عصر 27 اسفند بود
تو جاده فيروزكوه -دماوند بودم ميخاستم برم باغ (گلخانه) رفيقم و گلي را كه براي فروش در شب عيد سفارش داده بودم نگاهي بياندازم
اما بايد طبق سفارش همسرم قبلش به مادربزرگ مشترك من و همسرم سري ميزدم و حالش را ميپرسيدم
خونه مادربزرگ در وسط يك باغ قديمي گيلاس يك هكتاري بود
چون عجله داشتم ماشين را تو باغ نبردم و تو كوچه باغ پاركش كردم و از روي ديوار نسبتا كوتاه باغ پريدم داخل منزل مادربزرگ 2 واحد مجزا يكي نوساز و ديگري قديمي بود
از واحد نوساز براي مهمانيها استفاده ميشد
اما مادربزرگم طبق عادتش تو همان واحد قديمي زندگي ميكرد
واحدقديمي 2 تا اتاق داشت
اتاق كوچكتر از طريق دالاني يك متري به آشپزخانه اي بسيار كوچك ( دراز و باريك) كه جا براي وايسادن يك نفر بود وصل ميشد
مابين اتاق دري آهني وجود داشت
يك حمام كوچك با سقف ايرانيت حدود 10 سال پيش ساخته شده بود در امتداد آشپزخانه قرار داشت و ورودي و خروجي اش فقط از آشپزخانه بود
از آنجا كه در آشپزخانه كار داشتم وارد اتاق كوچيكه شدم
چرا بخاري روشن بود!؟
كاپشن و ژاكتم را در آوردم و رفتم تو آشپزخانه (حقيقتش ميخواستم كمي ترياك بكشم)
براي اينكه بوش تو اتاق نياد تصميم گرفتم در آهني آشپزخانه را ببندم
در كه مدتها بود باز و بسته نميشد گير كرده بود و بسته نميشد با زحمت و زور زياد بستمش
و راحت شروع به كشيدن كردم
اما بعد از 10 دقيقه ناگهان صداي دوش آب آمد
خشكم زد… چه كسي تو حمام بود؟ چرا نفهميدم كسي داخل حمام است؟
بساطم را جمع كردم وبا قطع شدن صداي دوش آب صدا زدم تو حمام كيه؟
از تو حمام جواب داد: شما؟
مات و مبهوت ماندم لذت نشئگي از سرم پريد
صدا را شناختم
صاحب صدا بزرگترين دشمن من تو فاميل دختر دايي و خواهرزن 24 ساله بنده به نام ستاره بودكه ساكن سمنان و دانشجوي ترم آخر دامغان بود
* _كيه؟
گفتم: منم مسعود
*_ اينجا چكار داري؟
گفتم: هيچي آمدم سر بزنم
*_ خب برو بيرون ميخام بيام بيرون
#_ باشه
سريع رفتم كه خارج بشم ولي … در چرا باز نميشد؟
هر چي زور زدم در باز نشد كه باز نشد
عجيب بود
جدي جدي در باز نميشد
خودتان را جاي من بگذاريد
*_ رفتي؟
#_ نه الان ميرم
*_ برو ديگر مسخره
#_ در باز نميشه
*_ در چي باز نميشه پر رو
#_ (در حاليكه زور ميزدم) در اينجا ديگه در آشپزخانه
*_ برو گمشو بيرون كثافت ، يخ كردم ميخام برم بيرون
ستاره كمي لاي در حمام را باز كرد و طوري كه فقط چشماش معلوم بود گفت:
*_ آقا مسعود حاليته؟ يخ كردم چرا نميفهمي؟ پررو
و با لحني آرامتر گفت:
*_ خاهش ميكنم برو بيرون
با لحني آرام و مسخره گفتم:
#_ ميشنوي چي ميگم در باز نم…
كه ستاره با عصبانيت فرياد زد:
*_ گوه زيادي نخور حاليته؟ برو گمشو مرتيكه … دهنم را باز نكن
#_ احترامت را نگه دار تو حاليت نيست عوضي
حالا ديگر ستاره در حمام را كمي بيشتر باز كرد طوري كه سرش معلوم بود
*_ داري چيكار ميكني؟
#_ دروغم چيه؟ باز نميشه
چند دفعه اول كه به ستاره نگاه ميكردم سرش را عقب ميكشيد يا در را كمي مي بست اما بعد از چند دفعه ديگر در را نبست
*_ چي شد؟
از پشت در كنار رفتم و درحاليكه پشتم به در حمام بود گفتم
#_ بيا خودت ببين
*_ همانجا وايسا تكان نخور
(بعد چند لحظه صداي ضربه به در و سپس دوباره صداش از حمام آمد)
*_ چكارش كردي توروخدا
#_ هيچي بابا فقط بستمش
*_ چرا مگر مرض داشتي؟
#_ ببين اينقدر كوس شعر نگو كف دستم را كه بو نكرده بودم
*_ بي تربيت
…… 10 دقيقه اي بود كه از ور رفتن با در خسته شده بودم به خاطر عرض باريك آشپزخانه پشت به در حمام نشسته بودم
ستاره بعد از اينكه ديگه جوابش را ندادم از غرغرهايش خسته شده بود
بعد از لحظاتي سكوت صداي موبایل ستاره از تو اتاق بغلي آمد
*_ (با لحني دوستانه) با موبایلت زنگ بزن
{از تن صدا فهميدم كه در حمام را به خاطر سرما باز كرده است}
#_ (درحاليكه از پشت به شلواركم اشاره ميكردم) گوشي م تو جيب شلوارم است
……نيم ساعت بعد
*_ آقا مسعود ببين اونجا چيزي پيدا ميكني؟ من خودم را بپوشانم، دارم يخ ميزنم
جواب ندادم و بي تفاوت سيگارم را كشيدم
*_ با شما هستم
#_ (بالحني بي تفاوت و سرد) بيا خودت پيدا كن
*_ (آرام و با حرص) من كه نميتونم بيرون بيام
جوابش ندادم
…… شايد حدودا يك ساعت بعد، شب يواش يواش شروع ميشد
*_ عزيز (مادربزرگ) كجاست؟ چرا نمياد؟
#_ فكر كنم با دايي ممد رفته تهران خريد شب عيد
*_ مسعود جان آدم باش بيا به نوبت جاي مان را عوض كنيم
#_ مگركسخولم؟ برم تو حمام جنابعالی تا صبح سراغي از من نميگيري
*_ حداقل لباسهات را بده ميخام بيام بيرون
#_ خب بيا
*_ لختم، زشته
#_ لختي، زشتي؟ و سرم را يكهو به طرفش چرخاندم و نگاهي به هيكلش انداختم و گفتم:
نه زشت نيستي فقط خوشگل نيستي
{ستاره از تو چارچوب در پريد تو حمام}
*_ چرا نگاه كردي؟
به مينا (همسرم) ميگم
#_ اصلا به همه بگو من ديدمت! ولي من به كسي چيزي نميگم!
همين جمله گويا ستاره رام شد چون ديگر غرغر و فحش نداد
خود آشپزخانه هم كمي سرد بود
تي شرت و شلواركم را به ستاره دادم
پاسي ازشب گذشته بود
با لوله كردن فرش و خرت و پرت متكا درست كرده بودم
ستاره خانم از سوراخ حمام درآمده بود
هي قسم ميداد نگاش نكنم
بهش پيشنهاد دادم نزديك ديوار بخوابد زيرا به خاطر بخاري اتاق گرمتر است
در حاليكه پشت بهم بوديم دراز كشيديم
كمر و باسن و لنگها بهم تماس داشت گرچه ستاره سعي ميكرد از تماس بدنمان جلوگيري كند
اما خب جا تنگ بود
ستاره واقعا داشت از سرما ميلرزيد
گفتم ستاره تا صبح از سرما كليه هات از كار مي افته و سپس يكي از شعله هاي گاز آشپزخانه را روشن كردم و سپس از پشت بغلش كردم
و با لحني دلسوزانه گفتم دختر بخاطر لجبازي داري ميلرزي الان گرم ميشي
خب دوستان بنزين و كبريت و جرقه جور شد
از پشت بغل كردن همان و آمپر ستاره بالا رفتن همان
آنقدر بهش مالاندم تا آخ و اوخش درآمد
آروم تو گوشش گفتم ديوانه م كردي تو چي؟
جواب داد: آخ اوخ!
شلواركش را در آوردم
با روغن مايع قشنگ كونش را مالاندم
فقط يك جمله گفت: حواست باشد(پرده)
با انگشتم حسابي حدود 15 دقيقه اي با كونش بازي كردم
سپس آرام كيرم را تو كونش گذاشتم اوايلش فقط سرش و بعد دقايقي تلنبه بود كه ميزدم
با كمر سفتي كه داشتم حدود يك ساعتي كردم جوري كه دست آخر غار كون درست كردم
صبح زود در را بوسيله سيخ كباب باز كردم و فوري خارج شديم و هر كدام با ماشين خودش باغ را ترك كرديم
و من يادم رفت ازش بپرسم او آن موقع آنجا چه ميكرد و چرا حمام رفته بود!
نوشته: مسعود