خیلی وقت هست پدرم فوت کرده، من بچه آخرم و خواهر و برادرهام ازدواج کردن. من و مادرم تو خونه پدری زندگی میکنیم. مادرم حدود ۵۰ سالشه، از نظر ظاهری نسبت به هم سن و سالهای خودش خوبه، خصوصا وقتی به خودش میرسه خیلی خوب میشه. آپارتمانی که توش زندگی میکنیم ۵ طبقه اس که ۱۰ واحد داره. هر هفته پنجشنبهها یه آقای افغانستانی میومد برای تمیز کردن راه پلهها. یه آدم نسبتا قد کوتاه بود با دستهای پینه بسته و خیلی پرحرف! زمین رو با دستمال و سطل آب از طبقات بالا میشست تا پایین. چون براش سخت بود هر دفعه بره تا حیاط و سطلش رو پر آب کنه و بیاره بالا، هر هفته در یکی از واحدها رو میزد و سطل رو میداد که براش آب کنن.
چون ما تو طبقات بالاتر زندگی میکردم بیشتر زنگ ما رو میزد، سر کار من پنجشنبه و جمعه رو تعطیل بودم و وقتی زنگ میزد، همیشه خودم میرفتم درو باز میکردم. پدرم رو درمیاورد از بس زر میزد مرتیکه. احساس صمیمیت میکرد و کلی چرت و پرت میپرسید. «کارت چیه؟ چقدر درآمد داری؟ درس خوندی؟ من پسرم کلی دارم زحمت میکشم بره درس بخونه، من جوونیهام فلان میکردم، ال میکردم و…» یه سری یه مرحله جلوتر رفت و پرسید «حاج آقا ایشالا سلامتن؟ من هیچوقت ندیدمشون.» گفتم پدرم عمرش رو داده. بعد شروع کرد به سوال پرسیدن که کی فوت کرده و چرا فوت کرده و فقط ما مادر زندگی میکنی و از این جور مهملها. خیلی رو مخ بود. هرچقدر هم که میریدم بهش اصلا متوجه نمیشد. یه روز پنجشنبه که مامانم به خودش رسیده بود و آماده شده بود و منتظر بود تا خواهرم بیاد دنبالش برن مهمونی، زنگ در خونه رو زدن، مامان که لباس بیرون رفتن تنش بود رفت در رو باز کرد. صدای اون آقاهه اومد، سطل داد که پرش کنه. صدای پر شدن سطل آب اومد و یکم بعدش دوباره صدای اون مردک که با مامانم حرف میزدن.
کلا این یارو خیلی بلند بلند حرف میزد، یکم که گذشت دقت کردم دیدم صداشون خیلی یواش شده. کنجکاو شدم ببینم چه خبره، از تو اتاق سرم رو آوردم بیرون دیدم مامانم کامل بیرون، و فقط دستش از داخل معلوم بود که باهاش در رو گرفته بسته نشه. واسم عادی بود. مردک خیلی حرف میزد، حتما مخ مامانمم گرفته به حرف و داره کلافه اش میکنه. نخواستم برم حرفشون رو قطع کنم که یکم مامانم حالم رو درک کنه. دوباره هدفون گذاشتم و با صدای کم غرق کار شدم. وقتی خواهرم رسید و زنگ اف اف رو زد فکر کنم یک ربع، بیست دقیقهای گذشته بود. از پشت سیستم بلند شدم زنگ رو جواب بدم یا اگر مامانم جواب داده باهاش خدافظی کنم، با کمال تعجب دیدم که دیدم که دم در بود و خدافظی کرد با آقاهه و اف اف رو برداشت گفت دارم میام.
متوجه نشدم که چرا مامانم انقدر زیاد با طرف حرف زده بود. دوزاری ام نیوفتاده بود اون موقع. دو سه ماه، یا حتی بیشتر گذشت و از اون مردک دیگه خبری نبود. دیگه پنجشنبهها مزاحم نمیشد. راه پلهها که تمیز بود. حالا یا میرفت از یکی دیگه آب میگرفت، یا اینکه اصلا مدیر ساختمون عوضش کرده بود. یادمه از مامانمم هم سراغش رو گرفتم، گفتم که چه خوبه دیگه این مرتیکه نمیاد، اونم گفت وسط هفته میاد.
گذشت تا اینکه یه روز یکشنبه سر کار بودم و اصلا حالم خوب نبود، برقهای شرکت رفت و حدود یک ساعت برق نداشتیم، منم حالم بدتر شد، آژانس گرفتم رفتم خونه. ظهر بود تابستون بود. کلید انداختم رفتم تو خونه، وارد که شدم، در رو هنوز نبسته بودم توجه ام جلب شد به یه صدای عجیب. صدای ناله کردن یه زن، و تلنبه زدن! پیش خودم فکر کردم حتما مامان ماهواره رو گذاشته فیلم سوپر داره نگاه میکنه، بلاخره اونم آدمه و باید یه جوری خودش رو ارضا کنه اونم با این همه سالی که بابا دیگه پیشش نیست. یهو به خودم اومدم؛ ما که کانال سوپر نداریم تو ماهواره! همه کانالها رو خودم اضافه میکنم و مامان بلد نیست. شاید توی موبایلش داره نگاه میکنه. ولی این صدا صدای موبایل نیست… با کیفیت تره. دوزاری ام افتاد که اصلا صدا از تو پذیرایی که تلوزیون هست نمیاد، صدا از اتاقه؛ اتاق مامان.
عرق سرد رو پیشونیم گرفت. در رو بستم، زبونه اش رو با انگشتم گرفتم که صدای بسته شدن نده. رفتم دنبال صدا. آره. صدا از اتاق مامان میومد. در نیمه بسته بود، فقط یه وجب باز بود که حتما واسه این بود که باد کولر بره تو اتاق. یواش یه چشمی از لای در نگاه کردم. مامانم دراز کشیده بود روی تختش، پاهاش بالا روی شونه یه مرد، مرده هم با قدرت کیرش تو کس مادرم بود. جفت پاهاش روی شونه مرده بود و با دستهاش گرفته بود، با تمام قدرت داشت تلنبه میزد. صدای ناله مامانم و صدای شلق شلق کیر مرده تو کسش بالا رفته بود. بیخود نبود صدای کلید رو نشنیدن.
با وجود حال بدم، اون موقع مغزم یاری نمیداد. فقط رفتم کنار که فکر کنم باید چی کار کنم. تنم میلرزید و یه حس غریبی داشتم. قلبم تند تند میزد. یعنی واقعا مامان نمیتونست تحمل کنه؟ باید یکی رو بیاره تو خونه خودش که بکنتش؟ اونم خونهای که شوهرش به نامش کرده بوده؟ نکنه خیلی وقته این بساط هست؟ از کی تا حالا زیر خواب دیگران بوده؟ نکنه مردم میدونن؟ نکنه بیآبرو شدیم؟ همه اینا داشتن در کسری از ثانیه از ذهنم میگذشتن. صداهایی که از تو اتاق میومد آروم شد. من هنوز کنار کشیده بودم و دیگه تو اتاق رو نگاه نمیکردم. یعنی نمیتونستم نگاه کنم. مامان بهش گفت بیوفت روم، بقلم کن، دوست دارم بوی عرق تنت رو بعد از کلی جون کندن، حشریم میکنه. صدای لب گرفتن اومد. مرده افتاده بود روش.همینطوری که کم کم دوباره صدای تلنبه زدن و ناله کردن مامان داشت بلند شد. اون مرده هم بلاخره زبون باز کرد و حرف زد باهاش. یادم نمیاد چی میگفت. پاره ات میکنم، جرت میدم و از این جور جفنگیات. چیزی که برق سه فاز از سرم پروند لهجه افغانی طرف بود! دوزاری ام الان افتاد. اون حرفهای آرومی که میزدن، تغییر ساعت کاری یارو از پنجشنبهها به یه روز دیگه … عجب خری بودم که متوجه نشده بودم. دیگه داغ کردم. خواستم برم تو بزنم جفتشون رو پر پر کنم. ولی نتونستم. مامانم خیلی برام زحمت کشیده بود. برای من که بچه آخر بودم هم پدر بود و هم مادر. تو کل فامیل عزت و احترام داشت، من کلی ازش حساب میبردم. تو شرکت هم سهام داره. اصلا کار عقلانی نبود. اونم آدمه، نیاز جنسی داره ولی … نمیشد کاری هم نکنم.
آروم در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون، برای اینکه مطمئن بشم صدای در نمیاد، موقع بستن در آروم کلید رو داخل در کردم و یواش زبونه در رو با کلید کنار کشیدم تا صدای بسته شدن اصلا نیاد. رفتم بیرون وایسادم منتظر. حالم خیلی بدتر شده بود. قشنگ حس میکردم تب دارم. هی ساعت رو نگاه میکردم، حدود یک ربع بعد طرف اومد بیرون. قایم شدم و دنبالش کردم تا یکی دو کوچه رد بشه. تو کوچه هیچکس نبود، خودم رو رسوندم بهش زدم به پشتش، برگشت، یهو سفید کرد. قیافه ام معلوم بود داغونم. گفت «سلام پسر حاجی!» با اعصاب کیری گفتم «سلام، تو کجا اینجا کجا؟ از کجا داری میای؟» گفت «از خونه شما .. حرف رو خرد گفت از ساختمون شما، تمیز کاری میکردم» گفتم «کار شما هم خیلی سخته، تو این گرما خیلی عرق میکنی ولی اشکال نداره. مامانم بوی عرقت رو دوست داره، حشریش میکنه. مگه نه؟» افتاد به پته پته که چی میگی؟ متوجه نمیشم. یقه اش رو گرفتم گذاشتمش سینه دیوار گفتم «چند وقته زیر خوابته؟» میخواستم ببینم از کی مثل هالوها سرم زیر برف بوده و خبر نداشتم. ولی بازم انکار میکرد. دیگه خون جلو چشمام رو گرفت شروع کردم به زدنش. نمیدونم به کجاش، مشت ول میکردم فقط. دوباره زدمش سینه دیوار گفتم «از کی داری میکنیش؟» این دفعه دیگه به حرف اومد، اما حرفهاش مفهوم نبود. میگفت به خدا خودش خواست، خودش گفت. هول کرده بود. شروع کرد گریه کردن. ترسیدم سکتهای چیزی کنه بهش گفتم «میری گم میشی، ولی من اگر یه بار دیگه چشمم بهت بیوفته دمار از روزگارت در میارم.» بدو بدو رفت. منم همونجا نشستم تو آفتاب یکم حالم جا بیاد ولی نیومد! رفتم خونه، کلید انداختم وارد شدم، صدایی نمیومد. رفتم دم اتاق مامانم، دیدم پتو کشیده رو خودش خوابیده، ولی تمام لباسهاش پخش و پلا بود
کف زمین. رفتم لباسهام رو درآوردم، قرص خوردم و خوابیدم. یعنی دراز کشیدم، خوابم که نمیبرد.
فرداش رفتم پیش خواهرم و همه چیز رو واسش توضیح دادم. توقع داشتم ناراحت بشه و از دست مامان عصبانی بشه، اما جانبش رو گرفت و که عادیه، اون ازدواج نکرده که به کسی متعهد باشه و حتما با افغانی بوده چون نمیخواسته بعداً براش دردسر بشه و برای زن کیر مهمه نه قیافه و از این حرفا… دید که بازم من حرف خودم رو میزنم و بحث بالا گرفته، گفت که صحبت میکنه با مامان که نکنه دیگه از این کارها. بهش گفتم خوب توجیهش کن چون اگر دوباره چنین چیزی ببینم دیگه خون به پا میکنم.
نوشته: مهدی سلاخ
نمیخادخون بپاکنی خودت که میگیاونم ادمه نیازجنسی داره خودت رابزن برطبل بیعاری که ان هم عالمی داره
سلام
منم عاشق زن سن بالا هستم
اگه میخوای بهم خبر بده
09015021552
منتظرم