سلام. من اسمم هستیه و 26 سالمه. قدم 172 و وزنم 68 کیلوه. هیکلم بسیار سکسیه و 3 ساله دارم رو سینه و باسنم کار میکنم و حسابی برجستشون کردم. داستانم خیلی طولانیه اما من کلی از سرو تهش زدم. ما از بچگی با همکار پدرم توی یه خونه زندگی میکردیم خونه ما اینطرف حیاط بود خونه اونا اونطرف حیاط بود. من و پسر همکار بابام که اسمش ونداد بود، از بچگی همبازی بودیم. ونداد 6 سال از من بزرگتر بود. همبازی بودن ما تو دوران بچگی باعث بوجود اومدن یه عشق پاک و محکم شد. تا اینکه من 6 ساله بودم اونم 12 ساله بود که پدرامون یه اختلاف کاری پیدا کردن و ونداد اینا از اون خونه رفتن. بعد از چند وقت هم از یکی از دوستای مشترک پدرامون شنیدیم که خانوادگی رفتن آلمان. من خیلی داغون شدم. طوری که سال اول ابتدایی رو 2 بار خوندم. ما خیلی بچه بودیم و عقلمون به خیلی چیزا نمیرسید اما عشقو خوب درک کرده بودیم. خلاصه سرتونو درد نیارم چند سالی از رفتن ونداد گذشت. دیگه با نبودش کنار اومده بودمو حسابی سرم گرم درسام بود. همش با خودم فکر میکردم ونداد منو فراموش کرده و دیگه هیچوفت همدیگه رو نمیبینیم.
13 سال گذشت. ….
یه روز من از استخر اومدم خونه. هنوز در رو باز نکرده بودم که متوجه شدم مامان و بابا دارن راجع به عمو محمد (پدر ونداد) صحبت میکنن و بابا به مامان میگه نزار هستی بفهمه که اونا دارن برمیگردن اون دیگه ونداد رو فراموش کرده و مطمئنم ونداد هم اونو فراموش کرده اما هستی یه دختره و سرشار از احساسه دلم نمیخواد خودشو درگیر گذشته کنه و….. داشتم از خوشحالی بال در میاوردم اما نگران بودم که نکنه ونداد منو از یاد برده باشه. 2 روز بعد دوست پدرامون اومد و از بابای من خواست که کینه و کدورتارو کنار بزاره و با عمو محمد آشتی کنن. بابای منم چون یه مقداری اهل دین و مذهب بود، قبول کرد و اونا رو دعوت کرد خونمون. اون دعوت کردنه همانا و گره خوردن دوباره ی دل من و ونداد هم همانا…. ونداد پزشکی خونده بود و منم دانشجوی سال اول معماری بودم. از اونجایی که ونداد هنوز منو فراموش نکرده بود از پدرش خواست که به خاستگاری من بیان. خلاصه اومدن و پدر من خیلی راحت به خاطر اختلافای گذشته ی خودش گفت نه!!! چند باری اومدن اما بابام به هیچ صراطی مستقیم نشد. تصمیم گرفتم برم رو مخ بابام اما اون قبول نمیکرد. این اصرارهای من ادامه داشت تا 8 ماه پیش… من به زندگیه سالم اعتقاد داشتم و دلم میخواست عقد کنیم بعدش با هم سکس کنیم، اما دیگه هردومون خسته شده بودیم و دیگه تحمل نداشتیم. آخر نزدیک شدنمون به هم بوسه و بغل بود اما دیگه هردومون بریده بودیم.
چند باری به ونداد پیشنهاد داده بودم بیا سکس کنیم و باباهامون رو در مقابل عمل انجام شده قرار بدیم تا مجبور بشن با وصلت ما موافقت کنن اما ونداد میگفت نه بزار با خیال راحت کنار هم بخوابیم نه با استرس و تشویش. درس ونداد تازه تموم شده بود و تخصصش رو گرفته بود و سرش حسابی گرم کارش بود. منم درسم تموم شده بود و مشغول به کار تو یه شرکت ساختمانی بودم. (در ضمن من شغل دومم مربیگری شناست) یه روز بعداز ظهر بود که ونداد زنگ زد بهم :
: سلام خانومی. چطوری عزیزم؟
سلام آآآآآآآآآآآآآقا. مرسی خوبم تو چطوری؟
: فدات بشم. گلم امروز برنامه ات چیه؟ میتونی ردیف کنی بعد از ساعت اداری بیام دنبالت ناهار بریم بیرون؟ آخه باهات حرف دارم، بیام بریم خانومی؟
آره حتمأ ولی خیر باشه؟ اتفاقی افتاده؟
:نه فقط باهات حرف دارم. پس من راس ساعت 2/30 اونجام.
باشه گلم منتظرم…
ونداد اومد دنبالم و باهم رفتیم رستوران. تو اونجا بهم گفت:
هستی جونم من واقعأ دیگه از این وضع خسته شدم. تو تمام این مدت به اون حرفت که گفتی بیا باباهامون رو تو عمل انجام شده قرار بدیم فکر کردم و تصمیم گرفتم باهات سکس کنم البته اگه خودت قبول کنی.
منم که حسابی ذوق کرده بودمو از طرفی میترسیدم سرم رو به علامت رضایت پایین انداختمو گفتم:
تو خودت میدونی چقدر واسم عزیزی اما اگه بعدش بزنی زیر همه چی اونوقت من چیکار کنم؟
ونداد محکم دستامو گرفت و گفت:
دیووووووووونه! مگه من خرم که دختر ماهی مثل تورو از دست بدم؟ دیگه هیچ وقت نه این فکرو کن و نه این حرفو بزن. شنیدی؟
خلاصه واسه فردا شب که شب جمعه هم بود باهم قرار گذاشتیم. از اونجایی که من 5شنبه ها تعطیل بودم صبح بیدار شدم و رفتم آرایشگاه برای اپیلاسیون کل بدن (من همیشه اپیلاسیون میکنم به خاطر همین کسم خیلی صاف و خوردنیه…) من چون دوران دانشجوییم توی شهرستان گذرونده بودم به بهانه گرفتن اصل مدرکم بابام رو پیچوندم و دم غروب رفتم خونه ونداد. بابا و مامان ونداد رفته بودن مشهد خونه پدربزرگش و قرار نبود تا چند روز بیان. رسیدم دم در خونشون. قلبم داشت از تو سینم درمیومد. هم ترسیده بودم هم ذوق داشتم. من خیلی آدم حشری و گرمی هستم ونداد هم از من بدتر… تا اومدم زنگ خونه رو بزنم با خودم عهد بستم هرکاری ازم بر میاد بکنم تا به عشقم خوش بگذره و از اونجایی که من خیلی فیلم سکسی میدیدم احساس میکردم خوب بتونم ونداد رو ارضا کنم. پس عزمم رو جزم کردم و زنگ و زدم. (وضع مالیه پدر ونداد خیلی خوب بود و یه خونه ی ویلاییه شیک داشتن) از پله ها رفتم بالا دیدم در بازه، رفتم تو اما ونداد رو ندیدم. دوباره استرس گرفتم. آروم صداش کردم دیدم از آشپزخونه با یه دسته گل رز سفید که من عاشقشم اومد بیرون و محکم بغلم کردو بهم گفت:
حوش اومدی عزیییییییییییز دلم. تا تو بری لباسات رو عوض کنی منم دوتا چایی میریزم. بدددو خانومم بدددو.
منم رفتم تو اتاقش و لباسام رو عوض کردم. یه دامن تنگ مشکی تا زیر باسنم پوشیده بودم با یه تاپ دکلته ست خودش از زیر هم یه شورت و سوتین گره ای پوشیده بودم که شرتش لامبادا بود. موهامم (تا کمرمه و فر درشته ) باز کردم ریختم رو شونم و رفتم بیرون….
ونداد تا منو دید شوکه شد. سینی چای رو گذاشت رو میز و آروم همونجوری مات و مبهوت اومد طرفم…
ونداد ورزشکار بودو هیکل فوق العاده سکسی داشت. قدش 190 و وزنش 97 کیلو بود. البته الان چاقتر شده. یه تیشرت سرمه ای با یه شلوارک سفید تنش بود. تا رسید به من گفت:
ووووااااااااوووو! ببین عسل بانوی من چه کرده؟ من نمیتونم در مقابل این همه جذابیت دووم بیارم. بریم رو تخت من؟
منم با یه لبخند به قول خودش دیوونه کننده و یه عشوه ی به قول خودش مست کننده با اشاره ok رو دادم و اونم منو مثل عروسک بغل کرد و برد رو تخت خوابوند. تیشرتش رو در آورد و آروم خوابید روم. داشتم دیوونه میشدم. آخه اولین تجربم بود. یه کم نگام کرد. بهم گفت:
هستی من! دلم میخواد امشب کل هنرامون رو به همدیگه نشون بدیم. میخوام یه کاری کنم که دیوونه شی. من هستیه دیوونه میخوام. فقط جون ونداد هرجا تو اوج لذت بودی جیغ بزن باشه؟ تا نفس داری جیغ بزن. منم که چشام حسابی خمار شده بود یه چشمک زدمو ونداد شروع کرد به لب گرفتن..
محکم لبامو میخورد. منم لبای اونو با تمام احساسم میخوردم. یه چند دیقه ای لبای همو خوردیم. ونداد تاپ منو از تنم درآورد و شلوارک خودش رو هم درآورد. داشتم دیوونه میشدم آخه خیلی محکم داشت لبامو میمکید. آروم بند سوتینم رو کشید و سینه های سفت و نسبتأ درشتمو محکم میمالید. کم کم اومد سمت گردنمو شروع کرد با زبونش با گردنم بازی کردن. منم که حسابی حشری شده بودم، دستامو قلاب کردم دور کمر و باسنش و محکم میمالیدم که یهو رفت رو سینه هام و شروع کرد با فشارو ولع مکیدن و قربون صدقم رفتن. تا اولین مک رو زد یه جیغ کوتاه کشیدم اونم محکمتر میمکید. نوک سینه هام داشت کنده میشد. یه چند دیقه ای سینه هامو مکید بعدش سرشو برد پایین و با زبونش داشت رو شکمم بازی میکرد و تو همون حالت دامنمو از تنم در می آورد. آروم آروم اومد سمت کسم. منم داشتم از فرط لذت دیوونه میشدم. بند شورتمو کشیدو صورتشو برد لای پاهام. نگام کرد و با حشریت تمام گفت:
خیلی دافیا خبر داری؟
منم که چشام حسابی خمار شده بود، یه خنده ی حشری کردمو گفتم:
ببینم امشب با این دافیه سکسی چیکار میکنی!!!
اول روی کسمو خورد بعد اینور و اونور کسمو میخورد. هی این کارو تکرار کرد. داشت دیوونم میکرد. بعد شروع کرد کنارای رونم رو خورد. همین کارارو هی تکرار می کرد که یهو صورتشو گذاشتم رو کسم. نگام کرد گفت بگو چیکارت کنم؟ گفتم کسمو بخور! گفت بعدش چیکار کنم؟ سرشو محکم فشار دادم رو کسمو تا زبونش خورد به کسم، جیغ زدم پارم کن! تورو خدا پارم کن! من میخوام امشب زنت بشم، منو زن کن! ونداد داشت با ولع تمام کسمو میخوردو منم حسابی آخ و اوخ میکردم. کلی برام ساک زد که یهو من پا شدمو بهش گفتم بخواب رو تخت. اونم خوابید. منم لبه ی بالاییه تختو گرفتمو کسمو گذاشتم رو صورتشو با تمام وجودم قر میدادم خودمم سینه هامو میمالیدم. آخخخخخخخخخخخخخخ داشتم دیوونه میشدم که یهو چرخیدمو افتادم رو اون کیر خوشمزه ی 20 سانتیشو با تمام اشتها محکم ساک میزدم. صدای آخ و اوخ ونداد منو حریص تر میکردو با تمام قدرتم داشتم واسش ساک میزدم. اونم هی قربون صدقم میرفت منم که حالت 4دست و پا بودم و ونداد هم محکم میزد رو کونم. صدای ضربه هاش منو دیوونه میکرد. دیدم اون کیر خوشگلش حسابی شق شده پاشدم آروم نشستم رو اون کیر خوشگلش که حسابی مستم کرده بود. قبلأ دکتر زنان بهم گفته بود پردم حلقویه و اگه سکس کنم احتمال خونریزی کمه و همینم شد. اصلأ خون نیومد. حسابی رو کیر جیگرم بالاوپایین میکردم و سینه هامو میمالیدمو بلند بلند آه و ناله میکردم و ونداد هم که دستاش رو کمر باریکم بود هی قربون صدقم میرفت که ونداد چرخید و من موندم زیرشو خودش شروع کرد به تندو تند تلمبه زدن. منم که دیگه فقط با جیغ آخ و اوخ میکردم اصلأ تو حال خودم نبودم که یهو سینه ها و شکمم داغ شد…
آره… عشقم ارضا شده بودو محکم منو بغل کرده بودو ازم تشکر میکرد…
اون شب یکی از بهترین شبای عمرم بود. 2روز بعد به خواست ونداد کل ماجرارو برای خواهرم تعریف کردم و اونم با تمام مخالفتش وقتی دید آبروی خانواده در خطره رفت رو مخ بابا اما بابا بازم قبول نمیکرد که اونم مجبور شد سر بسته به بابا بگه ما با هم رابطه داشتیم..
بعد از یه کتک مفصل از بابا 2هفته ی پیش عقد کردیمو الان هر روز چند بار اون کیر رویایی تو دهن و کس و کونمه..
ببخشید طولانی شد امیدوارم خوشتون اومده باشه..
اگه خوشتون اومده باشه از سکسای بعدیمم واستون مینویسم…
شباتون سکسی با عشقتون…
نوشته: هستی
az khanoomaye hashri kasi dos dasht vase ye rabete salem bezange 09392358487