سلام اسمم جواد 25 سالمه و خواهرم مریم 16 سالشه و این قضیه هم مربوطه به اوایل سال 85 میشه .
در ضمن چون من دانشجو شیمی هستم پایان نامه دانشجوی را داشتم می نوشتم تا فوق لیسانس را بگیرم .
ماجرا از اون جا شروع شده که چون من از 18 سالگی دیگه در خانه نبودم وکلاً فکرم توی درسهام بود وتوجهی به بزرگ شدن مریم نداشتم و همیشه اون را همون بچه کوچک می دونستم رابطه من و مریم هم خیلی صمیمی بود و همشیه هم برایش وقتی از اصفهان می امدم یه کادویی می گرفتم بیشتر اسباب بازی بود و اون هم با اونها بازی می کرد.
تا اینکه یک روز که من داشتم پایان نامه م را می نوشتم آومد به اتاقم و گفت که توی درس ریاضی یه اشکال داره کمک کنم من هم گفتم باشه بیا آمد توی اتاق مساله را نشونم داد خیلی راحت بود با هم حل کردیم در حین حل مساله من به مریم که نگاه می کردم یه جوری قیافه بزرگ و کوچکش را تجسم می کردم وچون کمی طول کشید حل مساله خسته شده بود و به من تکیه زده بود من هم که دیدم خسته شده روی پام نشنودمش. بعد ادامه دادیم و تموم شد بعد با هم شوخی می کردیم .قلقلکش می کردم و می خندید در حین شوخی چند بار دستم اتقاقی به سینه هاش خورد تعجب کردم و چون خیلی با هم صمیمی و دوست بودیم گفتم مریم بزرگ شدی ها اینا چی گفت چی . نشونش دادم گفت این که پیراهنه گفتم پیرهنو که نی گم با دستم کمی فشارش دادم گفتم اینا را می گم زد به خند گفت قلقکم می آید خیلی محکم می خندید منهم راستش یه جوری خوشم می اومد که قلقکش بدم وهمین طور شوخی می کردم و از سینه هاش می گرفتم قلقکش می کردم و می خندید اصلاً خیلی عادی بود ویه ربعی با هم شوخی کردیم.
بعدش صدای بابا آومد که می گفت جواد بیان شام حاضر با هم رفیتم شامم خوردیم همه خانواده دوره هم بودند بیشتر هم به خاطر من بود که همه خوشحال بودند چون من کلا خیلی کم به خونه می اومدم و شش ماه یا هفت ماه یه بار می اومدم در ضمن من توی پالایشگاه هم مشغول بودم وهم توی دانشگاه هم یه چند ساعتی برام تدریس داده بودند ومن وقت نمیکردم که بیشتر بیام شام تموم شد وهمه رفتند سر کاری من هم رفتم به اتاقم که کارم را ادامه بدم که دیدم مریم توی اتاق منه گفتم چی باز هم مساله داری گفت نه خیلی خوش گذشت بازهم شوخی کنیم گفتم آخه من کار دارم گفت فقط یه کمی شوخی کنیم بعد من می روم در ضمن این را هم بگم که من اصلاً هیچ حسی نسبت به گرفتن سینه هاش به هم دست نداده بود راستش اصلاً تو خطش نبودم . گفتم باشه فقط پنج دقیقه بعد برو . نشستم روی تختم وکمی دراز کشیدم که دیدم اومد کنام دراز کشید گفتم تو که این قدر بازی گوشی چطوری درسات همه اش 20 گفت راستش نمی دونم امروز خیلی دلم می خواهد بیشتر بازی و شوخی کنم البته باتو، گفتم خوبی چه جوری بازی کنیم گفت قبل شام که بازی می کردیم خیلی خوب بود همون را ادامه بده .
گفتم چی بازی می کردیم .
گفت قلقکلم می دادی دوست دارم بازم بخندیم راستش خیلی وقت بود که نخندیده بودم دیدیم که این طوری شروع کردم به قلقکلش که بلند می خندید یه لحظه یه بازی به فکرم افتاد بهش گفتم بیا بازی جدید گفت باشه چه جوری گفتم من مثلاً دستم دستگاه فلزیاب روی بدنت می آید و هر جا قلقکت اومد اونجا قل می دیم بعدش شروع کردم از سرش شروع کردم همین طور که می اومدم وقتی روی سنهاش اومد خندش گرفت و چون رسم بازی این بود من هم محکم قلقلک می دادم اروم به طرفه پایین رفتم روی شکمش اونجام خندید روی نافش بعد که کمی پایین رفت من نرفتم گفت رسم را نشکن باید ادامه بدی دیدم که این طوری نمی شه گفتم پس برگرد و اون هم برگشت روی پشتش بود که کم می خندید وقتی روی کونش رسید و من هم می گرفتم دیدم که خندیش شروع شد اون هم چه خنده ای کمی بشتر قلش دادن خندهاش حالت کمی ناله مانند بود لای پاش هم همین طور دستی زدم دیدم که یه جوری دیگه می خنده و هنوز من هیچ حسی نسبت به اون نداشتم باورکنید .مریم گفت همون قسمت جلوش را فلزیاب کار نکرده ببرش اونجا وقتی برگشت وگفت شروع کن من اون موقع یه لحظه متوجه یه جریاتی شدم خیلی سریع حرف مریم را تحلیل کردم دیدم بله خواهرم کوچلوم کسش را می گه. احتمال دادم که شاید اشتباهی شنیدم رفتم روی شکمش که سریع گفت پایین تر دیگه حتمی شد برام که مریم خوش اومده و یه جوری حرف می زنه همه حرفهاش را به حساب بچه گیش
گذاشتم و همون طور روی شکمش وگاهی به ندرت به نزدیکهای کسش یه دستی می کشیدم و اون هم می خندید راستش دیگه یه جوری خودم هم خوشم می اومد وکمی بیشتر لای پاش قلش می دادم راستش کمی هم شک داشتم که شاید اون نمی فهمه . کمی این کار ادامه داشت تا اینکه خواستم ببینم که مریم اصلاً چیزی می گه یا نه کمی بیشتر کس را فشار دادم دیدم که پا هاش را باز کرد تا راحت تر مالش بدم فهمیدم که خودش هم می خواهد که بیشتر مالش بدم خدایش من خودم هم کمی حشری شده بودم یه 20 دقیقه ای همین طور کسش و کونش را می مالیدم حتی سینه هاش را هم می مالیدم مریم دیگه کاملا حشری شده بود ناگهان صدای بابام آمد که می گفت جواد بابا دیگه بخوابین فردا کار ت را ادامه بده.
سریع خودم را به صندلی م رسوندم مثلاً من دارم پایانه می نویسم ومریم هم مثلاً خواب راستش اون هم خودش را زد به خواب .بابا آمد داخل اتاقم و گفت خیلی مونده که تموم کنی بهش گفتم که کمی هنوز مونده شما راحت برین بخوابین من باید تمومش کنم یه لحظه یه چیزی همچون برق به مغزم خطور کرد و گفتم بابا راستی کلید انباری را بدین فکر کنم بعضی از کتابهام را مامان اون جا برده گذاشته شب برم ببینم شاید یه چیزی هایی از شون پیدا کردم ونوشتم بابام گفت که حتماً سعی کن پایاننامه قوی داشته باشی .و رفت کلید را هم آورد
وقتی می خواست بره گفت که مریم که خوابیده ببریم سر جاش بزارم گفتم بزار بخوابه بی خوابش نکنید منکه نمی خوابم شایدم رفتم توی انباری یه چرتی اونجازدم .گفت باشه .بعدش رفت توی اتاقش و پنچ دقیقه بعد خوابیدن .
من موندمو مریم دیدم که مریم بلند شد و اومد کنار من و گفت کی بریم به انباری .گفتم چطور مگه گفت خوب راحتتر می خندیم بردمش به انباری بهش گفتم مریم حالا بیا چند کتاب بود پیداش کنیم .در حین گشتن از پرسیدم
دوست پسر داری گفت چی !
گفتم نه راستش را بگو
گفت واقعاً ندارم
بعد چون خواستم مزه دهونش را بفهمم گفتم از دختری خوشگل و چیز مثل تو بعد می دونم موردی نداشته باشه
دیدم خنده ای کرد و با یه حالتی که مثلاً نمی خواهد چیزی بگه گفتم نه نداشتما
ولی مکث و خنده گفت .
منم دیدم که فرصت خوبی گفتم راحت باشه گفت راستش موردی نداشتم ولی یه چند باری فیلم دیدم .
گفتم مثلاًچطوری بود گفت که یه مرده داشت یه دختره می کرد
بعد بهش گفتم که این پستونات هم خیلی حشر کنده و خوب برزگ کردی نکنه شیطونی کرده با این مه مه ها گفت با یکی از دوستام که می آید به خونه امون یا من می روم خونشون دو جلسه است که باهم دارم مه مه بازی می کنیم
گفتم دوسداری که باز هم مه مه بازی داشته باشی گفت آره .
گفتم می خوای من این کاره برایت بکنم – یا من از کونت بکنم و کس را جربدم با گفتن هر کلمه می دیدم که حال مریم داره خراب می شده از دسش گرفتم وروی بغلم نشوندمش و سینه هاش را فشار دارم لبهاش را بوسیدم وکسش را می مالیدم دیگه تو حال خودمون نبودیم سریع لباسهامون را در آوردیم دیگه کاملاً داشتیم با هم حال می کردیم که بهش گفتم بکنمت گفت دارم می میرم منم یه نگاهی به کونش کردم دیدم که تنگه آروم با انگشتام داخلش کردم کمی گشاد شده بعد کیرم کردم تو به سختی رفت تو ولی رو آسمون بودیم بعد از 10 دقیقه دیگه راحت تلمبه می زدم تو کونش اونم حی می گفت بکن بکن داداشم آه آآآآآه ه ه ه آخ می گفت را ستشم خدائی مریم عجی کونی داشتم ومن نمی دونستم بعد نیم ساعت دیکه آبم اومد و همش را تو کونش خالی کردم بعد چون دیگه خسته شده بودیم هموجا خوابیدم ولی مریم رفت بالا
فرداش که بیدار شدم ساعت 11 بود دیدم که مریم نیست و رفته مدرسه راستش یه جوری بودم احساس کمی خجالت داشتم مادرم هی قربون صدقه ام می رفت ساعت 30/12 گفت یک از همسایه ها نزری دارند و اونا دعوتش کرده و میره اونجا ناهارهم آماد است الانه که مریم بیاد و با هم بخورین منتظر بابا هم نباشین چون مآموریت رفته
بعدش خدا حافظی کرده ورفت چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم درب خونه باز بسته شد فهمیدم که مریمه سریع اومد تو خونه و دنبال من می گشت .منو که دید پرید بغلم و گفت دوستت دارم.
داداشی مامان گفت که ساعت 6 به انور کارشون تموته بابا هم شب می اید بریم به انباری بازم . خندیم وگفتم مثل اینکه خیلی بهت مزه داده گفت پس جی مگه به تو نداد گفتم که بهتر از این نمی شه گفت پس بریم دیگه .
بعد اون جریان
مریمو 2 یا 3 بار هر روز از کون می کردمش دیگه عادت کرده بودیم آخرای ماه بود وپایانمه من هم تموم شده بود می خواستم برگردم به جنوب و به دانشگاه مریم هم امتحانات هم تموم شده بود تعطیل شده بودند قرار شد که مریم هم با من بیاد به جنوب
مریم را بردم جنوب بردمش توی خونه خودم بعد از اینکه رفتم دانشگاه پایانه را دادم به استاد بعد به پالایشگاه کارم که تموم شد رفتم خونه مریم را دیدم که آریش خیلی غلیط کرده و شام درست کرده بود و با هم خوردم وبعد رفیتم تا بخوابیم که بود اولین شب کس دادن مریم وکس کردن من
کس مریم هم حلقوی بود تا دلت تون بخوالت از کسو کون می کردمش .
نوشته: ارسلان hgf