فقط یه آغوش مطمئن

کلاس که تموم شد و بچه ها مشغول جمع کردن وسایلشون شدن، دستمو بلند کردم و مودبانه گفتم: استاد میشه یه چند لحظه تشریف نبرین چند تا سوال ازتون بپرسم؟
حمید تعجب کرد که چه سوالی میخوام بپرسم!؟ چون همیشه تو دانشگاه اگه حرفی هم بود با پیام بهش میگفتم و الانم گوشیم باهام بود. ولی شارژ برقیم تموم شده بود. اونم مث من مودبانه گفت: حتما خانم یوسفی…

 

جمع کردن وسایلمو یه کم کش دادم تا بقیه برن بیرون. وقتی فقط سه چهار نفر موندن و اونام مشغول حرف زدن بودن، رفتم پیشش و اونم که کنجکاو به نظر میرسید با چشم و ابرو پرسید چی شده(؟) محتاطانه یه نگا به بقیه کردم و آروم بهش گفتم: شارژم تموم شده حمید… از دانشگاه که رفتم میرم همون جای همیشگی. خواستم بدونی…
خواست حرفی بزنه که سریع خودشو جمع کرد و بازم مودبانه گفت: بله من احتمالا هفته ی بعد کنفرانس میگیرم شمام بهتره آماده باشین…
نگا کردم دیدم همون چند تا پسر و دخترن که دارن از کلاس میرن. وقتی رفتن از اون حالت مودب در اومد و گفت: ببین، جایی نرو و زود بیا مژگان. باید مفصل باهات حرف بزنم…
من همین لحن و صمیمیتشو دوس داشتم. همین صدا زدن اسم کوچیکم و خودمونی بودنش. انقد بدم میومد وقتی مجبور بودیم به خاطر دانشجوها نقش بازی کنیم. داشتم با چشام میخوردمش و خودشم فهمیده بود و پرسید چمه؟ گفتم میشه ببوسمت؟! اول تعجب کرد و بعد گفت: ساده نشو عزیزم! اینجا اصلا جاش نیست. الانم برو تا یکی ندیده… برو عزیز دلم…
رفتم کیفمو برداشتم و از کلاس رفتم بیرون. تو حیاط که سمت در میرفتم از بین هیاهوی دانشجوها یه صدای آشنا به گوشم خورد. یه صدای بم و دو رگه که اسم کوچیکمو صدا میزد!
بی حوصله نفس عمیقی کشیدم و راهمو ادامه دادم. میدونستم باز کدوم دانشجو و آدم سمجیه که داره صدام میکنه. یه کم بعد کنارم ظاهر شد و نفس نفس زنان گفت: وایسا دیگه مژگان…
یه پلک محکم زدم و با اخم به چشای قهوه ایش نگا کردم.
تو دلم قسمش میدادم و بهش میگفتم باز شروع نکنه. یه کم که نفسش تازه شد خیلی محترمانه گفت: میشه دعوتت کنم به یه رستوران که با هم ناهار بخوریم؟
خیلی کلافه نفس عمیقی کشیدم و به ساعتم نگا کردم که یعنی دیرمه، وقتی حرکاتمو دید بازم گفت: یه فنجون قهوه چی؟ خوشحال میشم اگه قبول کنی خیلی هم وقتتو نمیگیرم…
با لحنی که خیلی سعی میکردم مودبانه باشه گفتم: آقا فرهاد، من خیلی عجله دارم میشه از سر راهم برید کنار؟ لطفا…
به راهم ادامه دادم که اونم باهام راه افتاد. هی اصرار میکرد و منم هی سکوت میکردم. وقتی رسیدیم دم در طوری که انگار ناامید شده باشه گفت: خیله خب خیله خب فقط همین سوالو جواب بده: دوست پسر داری؟ اگه آره پس کوش؟ چرا یه بار اینجاها ندیدمش؟ از تو دانشگاهه؟ از اینجا هم که نمیتونه باشه…
این بار وایسادم و کلافه تر از همیشه بهش نگا کردم. موهاش و تیپش و همه جای صورتشو ورانداز کردم. من نمیتونستم موهای مشکی و ساده ی اونو دوس داشته باشم چون عاشق موهای بور و خوش حالت حمید بودم. نمیتونستم ابروهای کمانی و چشای قهوه ای و پوست سبزه و فک محکم و در کل صورت اونو دوس داشته باشم چون ابروهای بورِ حمید و چشای سبزش و پوست سفیدش و فک کوچیک و خلاصه صورتش منو عاشق خودش کرده بود. تیپ سنتی اونو دوس نداشتم چون عاشق تیپ امروزی حمید بودم. قلب اونو دوس نمیداشتم چون عاشق قلب حمید بودم. از اخلاق خشک و سردش خوشم نمیومد چون اخلاق گرم و شوخ طبعی حمید منو جذب خودش میکرد. در کل من عاشق حمید بودم و نمیتونستم به کس دیگه ای فکر کنم. اصن گاهی میگفتم به اون بیشتر میاد استاد باشه تا حمید با این فرق که حمید چند سال از اون بزرگتر بود. از طرفی هم نمیتونستم بهش بگم عاشق استادمونم. تا وقتی هم که اینو نمیگفتم فکر میکرد من با کسی رابطه ندارم.
فقط عاجزانه ازش خواهش کردم بهم اجازه رفتن بده. بعدم راه افتادم که این دفعه دیگه دنبالم نیومد.
رفتم جای مورد نظر و منتظر حمید شدم، وقتی اومد و سوار ماشین شدم سریع پرسیدم چی شده؟ که گفت تعریف میکنه.
رفتیم به یه کافه ی قشنگ و خوشبو و رو به روی هم نشستیم. سفارشمون که رسید دو دستمو ستون چونه ام کردم و هر دفعه با لبخندِ محوم به یه جای صورتش خیره میشدم. متوجه نگاهام که شد سوالی سرشو تکون داد. یه لبخند زدم و گفتم: دلم خیلی برات تنگ شده…
لبخند سردی زد و با افسوس نفس عمیقی کشید.
با این کارش یادم اومد یه اتفاقی افتاده و باید بهم بگه.
پرسیدم چش شده؟
دستشو کرد تو جیبش و یه پاکتو با اکراه گذاشت جلوم و گفت: ببین..

 

 

دل تو دلم نبودم که بدونم چی شده! چشام به پاکت بود و میترسیدم واش کنم. اصن انگاری یه لحظه پر از استرس شدم. حالا که حمیدو به این روز انداخته بود حتما یه چیز خیلی بدی بود!
بالاخره که بازش کردم دیدم یه مشت عکس توشه! حمید منتظر واکنشم بود.
عکسا رو که دیدم حس کردم بین هوا و زمین معلق موندم و انگار فشارم افتاد! سرم گیج رفت و عکسا از دستم ریختن رو میز و چشام تار رفتن. حمید سریع با نگرانی حالمو پرسید و دستامو گرفت.
نمیتونستم چیزی که دیده بودمو باور کنم. عکسای منو حمید موقع لب گرفتنامون موقع بغل کردنامون موقع لحظه های نیمه سکسیمون تو ماشینش… همه چی تو اون پاکت بود و از فکر اینکه کی اینا رو گرفته داشتم سکته میکردم.
با کمکش یه کم آب خوردم و انقدی بهتر شدم که بتونم بپرسم کار کیه؟
سرشو انداخت پایین و انقد لفتش داد که سوالمو دوباره ازش پرسیدم.
تا با اکراه گفت ” الهام ” انقد بلند و وحشتناک داد زدم ” چی؟ ” که حس کردم هر کسی که اونجا بود بهمون نگاه کرد. حتی خود حمید هم از این همه وحشتم تعجب کرد.
قلبم انقد محکم میزد که شعاعش به شکمم هم میرسید. اصلا باورم نمیشد! اصلا ممکن نبود. داشتم به حمید که باز چهره ماتم زده ای داشت با درموندگی نگا میکردم. با تته پته پرسیدم حالا چی میخواد بشه؟
مث بیچاره ها گفت: میخواد هر دومونو ببینه. گفت بهت بگم حتما بیای وگرنه عواقب بدی داره!!
داشت از این معمایی حرف زدنش اعصابم خوردتر میشد. با لحن تندی گفتم: خو چرا میخواد ببینتمون؟ چی میخواد؟
گفت: اگه میدونستم خب بهت میگفتم…
از هیجان و استرس شروع کردم به خوردن پوست لبام. این بدترین خبر ممکن بود. چطور باید باهاش رو به رو میشدم؟! چه حرفایی میخواست رد و بدل بشه؟ چی میخواست بشه واقعا؟
اون لحظه فقط میگفتم کاش این ضد حالو بهمون نمیزد. کاش نمیفهمید.
بعد پرسیدم کی باید ببینیمش؟
بلند شد و گفت: فردا…
بعد گفت بلند شم که بریم تا منو هم تا خونه برسونه.
تو ماشین انقد درمونده به خودم بغل زده بودم که اگه یکی میدید فکر میکرد بدترین بلای ممکن سرم اومده. که البته همینطورم بود. حمید دستشو گذاشت رو رونم و با نوازشش میگفت خودمو ناراحت نکنم و همه چی درست میشه.
وقتی دید من حالم عوض نشده با شیطنت مجذوب کننده اش گفت: میخواستی ببوسمت خانمی؟! هنوزم میخوای؟
با وجود حال بدم یه لبخند زدم و شونه هامو انداختم بالا. بعد طوری که وادارم کنه سریع بپرم بغلش گفت: اوکی. پس نمیخوای…
سریع با اخم گفتم: نخیرم خیلیم میخوام.
خندید و سرعت ماشینو کم کرد و گفت: پس بیا.

 

 

لبای همو خیلی عمیق و محکم بوسیدیم. انقد عمیق که دلم میخواست اصلا جدا نشیم. حالمو تا حدود زیادی خوب کرد.
بعد با اعتماد به نفس بالا گفت: قوی باش…
همه توانمو جمع کردم که به حرفش عمل کنم…
وقتی برگشتم کلبه ی فقیرانه ی خودم، یه دوش گرفتم و بعد که یه لیوان از دم کرده های آرامبخش همیشگیمو خوردم، رفتم زیر لحاف گرم و نرمم مچاله شدم.
همش تصویر عکسام با حمید میومد جلو چشام و بدجوری عصبی و نگران میشدم. با وحشت فکرم مشغول فردا بود که چجوری میخواست بگذره و چه اتفاقاتی میخواست بیوفته. بالاخره تونستم تا عصر بخوابم. بعد که بیدار شدم غروب غمگین پاییزی روم اثر گذاشت و دلم گرفت. واسه همین به حمید زنگ زدم که اونم گفت از تنهایی کلافه شده و برم خونه اش.
پرسیدم پس الهام چی؟ که با طعنه یه جواب قانع کننده داد و گفت: بعد این اتفاقا فکر کردی اینجا میمونه؟! نترس اینطور که فهمیدم فعلا خونه دوستش میمونه…
خیلی سریع خودمو رسوندم خونه اش. وقتی رفتم تو دیدم با یه شلوارک داره تو آشپزخونه آشپزی میکنه. بوی یه سری ادویه ها میومد که اشتها رو کامل باز میکرد. شالمو کندم و با کیفم گذاشتم رو مبل و با شیطنت گفتم: چه گشنم شد یهویی…
منظورمو گرفت و گفت: نترس واسه تو هم پختم شکمو جان… خوش اومدی…
رفتم تو آشپزخونه و با دیدن هیکلش دلم براش ضعف رفت و خواستم بغلش کنم. دستامو دور کمرش قفل کردم و بازوشو بوس کردم. بعد از ته دل گفتم: آخیش…
غذا رو که هم میزد گفت: این بوسایی که میکنی رو من پس میگیرما! اینا رو به حساب قرض میذارم…
بدنشو که عمیق بو میکردم گفتم: هر جا که دوس داریو ببوس…
چیزی نگفت و منم تو سکوت مشغول لذت بردن از بدنش شدم. داشتم گر میگرفتم و دلم میخواست الان تو تخت بودیم. انقدی حرکاتم این خواسته رو داد میزد که اونم فهمید و گفت: بذار شام بخوریم بعد میدونم باهات چیکار کنم…
با لحن از خدا خواسته ها گفتم: من که آمادم…
با خنده غذا رو تو یه بشقاب خالی کرد و گفت: پر روی کی بودی تو!…
اخم کردم و گفتم: وا خب دلم تنگ شده چیه مگه؟! اصن نمیخواد…
ولش کردم و رفتم با حالت قهر رو مبل نشستم. اونم همش میخندید و میگفت: کوچولوی دوس داشتنی…
عاشق اینجور جمله هاش بودم و هر وقت میگفت، لبمو به شکلای مختلف تکون میدادم و خودمو بیشتر لوس میکردم. واقعا با اینکه اختلاف سنیمون یه کم زیاد بود ولی حس میکردم همسنیم و کاملا به درد هم میخوردیم. شایدم اخلاق گرمش بود که این حسو بهم میداد.
به جز موارد خاص اکثرا خونگرم و خوش رو بود واسه همین باهاش احساس راحتی میکردم.
غذا رو آورد گذاشت رو عسلی و نشست کنارم و مشغول خوردن شد. به منم میگفت بخورم ولی من همچنان ژست قهر کرده ها رو داشتم. بالاخره خودش یه لقمه بهم داد و گفت انقد ناز نکنم. منم لقمه رو گرفتم و اینطوری مثلا آشتی کردیم.

 

 

مشغول خوردن که بودیم بین اون حال خوش و بی دغدغه یهو بازم الهام یادم افتاد و اشتهامو کم کم کور کرد. حمید حالمو که دید پرسید: چی شد خوشت نیومد؟!
یه نفس عمیق کشیدم و با افسوس گفتم: نه بابا… فکرم هی پیش فرداست… واااای نمیدونم چجوری میخوایم رو در رو شیم حمید…
واسه اونم که یاداوری شد انگار مث من اشتهاش قطع شد.
با همون جدیتش تو موارد خاص و یه نفرت خیلی عمیق گفت: خدا لعنتش کنه کثافتو… یه روز خوش باهاش تو اون رابطه کوفتی نداشتم. همش جر و بحث همش دعوا…
یه کم نوشیدنی خورد و یه پلک عمیق هم زد، بعد با لبخند مصنوعی گفت: بیخیال. بهتره شبمونو خراب نکنیم. میبینی من هی خنده از لبام نمیوفته که به اون فکر نکنم. فردا میریم و میفهمیم چه مرگشه.
رو مبل ولو شد و گفت برم پیشش بشینم و بغلش کنم. اول وسایل شامو جمع کردم، بعد نشستم کنارش و بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو سینه هاش، اونم ناز کردن بازومو شروع کرد و گفت: سردت که نیست؟
سرمو بلند کردم و با نگا به چشای سبزش گفتم: مگه میشه تو بغل تو باشم و سردم شه؟
چند لحظه به چشام خیره شد و بعد لباشو رو لبام گذاشت. چشامو بستم و با جون و دل میکشون زدم. دلم میخواست زمان وایسه و این لحظه اصلا تموم نشه. اونم محکم لبامو میک زد و بعد زبونشو کرد زیر زبونم و با قدرت شروع کرد به چرخوندنش. همدیگه رو هم محکم بغل کرده بودیم و انگار یکی شده بودیم. یکی دو دیقه ای همینطوری با چشیدن لبای تشنه مون گذشت و دوباره سرمو رو سینه هاش گذاشتم.
این بار که با موهام بازی میکرد گفت: امشب دوس دارم فقط برام بخوریش…
وقتی میگفت فقط بخورم یعنی حال یه سکس کاملو نداشت. نه که به اجبار باشه بلکه به خاطر اون حرفشو قبول کردم و با لبخند گفتم: هر چی تو بخوای.
دوست داشتم هر چی اون میخواد بشه.
خودش با یه اشاره شلوارکشو کند و کیر خوابیده اش در اومد که اطرافش هم یه کم موی بور داشت.
رفتم پایین پاهاش زانو زدم و گرفتمش تو دستم. خیلی سریع با چند تا حرکت کاری کردم که کامل بلند و آماده خوردن شه. اونم خودشو شل کرد و با نفس های کند و محکمش که قطع و وصل میشد، تو موهام چنگ زد.
سرشو که کردم تو دهنم، فشارش به موهام بیشتر شد و یه نفسِ صدادار تو سینه حبس کرد.
هی با زبونم سرشو بازی بازی دادم و با هر چرخش زبونم، کیرش بی اختیار تکون میخورد و به نظر بلندتر میشد. خوب که خیس و براقش کردم، انقد تا ته حلقم بردمش و درش آوردم که گفت داره میاد. چند برگ دستمال آوردم و اینبار با دستم تند تند عقب جلوش کردم و به اوج رسوندمش. با آه کشیدن و بیقراری کردنش رو مبل، با دستم توی همون دستمالا خالیش کردم.
بردم پرتشون کردم و برگشتم و دیدم بی حال افتاده رو مبل و چشاشم بسته. وقتی فهمید برگشتم گفت برم تو بغلش.
این رفتارش که بعدِ ارضا شدن منو یادش نمیرفت رو خیلی دوس داشتم و خیلی خوشحالم میکرد. حس اینو داشتم که فقط منو وسیله لذتش نمیدونه.
بازم نشستم پیشش و بغلش کردم و نمیدونم چقدر با حالت خواب و بیداری گذشت تا اینکه پا شدم و گفتم باید برم. گفت بمونم ولی باید به تکالیف و جزوه هام میرسیدم. به اصرار خودش تا خونه رسوندم. گفت میخواد یه هوای سرد بخوره تا کله ی داغش یه کم خنک شه.
قبل خدافظی بازم لبای همو بوسیدیم و بعد برگشتم خونه ام.
اون شب سعی کردم روی برنامه ی درسیم تمرکز کنم و ذهنمو به بیراهه نبرم…
صبح آماده شدم و تا از خونه اومدم بیرون یه ماشینو رو به روی خونه دیدم! بعدم بلافاصله فرهاد ازش پیاده شد! از این کارش بیشتر از هر چی تعجب کردم. اصن آدرس منو از کجا میدونست؟
اصلا نمیخواستم باهاش یه کلمه هم حرف بزنم چون آبروم در خطر بود. راهمو کج کردم و چند قدم که برداشتم اومد کنارم و گفت: صبح بخیر…
وایسادم و عاجزانه گفتم: باز چی میخواین؟
با غرور مردونه ای که از چشا و لحنش میریخت گفت: میشه تا دانشگاه با ماشین من بریم؟
با تمسخر گفتم: بله؟!

 

 

بازم خواهش کرد که با هم بریم. از این خونسردیش داشت حرصم میگرفت. بین دعوت کردناش گفتم: تو اصن خونه منو از کجا بلدی؟ کی بهت گفته؟
یه کم از برخورد تندم جا خورد ولی همچنان با خونسردی گفت: تو راه بهت میگم. بیا لطفا…
یه پوفِ بلند کشیدم و بالاخره کم آوردم و رفتم سوار شدم. خودشم سوار شد و با چهره نسبتا خوشحالش حرکت کرد.
تو راه هیچ حرفی نمیزدم. یعنی اصن حرفی واسه گفتن نبود. فقط یه سوال ازش پرسیدم. اونم راجع به آدرسم بود.
یه جوری که انگار هیچ جرمی مرتکب نشده گفت: تعقیبت کردم!!
یه آن دلم ریخت که نکنه دیروز تعقیبم کرده؟ نکنه من و حمیدو با هم دیده؟ چشام شبیه توپ تنیس شد. خیلی زور زدم که شکشو جلب نکنم و با تته پته گفتم: ک کی تعقیب کردی؟ ها؟
تا گفت چند روز پیش یه نفس راحت کشیدم. دیگه سکوت کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم که پرسید چرا اینطوری رفتار میکنم؟ ازش خواهش کردم بازم این بحثو پیش نکشه که گفت باید بهش توضیح بدم که چرا!
دیگه داشت کلافم میکرد. با لحن تند و کوبنده گفتم وایسه تا پیاده شم. پشت سر هم میگفتم میخوام پیاده بشم و اونم همش قول میداد که دیگه این بحثو ادامه نمیده. انقد قول داد که آروم شدم و بازم ساکت نشستم.
فکر کردم دیگه یه کلمه هم حرف نمیزنه ولی با یه لحن صمیمی و یه احساس خیلی واقعی گفت: دیگه هیچی نمیگم فقط همینو بدون، اگه بدونی چقد عاشقتم خجالت میکشی دوستم نداشته باشی!…
دلم به حالش میسوخت. ولی من هیچ گناهی نداشتم. همونطور که اون عاشق بود منم عاشق بودم. من هیچ مشکلی باهاش نداشتم. نه دشمنی نه کینه نه هیچی، اونم مث بقیه یه دانشجوی معمولی بود. فقط نمیتونستم به زور دوسش داشته باشم!
نزدیکای دانشگاه با خواسته ی خودم پیاده شدم که کسی با هم نبینتمون. تا شروع کلاس ده دیقه ای وقت بود واسه همین تو حیاط یه نیمکت پیدا کردم و نشستم. چند دیقه بعد دیدم حمید داره زنگ میزنه!
رفتم یه جای خلوت و جواب دادم: جانم؟
با صدای عصبانیش که به نعره میزد گفت: تو ماشین این مرتیکه چیکار داشتی تو؟ ها؟
سریع لبمو گاز گرفتم و زدم تو پیشونیم. چطور به فکرم نرسید ممکنه حمید ببینتمون! چطور اینو یادم رفته بود! انقد عصبی بود که حد نداشت. به زورِ خواهش و التماس تونستم یه کم آرومش کنم و بهش گفتم که من هیچ ارتباطی با فرهاد ندارم و اونه که همش به من گیر میده. قضیه ماشینو هم براش تعریف کردم که انگار آروم و یه جورایی از قضاوتش پشیمون شد.
ولی بعد جای من شروع کرد به فرهاد بد و بیرا گفتن. اینکه غیرتی شد واسه من یه اتفاق قشنگ بود. یعنی از این حساسیتش خوشحال بودم. مث هر دفعه که حرفمون میشد و زودی دلمو پس میگرفت یه کم شوخی کرد و دعوامونو فراموش کردیم. بعد ولی تا گفت امروز عصر باید بریم پیش الهام، بازم حالم گرفته شد. اصن دلم میخواست زودتر ببینیمش که همه چی تموم بشه. دیگه حوصله این همه فکر و خیالو نداشتم و میخواستم راحت شم.

 

 

کلاس اولم که تموم شد رفتم بوفه و یه کیک و شیر کاکائو گرفتم و یه میز خالی گیر آوردم و نشستم.
یهو فرهاد اومد و نشست رو به روم! سریع یاد دعوا و توهینای حمید افتادم و با اخم از خوردن کیک دست کشیدم.
با خونسردی همیشگیش گفت: وقتی اخم میکنی دلم میخواد طولانی تر ببینمت!
یه درصد احتمال دادم که اگه حمید یه وقت اینجاها بیاد من این دفعه باید چه خاکی تو سرم میریختم؟
بلند شدم تا زودتر برم که اونم سریع بلند شد و صدام زد! چند نفری که اونجا بودن از این صمیمیت تعجب کردن و یه سری نگاهای عجیب غریب بهمون انداختن. خب اگه تو کل دانشگاه شایعه های مزخرف پخش میشد، حمید هم صد درصد از پچ پچ کردناشون و خلاصه از هر راهِ اتفاقی ای که بود میشنید! که این میشد نابود شدن منِ بدبخت!
دیگه نمیدونستم چیکار کنم انقد که حرص توم جمع شده بود و نمیدونستم چیکار کنم که ولم کنه.
تا گفت ” چرا ازم فرار میکنی؟ ” با دندونای به هم فشار خورده یه سیلی محکم بهش زدم که صدای همه رو برید! همه جا ساکت شد و همه با دهنای باز بهمون نگا میکردن. انگشت تهدید بالا آوردم و با نگا به چشای متعجبش گفتم دیگه دنبالم نیاد و انقد پاپیچم نشه و راحتم بذاره.
بعد سریع رفتم تو حیاط و رو یه نیمکت نشستم. از یه طرف چشاش موقع سیلی زدنم هی جلو چشام بود و از طرفی میگفتم همین بهتر که جلو همه زدمش. اینطوری دیگه پیگیرم نمیشد.
دیدم تینا یکی از دخترای دانشگاه با چهره ی خشمگین اومد بالا سرم و گفت: معلوم هست چیکار میکنی؟! چرا زدیش اونم جلو همه؟ هان؟
بهش نگا کردم و بی حوصله گفتم: تو چی میگی دیگه؟

 

 

دست به سینه شد و با افسوس یه پوزخند زد و گفت: هه بیچاره فرهاد… خودتم قبول داری که اون خشک ترین و مغرورتین آدم اینجاس مگه نه؟ ولی به خاطر تو هر بار غرورشو شکست. فکر کردی بعدِ این کارت دیگه ولت میکنه؟ به خیالت زدیش تا دیگه دمبالت نیاد؟ کور خوندی! این آدم عاشق توئه این کارو نکن باهاش…
واقعا باید به چه زبونی بهشون میگفتم؟ آخه مگه من گفتم عاشقم بشه؟ مگه من دوس داشتم که عاشقم بشه؟ چرا حرف حالیشون نمیشد اینا؟
بلند شدم و گفتم: ببین تینا، من به این آدم هیچ حسی نَ دا رَم! میفهمین؟ ندارم…
از هر طرف تحت فشار بودم و عذاب میکشیدم. همچین مواقعی آرزوم بود حمید هم مث همه یه دانشجو بود تا من میتونستم به راحتی باهاش رابطه داشته باشم.
به زور تونستم اون کلاسای بعدی رو سر کنم و برگشتم خونه. این یکی دو روزه با خودم میگفتم کاش مشکل فقط فرهاد بود. مشکل بزرگ و اصلی الهام بود.
تا عصر همش چشمم به ساعت بود و وقتش که رسید، حمید اومد دنبالم و به قصد خونه شون حرکت کردیم. داشت از استرس حالت تهوع بهم دست میداد.
وقتی رفتیم تو خونه دیدم رو مبل نشسته و یه فنجون و یه نعلبکی هم تو هر دستشه. همون بود، همون که تو عکساش با حمید دیده بودم. همون زنِ مو رنگ شده که چهار سال از خودم بزرگتر یعنی 28 ساله بود. همون زن خوش اندام و خوش پوش که غرور از چشاش میبارید.
تا ما رو دید یه لبخند گشاد زد و با خوشحالی گفت: خوش اومدین خوش اومدین…
اومد سمت من و با نگا به تیپ و قیافه ام دستشو دراز کرد و با طعنه گفت: سلام عزیزم خوبی؟ من همسر ایشونم!!
نمیدونستم قصدش از این کارا چیه.
بعد سریع دستشو کشید و با تعجب گفت: ای وای اصلا یادم نبود که تو میدونی من زنشم!ببخشید تو رو خدا…
به حمید نگا کردم و دیدم دست به سینه و با حالتی که کاملا میگفت “این تازه شروع تیکه بازیاشه” به سقف نگا میکرد.
هیچوقت قلبم اینجوری نزده بود. یه درصدم فکر نمیکردم یه روز تو همچین موقعیتی با الهام قرار بگیریم. الکی چشاشو خمار کرد و با یه نفس عمیق گفت: با همین تیپ و ادکلنای اورجینالت عاشق خودت کردیش دیگه؟ مگه نه؟

 

 

حمید کلافه و بی حوصله رو بهش گفت: این مسخره بازیا رو تموم کن الهام، بگو چرا گفتی جمع بشیم؟
الهام با پوزخند رفت دوباره نشست سر جاش و گفت: یعنی من حق ندارم بدونم این دختریه هرزه چجوری شوهرمو از دستم در آورد؟
تا گفت هرزه خون جلو چشامو گرفت و با جیغ گفتم: خفه شو ، بعدم خواستم بهش حمله کنم که حمید نگهم داشت و گفت آرامشمو حفظ کنم. الهام خنده ی تحقیرآمیزی کرد و ادامه داد: چقدم بدش میاد میگم هرزه! حقیقت تلخه نه؟
با جیغ و داد به حمید میگفتم ولم کنه و داشتم زور میکردم تا از دستش در برم. ولی دستا و بغل قویش اجازه نمیداد.
وقتی دیدم زور کردن بی فایده اس با خشم و تحقیر گفتم: بیچاره ی بدبخت تو اگه آدم حساب میشدی که شوهرت ولت نمیکرد! به خیالت خبر ندارم رابطتتون چجوری بوده؟ هه برو بابا بی ارزش رابطه ی ما وقتی شکل گرفت که رابطه ی شما نابود شده بود!…
وقتی از صورتش دیدم داره جزغاله میشه دلم خنک شد! ولی باز با پوزخند گفت: ماشالا هرزه ی پر رو! چه دفاعی هم از خودش میکنه! من اگه بد بودم اگه خوب تا وقتی که زنش بودم نباید وارد زندگیمون میشدی! فهم اینو داری یا متاسفانه خیر؟
دیگه دلم میخواست خفش کنم. حمید همش میگفت خونسردیمو حفظ کنم. با اشاره چشاش و لبخونی داشت میگفت داره از عمد اینجوری میگه و نباید کنترلمو از دست بدم. بالاخره آروم شدم.
رو به الهام کرد و گفت: ببین الهام، با این وضعیت اینجا موندمون سخته. اگه حرفی داری بزن اگه نه که همین الان از اینجا برو….
الهام یه نفس عمیق کشید و گفت: اوکی. میرسیم سر بحث اصلیمون؛ عکسا رو که دیدین دیگه مگه نه؟
حمید یه اوهوم گفت و اونم با طعنه و اعتماد به نفس بالا گفت: میدونین اگه دست اهلِ دانشگاه بیوفته چی میشه دیگه؟!
چشامو بستم و تو دلم گفتم نه! این مدت همش دعا میکردم این حرفو نزنه. همش دعا میکردم انقد زن بدی نباشه که بخواد اینجوری بهمون ضربه بزنه. ولی بدتر حرفِ همون چیزی که ازش میترسیدم رو پیش کشید. حمید هم که معلوم بود رنگ به روش نمونده، خودشو به اون راه زد و گفت: یعنی چی؟ نفهمیدم؟

 

 

الهام بلند خندید و گفت: وااای قیافه هاتون واقعا دیدنیه… اتفاقا خوبم فهمیدی. مورد بعدی مهریه مه! اول عکسا رو تو کل دانشگاه پخش میکنم تا آبروتون بره بعدم مهرمو ازت میگیرم و به خاک سیاه میشونمت… البته اگه اهل معامله باشین میتونیم با هم کنار بیایم…
دیگه حرصم به ماکسیمومش رسید و با بدنم که از عصبانیت میلرزید بازم به سمتش حمله ور شدم که از وحشت خودشو جمع کرد و حمیدم بین راه باز نگهم داشت. این بار با خواهش و التماس میگفتم ولم کنه تا حرصمو خالی کنم ولی همش با عصبانیت میگفت آروم باشم و همه چیزو خرابتر نکنم.
سخت بود آروم باشم و هیچ کاری نکنم. بدتر از همه اون پوزخندای لعنتیش بود.
حمید که دید آرومتر شدم باز رو بهش گفت: گوش کن الهام، رابطمون خوب نبود و خراب شد قبول، اما بیا اینجوری با کینه تمومش نکنیم و مث دو تا دوست از این به بعد ادامه بدیم. خواهش میکنم بچه بازی در نیار! خب؟
الهام که حین حرفای حمید همش حرکات تمسخر آمیز در میاورد گفت: آخی… سعی نکن احساساتیم کنی چون من اونجوری نیستم. من فقط اهل معامله ام!
حمید پوفی کشید و گفت: بگو چی میخوای؟ پول؟
یه نوچ گفت و ادامه داد: شرطم راجع به سه تامونه عزیزم!
حمید منتظر گفت: خب؟
الهام بازم با حرکات برنده ها گفت: یه شب رمانتیک با شما دو تا رو میخوام! من و تو و ایشون تو بغل هم… یه شب سه نفره!!!
صورتم وا رفت! چشام به بازترین حالت ممکنش رسید. حمید با قیافه ی بدتر بهم نگا کرد. به زبون بی زبونی به هم میگفتیم ” چی؟ ”
واقعا چی؟ این دیگه از کجاش در اومد؟ یعنی چی اصن؟ مخم هنگ بود. حتی هزار سال هم حدس میزدم این به ذهنم نمیرسید.
داشت با لذت به قیافه ی من و حمید نگا میکرد. حمید رو بهش مث آدمایی که مخشون تعطیل شده با تته پته گفت: چ چ چی؟ چی گفتی؟
واضحتر گفت: یه سکس سه نفره! من تو وَ اوشون…
حمید با نفسای صدادارش که میگفت داره از تعجب و عصبانیت میترکه گفت: خودتم حالیته چی داری میگی؟ این مزخرفات چیه؟
الهام لبخند از لباش نمیوفتاد. در جوابش گفت: کاملا متوجهم چی میگم حمید جون. و شرطم اینه. اگه قبول کنین همه مدارکو از بین میبرم و خیلی راحت ولت میکنم و طلاق میگیرم. ولی اگه قبول نکنین یه جور دیگه کارمو میکنم. تا آخر این هفته هم وقت دارین که تصمیم بگیرین. شنبه یا از زندگی همدیگه بیرون میریم یا زندگیتونو خراب میکنم انتخاب با خودتونه…
هر وقت بیش از حد عصبی بودم اول خندم میگرفت. مث دیوونه ها خندیدم. خندیدم و خندیدم و بین خنده هام با تمسخر بهش گفتم: تو میفهمی چی میگی؟ من و حمید با تو باشیم؟ فکر کردی انقد راحت قبول میکنم؟ واقعا چی فکر کردی تو روانی؟

 

 

بلند شد و گفت: یه چیزی هست به اسم فانتزی عزیزم! این فانتزیمه دیگه… وایییی چه شبی بشه اون شب…
شونه هاشو انداخت بالا و گفت: دیگه خودتون میدونین. الانم میخوام برم عشقا، ولی جمعه باز میبینمتون…
کیفشو برداشت و با راه رفتنش که از عمد عشوه میومد رفت بیرون.
حمید مث آدمایی که عقل از سرشون بپره مات و مبهوت رفت نشست رو مبل و سرشو تو دستاش گرفت. هردومون تو شوک بودیم. بعدِ چند دیقه سکوت با ناامیدی گفت: تعجب کردم ولی نه اونقد که دور از انتظار باشه. بهت نگفته بودم ولی اون کثیفترین زنیه که تا حالا دیدم. اول خواست بیغیرتم کنه، حالام میخواد اینطوری زهرشو بریزه.
رفتم نشستم پیشش و گفتم: یه لحظه وایسا ببینم، میخواست بیغیرتت کنه؟
سرشو بالا پایین کرد و گفت: یه دوست هرزه داشت که با شوهرش تو کار چی میگن بهش، ضربدری بود! اول زیر زیرکی منظورشو میرسوند ولی آخرش دیگه گفت بیا باهاشون سکس کنیم! حتی بو برده بودم که دوس داره یه مرد دیگه رو وارد رابطمون کنه و سه نفری ادامه بدیم. بیشتر سرِ همین کثافت کاریاش بود که مث آشغالا انداختمش بیرون ولی میگفت اگه حرف طلاقو بزنم باید مهرشو کامل بدم. واسه همین تا حالا طلاق نگرفتیم. ولی حالا که دستش آتو دادم دیگه ول کنمون نیست…
چشامو ریز کردم و پرسیدم: تو که نمیخوای قبول کنی حمید؟!
قاطعانه گفت: معلومه که نه…
یه نفس عمیق کشید و گفت باید یه کم هوا بخوره. گفت بلند شم که بریم منم تا خونه برسونه. از وقتی از خونه اومدیم بیرون دیگه حرفی نزدیم تا جلو خونه که از هم خدافظی کردیم. میدونستم اونم مث من ذهنش درگیر این قضیه ست. تا رفتم خونه یه دوش گرفتم که حال و هوام عوض شه.
به جز نفرین کردن الهام هیچ کار دیگه ای نداشتم. رسما روح و روانمو به هم ریخته بود. چیکار باید میکردم؟ اگه میگفتیم نه، واسش کاری نداشت که گند بزنه به همه چی، از اونطرفم که فکر میکردم، من و اون و حمید! لخت! کنار هم! چطور میشد حتی تصورش کرد؟ حتی تصورشم محال بود. عشقمو با اون تقسیم میکردم؟ ریختن آبروم و از دست دادن حمید بهتر بود یا اون شب وحشتناک؟ من باید چیکار میکردم؟
تا جمعه چهار روز مونده بود. روز بعد رفتم دانشگاه ولی انقد حواسم پرت بود که بعد از کلاس اول خواستم برگردم خونه. وقتی داشتم از حیاط رد میشدم باز صدای تکراری فرهاد اومد و صدام کرد! اصلا وقت فرهاد نبود. انقد دغدغه هام بزرگ بودن که دیگه حوصله ی عصبی شدن و تو روش زدن و هیچیو نداشتم. فقط وقتی اومد رو به روم و حالمو پرسید، خیلی معمولی و حتی با التماس بهش گفتم راحتم بذاره. فکر کنم وضعم انقدی داغون بود که خودش بفهمه باید راحتم بذاره و دیگه لازم نبود من چیزی بگم.
برگشتم خونه و بازم با پیام مشغول مشورت با حمید شدم. اون بیشتر از من مخالف بود و حتی دنبال راه چاره بود. اما احتمالاتو هم گوشزد میکرد.
میگفت خوب فکر کرده و همه ی جوانبو در نظر گرفته، ولی از هر راهی رفته آخرش به این نتیجه رسیده که باید قبول کنیم. میگفت حق دارم عصبانی شم حق دارم جیغ بزنم فحش بدم همه چیزو بشکونم با همه بدرفتاری کنم… ولی هیچ چاره ای نیست و قاتل هم نیستیم که بکشیمش و ببریم دفنش کنیم.
تا جمعه اصلا از خونه بیرون نزدم و دانشگاه هم نرفتم. یعنی یه جوری شده بود که حس میکردم دارم خفه میشم. انقد فکر کردم انقد فکر کردم که به این نتیجه رسیدم باید تن به خواسته ی الهام بدم! هیچ راه حلی نبود. هیچ امید و چاره ای نداشتیم. به قول حمید قاتل هم نبودیم که دفنش کنیم.

 

 

سعی کردم احساساتی تصمیم نگیرم و منطقی فکر کنم. منطق میگفت باید قبول کنم. یه ساعت عذاب کشیدن بهتر از همیشه عذاب کشیدن بود.
صبحِ جمعه به حمید پیام دادم و گفتم به ناچار قبول میکنم. حتی ناراحتیشو از پیاماشم میخوندم. جواب داد ” خیلی متاسفم ”
بهش گفتم اون هیچ تقصیری نداره و نباید خودشو ناراحت کنه.
بعد گفت به الهام خبر داده و گفته عصر قرار بذاریم که همو ببینیم چون میخواد یه حرفایی بهمون بگه.
عصر که حمید اومد و از خونه اومدم بیرون و هوای تازه وارد ریه هام شد، حس کردم یه ماهی بودم که تا حالا تو یه آبِ گرم و کثیف شده مونده و حالا آبشو عوض کردن! هوای سرد پاییزی واسه یکی مث من که هی تو خونه مونده بود خوب بود و از لحاظ روحی یه کم بهتر شدم.
راه افتادیم و رفتیم رو به روی یه فروشگاه لباس زنونه، که معلوم نبود تو روز تعطیل چجوری باز بود، وایسادیم. اونم اومد و نشست تو ماشین. عطرش(چون مال اون بود)حالمو به هم میزد. بازم شروع کرد به ادا در آوردن و لوس بازی، و گفت: سلام عشقا!
حمید بی حوصله یه پلک زد و خودمم با لبخونی گفتم: احمق.
بازم با ادا گفت: چون خیلی دوسم دارین جواب سلاممو نمیدین میدونم. بگذریم. بریم سر اصل مطلب! حمید جون؟
حمید خیلی بداخلاق گفت هوم؟
الهام با طنازی گفت: دوس دارم بگی بله، عزیزم!
حمید با همون حالت گفت بله؟
الهام بدون هیچ شرم و حیایی گفت: امشب یه دونه قرص تاخیری بخور که از پسمون بر بیای خب؟
من و حمید با تعجب به هم نگا کردیم. بعد با منم با خونگرمی و صمیمیت که دلم میخواست خفش کنم گفت: مژگان جون؟ عزیزم چون میدونم دیدن اون لحظات سختته تو هم میتونی انتخاب کنی خودت چشم بند بزنی یا من! اینطوری فک کنم چون من نمیبینمتون راحتتر باشی. هر کدوم که تو بخوای. البته پیشنهادم خودته! چون خیلی هیجانیه وقتی چشات بستس!
دلم نمیخواست اون لحظاتو حتی یه ثانیه هم نگا کنم. از طرفی هم نمیتونستم بهش اجازه بدم دور از دید من با حمید هر کاری خواست بکنه. حتی با بستن چشاش میتونستم تا حدودی از بازی خارجش کنم. واسه همین گفتم اون ببنده.
خندید و گفت هر چی تو بخوای، بعد ولی یه نفس عمیق کشید و با جدیت گفت: خب ببینین، امشب قراره یه کم با هم باشیم میدونم اصلا واستشون خوشایند نیس ولی من دلم میخواد دوستانه تموم شه. مژگان جون تو امشب فکر کن با حمید تنهایی! اصلا حضور منو به چشم نیار و فکر کن من نیستم. چشامم که بستس. حمید تو هم عصبانیتو بذار کنار و مث یه مرد منو ارضا کن. اگه ازتون راضی باشم قول میدم دیگه هیچوقت سر راهتون نیام. ولی اگه بخواین برج زهر مار بشین بازم باید با هم باشیم! پس سعی کنین همین امشبو تمومش کنیم خب؟…
حمید که از چهره اش تاسف میبارید از آینه نگاش کرد و گفت: میدونی الهام، خیلی خوشحالم که از زندگیم انداختمت بیرون…
یه دنیا حرف پشت این جمله اش بود. الهام مث همیشه خندید و بعد دستشو از بین صندلی ها به سمتمون دراز کرد. بعد گفت: عزیزای دلم اگه به توافق رسیدیم دست بدین که برم به خریدام برسم.
حمید دستشو گرفت و الهام خواست دستشو بکشه که حمید اجازه نداد و به سمتش برگشت و نگاش کرد. با خشم و جدیت کامل بهش گفت: خوب به حرفام گوش کن الهام، تا حالا از هیچ کس حساب نبردم اینو خودتم خوب میدونی، ولی الان مجبور شدم از تو اطاعت کنم. مث یه مرد بهت قول میدم امشب باب میلت باشه و تموم شه. اما مث یه مرد هم بهت قول میدم که اگه بازم دور و ورمون آفتابی بشی واسمون دردسر بشی شرط بذاری و خلاصه آرتیست بازی در بیاری، کاری ندارم آبروم میره زندگیم از هم میپاشه نابود میشم یا هر مزخرف دیگه ای، میکشمت! شنیدی؟ میکشمت! اینو آویزه ی گوشت کن…
حمید خشنتر از هر وقتی به نظر میرسید. واقعا معلوم بود خیلی تحت فشاره. دستشو که ول کرد الهام یه کم ادا در آورد که مثلا دردش گرفته، بعد هم با یه جور ذوق و شوق گفت: میشه امشبم همینجوری خشن باشی؟
حمید یه نفس عمیق کشید و چشاشو بست. بعدم الهام دستشو سمت من گرفت و منم که میخواستم هر چه زودتر گورشو گم کنه بهش دست دادم و رفت.
از دور هم با طنازی واسمون دست تکون میداد که حمید سریع حرکت کرد و رفتیم خونه اش.

 

 

با چهره ی بی حوصله رفت لباساشو عوض کرد. منم پالتو و شالمو کندم و نشستم. یه شیشه ی مشروب آورد و با دو تا لیوان گذاشت رو عسلی، یه کمم مزه فراهم کرد و اومد پیشم نشست. یه شاخه از موهامو با انگشتاش گرفت و با نوازشش گفت: اگه مایلی یه کم از این بخوریم که شاید امشب بهتر با این قضیه کنار بیایم. هوم؟
یه لبخند کوچیک زدم و گفتم باشه. اونم بعد از این همه اخم و ناراحتی یه لبخند زد و گفت: همین امشبو تحمل کن همه چی تموم میشه. فقط من و تو میمونیم. راحت میشیم…
سرمو بالا پایین کردم و با لبخند پهنتری گفتم باشه، بعد لبامو بوسید و شروع به ریختن کرد.
من سختم بود ولی بازم چند تا نصفه لیوان خوردیم. حس کردم کله ام داره گرم میشه. نه گرمی ای که به خاطر هوا باشه، به خاطر اون نوشیدنی بود. همونطور که حمید گفت، حس کردم ذهنم بیشتر مشغول چیزای دیگه ای شده و کمتر به قضیه الهام فکر میکردم.
تا اینکه الهام زنگ زد! گفت آماده باشیم داره میاد.
وقتی اومد با همون شوخ طبعی مسخره اش بلند گفت: اوووو… ای تک خورا… بی من میخورین؟
از این صمیمیت مسخره اش بیزار بودم. چند تا کیسه ی خرید تو دستش بود، برد گذاشت رو اپن و از تو یکیشون یه پارچه در آورد. بعد همونجا پالتو و شلوار و شورتشو باهم کند! با تعجب بهش نگا میکردم که گفت یه شورت جدید خریده و میخواد ببینه چطوره!
یه شورت زرد با لبه های مشکی بود. از عمد پشت به من خم میشد و حرکات سکسی در میاورد. بعد که پوشید یه چرخ زد و با عشوه گفت: میدونم براتون مهم نیس ولی چطوره؟
وقتی دید جوابی نمیدیم گفت: بی احساسا… ، بعدم با همون زیر پوش نازک و شورتِ پاش اومد رو مبل رو به روی من نشست.
واسه خودش نصف لیوان نوشیدنی ریخت و با عشوه زد به لیوان من و خورد. بعدم گفت: چیه ماتم گرفتین؟ یه آهنگ بذارین دیگه خب…
خودش با گوشیش یکی پخش کرد و به حمید گفت وقتشه قرصو بخوره. حمید چپ چپ نگاش کرد و رفت تو آشپزخونه قرصو خورد و برگشت.
چن دیقه ای با وراجی کردن الهام و سکوت ما گذشت که رو به حمید گفت بره تو اتاق! حمید که منتظر بود ببینه قصدش چیه پرسید: خب؟
الهام رو به من گفت اگه دوس دارم من اول برم و اون بهمون اضافه بشه، اگرم نه اول اونا برن و بعدش من برم!
به خاطر اثرات نوشیدنی یه کم گیج بودم و گفتم اول اونا برن.
رفتن تو اتاق و من موندم و دنیایی از سوالات! با خودم گفتم این خوابه یا واقعیت؟ ما داریم چیکار میکنیم؟ یه کم دیگه با الهام سه تایی با هم سکس میکنیم؟ چجوری باورم میشد؟!
سرمو تو دستام گرفتم و چشامو بستم. دقایق گذشت تا اینکه صدای آه و ناله ی الهام چشامو باز کرد! معلوم بود به اصل مطلب رسیدن که اینجوری داره ناله میکنه!
بلند شدم و آروم آروم رفتم تو اتاق، دیدم هر دو لختن و الهام تو حالت سگی وایساده و حمید هم دو دستی کونشو گرفته و داره پشتش عقب جلو میکنه. بدترین صحنه ای که میتونستم ببینم همین بود. اینکه حمیدو تو این شرایط با یه زن دیگه-حتی زن سابق خودش-ببینم، تازه خودمم بخوام بهشون اضافه شم! حمید تا قیافه ی داغون منو دید وایساد و با افسوس گفت: منو ببخش مژگان…
الهام هم رو بهم با لبخند گفت: عه اومدی عزیزم؟ بیا…
دلم نمیخواست هیچ حرکتی بکنم چون تا همینجاشم زیادی بود. ولی سعی کردم خودمو کنترل و این چند دیقه رو تحمل کنم تا دیگه راحت شم. شروع کردم به کندن لباسام که الهام قمبلتر شد و به حمید گفت به کردنش ادامه بده.

 

 

حمید بازم یه نگاهِ خجالتی بهم کرد و ادامه داد. اصلا اون حمیدی که تو سکس میشناختم نبود! کامل لخت شدم و خواستم برم جلو ولی انگار پاهام اصلا قصد حرکت نداشتن. ولی وقتی چشمم به الهام افتاد که با چشای بسته تشک تختو چنگ میکشید و با صدایی که میگفت تو اوجِ لذته، به حمید میگفت ” آره، آره ” جرئت گرفتم و رفتم جلو پیش حمید وایسادم. تا منو دید همونطوری تو الهام نگه داشت و منتظر به چشام خیره شد. الهام که داشت نفس نفس میزد خودش شروع کرد به عقب و جلو رفتن ولی اون سرعت قبلیو نداشت.
صورت حمیدو گرفتم تو دستام و اونم در عوض بازوهامو گرفت. لبامو گذاشتم رو لباش و با هم عمیق و ملایم میک زدیم.
وقتی نفسای داغش میخورد به فکم ضربان قلبم تندتر میشد و محکم لباشو میک میزدم. بعد از اینکه یه دل سیر لبای همدیگه رو خوردیم رفت پایینتر و شروع کرد به بوس کردن گردنم. پشت سر هم هم میبوسید و گاهی هم محکم میک میزد. رو گردنم حساس بودم و تا میبوسید با اینکه بدنم مو نداشت ولی باز سیخ شدنشونو حس میکردم و بدنم گُر میگرفت. طوری بوسم میکرد که پوزیشنش با الهام به هم نخوره. رفت پایینتر! تا صورتشو گذاشت وسط سینه هام یه آهِ عمیق کشیدم و سرشو محکم گرفتم تو دستام. داشت چشامو خمار میکرد. محکم سینه هامو بو میکرد و میبوسید.
جای ته ریشش رو چونه تا سینه هام بود و احساس سوزن سوزن شدنِ لذت بخشی داشت. مث بچه ها افتاده بود به جون سینه هام و با صدای مالچ و مولچ میخوردشون و منو بیشتر شُل میکرد. یهو دست الهامو لای پاهام حس کردم واسه همین با جیغ مث برق گرفته ها پریدم اونطرف! دستمو گذاشتم بین پاهام و گفتم چیکار میکنی روانی؟
حمید هم با عصبانیت گفت: ببین این ما نیستیم خودتی که داری گند میزنی ها! بهش دست نزن…
الهام دستاشو به علامت تسلیم برد بالا و گفت: باشه دست نمیزنم، خیله خب…
خودمم تاکید کردم دیگه بهم دست نزنه. با این کارش اون حس شیرینم با حمیدو خراب کرد. گفت برگردم تو تخت که گفتم نه، گفتم بره عقب و دخالتی نکنه میخوام فعلا با حمید تنها باشم. بدون بحث کردن قبول کرد و رفت اونطرف تخت. تازه یادم افتاد که باید چشم بند بزنه. طلبکارانه پرسیدم چرا چشم بندو نزده؟ یه کم عصبی شد و گفت اصن چشم بند نمیزنه، خودش اون قانونو گذاشت خودشم برش میداره. به ناچار قبول کردم.
رفتم لبه ی تخت جلو رونای حمید نشستم. کیرِ خیسش که برق میزدو گرفتم تو دستم و بهش نگا کردم. مضطرب به نظر میرسید. واسه کم کردن استرسش یه لبخند زدم و با حرکتِ چشم ابرو گفتم بیاد جلو، اومد پایین و گفتم: ما که دیگه آب از سرمون گذشته و تا اینجا پیش رفتیم حمید، پس از این به بعد همه کاره خودت باش. دلم همون حمید قبلیو میخواد. نذار اون دستور بده بدم میاد ازش…
دوباره که بلند شد از صورتش معلوم بود یه کم وضع روحیش بهتر شده. اونم یه لبخند زد و با اشاره سر بهم فهموند قبوله.
کیرشو که با دستم عقب جلو میکردم الهام مث فضولا پرسید چی پچ پچ کردین؟
حمید با اخم و تحکم گفت: هیچی. سوال نپرس چون حساب پس بدیه خوبی نیستم. تو کارمون دخالت نکن فعلا رو تخت دراز بکش هر وقت گفتم بیا جلو…
الهام بلند گفت “وووووی ” انگار از این خشونت حمید خوشحال شد! یه چَشم گفت و رو تخت دراز کشید.
اوضاع که آروم شد منم شروع کردم با زبونم با سر کیرش بازی کردن. با پهنای زبونم سرشو لیس میزدم و کم کم دیدم حمید داره حس میگیره. چنگ زد تو موهام و تا آخر وارد دهنم کرد. نرمی سرشو تو حلقم حس میکردم. یه کم اون تو نگه داشت بعدم خودم شروع کردم عقب جلو کردن دهنم. کم کم صداش در اومد و با آه و اوخ رو به سقف چشاشو بست. وقتی حس کردم خوردن بسه و تحریک شده، لبه ی تخت دراز کشیدم و پاهامو با دستام باز کردم.
اونم خودشو بین پاهام تنظیم کرد و کیرشو آروم آروم کرد توم. ذره ذره وارد شدنشو حسش میکردم و شکممو سفت میکردم. پاهامو تو دستام فشار دادم و خیلی عمیق آه کشیدم. تخماش که چسبیده بود به بدنم حس دیوونه کننده ای داشت واسه همین سرم شُل شد رو تخت. تو اون وضع الهامو پشتم دیدم که یه دستش بین پاهاش بود و داشت انگشت اون یکی دستشو میک میزد. شهوت از چشاش میبارید. حالشو خوب میفهمیدم که چجوریه. حمید که عقب جلو رو شروع کرد، انگار یه بازی لذت بخش برام شروع شد و با شدت گرفتن ضربه هاش به اوج این لذت رسیدم. مث بازی چرخ و فلک! با آه و ناله آب دهنمو تند قورت میدادم و محکم پاهامو با دستام چنگ میزدم. کیرشو تا سرش بیرون میکشید و تا تخماش میکرد توم و با آه های بم و مردونه اش دندوناشو به هم فشار میداد. دلم میخواست الهام نباشه تا راحتتر از این وضعیت لذت ببرم. تو همین حالتمون رفت لبه ی تخت و صورت حمیدو گرفت و لباشو گذاشت رو لباش. حمید تمرکزش به خاطر این کار به هم ریخت واسه همین عقب جلو هاش آرومتر شد. با اینحال هنوزم اون لذتو ذره ذره بهم تزریق میکرد. تو این حالت که به اندازه کافی منو کرد بعدش به الهام گفت همین حالت دراز بکشه. منم بلند شدم و جامو دادم به الهام. الهامم مث من دراز کشید و خودش پاهاشو تو هوا گرفت. حالا حمید همون حالت این بار به جای من کیرشو آروم آروم کرد توی الهام و شروع کرد به عقب جلو. الهام خیلی محکم و بلند میگفت ” واااای ” ، بعدم به حمید گفت پاهاشو نگه داره.
حمید روناشو گرفت و پاهاشو از هم باز کرد، دیدم الهام دو دستی سینه های خودشو گرفت و فشار داد. مث تشنه ها میگفت ” حالا بکن ”
حمید بازم عقب جلو رو شروع کرد.

 

 

دلیلشو نمیدونم ولی دیگه اون احساسات تکراری رو نداشتم. یعنی کمتر عصبی بودم کمتر حساسیت نشون میدادم و کمتر تعجبم میشد. نمیدونم میشه گفت داشتم به اون شرایط عادت میکردم. البته مگه چاره ای جز عادت کردن داشتم؟ از طرفی هم تحریک شده بودم و دلم میخواست حالا که تا اینجا پیش رفته بودیم، حداقل سعی کنم لذت ببرم.
آه و ناله های الهام اصلا قطع نمیشد و با چهره ی عرق کرده سینه های بزرگشو چنگ میزد. حالا منم مث الهام رفتم لبه تخت و مشغول خوردن لبای حمید شدم. صورتشو که با دستام گرفتم گرم بود و انگار تب داشت. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که الهام رونمو گرفت و بهش نگا کردم. چشاش پر از التماس بود.
با صداش که قطع و وصل میشد گفت: سینه هامو بخور مژگان، خواهش میکنم ازت…
حمید هم سر و چشاشو به حالت ترحم تکون داد و بهم فهموند زیاد باهاش بد تا نکنم.
ولی مشکل اصلی من این بود که اصن چندشم میشد از این کارا! مشکل الهام نبود بلکه اصلا نمیتونستم خودمو قانع کنم. این بار الهام رونمو فشار داد و بلند گفت ” لطفا مژگان ”
تو همین چند دیقه هم به این پی بردم که چقد زن داغیه! آروم و با اکراه رفتم کنارش رو شکم خوابیدم و اول سینه هاشو با دست گرفتم. بهم گفت باهاشون ور برم. حس عجیبی داشتم و تجربه ی عجیبی بود. حتی تو خوابمم نمیدیدم سینه های یه همجنسمو تو اینجور شرایطی تو دستم بگیرم! دهنمو باز کردم و با غیض سر یکیشونو مک زدم. بلافاصله تشویقم کرد و گفت ادامه بدم. سینه اش به خاطر ضربه های محکم حمید تو دهنم تکون تکون میخورد. سرش سفت ولی خودش مث پنبه نرم بود. به این وضع هم که عادت کردم شروع کردم به میک زدن و لیسیدنش! آروم و ملایم زبونمو دور هاله ش میچرخوندم و گاهی هم بوسش میکردم. حالا که از دو طرف مشغولش بودیم صدای آه و ناله هاش بلندتر شد و با بیقراری مشتاشو میکوبید رو تخت. خیلی وحشتناک نفس نفس میزد و با صدای خش دارش میگفت ” بکن منو قربون اون کیرت برم ”
تا اینو گفت با اخم از خوردن سینه اش دست کشیدم. بلند شدم و با چشم و ابرو به حمید که از سر و روش عرق میریخت، فهموندم کارشو با اون تموم کنه.
بهش گفت پاشه و الهام هم بلند شد. حمید گفت به پهلو دراز بکشیم و این پوزیشنو انجام بدیم. به پهلو افتادم و خودشم اومد پشتم. الهام هم جلوم نشسته بود و پشت به ما داشت موهاشو مرتب میکرد.
حمید یه بازوشو گذاشت زیر سرم، خودمم با یه دست یه پامو یه خورده بردم بالا، بعد کیرشو کرد توم. تا آخر که رفت توم پشت گردنمو محکم میک زد و دیگه نتونستم تحمل کنم و اسمشو با آه و ناله صدا زدم. اونم که از این کارم خوشش اومده بود سکوتش شکست و محکم تو گوشم گفت: جوون دارم میگامت؟ ها؟ دارم کُستو جر میدم؟
سرمو بالا پایین کردم و وقتی کیرش که تا ته رفته بود توم، اون تو داشت بی اختیار تکون میخورد، هوش از سرم پروند و گفتم منو بکنه. از فرط لذت لبامو گاز میگرفتم و با عقب جلوهای حمید، خودمم کونمو عقب میدادم که حتی یه ذره از کیرش هم بیرون نمونه! چشام خمار بودن و وقتی الهام اومد جلوم به پهلو دراز کشید، دقت کردم بفهمم چیکار میخواد بکنه.
سرشو جلو سینه هام تنظیم کرد و وقتی خواست دهنشو بذاره رو سینم گفتم: نه!
ولی همین که سرِ سینه مو با لباش میک زد از حرفم پشیمون شدم!

 

 

حمید توم عقب جلو میکرد و گردنمو میک میزد، الهام هم که داشت سینه هامو میلیسید، تازه فهمیدم چرا الهام بهم التماس میکرد! از سرِ لذت نمیدونستم چیکار کنم! جیغ میزدم سرِ الهامو چنگ میزدم کلمه های بی معنیو داد میزدم… دیگه نتونستم چشامو باز بذارم. حتی وقتی الهام سر و ته شد و باهام حالت 69 گرفت هم چشامو باز نکردم. فقط وقتی زبون گرمش به قسمت بالایی کُسم خورد تازه چشامو باز کردم و دیدم رونا و کُسِ صاف و تمیزش جلو چشامه و 69 شدیم! با عقب جلو کردنای حمید اونم داشت با زبونش با کُسم ور میرفت. لذت این کارش بیشتر از خوردن سینه هام بود. انقدی داشتم حال میکردم که واسه جبران، با اینکه زیاد راحت نبود منم شروع کردم به میک زدن کُسِ اون. با این کارم نفسای گرمش یه جور دیگه میخورد به کُسم و دل و درونمو به هم میریخت!
تو این پوزیشن هر سه مون مشغول بودیم. بعد که حمیدم با گاز گرفتن گردنم و ضربه زدنای بی وقفه اش، سینه مو هم چنگ زد، دیگه همه چی تکمیل شد.
با جیغ زدنای خفه ام کُس الهامو محکم میک میزدم و اونم در عوض مال منو میک میزد!
این وضع ادامه داشت تا اینکه حمید که دیگه نایی واسش نمونده بود، به زحمت تونست حرف بزنه و گفت: من دوس دارم رو صورت خالی کنم! دوس دارین؟
خیلی وقتا بهم گفته بود که با خالی کردن رو صورت لذت بیشتری میبره ولی من هیچوقت زیر بار نمیرفتم. اما الهام با اشتیاق بلند شد و رو زانوهاش وایساد. حمید هم که میدونست علاقه ای ندارم رفت بالا سر الهام.
دو دفعه ارضا شده بودم و دیگه توان دیدن هم نداشتم. با چشای نیمه باز میدیدم که حمید موهای الهامو محکم چنگ زده و اونم زبونشو کامل در آورده و منتظر آبِ حمیده! حمید با دستش کیرشو عقب جلو میکرد تا بالاخره آبشو تو دهن و صورت الهام خالی کرد. تو حالی نبودم که حتی چندشم بشه فقط برام عجیب بود که الهام چه لذتی از این کار میبره!
نه خوب میشنیدم نه خوب میدیدم. انگار داشت خوابم میگرفت یا شایدم داشتم بیهوش میشدم.
فقط قبل از به خواب رفتنم دیدم حمید گردن الهامو چنگ زد و با حالت چشم تو چشم ازش پرسید: سیر شدی جنده؟ حالا اون کُسِ خوشکلت خنک شد؟
الهام هم سرشو بالا پایین کرد و گفت: اُهوم…
بعدِ خواب کوتاهی که نمیدونم چقد طول کشید، گیج و منگ بیدار شدم. اول دهن خشکمو خیس کردم، بعدم موهای به هم ریخته مو از تو صورتم زدم کنار. پشتِ گردنم داخلش درد عجیبی داشت و شقیقه هامم یه جوری بودن.
نیم خیز شدم و دیدم حمید اونطرف تر دراز کشیده و لباس راحتی تنشه. بعد دیدم الهام با یه لیوان آب میوه اومد تو اتاق و با طنازی داد دست حمید!
دیگه خبری از اون حال و هوای لحظات سه نفره مون نبود. انگار از یه دنیای دیگه برگشتم به دنیای خودم. یه کم سرمو ماساژ دادم و بعد تازه متوجه شدم که لباسام تنم نیستن!!
سریع از تخت پریدم پایین و لباسامو که میپوشیدم طلبکارانه گفتم: نمیشد یه چیزی مینداختین روم شماها؟
دیدم هر دو با هم و با تمسخر بلند بلند زدن زیر خنده!! چشامو ریز کردم و پرسیدم چشون شده؟ بعدم رو به الهام گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا نرفتی هنوز؟
بازم با تمسخر خندید و با تعجب گفت: من اینجا چیکار میکنم؟! عجیبه وا… اینجا خونمه!

 

 

بازم داشت اعصابمو خورد میکرد. لباسامو که کامل پوشیدم با حرص رفتم رو به روش و گفتم: مگه حمید بهت نگفت؟ سیر نشدی جنده؟
یه نگاهِ کمک خواه به حمید انداخت! حمید با لبخند از تخت پایین اومد و رو در روم وایساد. نگاهش با همیشه فرق داشت! هیچ محبتی توش نبود و پر از نفرت بود! یهو با خشم کامل یه سیلی محکم زد تو صورتم! انقد محکم، انقد قدرتمند، انقد بی رحم زد که پرت شدم رو زمین! بیشتر از دردی که نصف صورتمو میسوزوند، تعجبی بود که از سر تا پامو قفل کرد!
خواب میدیدم؟ کابوس بود؟ واقعی بود؟ با خودم گفتم قطعا خواب میبینم. بعد دیدم این درد که واقعیه! خیلی گیج میزدم. بین خواب و بیداری گیر کرده بودم و نمیدونستم کدومشونو باور کنم.
ولی وقتی اومد و وحشیانه موهامو چنگ زد، بازم درد واقعی اومد سراغم! با نفرت و خشم تو گوشم گفت: دیگه به عشق من نگی جنده! شنیدی جنده؟
ولم کرد و بازم سوالات بهم هجوم آوردن. این دیگه چه نمایشی بود؟ یعنی چی اصن؟ خون از سوراخ دماغم سرازیر شد و اومد تو دهنم. بی توجه با بغضی که به سختی میذاشت حرف بزنم به حمید گفتم این کارا چیه؟ چیکار میکنه؟
ولی بی اعتنا آب میوه رو سر کشید و نشست لبه ی تخت. به الهام نگا کردم و همین سوالا رو با چشام ازش پرسیدم. با حالت تحقیر آمیزی گفت: من جندم یا تو؟! بازیمون تموم شد گلم. پاشو گورتو گم کن…
مات و مبهوت نگاشون میکردم. داشتم عقلمو از دست میدادم و میخواستم بهم توضیح بدن. دیگه انقد حرصم گرفته بود که جیغ زدم و ازشون خواستم توضیح بدن که این کارا یعنی چی؟ این نمایش یعنی چی؟
حمید اومد نشست این ورِ تخت و شروع کرد به بی صدا خندیدن! داشت بهم میخندید. اصلا اون حمید قبلی نبود. اصلا این آدمو نمیشناختم. با حالتی شیطانی زل زد تو چشام و گفت:
الهام چی گفت؟! گفت یه چیزی هست به اسم فانتزی درسته؟ آره. خب در اصل این بیشتر فانتزی من بود که البته فکر میکردم هیچوقت حقیقی نشه. تو میدونی این زن چقد منو دوس داره؟ نمیدونی. خب بذار من برات بگم، انقدی عاشقمه که حاضر شد فانتزی منو عملی کنه! حاضر شد یه زن دیگه رو بیاره تو تختخوابمون! گفت به خاطر من این کارم میکنه. بعدم چشمم تو رو گرفت. تو سفید الهام برنزه، یه شام عالی میشدین. بعدم این نقشه رو ریختم که الهام میخواد آبرومونو ببره و مهرشو هم ازم بگیره. اونم با عکسایی که هر جا میرفتیم بهش میگفتم بیاد و ازمون بگیره. هر جایی میرفتیم هر قدمی برمیداشتیم هر حرفی که میزدیم الهام ازش با خبر بود گلکم! بعدم که تو افتادی تو تله! با اون عکسا و نقشِ من به عنوان یه مجنون و اون ننه من غریبم بازی هام راضی شدی و امشبو برام ساختی. البته لایق تشکر هم هستی. بگذریم… الانم دیگه باهات کاری ندارم. کارم باهات تا همینجا بود دیگه به دردم نمیخوری! نه تو دانشگاه نه بیرون دیگه سر راهم نیا منم دیگه هیچ کاری باهات ندارم…
به خدا مغزم توان هضم این حرفا رو نداشت! قلبم توان این ضربه رو نداشت. بغضِ خفه کنم بالاخره ترکید و اشکام چند شاخه ای از چشام ریختن. این یه سکانس بود؟! این همون حمید بود که این حرفا رو با این حجم از بی رحمی زد؟ این همون عشق من بود؟ همش نقشه بود؟ چجوری میتونستم باور کنم؟ چجوری این سکانسو باور میکردم؟
دقایق با گریه های سوزناک من سپری میشدن. اون جمله آخرش که گفت کارش باهام تموم شده حس آشغال بودنو بهم داد! حس کردم یه وسیله بودم که حالا شدم یه آشغال و باید پرتم کنن.
از سر جاش پا شد و این بار هم با خشونت بهم گفت اینجا اشک نریزم و زودتر از اونجا برم بیرون. بدن بی رمقمو کشون کشون رسوندم بهش، پا شدم و یقه شو گرفتم و با هقهقم گفتم: چرا این کارو کردی عوضی؟ چرا چرا چرا؟
تو سینه اش مشت میزدم و منم از علاقم بهش گفتم. گفتم منم به خاطر اون تن به این کار دادم! منم عاشقش بودم که قبول کردم!
به خاطر اون با هیچ پسری تو دانشگاه حرف نمیزدم.
دل همه رو بخاطر اون شکستم. چطور میتونست انقد بی انصاف باشه؟ چطور تونست انقد بی رحمانه بازیم بده؟
یه پوزخند زد و گفت: نه بابا؟ به خاطر من یا به خاطر حفظ آبروت؟
این حجم از بی انصافیش خشممو به درجه آخرش رسوند و تو صورتش تف کردم. که سریع در جوابم دوباره محکم زد تو گوشم و تعادلم به هم خورد و افتادم رو زمین. اینبار با فحش و توهین اومد بالا سرم و یه سیلی دیگه زد تو سرم و گفت میرم بیرون یا مث سگ کتکم بزنه و خودش بندازتم بیرون؟!
جونی نداشتم و با ضربات سنگینش هم داشتم بیهوش میشدم. ولی وقتی دستشو کش برد که بازم بزنه با التماس گفتم نزنه و میرم. رفت پیش الهام که داشت با پوزخند این صحنه ها رو میدید، وایساد و منتظر رفتنم موند. حالا که حمید واقعیو شناختم، چقد این دو به هم میومدن!

 

به زور خودمو به در رسوندم و لحظه ای که خواستم برم بیرون، برگشتم سمتشون و با دردِ قلبم که بی رحمانه شکسته بودنش، یه لحظه صدامو کنترل کردم و از ته دل گفتم: از خدا میخوام بلایی سرتون بیاره که با پنبه آب بریزن تو دهنای نجستون عوضیا…
از اون خونه ی لعنتی که داشت خفه ام میکرد اومدم بیرون. خیلی سردم بود و داشتم میلرزیدم. باد سرد که میخورد به قسمت ضربه خورده ی صورتم، انگار آتیشش میزد و میسوخت. نمیدونستم کجا فقط راه میرفتم. بی هدف بی اعتنا، از خیابونای خلوت و خاموش رد شدم. انقد رفتم انقد رفتم که دیدم نزدیک خونه خودمم. دستام از سرما یخ زده بودن و درو به زحمت باز کردم. رفتم نشستم رو صندلی گوشه حیاط، زیر درختی که برگاش میریخت رو من و زمین.
هنوزم صدای ضربات حمید تو گوشم بودن. هنوزم حرفاش تو گوشم بودن. اون نگاهای پر از نفرتش، اون و الهام… آه این چه اتفاقی بود که افتاد؟! این چه طوفانی بود که زندگیمو از این رو به اون رو کرد؟ این بتم بود که انقد راحت منو شکست؟ انقد راحت ازم سوءاستفاده کرد؟ وقتی نقشه میکشید اصلا فکر نکرد که من یه زنم تحمل این حجم از شکستو ندارم؟ این مدت نفهمیده بود که چقد دل نازکی دارم؟ چقد دلم بهش خوشه؟ فکر نکرد بعدِ این کارش چطور بازم رو پاهام وایسم؟
کجا باید میرفتم؟ دردمو باید به کی میگفتم؟ مگه میشد به کسی بگم؟
بازم اشکای گرمم ریختن رو گونه های سردم. معلوم نبود گرممه یا سردمه! هم داشتم میسوختم هم داشتم میلرزیدم!
به گذشته فکر کردم که چقد اون آدمِ پست اون مارِ خوب نما این مدت گولم زد و نقش بازی کرد. خاطره هامون ناراحت شدناش غیرتی شدناش ابراز علاقه هاش… انقد باورش کرده بودم که حالا حالاها زود بود دروغ بودنشو قبول کنم. خیلی زود بود…
همینجور غرق افکارم بودم که در زدن. جنازه ی متحرکمو رسوندم به در و بازش کردم. همین که صورت فرهادو دیدم، با شدت بیشتری گریه ام گرفت! عذاب وجدان گرفتم که چرا به خاطر یه بی لیاقت اونقد قلبشو شکستم.
سریع صورتش رنگ باخت و پرسید: مژگان خوبی؟ نمیخوام مزاحمت بشم اونم این وقت شب! فقط یادت افتادم گفتم بیام حالتو بپرسم…
با خودم گفتم کاش مشکل فقط همین اومدن تو بود. تا فهمید گریه ام واسه یه چیز دیگه اس پرسید: اتفاق بدی افتاده؟ خوبی؟
اصلا توان حرف زدن نداشتم. رفتم دوباره نشستم و اونم اومد کنارم وایساد. پالتوشو در آورد و گفت: داری میلرزی پاشو برو تو…
انداخت رو شونه هام و حس کردم گرم تر شدم. جلوم حالت دو زانو نشست و به چشام خیره شد. داشتم به چشاش نگا میکردم که با چه ناراحتی ای نگام میکردن. یه لبخند تلخ زدم و مث مریضا گفتم: خوبم، مرسی…
بازم پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ اصلا اون مژگانی که میشناختم نیستی…
گفتم هیچی. این هیچی یعنی خیلی چیزا، خیلی چیزایی که نمیشه گفت. میشد بگم؟ میشد بگم با احساساتم با بی عدالتی بازی شد؟ به احساساتم تجاوز شد؟ به باورها و اعتقاداتم لطمه خورد؟ ازم سوءاستفاده شد؟ اونم توسط استادمون؟
خیلی صادقانه گفت: حیف که نمیشه دست بذاری ببینی بدنم چقد داغه! انقد که از وضعت آتیش گرفتم. هر اتفاقی که افتاده خودتو ناراحت نکن. من پیشتم میدونی که؟
حالت نگا کردنم ملتمس شد! با التماس نگاش میکردم و تو دلم میگفتم کاشکی برگردیم اون روزا، کاشکی دست تو رو میگرفتم تا دیگه امروزی اتفاق نمیوفتاد، کاشکی با تویی که بهش علاقه مند نبودم میومدم نه با آدم دروغی که بهش علاقه داشتم. اما از کجا میدونستم یه روز افسوس اون روزا میخورم؟
بازم بدتر از مادر مرده ها زار زدم. چون زندگیم مرده بود. احساساتم اعتقاداتم… همه چیزم مُرد.

 

 

اون لحظه فقط به یه آغوش مطمئن نیاز داشتم. چه پسر چه دختر چه آشنا چه غریبه چه دوست چه دشمن، فقط آغوشی که میشد بهش اعتماد کرد.
خیره به چشای فرهاد که تهشون یه اشکِ براقو میدیدم گفتم:
میشه بغلت کنم؟

 

 

نوشته: مسیحا

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

8 دیدگاه دربارهٔ «فقط یه آغوش مطمئن»

  1. اگر نوشته ی شما داستان و تخیل ذهن شما بود که واقعا جای تحسین داره شما داستان نویس خوبی هستین.
    و اما اگر واقعیت هست واقعا برای مژگان متاسف شدم.
    اولین داستانی هست که با کمال میل بهش نذر نوشتم

  2. اگه این داستان الکی بود که دمت گرم گریه من که درومد ولی واقعی بود آدرسه یارو رو بده خودم پدرشو در میارم

  3. اهریمن خاموش

    سلام دوست گرامی، چیزی که خوندم بسیار شبیه داستان هایی که مینویسم و هنوز جایی نشر ندادم بود ، قلمت بسیار زیبا بود، اینکه چطور شد نوشتی یه مسئله کاملا شخصیه، واقعیت یا داستان ولی بسیار زیبا تونستی؛ رئال، داستانت و تموم کنی که قوه تخیل بسیار قوی و قلم فاخری رو میطلبد با همه جزییات، میتونی براحتی کومیک نویس برتری بشی بیرون از ایران. میتونی امتحان کنی.
    اهریمن خاموش

  4. واقعا داستانت عالی بود قدرت تخیل فوق العاده بالایی داری امیدوارم این داستان واقعیت نداشته باشه چون خیلی دردناکه

  5. واقعا ممنون داستان بسیار احساسی و تاثیرگذاری بود و واقعا بیانگر احساسات دختران،چگونگی انتخاب درست و عشق واقعی بود.من واقعا احساساتی شدم?

  6. دکتر آینده

    لطفا جوابمو بده…
    من میخوام بدونم که تو واقعا یه نویسنده هستی یانه.چون امکان نداره یه همچین داستانی از یه آدم عادی باشه ، چون حتی یه غلط املاییم پیدا نکردم.راستی من تقریبا تمام داستانای این سایتو خوندم ولی واقعا مال تو تک بود .از اون داستانایی بود که میشه ازش یه رمان فوق العاده ساخت.اینم بگم من یه پشت کنکوریم و هزاران تا داستان عاشقانه و غیر عاشقانه خوندم ولی هیچکدومشون حتی به گرد پای داستان تو نمیرسیدن.واقعا ممنون.اولین باری بود که از ته دل گریه کردم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا