من ناهید هستم. 33 سالمه. شوهر ندارم یعنی قبلاً داشتم. تقریباً بی کس و تنهام. من به خاطر فرشاد از خانواده ام گذشتم. اونا هم منو طرد کردند ما با هم ازدواج کردیم و آمدیم تهران. شش ماه نگذشت که خانواده فرشاد اومدن پیداش کردن. چند وقت بعد هم هوایی شد و منو گذاشت و رفت خارج. وضع مالی خانواده اش خوب بود. البته یه خونه بهم داد با یه حساب بانکی.
دو سه ماه طول کشید تا خودمو شناختم. گفتم برم دنبال کار که احساس زندگی داشته باشم. چند تا شرکت زیر و بالا کردم تا تو یکیشون استخدام شدم. کامپیوتر و تایپ بلد بودم کمی هم انگلیسی. آخه من سه سال هم دانشگاه رشته فیزیک خوندم. البته سخت بود ولش کردم.
اوایل خیلی خوب بود. خیلی زود از مرتبه منشی بالا تر رفتم شدم حسابدار و بعد هم مدیر داخلی. اینا همش مال 10 سال پیشه. می دونم می خواین سایز انداممو بدونین. خوب اون موقع سر فرم بودم. 55 کیلو بودم و قد متوسط. صورت سبزه و سینه هام هم بد نبود راحت از زیر مانتوم می زد بیرون. البته الان یه خورده گوشتی تر شدم. به قول بعضی ها الان گوشت خوبی هستم. بگذریم
تو شرکت کارم خوب بود. مدیر شرکت یه مرد مسن بود به نام منصور خان. یه پسر هم داشت که همه کاره شرکت بود. راستش من از پسره بدم نمی اومد. خیلی مودب بود. اونم گاهی حس می کردم یه جورایی منو نگاه می کنه. چند ماه که گذشت کم کم بهش علاقه مند شدم. او هم راغب بود. زیاد با هم می خندیدیم. با هم می رفتیم رستوران. خیلی هم هوای منو داشت. تا اینکه یه روز عصر که فقط من و اون تو شرکت مانده بودیم موقع رفتن جلومو گرفت. یه حال خاصی داشت. گفت ناهید خانوم من می خوام با شما باشم. منم که تو پوست خودم نمی گنجیدم با ناز و ادا گفتم چطوری؟ آخه پدر و مادرت چی؟ گفت هیچی من که نمی خوام باهات ازدواج کنم!!
عصبانی شدم با کیفم زدم تو صورتش و رفتم بیرون. دو سه روز سر کار نرفتم تا اینکه پدرش زنگ زد و اصرار کرد که بیا و بگو چی شده. منم رفتم و همه چیزو بهش گفتم. اونم منو کمی نصیحت کرد و گفت بهرام رو می فرستم کارخونه تا تو راحت باشی. این کار رو هم کرد. پسرش رو کرد مدیر کارخونه. حالا من تو شرکت همه کاره بودم و روز به روز به منصور خان نزدیک تر می شدم. اون همه چیزو به من سپرده بود. گاهی حس می کردم خیلی بهم توجه داره اما اصلاً فکر نمی کردم درباره من چی فکر می کنه. گاهی مثلاً تصادفی دستش رو به سینه هام می زد. یه بار هم گفت چیزی تو چشمش افتاده و من رفتم فوت کردم تو چشمش اونم دستش را مثلاً تصادفی گذاشت رو باسنم.
بالاخره یه روز صبح که کسی تو شرکت نبود سر صحبت رو واکرد که تنهاس و خانواده بهش اهمیت نمی دن. فقط ازش پول می خوان و . . . .
خیر سرش سه تا دختر و یه پسر بزرگ داشت. نمی دونم چطوری شد خامش شدم. اوایل دلم براش می سوخت. می رفتم تو اتاقش با هم درد دل می کردیم. گهگاه دستامو می گرفت و گاهی هم دستشو می ذاشت رو شونه هام. یه روز که نشسته بودم تو اتاقم اومد و بالای سرم ایستاد داشتم اسناد مالی رو بررسی می کردم که دستش را گذاشت رو شونه ام. کمی حرف زد. من برای اسناد عجله داشتم چند لحظه بعد دستش رو روی سینه هام حس کردم که داره پستونم رو فشار می ده. بی اختیار بلند شدم و گفتم چی کار می کنی منصور خان؟ اونم که حال طبیعی نداشت بطرف اومد و گفت بهم کمک کن حالم خوب نیست و خودشو روم ولو کرد. زیر بغلشو گرفت نشوندمش رو صندلی و بادش زدم. بعدها فهمیدم همه اون کارا کلک بود که با من قاطی بشه. همینطور که بادش می زدم اونم دستامو گرفت و منو نشوند رو پاهاش. کمی خجالت کشیدم اما خیلی زود گفت عزیزم ناراحت نشو من کاریت ندارم. اما عملاً داشت بدنمو می مالید. حتی قلمبه شدن کیرشو زیرم حس می کردم. خواستم بلند شم اما منو محکم گرفت و نشوند رو پاهاش. نمی دونستم جیغ بکشم یا فرار کنم. چهره پر از تمنای منصور خان منو از خودم بی خود کرده بود. خیلی رک گفت ناهید خانوم منو بساز منم تورو می سازم. سکوت کرده بودم و متعجب از کار این مرد مسن و متشخص. بلند شدم و با ناراحتی کیفمو برداشتم که برم اما دوباره جلومو گرفت. منو بغل کرد بوی عطر عجیبی داشت. گفتم منصورخان تو سن بابامی. گفت دخترجان دل مهمه که الان پر از عشق توئه. می خواستم بزنم تو سرش اما دلم نمی آمد. مانده بودم چه کنم که یهو دسته چکش رو از جیبش درآورد و گفت هر چی بگی می نویسم. هیچی نگفتم. خودش یه چک نوشت داد دستم. 200 هزار تومان. گفتم من یعنی اینقدر ارزش دارم؟؟ دویست تومان؟؟ فوراً چک رو پاره کرد یکی دیگه نوشت 2 میلیون تومان. راستش یه خورده قلقلکم اومد. منصور خان گفت صیغه هم می خونیم که شرعی باشه. ..
.. یک ساعت بعد من تو یه خونه بزرگ بودم و منصور خان تشنه من. هنوز باور نداشتم. چه خانه بزرگی بود. منصور هم باورش نمی شد. دستمو گرفت و کشوند تو اتاق خواب. با اکراه می رفتم. خیلی زود خودش لخت شد. پیرمرد هیکل خوبی داشت. آخه ورزشکار بود. از زیر شورتش کیرش معلوم بود که به زور بلند شده. جلو آمد و اول روسریمو برداشت. دکمه های مانتومو باز کرد. چند دقیقه بعد روی تخت خواب، شورتمو درآورد. چند وقتی بود موهای کسمو نزده بودم ولی انگار براش مهم نبود. با ولع تمام به جان کسم افتاد. خیلی طولش داد. شوهرم قبلاً این کارا رو باهام نکرده بود. بعدش سوتینمو باز کرد و کمی هم با سینه هام ور رفت. همونطور وسط پاهام کیرشو که زید هم سفت نبود به زور کرد تو کسم. من لال شده بودم از این کاری که می کردم. منصور شروع به تلمبه زدن کرد. کم کم خوشم اومد.
پیرمرد بود ولی کمر سفتی داشت. نمی دونم شاید یه ده دقیقه ای تلمبه زد تا اینکه آبشو ریخت رو موهای کسم. بعدش هم ولو شد رو تخت منم پاشدم رفتم تو حموم دوش گرفتم . . . .
باقی داستان بمونه واسه بعد . . .
نوشته: zinat
Kasbe medale eftekhar va residan be darajeye jendegi ra be shoma tabrik migooyam
aslanam khob nabood
خوب بود اگه دنبال کسی خواستی برای حال به این شماره زنگ بزن09388874105