سلام من آمیتیس هستم 18سالمه
خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم حقیقت محضه حالامیخواین باورکنین میخواین نکنین!!
قدم 1.73 وزنم 60سایزسینم 65 وباسن خیلی درشت وبرجسته ای دارم خلاصه چون باشگاه میرم اندامم خوبه وسعی میکنم همیشه لباسهاوآرایشم توچشم باشه که بتونم بااندامم همه روشهوتی کنم خوب داشتم میگفتم من یه دخترشیطون وشلوغ بودم وتوهمه چیزسرک میکشیدم یه روزکه خونه پدربزرگم بودم یه صدای آخ واوخ به گوشم رسیدتعجب کردم بغیرازمن کسی خونه نبودصداخیلی واضح نبودامامعلوم بودیکی داره ناله میکنه همه جای خونه روگشتم کسی نبود رفتم توحیاط ومتوجه شدم صداازتوزیرزمین میادخم شدم وازپنجره زیرزمین تورودیدزدم زیرزمین تاریک بودامامیشدفهمیدکه دونفردارن یه کارایی میکنن اولش ترسیدم برم توقلبم تندتندمیزددستام میلرزیدامایه نفس عمیق کشیدم ودرزیرزمینوآروم بازکردم ویواش یواش هشتاپله روپایین رفتم یهوخشکم زدچشمام گردشدوزبونم بنداومدپسرخالم داشت زنداییمومیگائید!!!
همونطورکه من خشک شده بودم وفقط نگاشون میکردم اوناهم داشتن باترس به من نگاه میکردن پسرخالم اسمش احمده وخیلی خوشتیپه بایداعتراف کنم همیشه توکفش بودم ولی اون مگه پامیدادلامصب…
حدوددودقیقه هرسه تایی خشکمون زده بودکه پسرخالم اومدسمتم من ترسیدموالفراااااااااااااااااااااااار
اومدم طبقه بالارفتم توکتابخونه ونشستم زیرمیزصدای نفسام خونه روبرداشته بودهمش فکرمیکردم بایدچیکارکنم؟؟توهمین افکاربودم که یهوصدای بازشدن دراومداحمدباصدای بلندگفت آمی جووووووووون؟؟کجایی خانوم خوشمله؟؟ارواح عمش میخواست خرم کنه پاشدم ازاتاق رفتم بیرون جلوش وایسادموباخنده گفتم خسته نباشیدالتماس دعاآقااحمد!!!
اومدجلوتروگفت آمی جون مطمئنم که این رازبین خودمون میمونه دیگه درسته؟؟
به دیوونه میگفت خرمنوآتیش نزنی منم تازه فهمیدم بایدچیکارکنم تودلم گفتم تاحالاآبجی جونت بودم الان شدم آمی جوووووووووون؟؟حالانوبت منه تورواذیت کنم.
گفتم اوهوم بین خودمون میمونه خیالت راااااااااااااحت
گذشت…
دیگه کارم شده بوداینکه صبح تاشب جفتشونوتهدیدکنم تاخواسته هاموانجام بدم یه کیفی میدادکه نگو…امامن خرنمیدونستم دارم احمدوعصبانی میکنم…
ساعت11ظهربود کلاسم که تعطیل شداومدم توخیابون وایساده بودم تاکسی بگیرم برگردم خونه که یه پژوجلوپام ترمزکرداحمدبودگفت بپربالابرسونمت من احمقم نشستم راه افتاد
صدای آهنگ ماشینشوکم کردوگفت خوووووووب داری بااینکارای بچه گونت مارواذیت میکنیابعدیه خنده ترسناک کرددل شوره افتادبه جونم دوباره دستام عرق کردنمیدونستم چه مرگمه ..تویه خیابون پیچیدتویه کوچه وجلویه خونه وایسادگفت من برم یه چیزی ازدوستم بگیرموبیام منم سرموبه علامت رضایت تکون دادم ورفت…
ده دقیقه گذشت منم طبق معمول کارآگاه گجت بودنم گل کردوپیاده شدم درماشینوقفل کردم ورفتم توهیچ صدایی نمیومدساکت ساکت مثل شهرارواح…
بندکفشاموبازکردم وآروم رفتم تویه خونه البته خونه که نمیشه گفت یه دخمه بودکه انگاربمب توش منفجرکرده بودن ازدرودیوارآشغال ولباس وهرچی که فکرشوکنی میباریدتقریبامثل خونه مجردی بود
یکم به اطرافم نگاه کردم صدازدم احمد؟؟داداش احمد؟؟
باورکنین بس که ساکت بودصدای قلبمومیشنیدم
گفتم:بیابریم مسخره بازی درنیاردیگه اگه میخوای منوبترسونی کورخوندی
یهویه دستی ازپشت سرم دردهنموگرفت ترسیدم میخواستم برگردم عقب ببینم کیه نمیشدداشتم دیوونه میشدم لامصب خیلی قوی بودمن نمیتونستم حتی تکون بخورم بادست دیگش دستاموگرفتوساکت وایسادهمش فکرمیکردم احمدداره شوخی میکنه یانهایتامیخوادمنوبزنه امادرکمال ناباوری احمدودیدم که ازاتاق روبروم اومدبیرون وباخنده گفت به به خوش اومدی سعیدازمهمونم خیلی خوب ترپذیرایی کن
تابه خودم اومدم بایه شال گردن دهنموبستن وسعیدهم دستامومحکم گرفته بوداحمداومدطرفم روسریمودرآوردوموهاموبوکشیدوباهاشون بازی کردبعدش آروم آروم دکمه های مانتوموبازکردوتودوسه دقیقه بعد لخت مادرزادجلوش بودم
باورکنین بس که متعجب بودم نمیتونستم حتی ناله کنم فقط نگاه میکردم
لخت شدواومدجلوم سینه هاموگرفت تودستاش ویکم ماساژدادواااااااااااااااای داشتم میمردم کسم مث قلب میزد
شروع کردبه خوردن سینه هام ومن حالافقط بازبون بی زبونی خواهش میکردم هرچنداوناحالیشون نمیشدچون شالی که بسته بودن دردهنم جلوی اینکه بخوام دادیافریادکنمومیگرفت
رفت سراغ نافم بعدش کسم وقتی زبون خیسشوکشیدروچوچولم زانوهام سست شدونشستم زمین سعیدخاک برسرم انگاربه من بخیه شده بودنشست پشتم زانوهاموگرفت تودستاش وبردبالا
احمدحالاکاملابه کسم مسلط بودوشروع کردبه خوردن من هم جیغ میزدم هم ناله وآه اوه میکردم یهوکیرشوتف زدوقبل ازاینکه من بتونم کاری کنم تازیرنافم کردتووای هم کلفت بودهم بلندچنان جیغی زدم که اگه درحالت عادی میزدم تاسرکوچه صداش میرفت سعی میکردم بلندشم وفرارکنم امانمیشدکاملااسیرشون بودم احمدهمونطورکه تلمبه میزدسرشوآوردنزدیک وکردتوموهاموبوکشیدولاله گوشمومی لیسیدحالااشکام میریخت روشونه هاش وگاهی هم میمالیدقدصورتش امااین آخرماجرانبودکیرشودرآوردغرق خون بودخونوکه دیدم بغضم دوباره ترکیدوهمونطوراشک میریخم که درازکشیدوسعیدمنوبه شکم نشوندروش وخودشم کیرشوازپشت کردتوکونم دیگه نانداشتم هرچی جیغ بودزده بودم هرچی اشک بودریخته بودم وحالافقط بیحال افتادم بغل احمدنمیدونم چقدرطول کشیدکه چشماموبازمردم دیدم جاهاشونوعوض کردن کثافتا
دستام آزادبوددهن بندموکشیدم پایین وبامشت ولگدافتادم به جونشون بس که کرده بودنم نمیتونستم درست راه برم وتلوتلومیخوردم دادزدم فریادکشیدم فحش دادم امافقط نیگام میکردن لباساموبه زورپوشیدموالفرااااااااااااارروبه توکوچه
سویچ ماشین احمدهنوزتوجیب شلوارلیم بودسریع درماشینوبازکردم وگازشوگرفتم روبه خونه دوستم که خیلی باهاش صمیمی بودم گفتم اگه الان برم خونه بااین حالم وضع خراب ترمیشه رفتم خونه سمیه دروکه بازکردخودموانداختم توبغلش وباگریه رفتم تو
داستانوکه براش گفتم گفت کی پرده داره که تودومیش باشی بیخیال بابافقط پاشوبروحموم حالت که اومدسرجاش یه فکری واسه این احمدنکبت هم میکنیم ساعت 4بعدازظهربودکه بالاخره حالم جااومدخیلی عادی رفتم خونه ووایسادم تازمان خودش برسه شب شدهمه جمع شدیم خونه پدربزرگ من سرسفره شام چیزی روکه توزیرزمین دیده بودم کاملاخونسردتعریف کردم وراحت باهرلقمه یه قسمتشوباهیجان میگفتم
داییم بشقاب برنج جلودستشو برداشت پردکرد توصورت احمد این اونو میزد اون اینو میزد
شد یه دعوای واقعا تاریخی منم حقمو گرفتم چندماه میگذره زن داییمو طلاق دادن و احمد هنوز هر وقت منومیبینه بانفرت نیگام میکنه
بعدازاین ماجراباز بودم و سکسای زیاد و جذابی رو تجربه کردم اگه خواستین بگین تا براتون بذارمشون
نوشته: آمیتیس
کيرکلفت ميخواى جرت بده بگو.09353720313
dastanet jaleb bud, hal kardam, edame bede azizam.
اینقدر ازین دخترای نترس خوشم میادعالی بودی فدات…
ای جانم منم دریاب 09184951877
bazam benevis jende khanum!