سال نود و دو ، یکی از شبهای اردیبهشتماه…
***
اون شب ماشین پسر عمومو گرفته بودم و داشتم میرفتم طرفای ورامین . با یه نفر قرار داشتم و باید یه امونتی ازش میگرفتم . راه دور بود و خودمم ماشینو تازه فروخته بودم و ماشین نداشتم بخاطر همینم ماشین پسرعموم که یه گالانت جی ال اس بود گرفتم و راه افتادم سمت ورامین . یه دوستی هم مامازند داشتم که مدتها بود ندیده بودمش و تصمیم گرفتم سر راه یه سر بهش بزنم . جاده یکم شلوغ بود و بخاطر عملیات راهسازی و آسفالت یه قسمتایی از جاده ، یکم ترافیک سنگینتر از حد معمول بود . این مسیرو بارها اومده بودم و میدونستم چی به چیه . خلاصه یه سه ربعی طول کشید تا به مامازند برسم و یهراست رفتم در خونه دوستم و زنگ زدم گفتم جلوی خونتونم . خوشحال شد درو برام باز کرد رفتیم داخل و یه ساعتی گفتیم و خندیدیم و و یه دوسیب نعنا زدیم به بدن . دوستم خیلی اصرار میکرد بمونم که گفتم بایکی قرار دارم و باید برم . خلاصه بعد از اینکه از ما قول گرفت هروقت از اونورا رد میشم باید بهش سر بزنم منم برای آخر هفته دعوتش کردم و ازش خداحافظی کردم و راه افتادم سمت شریفآباد . مسیر ورامین از راه مامازند نزدیکتره ولی دلم میخواست از شریفآباد و پیشوا برم . به شریفآباد که رسیدم هوا دیگه کاملا تاریک شده بود . شریفآباد با اینکه شهر کوچیکیه و خیلی از بچههای تهران ممکنه حتی اسمشم نشنیده باشن ،برای من خاطره زیاد داره و همون خاطرهها منو کشونده بود اونجا . یه دوری داخل خیابوناش زدم و راه افتادم سمت پیشوا . یه جاده اصلی از روبروی پلیسراه میره بهسمت پیشوا و یه جاده فرعی که بغل ساختمون آتشنشانی شریفآباد . من راه فرعیو انتخاب کردم چون قبلنم از اونجا رفته بودم و بلد بودم . این جاده دو طرفش مزرعه و زمینای کشاورزیه و یه روستا سر راهشه و بعد وارد جاده اصلی میشه . معمولا رفت و آمد زیادی توی جاده نیست و بجز روستاییا و افراد محلی زیاد کسی از اونجا عبور نمیکنه مگه جاده رو بلد باشه و قبلا اومده باشه .
جاده کفی و خلوت بود وسوسه شدم بزنم به سیم آخر . دندهها رو تند و تند عوض کردم و به نزدیکای روستا که رسیدم تقریبا صدتا سرعتم بود که بخاطر پیچ جاده و دستانداز مجبور شدم سرعتمو کم کنم . از روستا که گذشتم دوباره جاده صاف میشد و ایندفه سرعتمو بیشتر از دفه قبل کردم . جاده هم تاریک بود و فقط نور چراغ ماشین مسیر روبرو رو روشن میکرد. وسطای مسیر داشتم به صفحه کیلومتر شمار نگاه میکردم که عقربه سرعت 120 رو نشون میداد ،تا سرمو آوردم بالا یه لحظه احساس کردم یه حیوون از کنار جاده داره میاد از عرض جاده رد بشه ، برای اینکه باهاش برخورد نکنم فرمونو دادم سمت راننده و یه دفi یه ماشینو دیدم تو فاصله شاید چهل پنجاه متری داره چراغ میزنه . هل شدم سریع اومدم بیام تو لاین خودم که اونم ظاهرا هول شده بود اومد سمت من . زدم به شونه خاکی کنار جاده و با شانس خوبی که داشتم بدون برخورد از کنار هم رد شدیم و با هر زور و مکافاتی بود تونستم بعد از یه صد متری ماشینو کنترل کنم و بیام روی جاده . سریع کنار جاده توقف کردم و توی آینه نگاه کردم دیدم اون ماشینه که شاسی بلندم بود بصورت کج افتاده بود توی گودی کنار جاده ولی چپ نشده بود . سریع پیاده شدم دویدم طرفش . یه جوری کنار جاده قرار گرفته بود که یه مقداری از ماشین توی جاده بود و اگه ماشینی با سرعت بالh میومد احتمال برخورد با اون زیاد بود . نزدیکتر رفتم و داخلو نگاه کردم . راننده یه زن جوون بود که ضاهرا بعد از باز شدن ایربگ و برخورد با صورتش شکه شده بود و از حال رفته بود . کسی دیگه داخل ماشین نبود . چنتا ضربه به شیشه سمت راننده زدم و پرسیم خانوم حالتون خوبه ؟ جوابی نشنیدم و یکم نگران شدم .
جاده عین قبرستون خلوت بود و هیچ بنیبشری چه سواره چه پیاده از اونجا عبور نمیکرد . از مدل ماشینش و شماره پلاکش میشد فهمید طرف هرکی هست مایهداره و بچه شمال تهران . چندبار دیگه به شیشه زدم و صدا کردم تا بالاخره یه تکونی خورد و با حالت هاج و واج یه نگاه به اطرافش انداخت و lتوجه من شد . هوا کاملا تاریک بود و شیشههاشم ظاهرا دودی بودن بخاطر همین چهرهشو بسختی میتونستم تشخیص بدم فقط مطمئن بودم راننده زنه و تنهام هست . دوباره پرسیدم خانوم حالتون خوبه ؟ با تکون دادن سرش نشون داد به حال طبیعی برگشته و هوشیاره ، یکم آروم شدم و دست بردم درو باز کنم که دیدم قفله . گفتم خانوم لطفا درو باز کنید ببینم چی شده . از داخل درو باز کرد و کمربندشو باز کرد و با سختی از ماشین پیاده شد . همینکه اومد بیرون انگار فشارش افتاده باشه سرشو گرفت تو دستاشو نشست رو زمین . سریع پریدم از ماشین یکم آب و چنتا شکلات کاکائو که واسه خودم خریدم آوردم بهش دادم بخوره . تشکر کرد و تا اون داشت آبو میخورد رفتم ماشینو سروته کردم و آوردم نزدیک تا یکم روشنتر باشه ببینم چی شده و باید چیکار کنیم . بنده خدا خیلی ترسیده بود و همش دستاش رو پیشونیش بود و داشت نفسنفس میزد . نزدیکش که شدم گفت : آقا ببخشید اصلا حواسم نبود . نفهمیدم چی شد یه دفه دیدم ماشین شما روبرومه نتونستم کنترل کنم اینجوری شد . دلم براش سوخت ، بیچاره فکر میکرد خودش مقصره ، نمیدونست اونموقع شب توی اون جاده فرعی باریک که سرعت مجاز نهایتا 50 بیشتر نیست من داشتم بالای 120 میرفتم . البته اون حیوون کنار جاده که نفهمیدم سگ بود ، گرگ بود ، شغال بود چی بود حواسمو پرت کرد وگرنه شاید این اتفاق نمیفتاد . گفتم نه بابا شما مقصر نبودین که… منم انحراف داشتم میخواستم با یه حیوون برخورد نکنم . گفتم اگه اجازه بدین ببینم ماشینتون روشن میشه بیارمش بیرون از اینجا ممکنه یه ماشین عبوری متوجه نباشه برخورد کنه . قبول کرد و گفت ولی فکر نکنم روشن شه حالا امتحان کنین . نشستم پشت فرمون و یه بار سوییچو خاموش روشن کردم ، دیدم چراغا و صفحه نمایشش روشن شد . برای روشن شدن کد میخواست ، کد رو بهم گفت ، ماشینو روشن کردم و گفتم شما از ماشین فاصله بگیرین تا من درش بیارم . رفت اونور جاده وایساد و من با اینکه تا حالا سوار این مدل ماشینا نشده بودم و همه چیزش برام تازگی داشت با هر مکافاتی بود درش آوردم و تو یه موقعیت مناسب کنار جاده قرار دادم و فلاشرو روشن کردم و پیاده شدم .
هنوز آثار ترس و شکه شدن رو میشد توی رفتارش دید ، گفت ممنون ببخشید باعث زحمتتون شدم . گفتم خواهش میکنم چه زحمتی ، اصلا این زحمتو من برای شما درست کردم . یه لحظه برای اولین بار یه نگاه به سرتاپاش کردم ، یه زن جوون با اندامی متوسط و تیپ و لباس فوقالعاده که بهوضوح داشت میلرزید . گفتم الان حاتون خوبه ؟ میتونین پشت فرمون بشینین ؟ با کمی تردید جواب داد نمیدونم، دستام میلرزه. راست میگفت از همون فاصله میتونستم لرزیدن دستاشو حس کنم. مونده بودم چیکار کنم . توی اون جاده خلوت با این وضعیتی که پیش اومده بود نمیتونستم تنهاش بذارم . گفتم خب ظاهرا شما نمیتونید رانندگی کنید، من میشینم پشت فرمون تا یه جایی بریم ببینم باید چیکار کنیم. گفت پس ماشین خودتون چی ؟ گفتم قفلش میکنم همینجا کنار جاده میذاریمش تا برگردم فک نمیکنم اتفاقی بیفته. رفتم ماشینو کمی جابجا کردم و یه جای نسبتا امن پارک کردم، دزدگیرشو زدم و برگشتم پیش ماشین خانوم. رفت سوار شد و منم نشستم پشت فرمون و راه افتادیم.
از خودش و اسمش و کارش پرسیدم و اینکه چرا از این جاده میومده . اسمش پانتهآ بود و پدرش توی کار صادرت فرش بود و اونم اونشب اومده بود پیشوا به یکی از دوستای دوران دبیرستانش سر بزنه و چون قبلا هم از اون جاده رفته بود ، البته توی روز ، اینه که تصمیم گرفته بود راهشو میانبر کنه از اونجا برگرده که ظاهرا اشتباه کرده بود. تا برسیم شریفآباد کلی از خودمون گفتیم و آشنا شدیم. جلوی یه سوپر مارکت نگه داشتم پریدم یه مقدار آبمیوه و رانی و هلههوله خریدم برگشتم . تشکر کرد گفتم نیاز به تشکر نیست ، فشارتون افتاده باید یکم مواد قندی بخورین تا حالتون بیاد سرجاش. یکی از رانی ها رو باز کردم دادم بهش ، از دستم گرفت و تشکر کرد و مشغول خوردن شد. دختر مؤدب و با محجوبی بود و با نگاهای دقیق و آنالیزی که ازش میکردم ، کمکم جذابیتاشو کشف میکردم . چشمای زیبایی داشت و لبای کوچیک و غنچهای ، آرایش خیلی ملایمی داشت که بخاطر اون حادثه و استرسی که بهش وارد شده بود بنظر نمیومد اصلا آرایش کرده باشه. گفتم راستی به خونوادتون چیزی نگفتین یا زنگ نزدین ؟ گفت نه دیگه نخواستم نگرانم بشن . اگه اطلاع داده بودن الان پدر مادرم راه افتاده بودن و توی این جاده شلوغ کلی اذیت میشدن . گفتم کار خوبی کردین ، راستی مجردین؟ یدفه از سؤال خودم خندم گرفت ، خب معلومه که مجرده ، اگه زن کسی بود که نمیگفت به پدر مادرم زنگ میزدم میگفت به شوهرم زنگ میزدم! البته جوابش کمی متفاوت از حدس من بود …
گفت یه ساله از شوهرش جدا شده . یه سال بیشترم باهم نبودن بچه هم نداشتن . شوهرش ظاهرا آدم نرمالی نبوده و خیلی بهش گیر میداده و محدودش میکرده. اونم دیده با همچین آدمی نمیتونه یه عمر سر کنه ازش جدا شده. همه این صحبتا درحالی رد و بدل میشد که من داشتم رانندگی میکردم و اونقد غرق گفتگو شده بودیم که هیچکدوم حواسمون نبود داریم درجهت مخالف و بسمت گرمسار و سمنان میریم به جای تهران ! همینکه فهمیدیم اشتباهی داریم میریم هردو زدیم زیر خنده و اولین دوربرگردون دور زدم و وارد مسیر تهران شدیم . یه پارکینگ کنار جاده بود زدم بغل گفتم یکم هلههولههامونو بخوریم دوباره راه میفتیم. دیگه یخ بینمون آب شده بود و همدیگرو به اسم صدا میزدیم . پرسیدم پانتهآ خانوم حالا خودتون نمیخواین دوباره ازدواج کنین یا موقعیتش نیست ؟ گفت نه اتفاقا همین الانم خواستگار زیاد دارم ولی یه مدت میخوام مال خودم باشم . توی اون یهسال زندگی مشترک اذیت شدم و نمیخوام دوباره تکرار بشه . یهدونه از چیپسا رو باز کرده بودم و دوتایی باهم ازش میخوردیم . دیگه آثار ترس و استرس از چهرهش رفته بود و داشت با من میگفت و میخندید . صحبتا و خندهها و چنتا جک که برای عوض کردن روحیهاش تعریف کردم و اونم زده بود زیر خنده ، فضا رو ناخواسته عوض کرده بود و خودم احساس میکردم یه جاذبه و کشش خاصی نسبت بهش پیدا کردم . اصلا اتفاقی نبود که براش برنامهریزی کرده باشم ولی همه چی داشت بسمتی پیش میرفت که یه شب خاطره انگیزو رقم بزنه !
چند ثانیهای سکوت بینمون برقرار شد ، یدفه پرسید راستی ماشینتونو میخواین چیکار کنین ؟ اونجا فک نمیکنم زیاد جای امنی باشه . من یدفه تازه یادم افتاد اصلا برای چه کاری اومدم و قرار بوده کجا برم و الان کجام . گفتم راستش قرار بود برم ورامین با کسی قرار داشتم که ظاهرا قسمت این بود درخدمت شما باشم . گفت آخ آخ ببخشی توروخدا آقا فرهاد ، اصلا نمیخواستم مزاحمتون بشم . حالام بریم ورامین شما به قرارت برسی بعدش برمیگردیم. گفتم آخه شما اذیت میشین اینطوری ، گفت نه بابا چه اذیتی من امشب وقتم آزاده ، درضمن من بیشتر شما رو اذیت کردم.
گفتم باشه فقط من یکی دوتا تماس بگیرم بعد راه بیفتیم .زنگ زدم به دوستم توی مامازند جریان ماشینو براش گفتم . قرار شد بریم در خونه دوستمو ورداریم ببریم پیش ماشین تا اونو ببره خونشون . میدونستم امشبو درخدمت پانتهآ خانم هستم و اونم از خندههاش معلوم بود بدش نیومده و از دلم خبر داره ، خودشم بدش نمیومد امشبو بامن باشه . یه زنگم زدم به طرفم توی ورامین عذرخواهی کردم و گفتم حداکثر تا یه ساعت دیگه اونجام . تلفونو که قطع کردم راه افتادیم سمت مامازند ، ده دیقهای رسیدیم ، دوستمو سوار کردم و رفتیم سمت ماشین . وقتی رسیدیم خوشبختانه انگار توی این مدت یه نفرم از اون دور و ورا رد نشده بودو ماشین همونجا دست نخورده سرجاش بود ! سوئیچو به دوستم دادم و ازش خداحافظی کردیم و راه افتادیم سمت ورامین . دوستم یه پیام داد با این مضمون : داداش دمت گرم خیلی خوشسلیقهای و خبر نداشتیم ، شب مکان نداشتی بگو خونه رو برات خالی کنم ! خندهام گرفت ، پانتهآ که دلیل خندهمو پرسید گفتم دوستم یه جک برام فرستاد به اون خندیدم! گفت خب تعریف کن مام بخندیم ! یدفه کپ کردم ، گفتم آخه جکش مورد داره نمیشه . گفت هرجور راحتی و ساکت شد . احساس کردم یکم دلخور شده باشه از طرفی نمیتونستم اون پیام دوستمو واسش بخونم ، ضایع بود. ماشینو یه جای خلوت زدم کنار و سریع گشتم و برای اینکه قضیه رو رفعو رجوع کنم یه جک مثبت هیجده از تو گوشی پیدا کردم و گفتم خب حالا ناراحت نشو بیا میخونم . جکو که خوندم خیلی سعی کرد جلوی خودشو بگیره که نخنده ولی زورش نرسید و شروع کرد خندیدن . یکم بعد یه مشت آروم به کنار بازوم زد و گفت از دست شما پسرا ، چرا اینقد حرف درس میکنین واسه مردم آخه ؟ و باز خندهشو ادامه داد . یه حسی میگفت امشب این دختر ماله منه ، پس دلو زدم به دریا و افسارمو دادم دست شیطون !… با دستم به اونور اشاره کردم و گفتم اون چیه اونجا ؟ همینکه برگشت ببینه چیه سریع سرمو بردم نزدیک و منتظر شدم برگرده ، همینکه برگشت تا خواست بگه کدوم… لبمو گذاشتم رو لبش یه لب کوچولو ازش گرفتم و سریع جدا شدم . اونقد غافلگیر شده بود که هیچی نگفت و هیچ حرکتی نکرد و فقط تو چشام نگاه کرد . منتظر شدم ببینم واکنشش چیه، بعد از چند ثانیه به خودش اومد و تنها کاری که کرد یه لبخند کوچیک زد و گفت : روانی ! منم گفتم خودتی ! هردو خندیدیم و ماشینو روشن کردم و با حداکثر سرعت راه افتادم سمت ورامین.
توی ورامین با طرفم ملاقات کردم و امانتی رو ازش گرفتم و راه افتادیم به سمت تهران .. راستی شام که نخوردی ؟ جواب داد : شام که نه ولی اینهمه هلههوله دیگه جایی واسه شام نذاشته ! خونه دوستمم یه چیزایی خوردیم اشتها ندارم . یه پیتزا رو که میتونیم باهم بخوریم نمیتونیم ؟ جواب داد : پیتزا رو هستم ، اتفاقا امروز خیلی هوس کرده بودم . جلوی یه پیتزا فروشی نگه داشتم و پریدم یه پپرونی سفارش دادم ، وقتی داشتم برمیگشتم سرشو تکیه داده بود به شیشه و داشت منو با نگاهش دنبال میکرد . از چشماش میشد فهمید که واقعا نیاز داره یه ارتباط عاطفی و جسمی برقرار کنه . خوب نگاش کردم ، صورت زیبایی داشت این دختر ، همه چیزش متناسب و به اندازه بود . از پشت شیشه یه بوس براش فرستادم ، یه لبخند زد و اشاره کرد بیا بالا کارت دارم . رفتم سوار شدم گفت : تو خیلی مهربونی میخوام امشب مهمونت کنم ، میخوام ببرمت ویلامون توی لواسون ! عه؟ ویلا دارین اونجا ؟ جواب داد آره ، پارسال خریدیمش ، جای قشنگیه ، خودم که دوس دارم.
گفتم : دمت گرم خیلی باحالی ، حالا از کجا اینقد به من اطمینان داری ؟ گفت من آدم خودمو میشناسم ، وانگهی تو بخاطر من ماشینتو توی بیابون ول کردی ولی توی اون شرایط تنهام نذاشتی . بالاخره جواب خوبی رو باید با خوبی داد . پیتزا آماده شده بود رفتم گرفتم و راه افتادیم سمت لواسون . یه جای خلوت وایسادم پیتزا و نوشابه رو حلال کردیم و دوباره راه افتادیم . یه فلش همرام بود که توش پر بود از آهنگای قدیمی و جدید و رپ و رمانتیک و …. زدم رو پلی و گازشو گرفتم . بعد از یه ساعتی رسیدیم لواسون و وارد یه فرعی خلوت شدیم . انتهای فرعی یه جای دنج و خلوت جلوی یه ویلای بزرگ و اروپایی گفت همینجاست . ریموت درو از کیفش دراورد زد در واشد رفتیم داخل .
همه چراغای ویلا رو با موبایلش خاموش و روشن میکرد ، از این ویلاهای هوشمند بود . وارد پارکینگ که شدیم دیدم دوتا ماشین دیگه هم هست . جاخوردم پرسیدم کس دیگهای هم هست ؟ گفت نه اینا ماشینای بابامه ، خیلی ماشین بازه ، میخره میفروشه . پارکینگ خودمون تو تهران جا نداره میاره میذاره اینجا . ماشینو پارک کردیم از راه پلههای شیک ویلاشون رفتیم بالا و وارد سالن شدیم . یه سالن دوبلکس با دکوراسیون خیلی خوشگل و سقفی با نورپردازی رؤیایی . گفت اگه خستهای برو یه دوش بگیر منم کافی رو آماده میکنم . تشکر کردم و رفتم سمت دوش ، از در که وارد شدم احساس کردم وارد یه نمایشگاه لوکسفروشی شدم …
انواع و اقسام سرامیک آنتیک و وان مرمر یه تیکه و انواع ژلها و بدنشوها و کرمها و شامپوهای تاپ و گرونقیمت . یه کمد فقط مخصوص انواع حوله بود که از کمد لباس خودم بزرگتر و مجلل تر بود ! بلاخره یه دوش اشرافی با شامپوهایی که تا الان اسمشونم نشنیده بودم گرفتم و یه حوله از داخل کمد برداشتم خودمو خشک کردم و حوله رو انداختم توی ماشین لباسشویی . لباسامو پوشیدم و درحالیکه موهامو خشک میکردم رفتم بیرون . داخل سالن روی میز جلوی مبل چنتا سینی با انواع و اقسام نوشیدنی و خوراکی چیده شده بود . نسکافه ،هاتچاکلت ، آبمیوه ، میلکشیک ، میوه ، بستنی… پانته آ خودش کو ؟ صداش اومد گفت از خودت پذیرایی کن منم یه دوش بگیرم میام . معلوم بود یه همچین قصری بایدم چنتا دوش مجزا داشته باشه و حتما هم یکی از یکی قشنگتر . نشستم یه نسکافه واسه خودم ریختم و لم دادم روی مبل . یه فضای بار مانند کنار آشپزخونه داشتن که انواع و اقسام نوشیدنیا و مشروبای با کلاس توی قفسههاش خودنمایی میکرد . خلاصه به هر گوشه ویلا نگاه میکردی یه چیزی بود تا هر آدم عاقلی رو قانع کنه که ثروت از علم بهتر است !
ولی چیزی که برام جالب بود شخصیت خود پانتهآ بود ، اصلا ادا اطوارای یه بچه مایه دارو نداشت و خیلی خودمونی و صمیمی رفتار میکرد . من همه پسانداز و زندگیمو پول میکردم فقط وان حموم اونا رو نمیتونستم بخرم ولی پانتهآ یه دختر خونگرم و مؤدب بود که برخلاف خیلی از دخترای مایهدار که تا حالا دیده بودم نه خودشو میگرفت نه رفتار خودخواهانه و غیر مؤدبانه ای داشت . معلوم بود پدر مادرش جدای از پولدار بودن آدم حسابی و انسانن که تونستن همچین دختری تربیت کنن . توی افکار خودم غرق بودم که احساس کردم یه سایه روی دیوار افتاد . همینکه سرمو برگردوندم دیدم یه پرنسس با لباسای فوقالعاده زیبا داره بسمتم میاد .
یه سارافن بلند کرم رنگ با دستبندای چرم و گردنبند و گوشوارههای ست الماسنشون . بلند شدم رفتم طرفش و گفتم چقد خوشگل شدی ناقلا چیکار کردی ؟ گفت چشات زیبا میبینه ، چیزی خوردی یا نه ؟ گفتم یه نسکافه ، منتظر بودم خودتم بیای ، تنهایی مزه نمیده . اومد نشست روی کاناپه و الایدی رو روشن کرد . حتی نمیدونم چند اینچ بود اینقد بزرگ بود ، توی نمایشگاههای خیابون جمهوریم نمونهشو ندیده بودم تا الان . زد یکی از کانالای شو و مشغول نوشیدنی و صحبت شدیم . به شوخی گفتم ببین اون جاده فرعی ما رو به کجا کشوند !! خندید گفت حالا خوبه یا بده گفتم البته که خوبه ! گفت اهل مشروب که هستی ؟ گفتم هستم ولی از اینا راستش تا حالا نخوردم ! گفت نترس همراهیت میکنم . رفت یه شیشه که شبیه ابسلوت بود با دوتا گیلاس و یکم یخ آورد اومد نشست کنارم . گفت کی ساقی میشه ؟ گفتم صابخونه ! توی گیلاسای یاقوتی روی میز چنتا تیکه یخ انداخت و یه پیک سبک ریخت سلامتی گفتیم و رفتیم بالا . همچین مزهای رو تاحالا تجربه نکرده بودم که بخوام با چیزی مقایسهاش کنم . احساس کردم نیروی جوونی مضاعف اومد سراغم و یه خون نرم و رقیق توی رگام شروع کرد به جریان . با پیک دوم اونقد بدنم سبک شده بود که احساس کردم دارم از روی مبل جدا میشم و میرم به سمت سقف سالن . سومین پیکو که زدیم ، احساس میکردم سوار فرش پرنده شدم و در ارتفاع بالایی از سطح زمین درحال پروازم . ناخوداگاه نقش و نگارایی با رنگای خیره کننده و توصیفناپذیر جلوی چشمام نقش میبست ، محو میشد و دوباره یه نقش و نگار زیبای دیگه شروع میکرد به ظاهر شدن . اونقد غرق یه لذت عمیق شده بودم که اصلا زمان و مکان برام بی معنی شده بود ، مدتی گذشت تا به خودم بیام و متوجه بشم دستامو دور گردن پانتهآ حلقه کردم و لباشو چسبوندم به لبام و داریم از هم لب میگیریم . خواستم مطمئن بشم اونم مثل من هوشیاره ، پرسیدم خوبی پانتهآ ؟ گفت من خوبم ولی تو انگار زود رفتی تو فضا !!!
گفتم دست خودم نبود مشروبخور حرفهای نیستم … اصلا تاحالا همچین چیزی نخورده بودم ! گفت میدونم بچه خوبی هستی بچه مثبتی . از همین ناشی بودنت بیشتر خوشم میاد ! اومد یه بوس کوچولو از گوشه لبم گرفت و نشست روی پاهام . توی همون حالت نیمه مست و نیمه هشیارم گفتم پانتهآ تو خیلی خوبی ، داری گرفتارم میکنی ! خندید و یه بوس دیگه ازم گرفت و منم جوابشو با یه لب جانانه دادم . ناخودآگاه دستم پشت گردن و پشتش و روی کمرش شروع کرد به حرکت کردن. توی همون حالت در گوشم گفت : مرد من میشی ؟ چند ثانیهای زمان برد تا بتونم جملهشو واسه خودم پردازش کنم ، یه خنده قهقهه مانند کردم و گفتم بله خانوم ، مردتم میشم ! درحالی که چشمای خمارش توی چشمای مستم خیره شده بود لبخندشو به لبای گرم و پرحرارتم گره زد و شروع کرد به نوازش عاشقانه لبهام . منم تابع تصمیمات اون شده بودم و حرکاتمو با نوازشهای اون هماهنگ میکردم. دستام کمکم داشت به سمت جلوی بدنش تغییر مسیر میداد و آروم آروم سینههاشو لمس میکردم . حرکتهای دوار و نوازشگر دستامو روی سینههاش که شروع کردم گفت : اینکارتو خیلی دوس دارم ادامه بده . منم خیلی حرفهای و دخترکش ماساژ سینهها و گردن و کمرشو ادامه دادم . اون از نوازش اندامهاش زیر دستای مردونه من لذت میبرد و من از لمس بدن و سینه های لطیف و زنونه اون لذت میبردم . کمکم دستا به طرف دکمهها رفت و یقهها باز شد و بدنها نمایان شد . زیر اون لباس فوقالعادهش یه سوتین سفید پوشیده بود که نصفش توری بود و نصفش پارچهای با گلدوزی صورتی رنگ خیلی زیبا . سرمو آروم به گودی وسط سینههاش رسوندم و یه نفس کشیدم که بوی عطر زنونهای که تازه به خودش زده بود با عطر تن خودش همزمان مشاممو پر کرد .
شروع کردم بوسیدن بالای سینههاش و کمی هم با نوک زبون چاشنی بهش میزدم که ظاهرا اینکار خیلی خوشایندش بود . سرشو آورد بغل گوشم و آروم گفت مرد من ؟ گفتم جانم ؟ گفت امشب مال منی ، مال خود خودم ، منم مال توأم ، مال خود خودت . لباشو غنچه کرد یه بوس پرحرارت ازش کردم و دوباره رفتم به گودی بین سینههاش . هماهنگ با حرکتم روی سینههاش ، لباسشو کمکم از بالاتنهش به سمت پایین میکشیدم تا بالاخره تا روی کمرش پایین آوردم . اونم پیرهن منو همزمان داشت درمیاورد . سوتینشو آروم دادم بالا و با کمک خودش از گردنش دراوردم . حالا هردو بالاتنههامون لخت بود و داشتیم از لمس پوست بدن همدیگه لذت میبردیم . دوتا سینه گرد با هاله قهوهای کمرنگ جلوم بود و داشتم با ناز و نوازش لمسشون میکردم . نوک سینههاشو میبوسیدم و زبون میزدم و اونم با دستایی که توی موهام پنجه میزد و صدا زدن اسمم هم میفهموند که کارم درسته ! یه لحظه آروم درگوشم گفت : مرد من بریم توی اتاق ، روی تخت … دستامو از زیر بدنش رد کردم و بدن ظریف و زنونهشو توی بغلم کشیدم و بلند شدم رفتم سمت اتاقخوابش .
وارد اتاق که شدم تنها چیزی که نظرمو به خودش جلب کرد ، یه تختخواب بزرگ مجلل بود که روبروش یه آینه تمامقد برنز با قاب گچبری خیلی زیبا کار شده بود . نورپردازی اتاق خیلی ملایم و عاشقانه بود و بوی عطر عجیبی فضای اونجا رو پر کرده بود ، یه عطر وحشی و مست کننده که کاملا با فضای اتاق هماهنگی داشت . توی همون حالت که بغلم بود نزدیک تخت شدم و آروم خم شدم و گذاشتمش روی تخت . دستاش پشت گردنم حلقه شده بود و منو به طرف خودش میکشید . وای که از عطر این فضا و لمس بدن لطیف اون و نوازشهای عاشقانهش و زمزمههای آروم و شهوتانگیزش و مستی مشروب شاهانهای که خوردهبودیم ، احساس جوونی و نشاط وصفناپذیری میکردم . مثل یک پر سبک شده بودم و احساس میکردم روی هوا شناورم .
انحناهای ظریف بدن پانتهآ برام مثل یک تابلوی زیبای هنری بود که غرق زیباییها و لطافتش شده بودم و با تمام حواس پنجگانهام میخواستم احساسش کنم . حالا اون دیگه لباسی به تن نداشت و عریان و بیپرده زیر دستای من بود . لمسش میکردم ، زبون میزدم ، بو میکشیدم ، و هرکاری که میتونست نهایت لذت و سرخوشی رو برای هردومون بیاره بیاختیار داشت انجام میشد . اونقدر مست و بیخود شده بودیم که غیر از بدنهای لخت همدیگه و بوسهها و نوازشهامون به هیچ چیزی فکر نمیکردیم و چقد لذتبخشه یه رابطه لطیف و مستانه و بدون محدودیت . تمام ذرات وجودمون در یه مفهوم خلاصه شده بود و اون «لذت» بود ، یه لذت بینظیر . بالاخره به نقطهای رسیدیم که هردو با همه وجود میخواستیم یکی بشیم و هیچ فاصلهای بینمون نباشه . اون با همه وجود منو طلب میکرد و من با همه وجود اونو میخواستم . دیگه وقتش بود که لذت فتح عمق وجودشو بهش هدیه بدم و اونم لذت ورود به قلمرو زنانگیشو به من هدیه بده . ورودم خیلی نرم و آهسته و همراه با لب دادن و لب گرفتن جانانه بود . لحظهای بعد اعماق وجودش مال من شده بود و شده بودیم یه روح در دو بدن . اونقدر حرکاتمون نرم و هماهنگ و لتبخش بود که هیچ سعی و تلاشی از طرف هیچکدوممون نبود تا لذتی بیشتر به هم بدیم ، همه چی به اندازه بود و سر جای خودش.
بوی عطر و احساس و شهوت ترکیب عجیبی درست کرده بود و هردو مستتر شده بودیم . بدون هیچ حرف و کلامی ، احساسمون از راه تماس بدنهامون و نگاهمون ردوبدل میشد و حرکتی که اون توی لحظه دوست داشت و بهش فکر میکرد دقیقا حرکتی بود که من همون لحظه انجامش میدادم و برعکس . هردو داشتیم یه لذت عمیق و طولانی و کممانندو تجربه میکردیم و وجودمونو به هم هدیه کرده بودیم . حتی هیچ تلاشی برای هماهنگ کردن زمان ارضامون نمیکردیم و همهچی درست و بهموقع پیش میرفت . بالاخره بعد از یه هماغوشی و لذت عمیق ، درست در لحظهای که باید اتفاق میافتاد ، هردو همزمان به قله و اوج لذت جنسی رسیدیم و درحالیکه لب توی لب هم داشتیم ارضا شدیم و مغرور از این فتح لذتبخش دونفره همدیگرو تو آغوش فشردیم و بوسه بارون کردیم . انگار با بوسههامون به هم تبریک میگفتیم و میخواستیم لذت این لحظه رو موندگار کنیم . آروم در گوشم گفت : خسته نباشی مرد من ! منم جواب دادم : زنده باشی خانومم !
نوشته: شهریار نصفه شب
فکر میکنم خوب هم فکر میکنم دیوث هر کاری داری بزار زمین برو نویسنده بشو من لذت بردم از باز با کلمات و حس های عاشقانه اش خیلی خوب بود.
من امیرعلی31 تهران تجریش
لطفا یه خانوم مطلقه جهت دوستی همیشگی ایمیل بزنه
[email protected]
رضا:
فقط میتونم بگم عاااااااااااااااااااالی بوووووووووووود
عاااااااالي بوووود