يك فرشته نجات ، يك عجوزه پير

ساچمه پولوي سگي را كه كوفت كردند بساط عرقشان را پهن كردند. من چپيدم كنج ديوار و يك سيگار آتش زدم ، با تماشاي آدمهاي بيچاره و درب و داغان و از ياد رفته حال خوشي به آدم دست نميداد ، انگار نه انگار كه يكيشان امروز از طبقه چهارم زمين خورده بود و مغزش از دماغش بيرون آمده بود. فقط پيك بعد پيك ميريختند و يك آروغ پشتش . سه تا لر بودند و يك افغاني ، به من هم تعارف زدند ولي نخوردم و نماز خوان بودنم را بهانه كردم. نميخواستم فردا كور از خواب پا شم. نه نانشان را ميخواستم نه الكلشان را! همين كه با چندرغاز جاي خواب بهم ميدادند خودش خيلي بود. خلاصه كه روز روز بيكاري بود، خسته بودم از همه چيز از همه كس ، ديدن بالا آوردن و تگري زدن اين عمله بناها هم لطفي نداشت. همانجا مثل ننه مرده ها قوز كردم و بي هيچ فكر و خواسته اي كپه مرگم را گذاشتم. نميدانم چند ساعت گذشت ولي تمام مدت فقط پرده سياهي تمام دنياي گه من را در آغوش گرفت ، تمام شب ، تمام صبح فقط پلك وا مانده خودم بود كه جلوي چشمم بود . نه كابوسي ، نه رويايي. فقط چشم باز كردم ديدم آفتاب آمده بالاي گنبد كبود. وقتي پا شدم همه رفته بودند ،سيگار روشن كردم. آخرين نخم بود. شكمم چسبيده بود به گرده ام و ميلرزيد..
 
 
خيلي گشنه بودم ، سه روزي ميشد يك چيز درست و حسابي گيرم نيامده بود. سه روزي ميشد كمربندم را محكم ميبستم كه شكمم زياد سر و صدا نكند. مثل هر روز رخت تن كردم و از آن بد مكان از دخمه سگ پست تر، زدم بيرون. بي دليل راه ميرفتم، يك ماه آزگار هر روز بي دليل خيابانهاي تهران ، تهران جهنمي ، تهران بي در و پيكر را گز ميكردم . سايه ام حتي ديگر به من اميدي نداشت و به زور روي زمين كشيده ميشد و دنبالم ميامد. زمين و زمان طردم كرده بودند ،ننه ام ، زنم نسيبه ، بچه هام ، دوست ، دشمن ، هيچكس محض رضاي خدا به صورت ما تف هم نميانداخت. يك پيراهن چرك نخ نما و يك شلوار گل و گشاد و يك جفت كفش ورلدكاپ و ريشها و موهاي چربي كه تمام صورتم را گرفته بود ، همه چيزي بود كه برايم مانده بود . حرمي كه از كف آسفالتها بلند ميشد ، آتش جهنم را رو سفيد ميكرد. پرنده روي زمين پا ميگذاشت سوخاري ميشد. كمي بيشتر كه تن لشم را كشيدم توانستم خودم را به يك پارك برسانم ، نامش را نميدانستم فقط رفتم و روي چمنهاش ولو شدم. صداي جلز و ولز پوستم را ميشنيدم. ولوله اي براه بود ، صداي بوغ ماشين و موتور ، صداي جيغ جنده ها كه دست مزدشان را كم داده بودند- البته دست مزد همه را كم ميدادند- ، سوت پليس هاي عن ، صداي فوش و … براي چه آمده بودند بيرون؟ چه اميدي داشتند؟ آدم كه نميشود به هر كون دادني نان در آورد. ديگر حتي برادرها گوشت هم را كه هيچ ، استخوان همديگر را هم سق ميزدند. راهي بجز يك فراموشي مطلق و بي وقفه حداقل براي من نمانده بود.
شكمم داشت سوراخ ميشد ، كيرم هم سيخ شده بود .
 
 
نميدانم چرا ولي هواي كردن به سرم زده بود ، يك باغبان كلاه حصيري بسر كونش را هوا داده بود داشت شير آب باز ميكرد. دلم ميخواست ميپريدم روي قمبلش و ميكردمش ولي حيف آنجا پارك بود و هزارتا چشم و ابرو داشت. بي هوا بلند شدم و رفتم جلو و كمي دور و برش پلكيدم . بوي سيگار ميداد ، پرسيدم داداش سيگار داري يه نخ بدي؟ سرش را برگرداند، صورت آفتاب سوخته اي داشت با چشمان گود افتاده و لبهاي قلوه اي تيره ، چپ چپ نگاه كرد و گفت : ها دارم! دستام گليه بيا خودت يه نخ از جيبم درآر. پشت دستم را عمدا ماليدم به خط باسنش و بعد دست كردم تو جيبش پاكت را در آوردم و يك نخ برداشتم . سيگار عمله خفه كني بود، همانجا نشستم. خوب كوني داشت پسرك ، شرت هم نپوشيده بود. واي كه اگر پا ميداد و ميبردمش توالت و هاي هاي ميگائيدمش، چه كيفي دست ميداد. كونه سيگار را انداختم توي باغچه و رفتم يك گوشه پرت كه كسي نباشد . يك درخت چاق و چله پيدا كردم و بغلش كردم و كيرم را درآوردم و ماليدم بهش ، پوست درخت سر كيرم را زخم ميكرد ولي خب از جلق زدن كه بهتر بود ، به نسيبه فكر ميكردم ، به ننه ام، به باغبان ، به بابام ، به امام جماعت مسجد، به پليس هاي عن به هركس فكر ميكردم حال خوبي داشت . حس خوبي داشتم . خيلي زود آبم پاشيد بيرون. سريع شلوارم را بالا كشيدم و خيلي زود از آنجا دور شدم .همين تتمه نايي هم كه برايم مانده بود از دست رفت . بي حال افتادم روي يك نيم كت. آخر دنيام بود شايد.
 
 
يك ساعتي همانجا چرت زدم و بعدش به هر زوري بود روي پاهام وايسادم. دست كردم توي جيبهام و دنبال چيزي مثل پول سياهي ، آبنباتي ، آدامسي چيزي گشتم ، كار هر لحظه ام بود ، ديگر برايم يك تفريح شده بود ، فقط يك دستمال خشك شده پيدا كردم ، كه يا تويش فين كرده بودم يا جلق زده بودم يادم نيست .گذاشتمش توي جيبم براي دفعه بعدي تا دوباره پيدايش كنم. به سمت دنياي آدمها ، دالاني كه به يك فاضلاب انساني راه داشت راه افتادم . خيابان پشت خيابان را با پاهايم متر كردم. طرفهاي خيابان كريم خان كه رسيدم ديگر نفهميدم چه شد پاهام ياري نكردند و دنبالم نيامدند. همانجا كنار يك ديوار افتادم . ديگر كارم تمام بود ، نفسهاي آخر را ميكشيدم ، چه مرگهاي قشنگي از بچگي براي خودم تصور ميكردم! ولي از گشنگي مردن باب ميلم نبود ، تازه وقتي لاشه ام را ميبردند پزشك قانوني و ميفهميدند با درخت كام گرفتم، آبرويم هم ميرفت. ولي چه فرقي ميكرد ديگر چشمهام بسته شده بود ، اشهدم را خواندم. داشتم خيلي آرام ميرفتم توي دنياي برزخي اموات گور بگور شده ، حس بي وزني كه ميليارد ميليارد بالايش ميدهند تا بروند تجربه اش كنند داشت براي من متجلي ميشد. حس آزادي ابدي ، چنين حسي به سوختن توي جهنمش مي ارزيد. از زميني كه داشت با آدمهاي رويش ميچرخيد و ميچرخيد فاصله گرفته بودم ، خيلي دور شده بودم ، اين چرخ و فلك بچه گانه ، اين شهربازي گرد ، براي من كم بود من خيلي وقت بود در انتظار چنين دنياي بي نهايت نا تمامي بودم ولي نميدانم چه شد كه ارتباطم با ملكوت عزيزم با چندتا صداي تق تق قطع شد. دوباره از آن همه خوشي به زمين پرت شدم ، بدنم از درد داشت رگ به رگ ميشد و نفس بر شده بودم ، پلكهاي خيسم را كه باز كردم ، يك چيزي كنار گوشم هي عصا زمين ميزد ، با لبه آستينم چشمم را پاك كردم ، يك پيرزن ارمني بود ، با يك مانتوي كرمي بلند ، با پاهاي پف كرده كه از زيرش پيدا بود و صورتي كه انگار با پتك رويش كوبيده بودند ، موهاي پشمكي اش هم از روسري اش بيرون زده بود…
 
 
با لحجه ارمني اش گفت: دلت ميخواد يه چيزي بهت بدم بخوري يا ميخواي همينجا جونت بالا بياد؟ يك سبد چرخ دار كوچك همراهش بود كه گوشت مرغ و كنسرو و خرت و پرتي كه خريده بود تويش گذاشته بود. خيال كردم ميخواهد چيزي جلويم بياندازد مثل گربه ها ولي همين كه كمي جان گرفتم و روي پاهام ايستادم. گفت دنبالم بيا . نميدانم چرا ولي بدون هيچ ولي و امايي دنبالش راه افتادم فقط يك لحظه با خودم احساس كردم شايد چيز خوبي در پيش باشد . دو سه كوچه كه رد كرديم ، كليد انداخت و در خانه اي را باز كرد و گفت : خيلي آرام بيا تو . داخل كه شدم در را بست و خودش رفت داخل. خانه نسبتا كوچكي بود ولي حياط بي اندازه قشنگي داشت ، شمشادهاي هرس شده و كوزه هاي شمعداني و آبشار طلايي كه همه جاي ديوار حياط ديده ميشد. نميدانستم براي چه آنجا هستم ، چند دقيقه اي آنجا پا به پا كردم و وقتي ديدم خبري از چيزي نيست فقط آهسته آهسته به سمت در رفتم تا بروم بيرون ، ولي همين كه در را باز كردم سرش را از پنجره اي كه ظاهرا با آشپزخانه راه داشت بيرون كرد و گفت : مو خرمايي كجا ميري واستا دارم برات غذا ميارم. دوباره برگشتم سر جايم ، يك صندلي زنگ زده كنار ديوار بود ، برداشتم گذاشتم سايه و نشستم ، ديگر واقعا جمع كردن آب دهنم كه از كنار لبم ميريخت از دستم خارج بود ، صداي امواج خروشان اسيد معده ام را واضح ميشنيدم. يك ربع بيست دقيقه اي كه گذشت عجوزه پير با يك سيني آمد كه تويش يك ديس شويد پلو و يك بشقاب كه دوتا پرنده تقريبا كوچك توش افتاده بود و نان و ماست آمد ، رفتم سيني از دستش گرفتم و آمدم تشكر كنم كه گفت: وقتي خوردي واستا كاريت دارم. كاملا داشت بهم دستور ميداد ، تا رفت تو ، با سر رفتم توي سيني و بعد از چند دقيقه فقط ظرفها و استخوان بلدرچينهاي نگون بخت و چندتا دانه كنجد نان توي سيني باقي ماند. شكمم نيم متري بالا آمد. از شلنگ حياط آب خوردم و روي همان صندلي نيم ساعتي چرت زدم.
 
 
باورم نميشد مرز بين مرگ و زندگي اين قدر باريك باشد ، من آن روز تجربه نزديك به مرگي داشتم ، برزخ را تا دروازه هاي ورودي اش ديدم. حالم كه مساعدتر شد سيني را گذاشتم لبه پنجره آشپزخانه و گفتم : خانم؟ خانم؟ كاري با من داريد؟ چند لحظه صبر كردم و دوباره داد زدم ولي هيچ خبري نشد ، اولش ميخواستم بروم ولي بعدش با خودم گفتم اگر مرده باشد ميشود پولي ، طلايي چيزي ازش بلند كرد. اين فكر مرا كشاند داخل خانه ، خانه كاملا كلنگي بود ، سقف پر از تركهاي عميق و تار عنكبوت بود ولي روي ديوارها قاب عكسهاي كوچك و بزرگ زيادي بود ، يك فرش قديمي پهن بود و چندتا مبل و كاناپه طوسي خاك خورده كه معلوم بود كونهاي زيادي قبلا رويشان نشسته بودند . يك پاسيو هم داشت كه توش يك سگ پير كك مكي كه چرت ميزد و چشمانش تا نيمه باز بود را بسته بودند. يك تلويزيون بزرگ كاتدي كه در چوبي هم داشت كنار سرسرا بود جلويش هم يك صندلي مادربزرگ . در مجموع خانه و اثاثش از سي چهل سال پيش به بعد نو نشده بودند ، به همه جا سرك كشيدم ولي خبري از عجوزه نبود. يك اتاق كنار پاسيو بود كه درش اندازه پلك سگه باز بود. تخمش را نداشتم كه از جلوي سگ پدر سگ رد شوم ولي پيزوري تر از آن حرفها بود كه ناي واق زدن داشته باشد . خايه هايم را سفت گرفتم و نك پا نك پا رفتم جلو ، تخم سگ خيز گرفت كه پاچه بگيرد ولي نميدانم چه شد كه دوباره رفت توي لك ، بيخ ديوار بي حركت ايستادم و سرم را كج كردم تا توي اتاق را ببينم ، پيرزن حشري رو تخت نشسته بود ، عينك به چشمش گذاشته بود و به كسش سيلي ميزد . تو حال و هواي خودش بود ، داشتم نگاهش ميكردم كه يك دفعه صداي زنجير سگه آمد ، دو متر پريد بالا و جري شد و شروع كرد به پارس كردن ، فقط تا آنجا كه لنگم باز ميشد دويدم و رفتم توي حياط و روي همان صندلي تمرگيدم. گوشهايم داشت از داغي ذوب ميشد و قلبم داشت از پاچه ام در ميرفت. بعد از چند دقيقه اي حيوان زبان نفهم خفه شد و پيرزنه آمد بيرون و گفت براي چي بدون اجازه من اومدي تو؟ ميخواستي ازم دزدي كني مادر به خطا؟
 
گفتم : مادر، من تو نيامدم به جون بچه ام . گفت: پس كفشات دم در چيكار ميكنه؟ گفتم : به عيسي مسيح قسم چندباري صدايتان زدم ولي جواب ندادين نگرانتان شدم آمدم تو . دمپايي پا كرد و آمد جلو و گفت: اسمت چيه؟ گفتم: فريد. گفت: اين چه سر و وضعيست براي خودت درست كردي؟ شدي مثل موش فاضلابي ، پا شو برو حموم ببينم و بعدش به شانه هايم زد و از روي صندلي بلندم كرد ، پشت سرش دوباره رفتم تو ، رفت جلو و سگه را بغل كرد و هي گفت فيدل! فيدل عزيزم ، فدات بشم و سر سگ بيچاره را ميماليد روي سينه هاش . لابد بينشان معاشقه اي بوده كسي چه ميداند ، از من باشد كه حتي فكر دست گذاشتن به اين پيرزن اسقاطي حالم را بهم ميزد. همان طوري كه سر پا نشسته بود گفت برو توي حموم ، درش كنار گلدانه، برايت لباس و حوله ميگذارم روي بينه حتما بپوش . فهميدي؟ سر تكان دادم و رفتم توي حمام ، نميدانستم بعد از هفتاد روز حمام نرفتن ، آب با پوستم چه قرار بود بكند. توي آيينه كه نگاه كردم ، از خودم چندشم شد ، شبيه غار نشين ها شده بودم ، دوش را وا كردم و زيرش نشستم تا كمي خيس بخورم. يك ساعتي در همان حالت بودم ، تمام حمام را بخار گرفته بودم ، بلندشدم و و با دستم بخار روي آيينه را پاك كردم ، تيغ برداشتم و صفايي به صورتم دادم ، سفيدي پوستم كه معلوم شد ، چشمهاي سبز تركي ام خودشان را نشان دادند. با خودم گفتم حيف من حرام شده ام ، با اين قيافه توي آمريكا بدنيا ميامدم ، وزير امور خارجه نميشدم ، آل پاچينو نميشدم ، يك مدل لباس معروف كير كلفت كه ميشدم. اما الان چه؟ يك آسمان جل ، آس پاس و ولگرد گنجشك روزي .هي بيخيال!
 
، وان را پر آب كردم و تويش شامپو ريختم و شيرجه زدم تويش. آخ كه از بچگي چقدر هميشه روياي كف بازي داشتم . انگار زندگي براي اولين بار داشت بهم چراغ سبز نشان ميداد. شك نداشتم اين پيرزنه دلش بحالم خيلي سوخته ، يا دستم را به كاري چيزي بند ميكند يا يك پول قلمبه توي جيبم ميگذارد. نميدانم اين جور كه فكر ميكردم هم نباشد حواله بشود به تخم چپم .. من كه اندازه سه روز ديگرم غذا خورده بودم. تا بعدش هم هماني كه هميشه ميگويند مثل هميشه بزرگ است . حسابي با ليف چركهاي پوستم را فتيله فتيله گرفتم ، مثل مارها پوست انداختم ، دوسه ساعتي توي حمام عشق كردم و آمدم بيرون. تمام بدنم گر گرفته بود تشنه يك ليوان آب تگري بودم. خودم را كه خشك كردم. رفتم سراغ لباسها : يك دست كت و شلوار فاستوني قهوه اي رنگ خيلي قديمي بودند ، وقتي پوشيدم شبيه بازيگران تئاتر شدم ، با فيلم نامه هاي جنگ جهاني دومي. يك كراوات هم بود كه بستمش . نميدانم براي چه ميخواست من اين لباسها را بپوشم ولي دليلش هرچه بود كه براي ما بد نبود ، شانه برداشتم و دستي هم به موهايم كشيدم و رفتم كنار همان دره. سگه پا شد و كمي غر غر كرد ولي كمي كه بو كشيد دوباره نشست و چورت زد. در زدم اما دوباره خبري نشد . در را باز كردم و رفتم تو ، پيرزنه كه يك دكولته درباري پوشيده بود و با صورت تر گل ور گل شده و موهاي بيگودي شده و ناخن هاي مصنوعي و يك خلخال به پايش روي تخت خوابش برده بود چشمهايش را باز كرد و خودش را جمع و جور كرد و گفت: فريد جان بالاخره از حموم در اومدي؟ بيا بشين روي صندلي بيا. نميدانم باهام چكار داشت فقط با يك لرزش خيلي خفيفي توي پاهام رفتم كنار تخت، روبروش وايسادم و من من كنان گفتم: كاري با من نداريد؟ من با اجازتون بروم. دستم را گرفت و نشاندم روي صندلي كنار تخت ، با بادبزن بادش را زد و گفت: تازه پيدات كردم عزيزم . كجا ميخواي بري؟ از ظرف شراب روي ميز پيش دستي كنارش يك گيلاس پر كرد و براي خودش هم همينطور و گفت: نه ساله ست . به سلامتي .
 
 
گيلاس را برداشتم و سلامتي گفتم و تا نيمه رفتم بالا. گفت: به قاب عكس پايين ساعت نگاه كن ، عكس ماه عسل من و شوهرمه ، آرشاوير مرحوم. توي عكس يك مرد خوشتيپ بود و يك حوري بهشتي كنارش. به هيچ وجه نميشد باور كرد اين پيرزن مچاله شده همان الهه زيبايي توي عكس است . نميدانم چه بگويم . دستش را گذاشت روي رانم و گفت: خيلي شبيه توئه عزيزم . ميتونم بهت بگم فريدم؟ زبانم داشت بند ميامد اين عجوزه چه با خودش فكر ميكرد . قلبم داشت قفسه سينه ام را ميشكاند. گفتم: اختيار داريد مادر! گفت: من مادر تو نيستم بي احساس چرا اسممو نميپرسي؟ اسممو بپرس يالا. يك لبخند زدم گفتم: اسمت چيه؟ گفت: آرمينه و دستش را برد بالا تر تقريبا رسيده بود به كيرم. كمي به چشمام خيره شد و كيرم را تو مشتش گرفت. در حالت عادي بايد فرار ميكردم ولي نميدانم چه منطقي توي مغز تعطيلم گفت: بشين ببين چه ميشود. گوشهايم سرخ شد و منتظر ماندم تا ادامه دهد ، از جايش بلند شد و دكمه شلوار را باز كرد و كيرم را در آورد – پر از پشم بود- . سرش را خم كرد و موهاي كيرم را ليسيد و بعد كلاهك ذكرم را هل داد ته حلقش و شروع كرد به مكيدن. اولش صورتش را كه ميديدم حال عوق بهم دست ميداد ولي حال بعدش خوب بود. سرش را گرفتم و بالا و پايين كردم و شروع كردم به آه و ناله. آرمينه هم با تمام شهوتش كير بنده را ميخورد. بلند شد ايستاد . منم ايستادم ، دستهايم را گرفت و گفت: خيلي دوستت دارم عزيزم و لبهاي پلاسيده اش را گذاشت روي لبهام و شروع كرد به مكيدن ، خواستم كمي صورتم را كنار بكشم كه هولم داد روي زمين ، پايم گرفت به ميز و شراب ها ريخت روي صورت و لباسم . جنده پير سينه هاي هندوانه ايش را در آورد و شروع كرد به ليسيدن صورت شرابي من. بعد از چند دقيقه ديدم كاملا خوابيده رويم ، نفسم داشت بند ميامد ، بيش از اندازه سنگين بود. چندبار كه نفس نفس زدم خودش از روي بدنم بلند شد و لباسهايش را كاملا در آورد و خوابيد روي تخت ، بي وقفه نفس ميكشيد ، گفت: بيا بيا جرم بده با كير كلفتت بيا. هر پستانش سه چهار برار سينه هاي نسيبه بود ، بدنش مثل يك توده دنبه بود كه رويش ملافه سفيد خال خالي انداخته باشند.
 
 
منزجر كننده بود ، كروات را شل كردم و كت شلوارم را در آوردم و رفتم روي تخت . شرتش را در آوردم و پاهايش را گذاشتم روي شانه هايم و شروع كردم به گائيدن ، كس لطيف و لزجي داشت. ميگفت: آرشا ، آرشاي عزيزم عاشقتم ديوونتم چندباري كه عقب جلو كردم جيغش در آمد ، غير عادي نفس ميكشيد. ميخواست بگويد : سينه هام را بخور ولي نتوانست ، شروع كرد به عرق سرد كردن . آلتم را از آلتش در آورد . پرسيدم: آرمينه عزيزم چت شده؟ با دستش به كشوي لباسهاش اشاره ميكرد و ميگفت: قرررص . حالش اصلا خوب نبود ، داشت جانش بالا ميامد . رفتم سراغ قرصها و گفتم: كدامش؟ كدامش؟ به زور بريده بريده گفت: زير زبونيها . قرص ها را برايش بردم و چندتاشو گذاشتم تو دهنش، او هم چشمانش را بست. داشتم از ترس به خودم ميريدم ، شق درد هم گرفته بودم ، بخت و اقبال نداشتم كه من. چند دقيقه اي كه گذشت خودش چشمهايش را باز كرد و روي تخت نشست. برايش يك ليوان آب بردم ولي زد زير ليوان و گفت: گمشو از خونه من بيرون شارلاتان ، يالا گورتو گم كن بي پدر. آمدم چيزي بگويم ولي گفت: هنوز كه اينجا وايسادي. يالا برو تا به پليس زنگ نزدم. و تلفنش را برداشت. بي وقفه پريدم توي حمام لباسهام را پوشيدم و زدم به چاك.در خانه را كه بستم همانجا نشستم . تا حالم سر جا بيايد ، گنبد كبود غروب را هم رد كرده بود. نميدانم چه شد دوباره اين قدر سريع ورق برگشت. از جايم بلند شدم و خودم را تكاندم . آن طرف كوچه يك دوره گرد كارتن خواب داشت كنار آشغالها پرسه ميزد و دنبال غذا ميگشت . يك سيگار هم زير لبش بود ، رفتم جلو و گفتم: داداش يه نخ سيگار داري؟ از زير كلاه نقاب دارش نگاهي كرد و گفت: تو رو هم انداخت بيرون؟ گفتم: يعني چي؟ اگه سيگار نداري خب بگو ندارم چرا شعر و ور ميگي؟
 
 
گفت: دارم و نميدم. كمي نگاهش كردم معطل اين بود فحشش بدهم ولي براي آن روز كافي بود ، سرم را زير انداختم و خواستم كه بروم اما گفت: شوخي كردم مرد حسابي ، بيا همين را بگير. از توي آشغالا پيداش كردم . سيگار را ازش گرفتم و شروع كردم به پك زدن . گفت: چيزي هم ازش كش رفتي؟ گفتم: آره يه خلخال نقره! توي اين آشغالا چيز بدردخوري پيدا ميشه؟ گفت: چرا نشه؟ اگر بگردي خيلي چيزها پيدا ميشه. رفتم كنار مشماهاي آشغال و شروع كردم به زير و رو كردن كثافت ها و اخ و تف مردم ، بايد مثل هميشه با خودم ميگفتم: زندگي همين است كه هست ، نميشود چيز بيشتري ازش خواست!
پايان.
نوشته: فغفور

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا