آهسته گفتم :لخت شو هلن.
از روي كاناپه بلند شد ، لبهي پايين دامنش روي زانوانش افتاد. چشم در چشم به من نگاه ميكرد و بعد، بيهيچ حرفي ـ بيآنكه از من چشم بردارد ـ آرام دكمهي دامنش را باز كرد. دامن، آزاد در امتداد پاهايش به پايين لغزيد؛ پاي چپش را از توي دامن بيرون آورد، دامن را از پاي راست خلاص كرد و آن را روي يك صندلي گذاشت. حالا فقط پوليور و زيرپوش به تن داشت. بعد پوليور را با گذراندن سر از ميان آن بيرون آورد و كنار دامن انداخت.
گفت: “نگاه نكن.”
گفتم: “ميخوام ببينم.”
ـ نه، وقتي كه لباسهام رو بيرون ميآرم نه.
نزديكش رفتم. پهلوهايش را گرفتم و دستهايم را به طرف كفلهايش لغزاندم. زير پارچهي ابريشمي زيرپوشش، كنارههاي نرم بدنش را احساس ميكردم كه كمي مرطوب از عرق بود. صورتش را پيش آورد، لبهايش بهخاطر عادت ديرين (و مضحكِ) بوسه، كمي از هم باز شده بودند. اما من نميخواستم ببوسمش، بيشتر ميخواستم مدتي طولاني نگاهش كنم؛ تا آنجا كه ممكن باشد طولاني.
چند قدم عقب آمدم تا كتم را بيرون بياورم و در عين حال تكرار كردم: “لخت شو هلن.”
گفت: “اينجا زيادي روشنه.”
گفتم: “همينطور بايد باشه” و كتم را روي دستهي صندلي گذاشتم .
زيرپوشش را بيرون آورد و آن را روی پوليور و دامن انداخت. جورابهايش را يكي بعد از ديگري درآورد؛ پرتشان نكرد بلكه به طرف صندلي رفت تا آنها را با دقت، آنجا بگذارد. بعد، سينهاش را جلو داد و دستهايش را پشت كتفش برد. چند ثانيه گذشت تا اينكه شانهها، كشيده، همزمان با حركت سينهبند كه بر سطح سينهها سر ميخورد، فرو افتادند. سينهها بين شانه و بازو فشرده شده بودند و حجيم، توپر، رنگ پريده و مسلماً كمي سنگينتر، گلوله شده بودند.
براي آخرين بار به او گفتم: ” لخت شو هلن.” چشم در چشم من دوخت، بعد شورتش را بيرون آورد كه از لاتكس سياه بود و سفت به تنش چسبيده بود و كنار جوراتها و پوليور انداخت. حالا لخت مادرزاد بود.
كوچكترين جزئيات اين صحنه را با دقت حفظ ميكردم؛ دوست نداشتم با يك زن ( هر زني ) به لذتي عجولانه برسم. دلم ميخواست بر دنيايي خصوصي، بيگانه و كاملاً مشخص چيره شوم و بايد تنها در يك بعد ازظهر بر آن چيره ميشدم؛ در جريان تنها يك عشقبازي كه در آن من نه تنها ميبايست كسي باشم كه خود را به دست لذت ميسپارد، بلكه كسي كه شكاري فراري را زير نظر دارد و بايد كاملاً مواظب باشد.
تا آن زمان تنها از طريق نگاه بر هلن چيره شده بودم و حالا كمي از او فاصله گرفتم. در حالي كه او برعكس، گرماي تماس را ميخواست تا تنش را كه در معرض سردي نگاه بود، بپوشاند. حتا در فاصلهي اين چند قدم، رطوبت دهان و بيصبري شهوتناك زبانش را احساس ميكردم. يك ثانيهي ديگر، دو ثانيه، و من به او چسبيدم. بين دو صندلياي كه لباسهايمان روي آنها بود، وسط اتاق، سرپا، همديگر را تنگ در آغوش گرفتيم.
زمزمه ميكرد: “بیا،بیا،بیا …” او را به سمت كاناپه بردم . خواباندمش.
ميگفت: “بيا، بيا نزديك من ! نزديكِ نزديك …”
خيلي نادر است كه عشق فيزيكي با عشق روحي همراه شود. وقتي بدني با بدن ديگر يكي ميشود( اين حركت ديرين، جهاني و تغيير ناپذير ) روح دقيقاً چه ميكند؟ همهي آنچه ميكوشد اين است كه در مدت يكي شدن جسمها چيزي را اختراع كند تا با آن برترياش را بر يكنواختي زندگي جسماني نشان دهد! پس چهقدر تواناست كه تحقيري را به جسمش روا ميدارد كه (مثل جسم شريك جنسياش) از آن فقط به عنوان بهانهاي براي تخيلي استفاده كند كه هزار بار شهوانيتر از دو بدن متحد است! يا برعكس؛ چهقدر روح در پايين آوردن منزلت جسم ماهر است، در حالي كه جسم را به رفت و برگشت پاندولي و بيمقدار خود رها ميكند، خود با افكارش (كه از لذايذ جسمي خسته شده) به طرف جاهاي دور ديگري ميرود؛ به طرف بخشي از شكستها، خاطرهي يك ناهار يا به طرف خواندن يك كتاب. اينكه دو جسمِ با هم بيگانه، با هم يكي شوند، نادر نيست. حتا وحدت روحها هم گاهي ميتواند به وجود آيد. اما هزار بار نادرتر است كه يك جسم با روحش يكي شود و با او همآهنگ شود تا لذتي را بين خود تقسيم كنند …
پس روحم در مدتي كه جسمم با هلن مشغول عشقبازي بود، چه كرد؟ روحم جسم يك زن را ديد. روحم نسبت به اين جسم بيتفاوت بود. ميدانست كه اين جسم برايش مفهومي ندارد جز اين كه هميشه توسط كس ديگري كه آنجا نبود، ديده ميشده و دوست داشته ميشده. به همين دليل سعي ميكرد به چشم سوم شخص غايب به اين بدن نگاه كند. به همين خاطر همهي سعياش را ميكرد تا واسطهي اين سوم شخص بشود. روحم عرياني يك بدن زنانه، پاهاي خم شدهاش، چين شكم و سينهاش را ميديد اما همهي اينها فقط در لحظاتي كه چشمانم به ديد سوم شخص غايب نگاه ميكردند، مفهوم مييافتند. پس روحم به طور ناگهاني به اين نگاهِ ديگري راه مييافت و با او يكي ميشد. پاهاي خم شده، چينِ شكم، سينه… روحم بر اينها غلبه ميكرد، مثل اينكه سوم شخص غايب آنها را ميديد. روحم نه تنها واسطهي اين سوم شخص ميشد كه جسمم را واميداشت جانشين جسم سوم شخص شود، بعد، دور ميشد تا كشمكش بدنهاي زن و شوهر را مشاهده كند، بعد ناگهان به جسمم فرمان ميداد تا هويتش را پس بگيرد و در اين جفتگيري زناشويي مداخله كند و وحشيانه آن را بر هم بزند.
رگ گردن هلن از انقباضي عضلاني بيرون زد و كبود شد. سرش را برگرداند و دندانهايش را در كوسن فرو برد. اسمم را آهسته صدا ميزد و چشمهايش براي يك لحظه استراحت التماس ميكردند. اما روحم فرمان ميداد ادامه دهم و او را از شهوت به شهوت بيندازم. جسمش را به قرار گرفتن در حالتهاي مختلف وادار كنم تا تمام زوايايي كه سوم شخص غايب از آنها هلن را نگاه ميكرد، از تاريكي و راز بيرون بكشم، مخصوصاً بيهيچ استراحتي، دوباره و سه باره اين تشنج را تكرار كنم؛ تشنجي كه در آن، هلن واقعي و اصيل است، كه در آن به هيچچيز تظاهر نميكند، و به واسطهي آن در ذهن اين سوم شخص كه اينجا نيست، مثل يك درفش، يك مهر سلطنتي، يك رمز، يك علامت حك شده است، اين رمز سري را بدزدم! اين مهر سلطنتي! به اتاقك پاول زمانك دستبرد بزنم، گوشه گوشهاش را بكاوم و همه چيز را زير و رو كنم!
به صورت هلن نگاه كردم، در آن حالت ارضا، صورتش كبود و زشت شده بود. دستم را رويش گذاشتم، همانگونه كه روي شيئاي دست ميگذاريم كه ميتوان آن را چرخاند و پشت و رو كرد، ورز داد و به آن شكل بخشيد، و احساس ميكردم كه اين چهره، اين دست را به همين صورت، خوب ميپذيرفت؛ مثل چيزي بود كه حريصِ شكل داده شدن است. سرش را به راست چرخاندم و بعد به چپ؛ چند بار پشت سرهم؛ و بعد اين حركت به سيلي تبديل شد، و يك سيلي ديگر، و سيلي سوم. هلن شروع كرد به هقهق، به فرياد كشيدن، اما نه از درد، او از لذت فرياد ميكشيد. چانهاش را به طرف من بلند كرده بود و من ميزدمش، ميزدمش، ميزدمش. بعد ديدم كه فقط چانه نبود بلكه سينه بود كه به طرف من بلند ميشد، و من در هوا (خوابيده بر رويش) بازوها، پهلوها، سينههايش و … را زدم.
هر چيزي پاياني دارد، اين غارت زيبا هم پايان خودش را داشت. هلن روي شكم در عرض كاناپه، خسته و ازپادرآمده خوابيده بود. روي پشتش خالي ديده ميشد و پايينتر، جاي قرمز ضربهها كپلهايش را راهراه كرده بود. بلند شدم و اتاق را تلوتلو خوران پيمودم. درِ حمام را باز كردم، شير را چرخاندم و صورتم، دستها و تمام بدنم را با آب سرد فراوان شستم. سرم را بلند كردم و خودم را در آينه ديدم؛ صورتم ميخنديد. وقتي خودم را در اينحالت غافلگير كردم، لبخند به نظرم مضحك آمد و زدم زيرخنده. بعد، خودم را خشك كردم و روي لبهي وان نشستم. دوست داشتم حداقل چند ثانيه تنها باشم تا از تنهايي آنيام لذت ببرم، تا از شاديام لذت ببرم .
نوشته: احمد