صدای شرشر دوش آب لاله رو ازخواب بیدارکرد، عقربکهای ساعت رومیزی کوچیک روی میزآرایش ساعت هشت ونیم رو نشون میداد، بدن لختش روی تخت دونفره احساس کوفتگی میکرد، احساس کرختی وسرما،
بسختی بلندشد ولباسهای زیرشو که گوشه تخت انداخته بود روپوشید و پس از شستن دست وصورتش در روشویی دستشویی به قصد روشن کردن اجاقی که کتری چای صبحونه روش بود به آشپزخونه رفت، درحالیکه چشاش هنوزازخواب پفیده بود نگاش به موبایل احسان که روی اوپن بود افتاد، ابتدا رد شد اما احساسات فضولانه زنونه و مشکوک صحبت کردنای چندوقته احسان باعث شدکه دستش سمت گوشی بره و باحالت عجولانه مشغول تفتیش وپرسه زدن توی گوشی موبایل شد، پس از چرخیدن تو صندوق پیام و مشاهده ی چندتاپیامک مناسبتی وشعرومتل، ناگهان توجهش به مخاطبی مشکوک بامحتوای پیامای عاشقانه که به دفعات تکرارشده بود شد، باعجله گوشی خودشو ازاتاق اورد و شماره اون مخاطب رو ذخیره کرد وگوشی رو سرجاش گذاشت، درهمین حین صدای بم مردی که در چاردیواری مرطوب و نمناک حموم مثل اکو میپیچید، صدا زد: لاله حوله رو که به چوب رختی آویزونه بیار برام . . .
صدای لوسی باحالت کشیده ای اومد:الو بله بفرمائید،
تا صدای باریک زن اونطرف خط مثل جیغی ممتد توی گوش لاله پیچید، لاله سراسیمه گوشی رو قطع کرد، براش مسجل شده بود که شوهرعزیزش احسان با این خانوم رابطه داره و به او خیانت کرده، لاله درحالیکه روی تخت باشوک درازکشیده بود گوشی رو پرت کرد گوشه اتاق و قطرات درشت اشکی ازگوشه دوچشمش فرو افتاد ومثل خرده های ریزقندیل درموهای پریشون خرماییش گم شد. براستی چرا احسان به لاله خیانت کرده بود، مگه لاله چی کم داشت؟مگه احسان بارها به او ابرازعشق نکرده بود واز زندگی با او ابرازخوشبختی نکرده بود؟مگه نه لاله در زیبایی توفامیل وآشنا شهره بود؟مگه نه همه دخترای فامیل درحسرت زیبایی لاله کشک رشک میسابیدن؟؟؟این پرسشها که مرتب در ذهن لاله تکرارمیشدمثل بتک سنگینی روح اونو درهم میکوبید…
احسان دریک شرکت نفتی که زمینه کاریش توچاههای حفاری نفت میبود کارمیکرد و درامدش خوب بود وچارده روزکار میکرد و دوهفته استراحت، ظاهرأ تا پیش ازاین قضیه زندگی خوب وآرومی داشتند و بجز تماسهای مشکوک چندوقته احسان چیز دیگری شک لاله را برنتابیده بود، درمدتیکه احسان سرکاربود، یالاله میرفت خونه پدریش و یا بسفارش احسان داداشش علی می اومد خونه و پیش لاله میموند تا تنها نباشه!
ساعت هفت بعدازظهربود ،لاله خودشو روی کاناپه انداخته بود، از رفتن احسان به سرکار دوروزگذشته بود، لاله طی این چند روزه ازشدت فکرو تأسف و یأس و انزجار داغون شده بود، ناگهان مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه ازجاپرید ومثل یک متهم درحال فرار لباس پوشید و بیرون رفت.
کلید ازبیرون درقفل چرخید ولاله باصورتی رنگ پریده وارد خونه شد، یک پلاستیک حامل چند بسته قرص رو انداخت روی اوپن و درحالیکه روسریشو پرت کرد گوشه اتاق، خودشو انداخت روی مبل ودوباره بفکرفرورفت، داشت تمکرکز میکرد که تموم نفرت خودشو جمع کنه تا جرأت خودکشی تو وجودش زبونه بکشه، آره اون باید خودشومیکشت، دیگه زندگی واسش معنا نداشت، مثل یک آذرخش وسرعت یک صاعقه تموم خوشبختی وامیدش به فلاکت و یأس تبدیل شده بود، عشق آتشی اون به احسان حالا تبدیل به نفرت و انزجارشده بود وباخود به این فکرمیکرد که واقعأ حائل ضخیمی بین عشق و نفرت نیست همانطورکه میون سعادت و فلاکت. . .
هرچه تلاش کرد نه او جرأت خودکشی رو داشت و نه با اینکار دل آزرده اش ازبابت رذالت شوهرش خنک میشد، آره او میباید مثل احسان به خود او خیانت کنه، اما باکی ؟ ؟ ؟
هنوز چند دقیقه نگذشته بودکه لاله یاد چشم چرونی های علی داداش شوهرش افتاد که همیشه دنبال فرصت هست تا لحظه ای مناسب برای دید زدن بدن لاله شکارکنه، لاله پی به این موضوع برده بود اماهیچوقت بهش راه نداده بود، اماحالا علی رو واسطه خوبی برای انتقام ازخیانت شوهرش میدید…
گوشی رو ورداشت و شماره سمیرا خواهرشوهرش رو گرفت وپس ازسلام واحوالپرسی های ظاهری ازاو خواست علی رو بفرسته تا تنها نباشه،
بعد ازقطع مکالمه بلند شد و بسمت میز آرایش رفت و بطرز تندی آرایش کرد، اما سرازیرشدن اشکاش باعث شده بود آرایشش بهم بخوره و چندبار مجبوربه تکرارشد، بانگاهی سرد حلقه ازدواجشو نگاه کرد که بطرز احمقانه ای توانگشتش فرورفته بود، درحالیکه دستش بشدت میلرزید حلقه رو دراورد و انداخت پشت قاب عکس کوچکی که دوسال و هفت ماه پیش گرفته شده بود و لبهای خندون خودشو احسان رو تولباس عروسی نشون میداد، صدای آیفون که اومد رشته افکارش پاره شدو باترس واسترس درحالیکه سعی میکرد ریلکس باشه رفت و درو بازکرد . . .
علی رسید، درواحد4که براش بازشد چشماش ازتعجب گرد شد و بانگاه شگفتزده اش به لاله که یک تاپ سبز چسبون و شلوارک جین پوشیده بود میخواست مطمئن شه ایا این همون زن داداش محجوب و بانجابتشه، لاله همچنانکه لبخندتلخ تصنعی به لب نشونده بود گفت، بفرما داخل، نمیای تو؟؟
علی روی مبل نشسته بود و لاله توآشپزخونه داشت از دلستر خانواده تویخچال میریخت توی لیوان براش،
پس ازاینکه لاله دوتالیوان پر دلسترکه بعلت لرزش دستش یکمقدارش ریخته شده بود روسینی روجلوی علی گذاشت، پس ازاحوالپرسی و پرس وجوهای فامیلی مسخره وظاهری، سکوت حکمفرماشد، علی داشت باچشاش لاله رومیخورد مخصوصأ وقتیکه لاله برای پیش بردن نقشه اش مدام پاهاشو این وپا اون پامیکرد وچشای علی روکه روپاهاش که تا بالای زانولخت بود بیشتر غرق تماشا میکرد، علی دیگه جریانو گرفت ازچه قراره و بخیال خودش بعله سروگوش لاله میجنبه و این ضیافت بخاطر اون چیده شده بود، بلاخره علی پسرترگل و ورگلی بود که درعنفوان 22سالگی تموم کمالات یک مرد بالغ رو داشت وبه پندارش قاپ لاله رو دزدیده بود، وقتیکه لاله به بهونه ی جمع کردن لیوانها وسینی از روی میز، خودشو ازفاصله مبلی که علی روش نشسته بود و میز مذکور رد داد و بدنش به علی مالید، طاقت علی سراومد و بسمت لاله هجوم برد و ازپشت بهش چسبید، درحالتی که دستاش رو انداخت دورکمر لاله، شروع به بوکردن و بوسیدن گردن لاله شد، سپس لاله روبرگردوند ولباشو قفل کرد رولبای لاله ، شروع کرد به مکیدن لبای لاله، تن خشکیده لاله مثل مجسمه توچنگ علی ساکن بود و بی حرکت، دراین حین لاله تموم قدرتشو تودستاش جمع کرد و درحالیکه دست علی روگرفت اونو بسمت اتاق و تخت دونفره خودشو احسان کشوند…
لاله خودشو انداخت روتخت و بانگاهش به علی فهموند شروع کنه، علی درحالیکه تیشرت زردش که مارک پولو کلوپ روش بود رو درمی اورد رفت روتخت و شلوارجینش رو هم کند، مثل قحطی زده ها به لاله هجوم برد و شروع به خوردن و مکیدن لبای لاله کرد، پس ازچند دقیقه تاپ تنگ سبزلاله رو دراورد و باچشمایی که از دیدن بدن سفید لاله گرد شده بودن به لاله فهموند سوتینشو بازکنه، وقتیکه سوتین کنار رفت، علی دوتاپستون خوشفرم سفید دید که پایینشون باهاله های صورتی بطرز خوشرنگی پوشیده شده بود، مثل کودک شیرخواری که چند روز ازخوردن شیرمحروم باشه به سینه های لاله حمله کرد، بایک دستش یکیشو میمالوند، ماساژمیداد ،میچلوند و اون یکی رو تودهنش کرده بود میخورد، زبونشو دورتادورهاله میکشید ، کامل که خیسش میکرد ،میرسید به نوک پستونش ،آروم گازمیگرفت ومک میزد، گاهی یک وقفه مینداخت و نفس میگرفت وقربون صدقه لاله میرفت، ازهمون حرفای عاشقانه جعلی که فقط درحد فاصل “نعوض تا نزول” اعتبار دارن و بعدسکس بی معنان، لاله اماهیچ حرفی نمیزد، بالبایی بسته صورتش بسمت سقف اتاق بود وچشاش رو هم بود،
علی هنوز درگیرسینه های لاله بود، بلاخره فارغ که شد، بسمت گردن لاله خیز ورداشت وشروع کرد به لیسیدن گلوش، گاهی بومیکرد، گاهی لیس میزد، گاهی هم بوس، درست مثل سگ گرسنه ای که ازشوق رسیدن به یک استخوون دستپاچه میشه و نمیدونه چیکارکنه، بابوسه های ریز وممتد بالاتنه لاله روغرق بوسه کرد، سپس از شکاف میون پستونا لاله بالیس وزبون تاپایین رفت ورسید به ناف، زبونشو شق کرد و تو انحنای نافش میچرخوند، بعدازاینکه کامل زبونش ازاصطحکاک با پوست لاله خشک وبی آب شد، دستاشو انداخت دورکمرلاله و شلوارک لی لاله رو که حالت کشی داشت رو پایین کشید،وااااای چی میدید یک کوس سفید و برآمده که مثل یک گل بین پاها لاله قرار داشت ، احساس غریزی علی مجبورش کرد ناخودآگاه زبونشو بکشه روش، که بمحض برخورد لاله یک ناله خفیف طویل بادهانی بسته کرد ، علی شروع به خوردن کوس لاله کرد، زبونشو کامل میکشید روکوسش، باانگشتاش لاشو بازمیکرد وزبونشو که مثل مارشکل داده بود توکوسش میچرخوند، چوچولشو لیس میزد و گاهی انگشتشو یکی دوبند فرو میکرد ودرمی اورد، پس از پنج شش دقیقه علی بلند شد وکیرشق شدش رو جلوی دهن لاله گذاشت و گفت عزیزم بخوور، لاله باچشای نیمه باز وبیتفاوت یک لبخند تلخی زد که شبیه لبخندای دیوونه ها معلوم نبود پشتش خنده هست یاگریه، شادی هست یاغصه،
علی بیخیال ساک زدن لاله شد ودوباره بین پاهای لاله قرارگرفت و درحالیکه با دستش کلاهک بادکرده کیرشو به داخل کوس لاله هدایت میکرد، باصدایی که ازفرط شهوت ازاعماق گلو بلندمیشد میگفت: اووووف قربون کوست برم، چه تنگ وداغه، آیییییی سوختم وآروم کیرشو تا انتها توکوس لاله جاداد، دراین حین لاله که کوسش ازکیرعلی پرشده بود یک آه کشید ودوباره چشاشو بست، علی که کیرش تا دسته نشسته بود همونطورکه نگه داشت بودخم شد ولباشو گذاشت رولبای سرد لاله ودوباره بلندشدو آروم شروع به تلنبه کرد، کیرشو تا کلاهک بیرون میکشید ودوباره فرومیکرد، همیشه توکف چنین لحظه ای بود، ریتم تلنبه زدن رو تندترکرد و باصدای نیمه گرفته اش قربون وصدقه لاله میرفت، فدات بشم عشقم، بلاخره مال من شدی، میدونی چندوقته توکفت هستم زن داداش، ازهمون وقتیکه اسی”احسان” عقدت کرد من عاشقت بودم و بهش حسادت میکردم، اووووف عاشقتم، حرفای علی که یک دستشو بکمرش زده بود و بادست دیگه اش پای لاله رو گرفته بود وتلنبه میزد، لاله رو یاد حرفا احسان انداخت، چشای بی تحرک و مرده وار لاله که به سقف دوخته شده بود خیس شد وازگوشه دوچشمش قطرات درشت وشفاف اشک فروافتاد و میون موهای پریشون خرماییش گم شد، علی سرعت تلنبه زدنشو به حداکثر رسوند، بدنش عرق کرده بود،محکم خودشو به لاله میکوبید، برخورد بدن علی باتن لاله باعث شده بود پستوناش مثل ژله بلرزه وبالاوپایین بره، علی باصدای بلند وآه های طولانی ارضاشد وتموم آب منی خودشو توکوس لاله ریخت، بعدش خم شد ولبای سرد لاله رو به نشون تشکر به دهن گرفت وچنان ازشوق این عشقبازی غیرمنتظره شادمان بود که متوجه رد اشکای لاله که دوجاده باریک نمناک توچهرش ساخته بود نشد . . .
. . .
علی ازخواب بلند که شد عقربکهای ساعت کوچک روی میزآرایش ساعت هشت ونیم رو نشون میداد، بدن لختش روتخت دونفره احساس کوفتگی میکرد، احساس کرختگی وسرما،
برای چندلحظه نفهمیدتوچه شرایط ومکانی قرار داره، یادش که اومد دیشب بالاله عشقبازی کرده احساس کیف وسرخوشی بهش دست داد، به پشت سرش که لاله درازکشیده بود برگشت تا لاله رو ازخواب بیدارکنه، اما نزدیکترکه شد و نگاهش افتاد به چهره لاله که به یک پهلو افتاده بود شوکه شد…از دهان نیمه بازلاله کف سفید و کشداری بروی پوکه های خالی قرص میریخت !
نوشته: آذرخش کبود