روز که خوابیده بودیم کنار هم و منم طبق معمول از روی لباس با سینه هاش ور میرفتم ، دکمه های پیراهنش رو باز کرد و صورتم رو کشوند لای سینه هاش…داشتم بال در میاوردم ، سینه های سفید و خوش سایز و خوش بو…
طولی نکشید که جفتمون اختیارمون از کف رفت …لخت شدیم و منم شروع به مکیدن سینه هاش کردم و نمیدونم چی شد که تصمیم گرفتم کسشو ببینم ولی به محض دیدن شروع به لیسیدنش کردم اونم نالش بلند شد ، اینقدر شهوتی شده بودم که بلافاصله بعد از اینکه کیرم با کسش تماس پیدا کرد ارضا شدم…آبم پاشید روی کسش…فوری بلند شد و گفت چکار کردی، حامله میشم…زود رفت خودشو شست و برگشت…گفتم مگه اوپنی که حامله میشی…گفت نه ولی ربطی نداره ممکنه بره داخل آبت…شب شده بود و جلوی خونه منتظره تاکسی سرویس بودیم که راهیش کنم بره خونشون ، گفت مهرداد من و تو دیگه بهم یه تعهدی دادیم ، گفتم چرا ؟ ، گفت چون رسما باهم سکس کردیم…مونده بودم که این چی میگه…گفتم آخه داخل نرفت که ، گفت باشه، ولی تا مرزش که رفتیم…تاکسی اومد و رفت
بعد از اون روز هر وقت پیش هم بودیم سکس ناقص داشتیم و من کنترل میکردم که فقط سر کیرم بره داخل
ولی یه روز که سکس کردیم و طبق معمول بعدش رفت حمام، وقتی اومد گفت مهرداد خون میاد…هی دستمال میذاشت و هی خون میومد ولی زود بند اومد…گفت مهرداد پردم پاره شده…گفتم شاید پریود شدی؟…گفت نه…دورم هفته پیش بود مگه یادت نیست؟… خلاصه مجاب شدیم که پردش پاره شده…اصلا به روی خودش نیاورد و گریه هم نکرد فقط وقتی میخواست بره گفت تو یه روز ولم میکنی و من میمونم با این بی آبرویی،خداحافظ…. و رفت
شبش که باش حرف میزدم یکم گریه کرد و کاسه چکنم گرفته بود دستش
از اون روز به بعد دیگه سکسمون کامل شد…همه استیلی سکس میکردیم…ولی بازم کسش خیلی تنگ بود و وقتی کیرمو میکردم داخلش جیغش میرفت هوا…بعد از یک ماه عذاب وجدان اومد سراغم….اونم مته به خشخاش میذاشت و هی میگفت خاستگار دارم چکار کنم…راست یا دروغ میگفت همه خاستگارام رو دارم رد میکنم بخاطر این موضوع
اون ترم از شدت عذاب وجدان مشروط شدم . به خودم یه قولی دادم…میخواستم شرفمو به خودم ثابت کنم و تصمیمی که نباید میگرفتم رو گرفتم ، ازدواج….
بعد از 3 ماه با وجود مخالفت شدید مادرم و پدرم رفتیم خاستگاری و نامزد کردیم…خیلی خوشحال بود و خوشحالیشو که میدیدم آروم میشدم…به این حد خوشحال بود که روز خاستگاری کنترلش رو از دست داد و جلو همه 1 دقیقه لبامو خورد
مامانم جا خورده بود…خانوادش هم… ولی من اصلا هیچ حسی نداشتم…دوسش داشتم، هرچی باشه اولین شریک جنسیم بود…ولی بیشتر دوست داشتنم بخاطر سکس بود…چون هیج وجه اشتراکی باهم نداشتیم، دو روحه مجزا بودیم . خانواده ها هم بهم نمیخوردن…خانواده من اهل دنیا و حافظ و شاهنامه و سانتی مانتال ، خانواده اون ساده و دهاتی و بیسواد
بابای من فوق لیسانس مکانیک زمون شاهی ، بابای اون کارگر سیکل شرکت نفت…خودشم سر دیپلم مونده بود
خلاصه نامزدی برگذار شد و خانوادم هر جوری بود پذیرفتنش… از اون روز به بعد مینو ترسی نداشت که بیاد پیشم…خانوادش میدونستن، کم مونده بود شب ها هم بمونه . خانوادش خیلی دوسم داشتن و آقای مهندس آقای مهندس راه انداخته بودن تو فامیلشون…
1 ماه بعد یه روز سارا زنگ زد و ابراز علاقه کرد و گریه و گفت میخوام ببینمت…گفتم سارا !!! و زدم زیره گریه
گفت چی شده؟…کجایی؟…گفتم خونه…دوباره زدم زیره گریه و قطع کردم جون میدونستم میاد و نیم ساعت بعد در خونم بود…همه چیزو براش گفتم ، از اوله اول…معلوم شد اون دوستم که مینو رو انداخته بود جلو پام همش برنامه بود که سارا رو از چنگم دربیاره…یکی از همسایه های سارا اینا پسرشون خاستگارش بوده و عاشقش…از قضا دوسته صمیمیه دوستم بوده…دوستمم که میدونست منو سارا باهمیم با همکاری پسره تصمیم گرفتن با وارد کردن مینو توی زندگیم منو از سارا دور کنن…موفق هم شده بودن چون نه راه پس داشتم نه پیش
سارا که جریانمو فهمید گفت اون دختر هم مثل منو تو قربانی شده ، نباید پسش بزنی…تا آخرش برو…
اونجا بود که دیگه هیچ وقت سارا رو ندیدم فقط تا الان که 9 سال گذشته گهگاهی باهم تلفنی حرف میزنیم
زندگی ادامه پیدا کرد تا وقتی که 2 سال گذشت و عقد کردیم….روز عقد هیچ حسه عشقی نداشتم…بیشتر احساس انجام وظیفه بود…درسم تموم شد و بابام یه خونه توی همون اهواز لعنتی برام خرید که دسته زنمو بگیرم ببرم توش
ولی بخاطر احتیاط خونه بنام مادرم بود…درسم که تموم شد وارد بازار کار اهواز شدم…بد نبود، زندگیم میچرخید
تنها مشکل این بود که منو مینو آبمون توی یه جوب نمیرفت…هر روز دعوا ، هر روز قهر… ماهی حداقل 2 بار قهر میکرد میرفت خونه مامانش…گاهی بهش شک میکردم، گاهی اون بهم شگ میکرد ولی شک های بی خودی بودن
کاهی تصمیم به طلاق میگرفتیم…من چون بچگی یه مشکل جنسی داشتم همیشه فکر میکردم عقیمم و نزدیکی هام با مینو بدون جلوگیری بود…6 سال باهم سکس داشتیم ولی حامله نشده بود…تا اینکه 3 سال پیش فهمیدیم حاملست
اونجا بود که بازم شک اومد سراغم که اگه من عقیمم این چطور بارداره؟… رفتم یه دکتر ارولوژی پیدا کردم و تست دادم
هیچ مشکلی نبود و عقیم نبودم…یکم خیالم راحت شد…وقتی باردار بود من تصمیم گرفتم یه دفتر مهندسی باز کنم و به اصرار مینو سر سند خونه وام گرفتم….ولی ناچارا برای اینکه بتونم از بانک مسکن وام بگیرم باید سند رو بنام یکی دیگه جز مادرم میکردم…گفتم کی بهتر از زنم…و منه خر اونکار رو کردم
1 سال گذشت و پسرم به دنیا اومد…اولش زندگی رنگش عوض شده بود…با اشتیاق میومدم خونه ولی بعد از چند ماه دوباره اختلاف ها شدت گرفت….حتی بیشتر از قبل….شرکتم ورشکست شد، تصمیم گرفتم بیام تهران و اومدم
به محض ورود به تهران یه خونه رهن کردم …توی این 1 سال که تهرانم اختلافات بحدی رسید که مادرم اصرار داره طلاق بگیریم با وجود یک بچه؛، چون دیده که ذره ذره داریم روح همو میخوریم
الانم پروندمون در جریانه…نازنیین خونمو بالا کشیده و مهریشم میخواد…نمیدونم دیگه به چی فکر کنم…به پسرم؟
مهریه؟ خونه؟عمر طلف شدم؟… سارا ؟
لپ مطلب اینکه آقایون…مردونگی همه جا خوب نیست…اگه روزی پرده دختری رو پاره کردین ، شک نکنین اگه شرف بزارین و بخاطر این موضوع ازدواج کنین، به وضع الانه من میرسین.
نوشته: final cut
خیلی متاسفم شدم
سلام من میخام بات اشنا شم پیلیز [email protected]
خیلی خر بودی از کجا معلولم کسی دیگه پارش نکرده بود.///////////////؟؟؟؟؟
منم با سعید موافقم تو زیادی خوشباوری این اهوازیا همشون جندن از بچگی کساشون پاره میشه خر شدی ولی متاسفم طلاقش بده توله سگشم بنداز پیشش
سلام بشما مودب باش لطفا و به همه به یک چشم نگاه نکن .درسته که اون خانم اهوازی بود و اون آقاهم اهواز درس میخوند ولی شما حق نداری یه همه دخترای اهوازی توهین کنی
موافقم!!!توحموم یکاری کرد افتاد گردنت!!!
واقعا ناراحتم کردی
آخخخخخیییییییییی،عزیزم خیلی ناراحت شدم،اما یادت باشه یه روزی یه جایی جواب این مردونگیتو میگیری.
منم مثل بقیه دوستان هم برا تو ومینو متاسف شدم ولی زیاد مقصر نیستی چون به گفته خودت دارای شخصیتی مغرور هستی وچشم وگوشت موقع رفتن به دانشگاه بسته بود وبه نظر میاد انسان ساده ای باشی به همین خاطر پدرومادرت نباید زیادی تورو تنها وجای دور میفرستادنت واگر من جای توبودم مادر و خواهر وزن اونی که این نقشه وتله را برام کشیدند میگاییدم طوری دهنشونو سرویس میکردم که نفهمن از کجا کیر خوردند تا بعدن بهم دردسر نشن وتو این کارو بکن تا بقیه عمرت افسوس نخوری ویکم راحت بشی از پسرت نگهداری کن چون پاره تنته وبرا مینو به خاطر بالا کشیدن خونه یه نقشه خوب بکش که توش بمونه وگرفتار بشه طوری که خونه رو پس بگیری خواستی من راهنمایید میکنم درضمن دوست کوسخول من بقدر کافی تو انی که ریدی هنوز توش موندی واین ماریجوانایی که مصرف میکنی به نفعت نیست و ادامه بدی ریدی وشاشیدی وگوزیدی وچوسیدی به بقیه عمرو زندگیت آقای به قول خودت مررررررررد!!!!!!!!!!!!!!!داری بوی ان میدی پس بهتره نکشی دوست داشتم بای بای
داداش میدونم سخته این زندگیت اما اول از همه مقصر تویی توکه به دوست دختر خودت خیانت کردی با یه دختر دیگه بودی توکه بجایه زندگیت چشت دنبال دخترا بود باید اینجاشو هم فکر میکردی خوب کاری کردی مردونگی کردی گرفتیش اما بدون که مقصر خودتی که باهاش سکس کردی
والا
متاسف شدم-من وتویه جورایی مثل همیم ودرکت میکنم،منم رومردونگی دختری راگرفتم که همه ی خونوادم مخالف بودن-اماخودم تنهایی رفتم خواستگاری وگرفتمش-وخیلی هم دوستش داشتم ودوتادخترهم ازش دارم که بعدازچندسال زندگی فهمیدم بهم خیانت میکنه امابازم بخاطربچه هام واینکه دوستش داشتم خیلی التماسش کردم وخواستم نجاتش بدم اماخیلی نامردی میکرددرحقم ودوستم نداشت چون خوش تیپ نبودم،خلاصه خیلی پیشش گریه میکردم والتماسش میکردم،وآخریهادیگه علنی بایه آشغالی بودکه فهمیدم خداچشم وگوشش راازش گرفته-رفتم مشهدوکنارضریح آقاگریه میکردم وآقاروواسطه کردم که خودش کارهاموراست وریست کنه که شاید باورتون نشه که حدود ده ماه طول کشیدکه همه چیزخودبخوددرست شدومن ازاون نامردجداشدم وبایه دخترخیلی خوشگلتروده سال جوونترازاون ازدواج کردم که واقعاعاشقمه ودوستم داره وبچه هامم دوست داره- وازاون نامردهم خبردارم که روزگارش سیاه شده وبه فلاکت افتاده،وباهمون یاروی آخری ازدواج کرده به حساب درصورتی که شرعا به هم حرامندویارومعتاده وکراک وشیشه مصرف میکنه وبچه دارم شده ازش وشب وروزگریه میکنه-زنی بودکه ماشین زیرپاش بودودقیقه ای خونه نبوداماحالا شنیدم دم درخونه راهم نمیبینه وتوخونه حبسه-بنابراین شماهم دل بخدا ببندکه خود خدای مهربون همه کارهارودرست میکنه
داستان شما رو خوندم. یاد رمان آنا کارنیا اثر تولستوی افتادم. آنا علیرغم زندگی خوب. عاشق یکی دیگه شده بود و آخرش خودش رو از ناراحتی انداخت زیر قطار.
عزیزم خیلی داستانت ناراحتم کرد و بدون تو اون دخترو به زور که وادار به سکس نکرده بودی و عذاب وجدان داشتی و گرفتیش
امیدوارم به خاطر بچت این زندگی پراز عشق بشه سخته ولی شدنیه
خیلیا به خاطر بچه هاشون زندگیشونو تحمل میکنن
داداش این که چیزی نیست ما سر یه بوس کردن زن گرفتیم و…………….
آااخی عزیزم..نا خود آگاه خندم گرفت
منم سر یه عکس شوهر کردم
خب داستان جالبی بود بقیه پسرا درس بگیرن ازش دنبال دخترا نباشن ،این همه زن بیوه برین حالشو ببرین چه اسراریه حتما دختر باشه که بعد این همه بدبختی بکشی
یه صحبت کوچیک با دوستمون دارم عزیزم ادما باید دوست هاشونم طوری انتخاب کنن که به خودشون بخوره ک اگه بابات تو خیابون دیدت نزنه تو سرت بگه این چیه اح….. باید طوری باشه که اگه دید بیا سلام کنه بگه از آشناییتون خوشحال شدم بعد به دختره بگی دیدی این بابام بود
واقعا ناراحتم کردی.ولی خیلی خریت بخرج.دادی.دادا مردانگی افسانه شد.ددس دارم باهات آشناشم.ماری روهم ترک کن.اصلاحال نمیده به جاش مست کن.
هنوز جوونی اگه این ایکپیری رو طلاقش بدی میتونی زندگیتو از اول بسازی
دقیقا منم همین بلا بسرم اومده یه دخترم دارم اون روزیم نیست به طلاق فکر نکنم بیعضی وقتاهم به خودکشی چون همیشه دعوا داره جون مادرتون فردین نشین همیشه از رو عقل تصمیم بگیرید نه دل
سلام،،خیلی ناراحت شدم ،،،اماجداشو
نخواه که تاآخرعمربااین عذاب سرکنی
نخواه که بی صداقترازاین پیش برین
برات آرامش آرزومیکنم که به هرطریقی که صلاحته برات پیش بیاد
مطمئن باش اون بچه باوجوداین کشمکشاتوفضای بدی بزرگ میشه
پس صلاح همسروپسرت دراولویتن
بایدبافکرومنطق تصمیم بگیری
حتمن باهمسرت حرف بزن وقانعش کن
سلام خیلی خوب راهنمایی کردی.
واقعا ناراحت شدم.لعنت به هر چی دوسته، منم خیلی ضربه خوردم از دوستام.
دوست عزیز منم حستو درک میکنم منم دو سال پیش این اتفاق برام افتاد
ولی کاری که تو کردی رو انجام ندادم من پدر و مادرم وضع مالی بسیار خوبی دارن و با کمک اونا تونستم فرار کنم نزدیک به دیوست میلیون خرج کردم و الان هم تو فرانسه زندگی می کنم البته بعد یه سال مادرم و پدرم هم اومدم پیش من
امیدوارم که دوباره بتونی دل زنتو بدست بیاری وگرنه پول زیادی رو از دست میدی
من خودم ی دخترم داستانتو خوندم مقصر دختریه ک خودشو دراختیار ی پسر میذاره
ولی بدون اگ دوست داشت باهات می ساخت
کیر کلفتم و خوب حال میدم، تهران و کرج
09124463459
سلام.داداشم خودت اشتباه کردی در اصل خودت ساده بودی نه اون دختری که الان همسرت شده.اشتباه کردی و تاوانشم دادی همه ی آدم ها مشکل دارن ولی مهم اینه که بتونی فراموشش کنی شما هم مثل من با گذشته درگیری و خودتو بخاطر گذشته و اشتباهاتت سرزنش میکنی این خیلی بده اینجوری فقط خودتو عذاب میدی من پیش روانپزشک میرم خیلی بهم کمک کرده تا بتونم از فکر و خیالاتم آزاد بشم و خوشحال زندگی کنم شما هم حتما پیش یه مشاور برو اون کمکت میکنه بهترین تصمیمو بگیری.راستی منم مشکل مشکوک بودنو دارم همین الان ساعت3/45صبح نشستم دارم به خیانت طرفم فکر میکنم.از هرچی بترسی به سرت میاد به چیزهای خوب فکر کن.
میخوام ازتجربیات دیگران استفاده کنم
دختره اگ شرف داشت خودش ودراختیارتونمیگذاشت الکی خودت واذیت نکن
تو خیلی ساده ای ,همیشه همین بلاها سرت میاد ,تا اخر عمرت همینی,
ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه است. شک نکن طلاقش بده گور بابای معریه و خونه اصل ارامشته
دمت گرم داداش..خیلی اموزنده بود
خدایی زندگی بدی داشتی دادا ، جونیت همه رفت ایشالا ک حداقل ایینده خوبی داشته باشی…
سلام اگه خانمی مجردیا مطعلقه از مشهد تمایل به دوستی با رابطه سکسی یا سکس تل هست حتما پیام بده09336939824