ریتم ملایم آهنگ توی سرم پبچیده بود و توی دنیام خودم بودم که با صدای خنده دختری به خودم اومدم. رد صدا رو دنبال کردم. چشماش هم مثل صداش جذاب بود. چند قدم اخر رو تند تر برداشت و چنتا صندلی اونطرف تر کنار مادرش نشست. نمیتونستم نگامو ازش بگیرم. زیبا و جذاب بود و به همون اندازه باوقار. وقتی اتوبوس اومد خدا خدا میکردم جایی بشینه که بتونم ببینمش. مطمئن بودم حتی بهم نگاه نمیکنه. فقط دیدنش برام کافی بود ولی وقتی نگاهش به نگاهم گره خورد یه حسی بهم گفت اون مال منه. با هر سختی ای که بود شمارمو بهش دادم . الان دیگه نگاهم به چشماش نبود. فقط دستاشو نگاه میکردم که شمارمو دور میندازه یا نه. نمیتونستم برم خونه. توی کوچه قدم میزدم که گوشی توی دستم لرزید. یه شماره ناشناس. انگار دنیا رو بهم دادن. چند ماه گذشت و احساس بین من و ناهید هر روز شدت میگرفت.
چند ماه هر روز و هر روز باهم بودیم بدون اینکه دستاشو لمس کرده باشم. اما دیگه نمیتونستم احساسمو خفه کنم. به خودم جرات دادم و دستشو محکم تو دستام فشار دادم. منتظر هر واکنشی بودم جز اینکه خودش رو بهم نزدیک کنه و جوری نفس بکشه که بفهمم از من داغتره. نزدیکترین راه رو به طرف ماشین انتخاب کردم. دیگه نباید صبر میکردم. شیشه های دودی ماشین و تاریکی هوا جراتم رو بیشتر کرده بود. چشماشو تا حالا اینقدر مست ندیده بودم. وقتی لبام به لباش رسید خودشو عقب کشید. چشماش برق میزد. با یه لبخند ازم قول گرفت که تا ابد باهم باشیم و خودشو در اختیارم گذاشت. یک ساعت بعد جلوی در خونه بودیم. چند روزی بود که خانوادم مسافرت بودن. مستقیم رفتیم به اتاق خودم. بغلش کردم و بوسیدمش. میدونستم که مال منه و همیشه با همیم. حتی در مورد مراسم ازدواج هم صحبت کرده بودیم. پس دلیلی نداشت بیشتر ازاین صبر کنیم. مقنعه مشکیش رو دراوردم. کش موش رو باز کردم و دستمو کردم تو موهای مشکیش. بعد از بیست و چهار سال اولین باری بود که دختری رو لمس میکردم. گردنش رو می بوسیدم و دکمه های مانتوش رو دونه دونه باز میکردم. ترکیبی از همه احساسات توی وجودم میجوشید
. عشق، شهوت، ترس. وقتی مانتوش روی زمین افتاد و بدن سفید و جذابش رو دیدم بی اختیار بغلش کردم به خودم فشارش میدادم. سگک سوتینش رو باز کردم و کمکش کردم سوتین و شلوارش رو در بیاره. دستمو روی سینه هاش و بازو هاش حرکت میدادم. وقتش رسیده بود که خودمم اماده بشم. لباس هامو دراوردم. دستشو گرفتم از بردم سمت شرتم. بازی انگشتاش توی شرتم دیوونه کننده بود. دست منم از پشت توی شرتش بود و بدنش رو چنگ میزدم. بغلش کردم و بردمش سمت تخت. حرفی نمیزد. خوابوندمش و کنارش دراز کشیدم. سرشو گذاشت روی بازوم و باز دستشو برد توی شرتم. لبامون از هم جدا نمیشد. نوبت رسیده بود به دراومدن شرت ها. روی شکم خوابید و لبه تخت رو محکم گرفت. نمیخواستم اذیت بشه. خودمو پشتش جا دادم و ازش خواستم کم کم خودشو بهم فشار بده. هرچی دردش بیشتر میشد انگار حریص تر میشد. وحشی شده بود. صدای ناله هاش منو هم وحشی میکرد.
من تکون میدادم و اون ناله میکرد. ازم خواست بخوابم و خودش نشست روی من. مث دیوونه ها بالا و پایین میشد. سینه هاشو چنگ میزدم و خودمو بهش فشار میدادم. هر دو به نفس نفس افتاده بودیم. یه لحظه بدنشو سفت کرد و بعد اروم شد اما من هنوز ادامه دادم تا منم اروم شدم. توی بغلم اروم گرفت و چشماشو بست. با دستام بدنش رو نوازش میدادم. چند ساعت بعد تنها روی تخت به این فکر میکردم که دفعه بعد چطوری توی بغلم بگیرمش و الان که دو سال میگذره تنها روی همون تخت به این فکر میکنم که ناهید من الان روی روی کدوم تخت و تو بغل کیه…
نوشته: دلشکسته.
سلام داستانت ۷۰درصدش شبیح زندگی منه.منتحا من سکس کامل نداشتم ولی۶سال باهم بودی ولی در اخر…..
بیخیال داداش گور پدر دنیا
داستانت قشنگ بود ولی آخرش اشکمو در میاره
من همیشه فکر میکردم همه دخترا مثل خودمن و تا مطمئن نباشن که طرف و واسه ازدواج میخان بهش اجازه ی نزدیکی نمیدن ولی با خوندن داستان شما ناامید شدم .