من ندا هستم . 33 سالمه و همسرم فرزاد 35 سالشه . 8 سال بیشتره که با هم ازدواج کردیم. همسایه واحد روبرویی ما خانوادهای زندگی میکنن که حداقل ادعای خیلی با کلاسی دارن. پسرش آرمین 20 سالشه (تک فرزند) و مادر سیمین حدود 39-40 ساله است . خیلی به خودش می رسه و از نظر بدنی هم خیلی زیبا ست ، معلم بدن سازی هم هست و کلی کلاس رقص و … داره! من و فرزاد هر دومون حس فتیشی از نوع اربابیش رو داریم … تو سکس هایی که با هم داشتیم سعی می کنیم همدیگرو راضی کنیم ولی … چند باری که من خونه سیمین بودم قشنگ دیده بودم که آرش خیلی بدجور و بهتر بگم هیز به پاهام نگاه میکنه. حدس میزدم که اون حس فتیشی یا بردگی داشته باشه. موضوع رو به فرزاد گفتم. اول خواست قاطی کنه ولی بعد که باهاش حرف زدم راضی شد! فرزاد توی سکس کردن از کون رو خیلی دوست داشت، منم بهش قول داده بودم که اگه بشه که… البته کلی برا همدیگه شرایط و… گذاشتیم ! (بعد از کلی صحبت) سر زده به بهونه قبضای تلفن و … رفتم خونه سیمین . (یه روزی که آرمین باشه) از قصد مانتویی رو که پوشیدم کوتاه بود و یه دامن کوتاه پوشیدم. نگاههای آرمین فرضم رو ثابت میکرد. بعد از رفتن آرمین من با سیمین مشغول حرف زدن شدیم و من به سیمن گفتم:
– یه چیزی در مورد آرمین میخوام بهت بگم. بگم؟ ناراحت نمیشی؟
سیمین گفت:
– نه بگو.
بهش در مورد آرمین گفتم، گفتم:
– سیمین آرمین چه جور بچهایه؟
سیمین گفت:
– ساده! چیه شیطون؟ چیکار داری؟
بعد از کلی حرف، به سیمین گفتم:
– فکر میکنم آرمین احساسات اسلیوی داره! باورت میشه؟
کلی بهم خندید. گفت:
– نه بابا. اون اتفاقاً خیلی هم مغروره!
بهش گفتم: مطمئنم. شرط میبندی؟ سر یه لباس تا 200000 تومن؟
قبول کرد. گفت:
– ولی باید جلو من اینو بهم نشون بدیها ؟
قبول کردم. سیمین میگفت:
– آخه چهجوری میخوای بهم نشون بدی؟
بهش گفتم: مگه نمیگی آرمین تنبله؟ کم کمکت میکنه؟؟؟ بعضی وقتها بیادبی میکنه؟
– خب؟
– به یه بهونه چند روزی بفرستش خونه من. حرفم رو قبول کن.
میخندید و میگفت:
– آخه کدوم مادری بچهاش رو میفرسته پیش گرگ.
– آره؟؟؟؟؟؟
خندید و گفت:
– حرفی رو که زدی مطمئنی؟
– آره. چند روز بهم وقت بده. سیمین فکر کن آرمین برده باشه.
خندیدیم. ولی سیمین گفت:
– یاد شرطت باش! این که باهم باشید یا بغل هم قبول نیستها. منظورم رو میدونی که؟
من بلند بلند خندیدم و گفتم:
– مشکلی نیست. میخوای 300000 تومن؟
– قبوله! 2 تا سکه کامل.
سیمین چند سالی بود که طلاق گرفته بود. آدم بازی بود. شاید اگه کامل نمیشناختمش هیچوقت اینا رو بهش نمیگفتم. من سیمین رو با مردای دیگهای که شاید دوستاش بودن تو خونه دیده بودم و… پاشدم برم.
– به آرمین بگو چند روزی فرزاد دیر از سر کار میاد، این چند روز که اون سرش شلوغه بیاد خونه ما کمک من یا اگه چیزی خواستم کمکم کنه.
مطمئن بودم قبول میکنه! مگه میشه یه پسر پیشنهاد بودن با منو با اون قیافه و لباس رد کنه. بعد که آرمین گفت باشه من و سیمین نیشخندای معنیداری زدیم. فردا صبح ساعت 9 بود که زنگ زدم به سیمین که آرمین کوش؟ گفت میاد. حدود نیم ساعت بعد اومد. اول باهاش مهربون بودم (نسبتاً محجبه). چند دقیقهای از اومدنش گذشته بود که یه قلاده رو میز گذاشتم. ازم پرسید:
– این برای چیه؟
خندیدم و گفتم:
– هیچی. میخوای برش دار. شاید لازم بشه.
لباسام تنگ بود. خیلی تنگ. نگاهی کرد و گفت:
– نه من سگ خونگی ندارم. سیمین نمیذاره! میگه کثیف کاری میکنه.
من به آرمین گفتم:
– ایراد نداره. بزودی یکی میگیره. مطمئن باش.
خندیدم. آرمین داشت جاهای مختلفی فضولی میکرد. خودم بهش گفتم تا یه دوری بزنه. تو اتاق خواب فرزاد و من هم رفت. چیزی نگفت. آروم گفتم:
– آخ که چقدر پاهام خسته است. آرمین بلدی ماساژ بدی؟
خنده شهوت آمیزی کرد و گفت:
– آره. اگه بخواین. کجای پاها؟
آروم و با عشوه گفتم:
– ساق پام. حتی کف پام.
تو چشاش برق رو میدیدم. خیلی برق میزد. چند دقیقهای با دستاش پاهامو ماساژ میداد، بهش گفتم:
– آرمین برو تو کامپیوتر رو ببین.
وقتی اونو روشن کرد، روی دسکتاپ یه عکس اسلیو، میس لخت بود. خشکش زد. داشت آروم آروم آمپرش میزد بالا. پشتش رفتم و محکم گفتم:
– نمیخوای جلوم سجده کنی؟
منو یه نگاه کرد و… باورم نمیشد، به پام افتاده بود و داشت التماس میکرد. آروم خندیدم. گفتم:
– چرا لخت نیستی؟ سگ من باید لخت باشه. هر وقت، جلوی هر کسی. وقتی من میگم. بدو. تصمیم بگیر.
قبول کرد. سریع لخت شد. بدن نازی داشت. بهش گفتم:
– بدو اون قلاده رو که دیدی…
سریع اونو بست. گفتم:
– خیلی کارا داریم.
آرمین یه برده کاملاً خوب بود اون روز. من هم زدمش. مخصوصاً با دستام به کونش، هم سواری بهم داد. موقعی که داشت میرفت گفتم:
– برات خیلی برنامهها دارم آرمین.
آخرش یه چشمک بهش زدم. چند روزی به همین منوال گذشت. آرمین میاومد و سریع لخت میشد. نمیذاشت بهش دستور بدم، وظیفههاشو میدونست. همیشه بهش میگفتم لخت شه و جلوی من با کیرش بازی کنه. دوست داشتم. روز سوم بود، اومد. لخت شد . شروع کرد به لیسیدن پاهام. بهش گفته بودم باید چهجوری این کارو کنه. ازم خواست جلوم جق بزنه. خیلی بهش خندیدم، گفتم:
– میشه ولی باید خودت تمیز کنیش.
قبول کرد و جلوم شروع کرد به ور رفتن با کیرش. آبش که اومد ریخت رو پاهام. با یه دستمال سریع پاک کرد و عین همیشه ازم تشکر کرد. شب به فرزاد گفتم. کلی خندیدیم و بهش گفتم:
– به زودی آماده میشه. فردا زود بیا.
تا آرمین اومد بهش گفتم:
– سریع. خودت که میدونی؟
لخت شد و قلاده رو بست. اومد و شروع کرد به لیس زدن پا و دستام. بهش گفتم:
– اگه میخوای بردم باشی باید برده شوهرم هم باشی. وگرنه باید همین الان بری.
بدون اینکه بدونه چی میگه سریع قبول کرد. پاهام لخت بود. داشت رونام رو لیس میزد. بهش گفتم:
– حتی ممکنه بکنه تو کونت؟
یه ذره طول کشید ولی قبول کرد. یه قلاده کوچولو گرفته بودم و دور کیرش بسته بودم. یه جا برای انداختن کمر داشت تا بشه کشیدش. آرمین داشت پاهای منو لیس میزد که در زدن. ترسید. بهش گفتم میره تو اتاق و سریع لباساشو میپوشه. حتی قلاده رو در میاره. فرزاد بود. اومد و نشست. آرمین رو صدا کردم. آرمین اومد ولی معلوم بود خیلی ترسیده یا میترسه. آرمین کنار من نشست. بهش گفتم بلند شه و وایسه جلوی فرزاد. این کار رو کرد. گفتم:
– دستای آقا فرزاد رو نمیبوسی؟ که اجازه داده بردم بشی؟
آروم دستای فرزاد رو بوسید. با عشوه گفتم:
– لخت چی؟ نمیشی؟
لخت شد. قلادهاش رو خودش بست. فرزاد داشت آروم میخندید و به من نگاه میکرد. به آرمین گفتم:
– شلوار فرزاد رو در بیار.
آروم درآورد. گفتم:
– کیرش رو خوب ساک بزن وگرنه…
شروع به این کار کرد تا آب فرزاد اومد و روش ریخت. فرزاد گفت:
– بعداً بیشتر باهاش کار دارم. فعلاً باید…
آرمین رفت. فرزاد یه چند تا تخته آورده بود. بعد از اینکه اونا رو سوار کرد تازه فهمیدم چیه. یه چیزی تو مایه حرف Y ولی بدون باله سمت چپ! برا بستن آرمین آورده بود. ازش تشکر کردم و بهش گفتم:
– مطمئن باش فردا میکنیش.
فرداش آرمین اومد. تا اومد داشت پاهای منو میلیسید که بهش گفتم صبر کن. لخت بود. قلادهاش گردنش بود. (هر دوش، هم مال کیرش هم مال گردن) بردمش تو اتاق. بهش گفتم:
– همین جا میشینی تا من بیام. باشه؟ تکون بخوری…
بعد یه فکری به ذهنم رسید. گفتم:
– آرمین باید خوب خودت رو نشون بدی. به من بگو مامانت چیکارس؟
آروم گفت:
– مدیر شرکت!
– نه آرمین، جلوی من همه رو باید خار کنی. مامانت جنده است. میده. به مردای غریبه.
کیرش داشت میترکید. لذت رو تو چشاش میشد دید! ازش یه بار دیگه پرسیدم:
– آرمین مامانت چیکارس؟
زود شروع کرد به حرف زدن:
– جنده است. کس میده. به همه. اصلاً از بچگی جنده بود. از کون میده.
از خودش شروع کرده بود به حرف زدن. خوشم اومده بود. فکر شیطانی داشتم. بلندش کردم و به اون چوبها بستمش. با چند تا کمربند کلفت و پهن هم سفت بستمش. نمیتونست تکون بخوره. یه قابلمه آب کردم و آوردم (همراهش یه ملاقه هم آوردم) گفتم:
– همه چیزو خوب بلد شدی؟
– بله ارباب.
چشماشو با یه جوراب کلفت بستم. مطمئن بودم چیزی نمیبینه. پشتش به در بود. بلند شدم و پیش سیمین اومدم. بهش گفتم سریع یه لباس شب بپوشه و بیاد. تا آماده شه و ارایش کنه یه ذره طول کشید. بهش گفتم:
– میای دم در و وقتی گفتم میای تو اتاق.
با هم تا دم در اومدیم. من اومدم تو خونه. رفتم تو اتاق. آرمین همونجا بود. بهش گفتم وایسه. باید صبر کنه. هیچوقت امروز رو فراموش نمیکنه. رفتم جلوش و گفتم:
– شاید دهنتو ببندم و بخوام بزنمت. خوبه؟ اگه این کارو کردم هر بار میگی باید مامان جندم منو میزد. باید سیمین منو بزنه. من بردهاشم.
آروم دم گوشش گفتم:
– از این کارت لذت میبرم.
یه توپ پارچهای هم با یه طناب درست کرده بودم که تو دهنش بزارم تا صداش در نیاد ولی خفه نشه. اومدم دم در و به سیمین اشاره کردم. سیمین اومد تو اتاق. با سیمین اومدم طرف اتاق. سیمین از دیدن اون صحنه جا خورده بود. خواست چیزی بگه که بهش اشاره کردم: نه، صبر کن. در گوشش گفتم:
– خیلی برنامهها دارم براتون.
دو سه تا با دستام به کون آرمین زدم. بهش گفتم:
– خوب آرمین. بهم بگو تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟ اصلاً بگو مامانت چیکاره است؟
آرمین گفت:
– من بردتونم. برده ارباب ندا و آقا فرزاد. میخوام همیشه بردتون بمونم. لیاقتمه. دوست دارم.
آروم بهش گفتم:
– مامانت چی؟
محکم گفت:
– جنده است. کس میده و …
سیمین عصبانی شده بود. بردمش بیرون و گفتم:
– صبر کن. تحمل کن. بهت خوش میگذره. با سیمین اومدیم تو. دستامو بردم جلوی دهن آرمین و آروم بوسید. داشت لیس میزد که بهش گفتم:
– آرمین باید تنبیه شی. میدونی که؟؟ تو باید یه سگ خوب شی. هم من بهت احتیاج دارم هم بقیه (به سیمین نگاه میکردم) آمادهای سگ من؟
– بله ارباب ندا.
کمربند رو دادم دست سیمین. با ملاقه روی کون آرمین آب ریختم. به سیمین اشاره کردم. آروم از آرمین پرسیدم:
– آرمین مامانت چیکاره بود؟
– جنده ارباب. یه جنده کثیف.
هنوز کامل نگفته بود که سیمین شروع کرد با کمربند زدن. محکم میزد. معلوم بود خیلی از حرف آرمین ناراحت شده. چند دقیقهای این کارو کردیم. کون آرمین سرخ شده بود. (همینطور بقیه پشتش) التماس میکرد که ببخشمش. بالاخره سیمین رفت کنار. چند تایی هم با دست به کون آرمین زد. سیمین رو بردم تو پذیرایی. نشوندمش. گفتم صبر کن تا بیام. برگشتم پیش آرمین. اونو باز کردم. قلادهاش رو گرفتم و بغلش کردم. بهش گفتم:
– فکر کنم امروز خیلی برات سخت باشه. ولی احتیاجه. باید سگ شی. همیشه.
بازم کیرش شق بود. دنبال خودم کشوندمش. بردم تو اتاق. آرمین لخت بود. با دیدن سیمین داشت شاخ درمیآورد. کمربند دست سیمین بود. سریع به آرمین گفتم:
– زانو بزن جلوی سیمین. پاهاشو ببوس یالا. آرمین از این به بعد دیگه همیشه بردهای. جلوی همه. در میزدن. فرزاد بود. تا اومد از دیدن سیمین تعجب کرد. ماجرا رو براش گفتم. جلو سیمین نشستم و گفتم:
– سیمین جان، فرزاد میخواد آرمین رو از کون بکنه ولی خوب دیگه الان اون برده توئه. بهش اجازه میدی؟
آرمین نمیخواست. به پای سیمین افتاده بود، التماس میکرد. سیمین مغرورانه گفت:
– حتماً، حتماً.
یه چند دقیقهای طول کشید تا فرزاد آماده شه و شروع کنه و کردن آرمین. معلوم بود آرمین داره زجر میکشه. فرزاد کیرش رو تا ته کرده بود تو کون آرمین. آرمین زیاد جیغ میزد. فرزاد گفت آبش داره میاد. سیمین گفت:
– اگه میتونی آقا فرزاد رو پاهای من بریز.
فرزاد با کمال میل این کار رو کرد. روی رونای سیمین آبش رو خالی کرد. سیمین قلاده آرمین رو گرفت و به سمت روناش آورد. من خندم گرفته بود. مجبورش کرده بود آب فرزاد رو لیس بزنه. سیمین از من تشکر کرد و نذاشت آرمین لباساشو بپوشه. به آرمین گفت:
– فکر کردی. تازه کارت شروع میشه. خوب بهت یاد میدم سگ باشی. آرمین تازه شروع شده.
قلاده آرمین رو گرفت و به سمت خونه خودشون برد. از اون موقع تا حالا که چند سال میگذره هنوز آرمین سگ سیمینه. یه سگ تربیت شده که حتی روی کونش جای یه علامت مشکی هم هست که معلومه سیمین اون رو با ته قاشق یا یه همچین چیزی سوزونده.