من فقط ۸ سالم بود…
نزدیک عروسی داییم بود همه برای خرید جمع شده بودیم خونه خالم .از صبح همه رفتن خرید فقط من و پدربزرگم و پسرخالم خونه موندیم پسرخالم مازیار ۲۳ سالش بود من برای بازی رفتم تو اتاقش همیشه اون برام از کامپیوتر بازی میاورد اون روزم رفتم توی اتاق و گفتم برام بازی بزاره پدربزرگمم تو پذیرایی خواب بود برام بازی گذاشت و کنارم نشست منم تو عالم بچگی بازی میکردم و با هر بار بردن برمیگشتم با ذوق نگاش میکردم و میگفتم داداشی بردم اونم با خنده به من نگاه میکرد و هربار لپمو بوس میکرد کم کم این بوسه روی لپ با هر بار برگشتنم سمتش تبدیل شده بود به بوسه روی لبام
هربار که بر میگشتم دیگه خبری از لبخندش و نگاهش توی صورتم خبری نبود فقط نگاهش به لبام بود تا یهو گفت بسه خسته شدی کامپیوتر خاموش کرد و از تو کمد بالش و پتو آورد گفت بیا با داداش بخوابیم خستگیت در بره منم که بچه بودم گفتم نه من دلم می خواد باز بازی کنم گفت بیا بخوابیم بعد بلند میشیم با هم بازی میکنیم منم قبول کردم رفتم تو بغلش خوابیدم که گفت اینجوری با شلوار بیرون که نمیشه خوابید پاشو درش بیار راحت بخوابی من گفتم ولی آخه داداشی چیزی تنم نیست گفت اینجا که کسی نیست ببینتت درش بیار منم نگاهت نمیکنم سری بیا زیر پتو منم از سر سادگی و بچگی قبول کردم شلوارمو درآوردم و رفتم شروع کرد صورتمو ناز کردن و حرف زدن که چیزی از حرفاش یادم نیس منم جوابشو میدادم کم کم لبامو کوتاه میبوسید لباشو میذاشت رو لبام و بر میداشت و هی ازم سوال میکرد راجع به مدرسه و اینکه چه بازیایی دوست داری و.. منم همه فکرم میرفت سمت سوالاش اصلا نمیدونستم چه کاری داره میکنه با من چه میدونستم بچه بودم هیچی سردرنمی اوردم تا این که دستش رفت زیر شورتم و شروع کرد دست زدن بهم گفتم داداشی نکن مامانم گفته هیچکس نباید بهت دست بزنه یا اونجاتو ببینه زشته گفت من داداشتم نترس بعد رفت زیر پتو بین پام گفت پاتو باز کن پامو باز نکردم که با حرص خودش باز کردو شروع کرد خوردن…
تازه اون موقع بود که ترسیدم چون برام خیلی عجیب غریب اومد ترسیدم پتو گرفتم بالا و نگاه کردم گفتم داداش چیکار میکنی که با عصبانیت پتو انداخت پایین گفت نگاه نکن هرچی تکون خوردم سعی کردم بلند شم نشد داشت صدام میرفت بالا که یه دستشو از زیر پتو آورد بالا و دهنمو گرفتو همچنان داشت کسمو میخورد که دیگه گریه م دراومد شروع کردم گریه کردن تا فهمید گریه میکنم پاشد لباس خودشو کشید بالا منو نگاه کرد گفت بمیرم برات ترسیدی؟ من فقط نگاش میکردمو گریه میکردم دیگه مثل قبل عین بچه ها باهام حرف نمیزد گفت می خوای بریم بیرون یه هوا بخوری حالت بهتر شه؟
بازم جواب من گریه بود ناراحت داشت نگام میکرد چشم خودشم اشکی بود منو گذاشت روی کولشو رفتیم توی پذیرایی بابابزرگم تازه از خواب بلند شده بود گفت کجا میرید چرا این بچه گریه میکنه مازیار گفت هیچی از رو صندلی افتاد ترسید میبرمش یه دور بزنه بیاییم رفتیم توی حیاط کنار باغچه نشست منم گذاشت روی پاش وقتی دید گریه م قطع نمیشه خودشم گریه کرد گفتم دوست دارم بخدا دوست دارم نکن اینجوری غلط کردم چیکار کنم یادت بره؟ چیکار کنم ببخشیم؟ من دلم براش سوخت گفتم باشه گریه نکن یه کم تو همون حالت ساکت موندیم که گفت بسه بریم بالا الان مامان اینا میان بعد اون ماجرا من الان ۱۸ سالمه تا ۶سال پیش هربار که دیدمش باهاش سرد بودم حتی بهش دست هم نمیدم نگاشم نمیکنم
با خالم اینا در ارتباط نیستیم ۶ساله که خالم و مامانم قهرن تا پارسال که یهو پسرخالم تو عکسمو دید گفت چقدر خوشگل شدی بزرگ شدی انقدر ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم ازش میترسم و متنفرم میترسم تو آینده پیداش بشه و زندگیمو خراب کنه بهم میگه دوسم داره میترسم مجبورم کنه باهاش باشم.
نوشته: آیلار