من سعیدم و با خونواده ام تو شمال زندگی میکردیم. همسایمون دختری داشت که اسمش ستاره بود. ستاره دختری بود با قد متوسط، چشمهای درشت و سبز، پوستی سبزه که حالتی برنزه داشت و زیباتر از سفید بود، اندامهاش متناسب طوری که با بهترین مانکنها رقابت میکرد، نگاهی عاشقونه که هر پسری ناخودآگاه جذبش میشد و یه رقاص حرفه ای که اگه خودش کنار نمیرفت همه تا صبح حاضر بودن بهش نگاه کنن و براش دست بزنن.( البته منظورم از همه خانمهان).
بچه گیهای ستاره که 5 سال ازم کوچیکتر بود یادمه که مدت زیادیش تو خونه ما میگذشت. با خواهرم هم سن و دوست بودن. اون وقتایی که من و اون هردو از عشق و علاقه به جنس مخالف چیزی نمیدونستیم ازش خوشم نمیومد و نمیذاشتم بیاد خونمون.
بزرگتر که شدیم ( دبیرستان بودم و اون راهنمایی)، هر از گاهی تو کوچه میدیدمش و یه سلام علیک و بالاخره ارتباط همسایگی اما دیگه از دیدنش بدم نمیومد ولی نگاه جدی بهش نمیکردم تا اینکه یه روز که از کوچه میگذشتم دیدمش اما این دفعه اون موهاشو باز کرده بود و یه تاپ تنش و شلوارک دم در خونشون ایستاده بود و تازه از دوستش خداحافظی کرده بود.(میدونین بعضی قسمتهای شمال مردم راحتن). طبق روال معمول اون باید میدوید میرفت تو حیاطشون و در و میبست. من که از در اومدم بیرون یه لحظه دیدمش و اونم منو دید. کوچه بن بستمون هم خلوت بود و رو همین حساب کسی ندید که اون علیرغم حضور من بازم همونطوری ایستاده تا من از جلوش رد شم. من که یه ذره خجالت هم میکشیدم سرمو انداختم پایین و زیر زیرکی یه نگاه بهش مینداختم اما…. نه! اون نمیخواست بره تو و جالب بود که زول زده بود به من و من نمیدونستم تا اینکه رسیدم روبروش. سرمو بلند کردم سلام احوال پرسی کنم که یه دفعه چشماشو دیدم که به من خیره شده. زبونم بند اومد و ناخودآگاه ایستادم جلوش. اون سرشو انداخت پایین اما چشاش تو چشای من بود اونم حرفی نزدو من هم. نه سلام و نه خداحافظ دستپاچه شدم و دیوانه وار از جلوش رد شدم و به مسیرم ادامه دادم. بعد از چند قدم برگشتم اما اون دیگه غیبش زده بود. اون روز میرفتم کلاس کنکور که یه دفعه متوجه شدم کنار دریام و وقت گذشته و به کلاس نمیرسم.
شده تصادف کنین؟ معمولاً از صحنه تصادف چیزی یاد آدم نمیاد. منم اونطوری شده بودم و تا ماهها از وقایع اون روز چیزی یادم نبود و فقط چهره و چشمای ستاره تو ذهنم بود. آره منم تصادف کرده بود اما نه. عاشق شده بودم. موضوع مال 15 سال پیشه که نه موبایل بود و نه اینترنت و ارتباط اجتماعی بسیار محدود بود و اگه دختر پسری به هم نامه میدادن یه شاهکار بود.
شبهام به یاد ستاره میگذشت تا کی صبح بشه و صداشو بشنوم یا شاید ببینمش. روزهام منتظر فرصتی بودم که ببینمش اما هم زمان دیر میگذشت و هم ستاره پیداش نبود و من هنوز حالت عادی نداشتم.نه روشو داشتم تلفنی باهاش صحبت کنم و نه میتونستم رودررو چیزی بهش بگم. خونه هامون ویلایی بود و بعضی روزها ستاره حیاطشونو جارو میکرد، فرصت خوبی بود که از پشت بوم خونمون یواشکی ببینمش. روزها کارم این بود که اونو دید بزنم و یه روز هم خدا خواست پرده خونشون کنار باشه و من موقع خیلی خوبی دیدمش. اووووووون فقط شورت و سوتین تنش بود باور میکنید کسیو که دارین براش میمیرین اینطوری ببینینش؟ دیگه از اون روز روزگارم سیاه شده بود و کنکور و درسو گذاشته بودم کنار. تا اینکه تصمیم گرفتم دل و بزنم به دریا.
یه روز براش نامه کوچیکی نوشتم و از دیوار حیاطشون انداختم تو حیاطشون اما مثل اینکه ندیدش و خبری نشد و من که نمیدونستم نامه رو ندیده خیلی از قضیه دمق و ناراحت شده بودم و گفتم که بی معرفت خوب جواب نه که باید بهم میدادی اگه منو دوست نداشتی.
یه روز تو کوچمون عروسی بود و همه تو عروسی بودیم. خونه همسایه دیوار به دیوارمون زنونه بود و ستاره اونجا بود. از پنجره خونمون میشد رقصیدن خانمها رو دید که به ذهنم رسید امروز اگه برم عروسی دیوونگیه. خودمو زدم به سردردو با هزار مکافات از زیرش در رفتم. تمام دخترهای کوچمونو اون روز با لباس مجلسی و سکسی دیدم الا ستاره. چرا ستاره نبود؟
مجلس دیگه داشت گر میگرفت که دیدم همه دخترها با هم پاشدن به رقصیدن اما بازم ستاره نبود. ناامید شده بودم و واقعاً بی حال بودم. دیگه حواسم به مجلس نبود و الکی خیره شده بودم اما فکرم اونجا نبود تا اینکه متوجه شدم نوع موسیقی و صدای کف زدنها یکنواخت و عوض شده. چشممو باز کردم صداهارو با دقت بیشتر شنیدم آره! اون ستاره بود اون عشق من بود دیگه جون گرفتم و شارژ شدم. 20 دقیقه رقصید اما به نظرم یه آن گذشت. دیگه باید ستاره رو میدیدم دیگه باید….. ستاره! ستاره!!!!!!!!
تو شمال رسمه که بعد از ناهار منزل عروس، داماد میاد دنبالش و با فک و فامیل عروس همه میرن خونه داماد شام میخورن و آخر شب عروسی تو خونه داماد تموم میشه و خونه عروس از بعداز ظهر سوت و کوره.میدونستم همه میرن و ستاره با خونوادش میره و خونواده ما هم نیستن پس بهتره بمونم و از دیوار برم تو حیاطشونو یه پیغام براش بذارم. عروسو که بردن دلمو زدم به دریا. یواشکی رفتم تو حیاطشون. پیغامو گذاشتم تو کفش ستاره که یهو به ذهنم رسید ببینم در بازه یا نه؟ باور نمیکنید در باز بود. چی کار میکردم؟! گفتم برم شاید تونستم یه چیز بهتر ببینم مثلاً عکس. ترسون لرزون رفتم تو پاورچین پاورچین. همه جا امن و امان بود و در یه اتاق باز. خیالم راحت بود کسی نیست و نمیاد که بالای آینه محو عکس ستاره شده بودم. آره اتاق ستاره و خواهرش بود. دستی به عکسش کشیدم که یه دفعه با نگاه تو آینه خشکم زد. باور نمیکنید چی دیدم. خودمم باور نمیکردم که این همون لباس قشنگ ستاره است.
همون که تو عروسی تنش بود به ذهنم رسید که حتماً اومده عوضش کرده و رفته. آره درسته اومده رفته. پس! کفش چی؟ اون چرا تو خونست؟ که با این فکر ناخودآگاه دویدم به سمت در و فرار کردم. جرأت نداشتم چشممو باز کنم . تا رفتم بیرون به یه چیزی خوردم بعد صدای جیغ شنیدم و بعد دیگه رو دیوار بودم و تو حیاطمون. دیگه کار از کار گذشته بود و من آبروی خودم و رفته میدونستم. کز کردم یه گوشه و تو فکر فرو رفتم:
الآنه که صدای داد و فریاد و جیغ خواهرش بیاد، حتما با خواهرش اومده خونه که زود برن ادامه عروسی، کی میدونه من بودم شاید ستاره منو نشناخته باشه با اون سرعتی که من دویدم، اصلا کسی تو کوچه منتظرش هست؟ خواستم برم ببینم که دیدم کفشمو تو خونشون جا گذاشتم دیگه بدتر شد. دیگه تشخیص اینکه من بودم راحتتره. حالا چی کار کنم. اصلا چرا صدایی نمیاد؟ چرا صدا نمیاد؟ رفتم پشت بوم تا به اوضاع مسلطتر باشم. نه خبری نبود. آره کفشم اونجا بود. پس چرا ستاره نمیاد بیرون و دادو فریاد نمیکنه؟ چی کار کنم؟ شاید بلایی سرش اومده!
یا باید برم و کفشمو بیارم یا باید برم ببینم ستاره چش شده. اصلاً زنگ بزنم ببینم گوشیو بر میداره؟ شماه شونو از تو دفتر تفن پیدا کردم و زنگ زدم و زنگ زدم اما کسی گوشیو بر نداشت. یا رفته یا بلایی سرش اومده حالا چی کار کنم؟ اینطور که مشخصه خودش تنها بود و کسی باهاش نبود و همه رفتن عروسی. دلو زدم به دریا و دوباره از دیوار بالا رفتم و رفتم تو حیاط. اول کفشمو پوشیدم که برگردم خونه اما گفتم ببینم چش شده. گفتم ببخشید داد زد:” مامان مامان….” اما واقعاً کسی صداشو نمیشنید و من هم داشتم از ترس میمردم که گفتم ستاره خانم نترسید منم سعید که با صدای بلند داد زد سعید آقا :”دددد دزد دزد اومده مواظب باش” گفتم نترس کسی نیست که یهو درو باز کرد و پرید تو بغلم و شروع کرد گریه کردن. همونطور با هم رفتیم رو کاناپه نشستیم و اون 15 دقیقه تمام گریه کرد. اشکش و آب بینیش لباسمو خیس کرده بود و من از خدام بود تو بغلم بمونه و گریه کنه. خیلی دوست داشتم اشکهاشو و آب بینیشو بخورم اما ترسیدم و روم نشد.
آروم که شد گفت ببخش که مزاحمت شدم حتماً صدای جیغمو شنیدید که اومدید. منم که جنگ و مغلوبه دیدم ادای قهرمانارو درآوردمو گفتم چیزی نیست خدا رو شکر طوریتون نشده. یه ساعت از کل ماجرا گذشت، دیگه موضوع رفته بود سمت رودربایستی و من فقط تو فکر بودم خدارو شکر که به خیر گذشت حالا باید اون یادداشتو یه جوری از تو کفشش در بیارم اما چطوری؟داشتم خداحافظی میکردم اما اونم از بالا سرم تکون نخورد و نامه سر جاش موند که موند. رسیدم خونمون که صدای تلفن اومد.
گوشیو برداشتم اونور صدای ستاره بود که میگفت :”الو!” گفتم ستاره خانم بفرمایید که دیدم دوباره زد زیر گریه و گوشیو گذاشت. حالا باید دوباره میرفتم و وقت خوبی بود نامه رو در بیارم. رفتم اما از نامه خبری نبود آره کار از کار گذشته بود و اون فهمیده بود. دلو به دریا زدم و رفتم تو. دراز کشیده بود و داشت گریه میکرد. گفتم ستاره خانم چی شده؟ گفت چرا این کارو کردی؟ من از ترس داشتم میمردم کثافت نامرد. خواستم بغلش کنم و نوازشش کنم اما نگذاشت.10 دقیقه گریه کرد و من یه گوشه اتاق نشستم و بهش نگاه میکردم. تو حال گریه گفت که چرا اینطوری؟ گفتم خوب من عاشقت شدم گفت پس چرا یه ساله که من بهت دو تا نامه دادم اما تو جواب ندادی؟ من که خودم دوستت داشتم راحت میگفتی از خدام بود. گفتم من نامه ندیدم. ناغافل پاشد و گفت ندیدی؟ اما اون گفت که بهت تحویل داده گفتم نه به خدا. تازه به خودم اومدم فهمیدم اونم دوستم داره. آره اونم دوستم داره
خیره شدیم به هم و نگاه به نگاه هم گریه کردیم و سرمو انداختم پایین و گریه میکردم که ستاره سرمو کشید بالا و لبشو گذاشت روی لبم. بوسید، چشماش خیس بودن و گریه آرومش عاشقونه و زیبا بود.خودشو انداخت تو بغلم و صدای گریش بلندتر شد. دیگه اشکاش نیاز به دستمال نداشت و منو سیراب میکرد یادمه اونروز اونقدر بوسیدمش و ازش لب گرفتم و صورتشو لیسیدم که همه جای صورتش خیس شده بود. چنان محکم همدیگر رو بغل کردیم که کسی نمیتونست جدامون کنه. اونوقتها برخلاف حالا کسی از مسایل زناشویی چیزی نمیدونست و من حتی به سمت سینه نرفتم چه برسه به سکس. اون شب به سختی خداحافظی کردیم و رفتم و قرار شد هر روز ساعت 15 تلفنی صحبت کنیم و بعدش از تو پشت بوم ببینمش. یک ماه گذشت و ما فقط صحبت کردیم و از دور دیدیم تا اینکه خونواده ام برا قبولیم تو کنکور به عموم پیشنهاد کردن که اون ویلای شما که لب دریا و واسه مسافرهاست حالا که خالیه بدینش سعید در س بخونه. همینطور هم شد و من ساعتها تو اون خونه تنها بودم. ستاره هم به بهانه کلاس زبان هرروز میتونست بره بیرون و بعد هماهنگی دیگه هر روز سه ساعت با هم قرار داشتیم و اونجا امکانات هم داشتیم. روز اول که تو اون خونه ستاره رو دیدم، باز هم فقط عشق بود و بغل کردن. اما روزهای بعد زیباترین لحظات رو برامون درست کرد.
ستاره روز چهارمی بود که میومد تو خونه و من منتظرش بودم. وقتی اومد گفت چشماتو ببند تا نگفتم بازش نکن. و دوید رفت تو اتاق و درش رو بست. بعد از پشت در بدون اینکه ببینمش یه شیشه ویسکی که از مال پدرش کش رفته بود داد به من و گفت بخورش تا من بیام. منم خوردم و موسیقیو گذاشتم. پرسیدم چرا بیرون نمیای عزیزم؟ گفت الآن میام شد 20 دقیقه که اومد بیرون. چشمو باز کردم دیدم عین عروسها یه پارچه رو سرشه . ورش داشتم محشر بود. یه حوری به تمام معنا شده بود. لبخندی زد و گفت امشب تا هر وقت بخوای پیشتم حتی تا صبح. من هم که دیگه از اثرات الکل داغ کرده بودم خم شدم و پاشو بوسیدم. گفت امشب عروسیمونه و باید با هم برقصیم شنلشو زد کنار. لباسش بند نداشت و با یه زیپ بسته شده بود که یه سره دامن کوتاهی هم داشت شروع کرد به رقصیدن. یک ساعت رقصید و من بوسیدمش و اون رقصید بعد دونفره تا اینکه هر دو خسته و داغ شدیم. هم تشنمون بود و هم خیس عرق بودیم. اون فهمید که با اون رقص و ویسکی دیگه حواسم کامل به اندامهای قشنگشه. اون دیگه حشری بود و میخواست من شروع کننده باشم. ویسکی میکرد تو دهنش و میریخت دهن من تا بخورمش. آب هم همینطور تا اینکه لباسش کاملاً خیس شد. زیپشو درآوردم که یهو تمام بدنش عریان شد. از خجالت بهش نگاه کردم با لبخندش فهمیدم که اجازه دارم. دستمو گذاشتم رو سینه هاش و زبونشو خوردم صدای آه واه میشنیدم فکر میکردم دردش میاد اما خودش نمیذاشت ازش جدا شم. تمام بدنشو لیسیدم جز کون و کسش. روم نمیشد میترسیدم درش بیارم که یه دفعه اون شورتمو درآورد و شروع کرد به خوردن. دیگه هیچکدوم هیچ چیز نمیفهمیدیم. وقتی اولین بار دست به کسش زدم جیغ زد اما کم کم محکم سرمو فشار میداد و میلرزید و میگفت بازم. آخر شب بود دیگه هردو خسته بودیم و ستاره برای اولین بار به عمرش با آب کیر و مزش که ناغافل ریخت رو صورت و دهنش آشنا شد ولی کل غذای اون روز رو بالا آورد. اما نمیدونم چرا اما با اون کثیفیها دوباره بغلش کردم بعد با هم رفتیم کمی تمز کردیم خودمونو و تو بغل هم خوابمون برد.
ساعت 2-3 بود دیدم یکی باهام ور میره به زور بیدار شدم دیدم ستاره است که باهام ور میره و کسشو داره میماله به کیرم که کاملا خواب بود. پاشدم گفت اِ بیدار شدی عزیزم؟ واقعیتش خوابم نمیبره و کسم میخاره. یه چند تا عشوه هم اومد که دیدم گل از گلش شکفت. پرسید چه جوری این کارو کردی؟ چی کار؟ بزرگش کردی؟
گفتم نمیدونم. اونقدر خوشش اومد که شروع کرد به خوردنش. من که حشری شده بودم گفت برات میمیرم و خودشو شل کرد و انداخت. دیگه باید بغلش میکردم اونم محکم بغلم کرد و پاهاشو باز کرد. کسش رو با کیرم مالیدم که یه دفعه حشری شد و اومد روم همینطور داشت میمالیدو ول نمیکرد تا هردومون شل شدیم و افتادیم رو هم. بعد چند دقیقه دیدم میخنده و میگه عالی بود چه کیفی داشت. از این به بعد اینجوری باشه؟
وقتی پاشدیم دیدیم آب کیر از تو کسش میاد بیرون و خونی هم هست. بهش گفتم کوست زخم شده درد داری؟ گفت نه خوب میشه شاید به خاطر اینه که زیاد مالوندیمشون.5 ماه بیشتر وقتا کارمون بود که یه روز ستاره گفت سعید بیچاره شدیم
ما سالهاست که از هم بی خبریم و من هر روز به فکرشم اما اون میدونم یه بچه داره.
نوشته: سعید