ماجرای من و مینا

این ماجرا هم مثل قبلی خیلی طولانی نوشتم و اگر کسی حوصله خوندن جزئیات داستان رو نداره، از بعد از خط چین شروع به خوندن کنه. (دلیل طولانی بودنش اینه که قصدم نوشتن یه ماجرای صرفا سکسی نیست. واسم فرقی نمی کنه تو این سایت بزارمش یا یه سایت جدی. صرفا دوست دارم بنویسمش. و البته شاید هم کمی وراج و پرگو باشم!)

بعد از ارسال اون خاطره، متاسفانه فرصت نشد دوباره بنویسم. راستش دیدم چیز جدیدی هم نمی تونم بنویسم که فراتر از اون ماجرا باشه. سکس های دیگه ما هم کمابیش مثل همون بار اول بود. فقط دیگه هر دو راحت تر شده بودیم و در حال کشف دنیای سکس، حالت های جدیدی رو تجربه می کردیم. به خصوص مینا که به شدت علاقه داشت مدل های مختلف رو تجربه کنه و هر از چند گاهی یه شیوه جدید رو می کرد. من هم البته به خاطر علاقه به فانتزی، گاهی یک کارهای جدیدی رو می کردم. خوشبختانه سفر چندماهه مادرم به یک شهر دیگه به خاطر بارداری خواهرم، موقعیت زیادی رو برای این کار فراهم کرد. در یه بازه ی زمانی چهارماهه، انواع مختلفی از سکس رو تجربه کردیم: فتیش و خشن (هم مردانه، هم زنانه)، سکس تحت تاثیر شراب، سکس با دست ها، پاها و چشم های بسته، سکس یک طرفه (که فقط یک نفر همه کارها رو انجام بده و اون یکی هیچ کاری نکنه) و …. ! البته علیرغم این که مینا اصرار داشت سکس از جلو براش مهم نیست، ولی من ترجیح میدادم که این کار رو نکنم. چراش رو نمی دونم. فقط در اون مرحله نمیخواستم. این شاید تنها مرز و مانع ما در سکس بود. (شاید اگر بعد از نوشتن این ماجرا باز هم سرم شلوغ نبود، بعضی از اون ها رو نوشتم)

بهرحال بعد از چهارماه، کم کم مینا به طرز عجیبی سرد شد. به وضوح متوجه شدم دیگه حسش به من مثل قبل نیست. سعی می کرد ازم دوری کنه، دیگه باهام تنها نباشه. تمام رفتارهای رومانتیک من رو پس میزد، چه برسه بخوام رفتاری در راستای سکس داشته باشم. هرچند برای من هم سکس، نمود عشقم بود و با این تغییر رفتارش به خودم اجازه نمیدادم به سکس فکر کنم، چون دلم خیلی از این شرایط جدید می گرفت. چند باری مستقیم و غیرمستقیم ازش پرسیدم، ولی طفره رفت. اهل کنترل کردنش نبودم، اما کم کم حس کردم پای کس دیگه ای در میونه. بالاخره یک سری رفتارهاش باعث شد که این موضوع لو بره و حس من درست از آب در بیاد. این اواخر با پسری به نام متین دوست شده بود و …. بگذریم. نمیخوام کش بدم قضیه رو. اون با من به هم زد. من هم یک دوران سخت رو تجربه کردم که اولین تاثیراتش رو روی درسم گذاشت و حتی مشروط هم شدم. با این حال به خاطر این که ارتباط خانوادگیمون برقرار بود، هنوز مجبور بودم ببینمش و این باعث میشد علیرغم این که عذاب بیشتری بکشم، اما سعی کنم خودم رو هم زودتر جمع و جور کنم. بهرحال تغییر رفتار من و اون تو جمع باعث ایجاد سوال و شک تو ذهن بقیه میشد. برای فرار از این احساس، خودم رو وقف کار کردم. بعد از گذروندن یک دوره دو ماهه کارآموزی، به عنوان برنامه نویس تو یک شرکت مشغول شدم. تمام وقتم رو گذاشتم برای کار و درس. به علاوه سعی می کردم برای تفریح هم به همون مربع قدیمیم بچسبم: کتاب، فیلم، موسیقی و ورزش! این قدر خودم رو درگیر کردم که حتی کمتر خونه بودم و بالطبع تو جمع های خانوادگی هم کمتر ظاهر میشدم. اینها گذشت تا سه سال پیش که کنکور کارشناسی ارشد دادم و تهران قبول شدم. تو این مدت تو کار برنامه نویسی هم نسبتا حرفه ای شده بودم و تا اومدم تهران، خیلی راحت تونستم یه کار خوب پیدا کنم.

خوشبختانه یکی دو سال قبل از اون یه آپارتمان جمع و جور هم تو سعادت آباد تهران خریده بودیم و تونستم همون جا ساکن بشم و به درس و کارم بچسبم. کارم تو تهران به طرز عجیبی گرفت و بعد از دوسال (ضمن این که درسم هم تمام شده بود)، توی دو تا شرکت به طور همزمان کار می کردم، خودم هم یک شرکت کوچک زده بودم که پروژه هایی که گاهی به طور مستقیم بهم پیشنهاد میشد رو از طریق اون انجام بدم. به علاوه توی دو تا موسسه معتبر آموزشی هم تدریس می کردم. (چیزی که تا الان هم ادامه داره). خلاصه زندگی روی خوشش رو به من نشون داده بود (خوشبختانه از سربازی هم به علت تک پسر بودن با استفاده از کفالت معاف شدم!). تونستم برای خودم ماشین بخرم و حسابی به خونه و خودم هم برسم. تو این مدت هرچند رابطه ام با دخترها عادی و معمولی بود و حتی دوستانی داشتم که دختر بودن (دوستی معمولی، نه به عنوان دوست دختر) و گاهی هم پیش میومد که دختری بخواد باهام دوست بشه، ولی من هم به دلیل تجربه قبلی و هم به دلیل شلوغی سرم، تمایلی برای رفتن به اون سمت نداشتم. مادرم هم برعکس خیلی از مادرها، به جای اصرار به ازدواج من، از مجرد بودنم استقبال می کرد و می گفت خودش هم اگر پسر بود تا قبل از چهل سالگی ازدواج نمی کرد!

تا زمانی که هنوز تو شهر خودمون بودم، رابطه ام دیگه با مینا عادی تر شده بود. بعدش هم که به تهران اومدم، کمتر می دیدمش. مینا بعد از عوض کردن چندتایی دوست پسر (که حتی گاهی بی توجه به گذشته مشترکمون، درباره شون باهام حرف میزد و حتی مشورت و نظر میخواست)، بالاخره دو سال پیش با یه پسری ازدواج کرد که ساکن انگلیس بود و برای مدت کوتاهی به ایران اومده بود. بعد از ازدواج هم به انگلیس رفتن و اونجا ساکن شدن. من که حتی به عروسیش هم نرفتم (نه که نخواستم، نتونستم) و بعد از اون هم گاهی از مادرم یا اگر تماسی با خانواده اش داشتم، از اون ها در حد یک حال و احوال معمولی خبردار می شدم. چهارماه پیش، شاید یک ماه بعد از این که اون ارسال قبلی رو انجام دادم، یک بار که با مادرم تلفنی حرف میزدم، وسط حرف هاش گفت: “راستی، میدونی مینا گویی با شوهرش مشکل پیدا کرده و احتمالا طلاق بگیره”. براش ناراحت شدم و ابراز تاسف کردم. گذشت تا آذرماه که اتفاقا مصادف با ایام محرم بود. مادر مینا بهم زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی و تعارفات معمول گفت مینا طلاق گرفته و داره از انگلیس بر می گرده به ایران. میخواستن بیان تهران که برن استقبالش و ازم خواست اگر امکان داره بیان خونه من. من هم گفتم مشکلی نیست و تشریف بیارین. قرار بود مینا دهم آذر با پرواز هما بیاد. اما روز قبلش یکهو مادرش زنگ زد و گفت: آرش جان، پدر مینا سکته قلبی کرده و تو بیمارستانه. ما نمی تونیم بیایم. اگر ممکنه زحمت بکش و برو دنبالش. سعی کن یکی دو روز تهران نگهش داری تا وضعیت پدرش بهتر بشه و نیاد با دیدنش شوکه بشه. تو این یکی دو روز هم بهش خبر نده. ما هم بهش میگیم پروازمون به تهران کنسل شده و بلیط گیر نیاوردیم که بیایم.

برای پدر مینا آرزوی سلامتی کردم و گفتم که خیالشون راحت باشه. تلفن و شماره و ساعت پرواز مینا رو گرفتم و فرداش هم به فرودگاه رفتم. حقیقتش اصلا و ابدا این حس که مینا به عنوان عشق قدیمم داره میاد رو نداشتم. فقط سعی داشتم به عنوان یه دوست خانوادگی و البته دوست قدیم مینا، کاری انجام بدم. واسه همین هم می خواستم سنگ تمام بذارم تو کارم. خونه رو حسابی تمیز و مرتب کردم، کمی خرید کردم، ماشین رو بردم کارواش، خودم هم رفتم آرایشگاه و سعی کردم بهترین کت و شلوارم رو بپوشم و یک دسته گل خفن هم گرفتم. وقتی پروازش نشست، جلوی خروجی منتظرش ایستادم و بعد از کمی دیدمش که در حالی که داره با یه دستش یه گاری حمل بار رو هل میده و با یه دستش با موبایلش ور میره، به سمت خروجی میاد. لبخندزنان رفتم جلو و گفتم: خانوم، تاکسی نمیخواین؟! سرش رو هم بالا نیاورد. فقط کلافه گفت: نه! گفتم: موبایلتون نمی گیره؟! میخواین از مال من استفاده کنین! کلافه سرش رو آورد بالا و میخواست یه چیزی بگه که یهو قفل شد رو چهره ام. اولش انگار نشناخت. بعد کم کم حالت تعجب جای اخم تو چهره اش رو گرفت. منم همین طور با لبخند نگاهش می کردم. بالاخره به حرف اومد و گفت: وای! آرش! تو اینجا چی کار می کنی؟! با خنده گفتم: اولا سلام، خیلی خوش اومدی و اینها ! بعدش هم والا کار می کنم اینجا ! مسافرکشی می کنم! دیدمت، گفتم شاید تاکسی بخوای! گفت: لوس نشو! با این تیپ کار می کنی دیگه؟! مامان و بابام کجان؟ از وقتی نشستیم تا الان هر چی تماس می گیرم نمی گیره. گفتم: نگران نباش. الان اینجا خوب آنتن نمیده. مامان و بابات نتونستن بیان. دیروز قرار بود بیان، اما پروازشون به تهران کنسل شد. بعد هم دیگه بلیط گیرشون نیومد. این بود که گفتن من بیام دنبالت.

مینا خیلی مشکوک گفت: مطمئنی اتفاقی نیفتاده؟! گفتم: خیالت راحت. میخوای با موبایل من زنگ بزن، شاید گرفت. که مطمئن بشی. واسش شماره رو گرفتم و بعد از دو سه بار تلاش، تماس برقرار شد. مادرش گوشی رو برداشت و منم رسیدن مینا رو خبر دادم و گوشی رو دادم دست مینا. مادرش همون حرفهایی که هماهنگ کرده بودیم رو زد و بعدش هم کلی ذوق و گریه و اینها. تو این فاصله رفتیم نشستیم رو صندلی های انتظار تا تلفنش تموم بشه. وقتی تمام شد، هنوز اشک تو چشماش بود. یه دستمال بهش دادم و واسه این که جو عوض بشه شروع کردم به شوخی: چه خبره بابا؟! دو روز دیگه می بینیشون ها ! لازمه پول تلفن منو این همه زیاد کنی؟! من بیچاره این جا جون می کنم مسافرکشی می کنم دو قرون گیرم بیاد، اون وقت الان باید همه اش رو بدم بالای قبض موبایل!
بالاخره لبخند زد و بعد از یک کم فین فین کردن گفت: خب، حالا قراره کجا ببری ما رو آقای مسافرکش؟! گفتم: یه خونه خوب با تمام امکانات براتون مهیا کردیم، اگر اجازه بدین ببرمتون اونجا! بلند شدم و دسته دو تا چمدون رو گرفتم و گفتم: بریم؟! گفت: بریم!
تا رسیدن پای ماشین شوخی هام رو ادامه دادم تا کاملا از اون حال در بیاد. وقتی رسیدیم پای ماشین، با خنده بهم گفت: با مزدا 3 مسافرکشی می کنی دیگه؟! گفتم: ای بابا ! تاکسی های اینجا رو نگاه کن! تویوتا کمری هستن ها! جی ال ایکس! مال من که چیزی نیست این وسط.

سوار شدیم و رفتیم به سمت خونه. مینا زیاد عوض نشده بود. شاید کمی قیافش جا افتاده تر شده بود، ولی باز هم قیافه یه دختر 27 ساله رو داشت و به نظر میومد که انگار اصلا ازدواج و طلاقی در کار نبوده که بخواد روش اثری بذاره. با این حال رفتار و کلامش کمی تند و تیزتر و رک تر و صریح تر شده بود. سعی کردم چیزی از طلاقش نپرسم، اما راه اون قدر طولانی بود که خودش خیلی مختصر کل قضیه رو واسم تعریف کرد. وقتی برای این موضوع ابراز تاسف کردم، گفت که اتفاقا تاسف نداره و خیلی هم خوشحاله که طلاق گرفته و برگشته. پرسیدم که میخواد ایران بمونه یا برگرده؟ جواب داد که نمی دونم و هنوز تصمیم نگرفتم.
رسیدیم خونه و حسابی از خونه تعریف کرد. گفت: وضعت خوب شده ها ! مسافرکشی درآمدش این قدر خوبه، دست ما رو هم بند کن! چون نیمه شب بود، با یه آبمیوه ازش پذیرایی کردم و البته بهش پیشنهاد شراب هم دادم که گفت نمیخواد فعلا. خونه من دو تا اتاق خواب داره که یکیش اتاق خواب خودمه و یکیش رو هم تبدیل به اتاق کار کردم. با یه میز و کتابخونه و اینها. ولی تو این اتاق هم یه کاناپه تخت خوابشو دارم. به مینا پیشنهاد دادم که تو اتاق من بخوابه و من هم تو اون یکی اتاق می خوابم. وسایلش رو بردم به اتاق خودم و بعد از تعویض لباس و اینها خوابیدیم.

صبح روز بعد، من زودتر بیدار شدم. چون جمعه بود می تونستم راحت خونه بمونم و البته تصمیم داشتم یکی دو روز آینده رو هم سرکار نرم. یه صبحانه کامل آماده کردم و منتظر شدم مینا هم بیدار بشه. مینا گویی با سر و صدای من بیدار شده بود و خواب آلود از اتاق اومد بیرون و با دیدن بساط صبحانه گفت: اوووه! ببین چه کرده! الان میام که خیلی گشنمه! رفت دست و روشو شست و اومد. منم یه موسیقی انرژیک گذاشتم و نشستم پای میز. وسط صبحانه ازم پرسید: خب، برنامه چیه؟! گفتم: امروز که جمعه است، آژانس ها باز نیست (میدونستم میشه از خود فرودگاه بلیط خرید، اما میخواستم دو سه روزی رو که مادرش گفته بود، نگهش دارم). فردا میرم ببینم واسه کی میتونم واست بلیط بگیرم. تا اون وقت هم مهمون منی و تهران گردی و گردش و اینها. گفت: مامانم اینها چی پس؟ گفتم: اجازه ات رو می گیرم خانوم کوچولو!
بعد صبحانه ازش خواستم که حاضر بشه بریم بیرون بگردیم و البته بهش اشاره کردم که محرمه و تو تیپش اینو در نظر بگیره. طبق برنامه ای که داشتم صبح رو بردمش دیدن کاخ گلستان. واسه ناهار رفتیم دربند و بعدش هم قبرستان ظهیرالدوله (به فروغ علاقه زیادی داشت). عصر اومدیم خونه یک استراحتی کردیم و شب بردمش مجتمع های تجاری شهرک غرب رو بگرده و واسه شام هم رفتیم رستوران نارنجستان سعادت آباد که البته از قبل رزرو کرده بودم. تو این مدت سعی کردم حسابی بهش خوش بگذره. اون هم حسابی پایه بود و لذت می برد. آخر شب وقتی برگشتیم خونه و لباس ها رو عوض کردیم و اینها، نشسته بودیم توی پذیرایی و تلویزیون هم روشن. دو گیلاس شراب آوردم (من فقط شراب می خورم. گاهی هم به خودم حال میدم و یه بطری شامپاین میخرم. بندرت آبجو میخورم و از ودکا و ویسکی و اینها خوشم نمیاد) و نشستیم به حرف زدن از این ور و اون ور. خبر می گرفت از آشناهای مشترک و این که فلانی چه کار کرد و بهمانی چه کار کرد. بعد از یک کم سکوت که بین حرف هامون افتاد،

ازم پرسید: آرش؟خودت چه خبر؟زنی، دوست دختری، چیزی؟خبری نیست؟ گفتم: چرا ! یه دوجین دوست دختر دارم! میخوای بدم بهت؟!! گفت: شوخی نکن مسخره! جدی پرسیدم. گفتم: نه! زن که می بینی، نگرفتم. مامانم هم که واسم نمی گیره! دوست دختر هم که .. نه! ندارم. گفت: برو بابا ! پس این تیپ و کلاس و ماشین و خونه مجردی و اینها رو داری همین جوری حروم میکنی دیگه؟! میخوای منم باور کنم؟! گفتم: میخوای باور نکن. اما بالاخره اگر دوست دختر داشتم، از دیشب تا حالا لابد یه سراغی می گرفت ازم دیگه، نه؟! تو هم که همه اش با من بودی. تلفن هام جز با مادر خودم و خودت و چندتا تلفن کاری و دوستای معمولیم، با کس دیگه هم بود؟! با این که به نظر قانع شده بود، لجبازانه جواب داد: چه میدونم؟! بالاخره شاید قایمکی یه کارهایی کردی!

کمی سکوت کردیم دوباره و بعد دوباره پرسید: خب، چرا؟! جواب دادم: چرا چی؟! گفت: خودتو به اون راه نزن، چرا دوست دختر نداری؟! گفتم: خب، راستش گی شدم! جیغ کشید: آآآآآآآآآرررررش! مسخره بازی درنیار. جدی پرسیدم! گفتم: اوه! باشه بابا ! خب، نه وقتش رو دارم با این اوضاع کارم، نه راستش حوصله نزدیک شدن به دختری رو دارم در این حد. قانع شدی؟! ابروشو انداخت بالا و بعد از کمی سکوت با تردید و من من پرسید: تقصیر منه؟ به خاطر من …. ؟! جلوی ادامه حرفش رو گرفتم و گفتم: نه! اون ماجرا برام حل شده خیلی وقته. صرفا همین چیزیه که گفتم. عوضش به خودم میرسم حسابی و حال می کنم.
دیگه چیزی نگفت و بعد از یک کم پا شد که بره بخوابه. منم یک کم جمع و جور کردم و خوابیدم. فرداش دوباره صبح بساط صبحانه بود و برنامه های جدیدی داشتم. اما مینا گفت که از دیشب خسته اس و میخواد تو خونه بمونه صبح رو. من هم قبول کردم و رفتم براش بلیط بگیرم. جالب بود که پرواز هم تا روز سه شنبه جای خالی نداشت و این یعنی عملا مینا باید سه روز دیگه هم می موند. وقتی برگشتم، دیدم که داره ناهار درست میکنه. پرسیدم: چی کار می کنی تو؟! این کارا چیه؟! گفت: نکنه میخوای همه اش غذای بیرون بهمون بدی بخوریم؟! سر ناهار قضیه بلیط رو بهش گفتم، یک کم ناراحت شد و گفت: خب، با اتوبوس یا قطار میرم. نمیشه؟ لیست انتظار جا گیر نمیاد؟ من که به خاطر درخواست مادرش دنبال بهانه می گشتم نگهش دارم گفتم: قطار هم فکر نکنم جا گیر بیاد الان. با قطار و اتوبوس هم اذیت میشی تازه. لیست انتظار هم خب، دردسر داره دیگه. میری فرودگاه سه ساعت می ایستی، حالا ممکنه جا گیرت بیاد، ممکنه هم نیاد. گفت: ضایع نیست؟! اومدم ایران بعد از این همه، بعدش سه چهار روز بمونم تا برم پیش خانواده ام؟! نمیگن چه دختریه ما داریم؟! بعدشم، این جوری که همه اش مزاحم تو میشم. گفتم: به مامانت تلفن بزن، بگو جریان رو، مطمئنم درک می کنه. واسه من هم نگران نباش. من که راحتم و داره بهم خوش میگذره. تو هم یکی دو روز بد بگذرون به خاطر ما ! خندید و قبول کرد. زنگ زد به مادرش و اون هم که در جریان بود و خیال مینا رو راحت کرد و ازش خواست این دو سه روز رو به این چیزا فکر نکنه و راحت باشه. و البته بعدش هم خواست با من صحبت کنه و کلی تشکر و اینها. خوشبختانه اطلاع داد که حال پدر مینا هم بهتره و تو همین یکی دو روزه میبرنش خونه.

بعد از ناهار یه فیلم گذاشتم و نشستیم پای فیلم. در طول فیلم روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بودیم و اون هم تکیه داده بود به من. احساس خوب و راحتی داشتم. حضورش تازه داشت برام جذاب میشد. حس جنسی نبود. صرفا از حضورش شاد و خوشحال بودم. وقتی فیلم تمام شد، گفت که می خواد بره یه چرت بزنه. وقتی داشت بلند میشد بره سمت اتاق خواب، برگشت و خیلی سریع صورتم رو بوسید و با لبخند رفت تو اتاق. کارش واسم هم تعجب آور بود، هم شیرین. وقتی اون رفت بخوابه، منم یک کم جمع و جور کردم، چای حاضر کردم و رفتم یک کم نشستم پای کارهام. با این حال هی حواسم به مینا پرت میشد و حس خوبی که از حضورش داشتم. عصر صداش زدم و بیدارش کردم که بریم بیرون. بردمش مجتمع تجاری های سمت تجریش و ونک، بعدش هم کمی تو پارک ملت قدم زدیم و بالاخره شام رو هم تو سوپراستار خوردیم و برگشتیم. در حالی که دیروز موقع راه رفتم نزدیک شدنمون به هم خیلی با فاصله و در حد معمولی بود، امروز خیلی راحت دستم رو موقع راه رفتن می گرفت و نزدیک به من راه می رفت. شب که رسیدیم خونه، اون گفت که خسته است و میخواد زودتر بخوابه. باز هم گونه ام رو بوسید و شب بخیر گفت و رفت. من هم چون سرکار نرفته بودم و یک کم کار عقب مونده داشتم، قهوه درست کردم که بیدار بمونم و رفتم نشستم پای کارهام. در اتاق رو هم بسته بودم که صدایی بیرون نره و مینا بیدار نشه. ساعت از یک گذشته بود که دیدم در اتاقم آروم باز شد. مینا که یه ملحفه پیچیده بود دور خودش ایستاده بود تو چارچوب در و نگاهم می کرد. گفتم: چرا بیدار شدی؟ سر و صدا کردم؟ گفت: نه، خودم بیدار شدم. تو چرا بیداری؟ گفتم: داشتم به کارهام میرسیدم یک کم. چیزی می خوری؟ آب؟ آبمیوه؟ شیر؟ گفت: نه، مرسی.

اومد نشست لبه کاناپه تخت خوابشو که البته اون موقع تختش کرده بودم. من به کارم ادامه دادم و گاهی سرم رو بلند می کردم و نگاهش می کردم. اون هم زل زده بود به من. گفت: ببخش. این دو روز نزاشتم به کارهات برسی. گفتم: نه! این چه حرفیه؟ اشکال نداره. بالاخره منم مرخصی نیاز داشتم. اینا هم خورده کاریه دیگه. زیاد مهم نیست. الان تمام میشه. بعد از یک کم سکوت، مینا گفت: آرش؟ گفتم: جانم؟
– بیا یه دقیقه بشین اینجا پیشم.
– باشه. الان میام.

رفتم کنارش نشستم. خیلی آروم دستش رو دور تنم حلقه کرد و سرش رو گذاشت روی سینه ام. مونده بودم چی کار کنم. من هم آروم دستم رو گذاشتم دورش. مینا گفت: آرش، من بهت بد کردم. میدونم. خیلی بهت بد کردم. اما تو خوب بودی. خوب هستی. هیچ وقت ازم نپرسیدی چرا. هیچ وقت بازخواستم نکردی. الانم که این جور …. نزاشتم حرفش رو ادامه بده و گفتم: این حرف ها رو ول کن. گذشته ها گذشته. فارغ از اون چهارماه، تو بهترین دوستم بودی. من اون همه دوستی رو به این چیزا دور نمی ریزم. حتی اگر اذیت شدم. بعد واسش خیلی آروم زمزمه کردم: از دوست به یادگار زخمی دارم، کاین زخم به صد هزار درمان ندهم.
سرش رو از رو سینه ام برداشت و زل زد تو چشمام. نگاهش خیس بود. منم تو چشم هاش نگاه کردم و گفت: جانم؟! چشم هاش رو بست و لبهاش رو آورد جلو و گذاشت روی لبهام. حس فضا مقاومت ناپذیر بود. نمی تونستم خودم رو عقب بکشم یا مانعش بشم. شاید خودم هم می خواستم. اون حس دوست داشتن قدیمی داشت بازم توی دلم جون می گرفت و با هر ضربان قلبم توی رگهام پخش می شد. بوسه اش رو جواب دادم. ادامه داد و کم کم من رو خوابوند و خودش اومد روم. بوسه هاش شیرین و لذت بخش بود. همین جور که منو می بوسید، گاهی تو چشمام نگاه می کرد. تو چشم هاش برق عجیبی بود. دستش رفت سمت زیپ کاپشن گرمکنی که تنم بود و اون رو باز کرد و کاپشن رو از تنم در آورد. این فاصله باعث شد یک کم به خودم بیام. بازوهاشو گرفتم و یک کم از خودم دورش کردم و گفتم: مینا؟! چی کار می کنی؟ گفت: آرش، دوستت دارم. همه این مدت دوستت داشتم. ازم نپرس پس چرا اون کار رو کردم. توضیحی که باید براش بدم این قدر احمقانه است و این قدر شرمنده ام می کنه که بعدش دیگه نمی تونم ببینمت. قول بده که ازم نمی پرسی چرا.
شوکه شده بودم. برای چند لحظه نمی دونستم چی بگم. حرفهاش صادقانه بود. از یه طرف دوست داشتم بپرسم چرا و از یه طرف دیگه دوست نداشتم آزارش بدم. واقعا هم چندان برام مهم نبود. هر چند گیج شده بودم، اما .. داشتم این فکرا رو می کردم که از روم کنار رفت و بلند شد که بره. دستش رو گرفتم و گفتم: مینا؟ کجا میری؟ گفت: ببخش. میرم تو اتاقم. فردا هم با اولین وسیله ای که بتونم میرم خونه. دستش هنوز تو دستم بود. نگهش داشتم و گفتم: مینا؟ باشه. قول میدم. تو اون لحظه فقط و فقط مینا واسم مهم بود. برگشت نگاهم کرد و خیلی آروم نشست روی لبه تخت و بعد باز هم اومد تو بغلم و سرش رو گذاشت رو سینه ام. بعد از کمی، سرش رو برداشت و گفت: مرسی ؛ و دوباره لبهاش رو گذاشت روی لبهام. این بار من هم بغلش کردم و کشیدمش رو خودم.

ملحفه رو از دورش کنار زد. یه تی شرت و شلوارک زرد رنگ ست خواب تنش بود. سوتین هم نبسته بود. از قدیم یادمه گرمایی بود و عادت داشت با حداقل لباس بخوابه. تازه الان یعنی جلوی من پوشیده بود. دوباره افتاد روم و مشغول بوسیدن لب و گردنم شد. آروم دستش رو برد زیر تی شرتم و اون رو هم آورد بالا و درش آورد. با انگشت نوک سینه ام رو گرفت و فشار داد و گفت: هنوزم سینه ات تحریکت می کنه؟ منتظر جوابم نشد و رفت شروع کرد به زبون زدن به سینه هام و گاز گرفتنشون. همزمان هم از پایین دستش روی آلتم کار می کرد. من هم دستم رو رسونده بودم به زیر تی شرتش و تنش رو بی واسطه لمس می کردم. از خودم جداش کردم و تی شرتش رو در آوردم. کشیدمش بالاتر تا جایی که سینه هاش جلوی صورتم قرار گرفت. هنوز هم زیبا و عالی بودن. خیلی آروم شروع کردم به خوردن و بوسیدن سینه هاش. عطر تنش هنوز همون جور مست کننده بود. اومد پایین و بعد از دو سه تا بوسه از لبهام، همین جور که با بوسه رو تنم پایین میرفت، شلوارم رو هم می کشید پایین تا از پام درش آورد. بعد اومد بالا و آلتم رو از روی شرت گرفت دستش و اون رو می مالید و می بوسید. خیلی آروم کش شرتم رو هم گرفت و اون رو هم از پام در آورد و بعد شروع کرد به خوردن و ساک زدن. خیلی آروم و عاشقانه و حرفه ای میخورد. یک جوری هم شدیدا تحریک شده بودم و هم احساس آرامش خوبی داشتم. بعد از کمی کشیدمش بالا و لبهاش رو بوسیدم. در همین حال چرخیدیم و حالا من اومده بودم بالا. از گردنش و لاله گوشش که یادم بود چقدر تحریکش می کنه شروع کردم به بوسیدن و زبون کشیدن. کمی هم روی سینه هاش توقف کردم و بعد من هم مثل اون، همین جور که با بوسیدن تنش پایین میرفتم، شلوارک و شرتش رو با هم کشیدم پایین.

موقع بالا اومدن پاهاشو ریز ریز می بوسیدم تا برسم به اون کوچولوی صورتی! مثل قدیما تمیز و خوشبو بود. همیشه لذت می بردم از این تمیزی مینا. شروع کردم به تحریک کلیتوریوسش با زبونم. مینا چشم هاش رو بسته بود و از لذت ناله می کرد. گاهی چشم هاش رو باز می کرد، نگاهم می کرد و واژه هایی رو نجوا می کرد که به سختی می شنیدم: .. جونم .. آرش .. جون من .. آه .. بعد از کمی مینا بازوهام رو گرفت و منو کشید بالا و گفت: ارضام نکن آرش. کار داریم حالا. منو کشید تو بغلش و دوباره بوسه ها شروع شد. شروع کرد تنظیم کردن من روی خودش و طوری قرار گرفت که آلتم روی کسش قرار گرفته بود. با حرکت موجی بدنش اون ها رو به هم می مالوند و من هم در این کار همراهیش می کردم. بالاخره وقتش شده بود. تو چشمام نگاه کرد و دستش رو برد سمت آلتم تا اون رو روی سوارخش تنظیم کنه. زل زده بودم تو چشم هاش. از استرس یخ زده بودم. بار اولی بود که می خواستم از جلو سکس داشته باشم و از آخرین سکسم که با خود مینا بود چندین سال می گذشت. مثل همون پسر بی تجربه شده بودم باز. مینا سرم رو تو دستاش گرفت و گفت: نگران نباش آرش من. آروم باش. من خیلی منتظر این لحظه بودم. بیا. بسپارش به من. شاید دنبال بهانه می گشتم که خیلی آروم گفتم: کاندو…. نزاشت حرف بزنم. لبهام رو بوسید و گفت، نمی خواد. نگران نباش. آمپول زدم. بکن تو.

وقتی آلتم رو سوراخش تنظیم کرد، آروم دستش رو برد پشت کمرم و من رو به سمت خودش کشید. احساس کردم که واژن گرم و داغش دارم کیرم و می کشه داخل. مکش عجیبی داشت. یه حس فوق العاده تمام وجودم رو گرفته بود. عشق، شهوت، استرس، هیجان و حس کشف کردن در من با هم قاطی شده بود. خیلی آروم فرو کردم تا جایی که دیگه جای جلوتر رفتن نبود. چهره مینا یک کم تو هم رفته بود و معلوم بود داره کمی درد می کشه. چشم هاش رو بسته بود. صدا زدم: مینا؟! گفت: چیزی نیست. چند وقته سکس نداشتم. الان خوب میشه. صبر کن یک کم.
حدود سی ثانیه صبر کردم تا چشم هاش رو باز کرد و نگاهم کرد و لبهاش رو گذاشت روی لبهام. با دستش روی تنم تشویقم کرد که جلو و عقب رفتن رو خیلی آروم شروع کنم. با اولین جلو و عقب کردن، همون جور که لبهاش روی لبهام بود، آهی از لذت کشید. ادامه دادم. واقعا لذت بخش بود. درون مینا گرم بود و انگار تمام حس فیزیکی من هم در آلتم جمع شده بود. مینا گاهی لبهام رو می بوسید، گاهی از لذت ناله می کرد، گاهی سرش رو بالا می آورد و شونه هام رو می بوسید و حتی گاز می گرفت. دستهاش روی تنم حرکت می کرد و سعی می کرد حرکت من رو تنظیم کنه. حرکت دستهاش می گفت که میخواد حرکتم رو تندتر کنم. با سرعت گرفتن من ناله های اون هم بیشتر شد. با یه دست سرم رو بغل کرده بود و شونه هام رو گاز می گرفت و با یه دست دیگه اش هم پشتم رو چنگ میزد. من هم به نفس نفس زدن افتاده بودم. از همه چیز لذت می بردم. سرم رو توی گودی گردنش قایم کرده بودم و نفس داغم رو روی پوست گردنش بیرون میدادم و بوی خوش تنش رو می کشیدم تو. ناله های مینا اوج گرفت و بالاخره منو سفت بغل کرد و ناخن هاش رو توی کمرم فرو کرد و کتفم رو سفت تر از دفعات قبل گاز گرفت. تو همین لحظه بود که منم احساس کردم دارم ارضا میشم و درست چند ثانیه بعد از مینا، با فشار زیادی ارضا شدم.

تو بغل مینا افتادم و چشمهام رو بستم. نفس هامون داشت یواش یواش آرامش می گرفت. مینا کنار گوشم رو بوسید و گفت: عزیزم .. گفتم: جانم؟ و گردنش رو بوسیدم.
– دوستت دارم آرش
– منم دوستت دارم
همون جور تو بغل هم خوابیدیم تا صبح. وقتی بیدار شدم، دیدم مینا نیستش. صدای ظرف ها از تو آشپزخونه میومد. بلند شدم و دیدم که داره صبحانه رو آماده می کنه. خیلی شاد بود. من هم. گفت: سلام خوابالو! صبح بخیر! برو دست و روت رو بشور بیا صبحانه بخور.
خندیدم و برگشتم برم سمت دستشویی. دم دستشویی نگاهش کردم و گفتم: مینا؟ میدونی از وقتی رسیدی اولین باره بهم سلام کردی؟!
———————————————————————————————
توی اون دو روز باقی مونده من و مینا چند بار دیگه با هم سکس داشتیم. همچنان هیجانش و حرارتش توی سکس بالا بود. با این حال تصمیم گرفتیم خیلی منطقی و خارج از یک فضای احساسی با هم راجع به آیندمون صحبت کنیم. قرار شد رابطمون رو ادامه بدیم، ولی ازدواج نکنیم. لااقل فعلا. به خصوص این که تو نگاه خانواده هامون چندان جالب نبود این کار. مینا به خونه رفت و خانواده اش رو دید. بعد از یک ماه مادرش از من خواست که در تهران واسه مینا کار پیدا کنم. می گفت اگر سرش گرم باشه، این جوری کمتر فکر می کنه و اذیت میشه. من هم می دونستم قضیه از کجا آب میخوره. پیشنهاد دادم که مینا بیاد و تو شرکت خود من کار کنه. واقعا هم نیاز داشتم با شلوغی سرم و مشغولیتم در جاهای دیگه، یک نفر معتمد اونجا رو مدیریت کنه. در نزدیکی خونه خودم یک سوئیت براش اجاره کردیم، ولی عملا مینا بیشتر اوقات رو تو خونه من می گذرونه و اون سوئیت فقط فرمالیته است برای شک نکردن خانواده هامون.
نمی دونم، شاید باز هم بنویسم، شاید هم نه. و البته باید ببینم زندگی ما رو به کدوم سمت خواهد برد.

نوشته: آرش

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «ماجرای من و مینا»

  1. بهت تبريك ميگم. اون لحظه نگاهتون كه چشماشو خيس كرده بود اشك منم در اومد. اين يعنى عشق واميدوارم قدر همديگه رو بدونيد. بازم بنويس.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا