سلام
اسم من وحيد هستش در تبريز زندگى ميكنم الان ترم آخر كارشناسى هستم ماجرا بر ميگرده دو سال پيش كه كاردانى رو ميخوندم
پس از اينكه كنكور دانشگاه آزاد قبول شدم رفتم دانشگاه ؛(هر كى دانشگاه رفته جو دانشگاه رو ميدونه)ترم سوم دانشگاه بودم كه با دخترى آشنا شدم ؛اسمش آيسان بود؛دخترى آرام و مودب بود؛بعدا وقتى دوستام فهميدن من باهاش دوست شدم تعجب ميكردم كه چطور من اونو راضى كردم كه باهام دوست بشه؛آخه دختره سربه زيرى بود؛
بلاخره دوستى ما ادامه يافت؛ما باهم خيلى صميمى بوديم حتى تصميم گرفتيم بعدا باهم ازدواج كنيم؛بعد از اين تصميم ديگه رابطه ما فرق كرد مثل زن و شوهر ها باهم رفتار ميكرديم يواش يواش اسمس هاى خنده دار سكسى به هم ميفرستاديم؛آيسان هم حرف هاى سكسى ميزد؛خونه آيسان نزديك يه باغ بود كه توش درخت ميوه زياد داشت؛من يه روز به بهانه اون باغ رفتم به سمت خونشون؛از باغ بهش زنگ زدم؛نگفتم كه نزديك خونشونم؛بعد از احوالپرسى به آيسان گفتم كجايى؟ آيسان هم در جواب گفت:خونه هستم و تنهام.به شوخى گفتم:آيسان جان دوست داشتى الان پيش هم بوديم.آيسان يه آهى كشيدو گفت:آره آرزومه.
منم خواستم از فرصت استفاده كنم گفتم: پس آيسان جان درو باز كن كه آومدم.اول باور نكرد بعد گفتم درو باز كن تا ببين،همون لحظه ديدم سراسيمه درو باز كرد طورى كه فراموش كرده بود چادر سرش كنه؛فورا پريدم داخل تا كسى منو نبينه.آيسان حول شده بود خواهش ميكرد كه از خونشون برم چون ميترسيد مامانش بياد خونه؛بهش كمى دلدارى دادم گفتم كه زود ميرم؛ديگه چاره اى نداشت،باهم رفتيم داخل،بعد كه به خودش آومد فهميد كه با تاپ و شلوار پيشم وايساده،خواست بره كه نذاشتم گفتم:من كه تو رو اينطورى ديدم ديگه ميخواى لباس بپوشى كه چى بشه،قبول كرد و نشست پيشم؛شروع كردن به مخ زنى،بهش گفتم آدم از شوهرش اينگونه پذيرايى ميكنه يه بوسى يه بغل كردنى،گفت:برو بابا حال داريا زود برو الان مامانم مياد.
به حرفش گوش ندادم و كشيدم طرف خود خواستم ببوسمش كه خودشو عقب ميكشيد،به زور بوسيدمش و دستمو رو پشتم كشيدم،التماس ميكرد كه كارى نكنم؛منم كه حشرى شده بودم دستم از پشت داخل لباسش كردم ديدم داره كم كم حال ميكنه اما بازم مقاومت ميكرد،همین لحظه خوابوندمش زمين و افتادم روش،لبام رو لباش گذاشتم خيلى حال ميداد بعد از روش بلند شدم خواستم برشگردونم كه بلند شد التماس كرد كه تموم كنم ولى من دست بردار نبودم تازه داشتم حال ميكردم رو شكم خوابوندمش تاپش را دادم بالا كه نذاشت بيشتر بالا بدم گفت به خدا داد ميزنم ها خجالت نميكشى،منم ديدم ناراحت ميشه همون جورى از روى لباس خودمو بهش مى ماليدم اندام خوبى داشت؛برگشت گفت:منم دوست دارم باهات سكس كنم ولى اينجا جاش نيست بذار بعدا يه جاى دنج باهم حال ميكنيم،منم چیزی نگفتم و لبامو رو لباش گذاشتم؛در همين لحظه صداى باز شدن در خونشون آومد اشتباه نكنم مادرش بود؛آيسان رنگش پريد؛تو اون لحظه مات مونده بوديم كه چيكار كنيم؛ آيسان زود منو به اتاقى برد اونجا يه كمدى بود رفتم اونجا قايم شدم،راستش خودم هم بدجورى ترسيده بودم اگه مامانش ميدونست من و آيسان رابطه داريم پدرم در ميومد؛
خلاصه مادرش آومد تو رنگ و حال آيسان رو ديد؛ازش پرسيد كه چى شده كه آيسان گفت فشارش پايين آومده ؛مادرش هم در حال صحبت كردن ميومد طرف اتاق ؛قلبم داشت از جاش بيرون ميومد كه آيسان جلوشو گرفت نذاشت بياد اتاق.مامانش گفت معلومه تو چته ميخوام برم اتاق لباسامو عوض كنم؛آيسان اومد جلوى كمد تا مامانش كمدو باز نكنه،مامانش همون جا لباساش رو عوض كرد مانتوشو درآورد و يه تاپ تنش بود سينه هاش خيلى گنده بود شلوارش رو درآورد يه شورت صورتى رنگى داشت همون لحظه با اينكه ميترسيدم كيرم راست شده بود؛مامانش شلوار ديگه اى رو پوشيد از اتاق رفت وقتى رفت يه هويى گفت آيسان اين گوشى مال كيه زمين افتاده،همون لحظه دست تو جيبم كردم ديدم گوشيم نيست وفهميدم هنگام حال كردن با آيسان افتاده زمين،حالا بيا و درست كن؛آيسان هم خوشبختانه فورا گفت مال مينا (دختر همسايه) هستش اشكال داشت آورد درستش كنم،مادرش كه سر از كار آيسان در نياورد نشست و آيسان برا مامانش چاي آورد،منم با خودم گفتم بدبخت شدم حالا چطورى از اونجا بيام بيرون؛يك ساعت گذشت آيسان هم ديگه تو حال خودش نبود مامانش گفت:آيسان امروز حالت خيلى بده،چي شده ،چيزى خوردى كه فشارت پايينه؛ميخواى ببرمت دكتر،همون كه مامانش گفت دكتر آيسان گفت :آره مامان بيا بريم دكتر.
تو دلم گفتم آفرين به اين هوشت ،بلاخره لباساشون رو پوشيدن رفتند دكتر،بعد از 10 دقيقه از كمد آومدم بيرون با ترس و لرز از خونه زدم بيرون،بعدا كه با آيسان حرف زدم گفت كه يه آمپول هم الكى بهش زدن تو گوشى همش بهم فوش ميداد.
بعد ها ارديبهشت ماه بود كه قرار شد يه اردوى دانشجويى برگزار بشه كه فقط دخترا رو ميبردن؛منم فرصت رو غنميت دونستم و به آيسان گفتم به خانوادت بگو ميرم اردو ولى به جاى اردو باهم ميريم عشق و حال؛اولش آيسان قبول نمى كرد بعد راضيش كردم كه به قولش عمل كنه و بريم عشق و حال؛حالا فقط دنبال يه جاى دنج بودم كه بريم واسه عشق و حال؛البته اينو بگم كه خونه خودمون هيچ وقت خلوت نميشد همش رفت و آمد توش زياده واسه اين بايد يه جاى مناسب پيدا ميكردم.
بعد از فكر كردن يه چيزايى به ذهنم رسيد؛به آيسان گفتم شناسنامه اش رو هم برداره؛منم به خونواده گفتم با دوستان ميريم گردش،
با آيسان قرار گذاشتم،رفتم پيش دوستم و ماشينش رو واسه يك روز گرفتم؛با ماشين رفتم سر قرار ديدم بله آيسان خانم با يه تيپ خوشگل و مامانى اونجا وايساده؛كنارش وايسادم تا ديد منم فورا سوار شد؛بعد باهم رفتيم؛آيسان گفت كجا ميريم گفتم اروميه،گفت ارومیه واسه چی گفتم بشین خودت میفهمی
اولين هتل كه ديدم نگه داشتم رفتم داخل تا ببینم اتاق خالی دارن یا نه؟
مهماندار مشغول بود و با تلفن حرف میزد وقتی پرسیدم گفت آره اتاق خالی داریم گفت شناسنامه هاتونو بدین شناسنامه ها رو گرفت از شانس ما بدون اينكه نگاه كنه ازدواج كرديم يا نه كليد اتاق رو داد؛منم كه منتظر همين لحظه بودم دست آيسان رو گرفتم بردم اتاق؛وارد اتاق كه شديم درو بستم دیگه هیچ کس مزاحم ما نبود برای اینکه لفتش ندم فورا آيسان رو بغل كردم،گرماى بدنش بيشتر منو حشرى ميكرد؛ دستامو به سينه هاش رسوندم و از رو مانتو سينه هاش روماليدم و گردنش رو ميبوسيدم؛همون جورى بردمش جلو ،بعد افتاديم رو تخت شروع کردم دكمه هاى مانتوش رو باز كردم؛شلوارش رو به زور كشيدم پايين و از پاهاش درآوردم،يه شورت سیاه پاش بود ؛تاپش رو دادم بالا بعد خودش از تنش در آورد حالا ديگه با شورت و كرست جلوم بود ؛آيسان هم لباس هاى منو درآورد،كيرم بدجور سيخ شده بود وقتى شلوارم رو درآورد كيرم از لاى شورتم بيرون زده بود كيرم رو با دستش گرفت و حسابى ماليد گفتم بخورش اصلا قبول نكرد يه تف انداخت روش و با دستش بالا و پايين ميكرد آنقدر بالا پایین کرد که کیرم داشت از جاش در میومد کم کم داشت آبم ميومد كه زدم كنار كرستش رو باز كردم سينه هاش افتاد بيرون؛ سينه هاش حرف نداشت نوك سينه هاش از شهوت محكم شده بودن؛شروع كردم به خوردن سينه هاش با يه دستم هم رو كسش ميكشيدم؛
از سينه هاش آرام آرام اومدم تا به كسش رسيدم ؛شورتش رو با دندونام كشيدم پايين عجب كوسى داشت حتى يه دونه مو هم نداشت،شروع كردم به ليسيدن آنقدر كسش رو خوردم كه از حال داشت جيغ ميزد و هى چنگ ميزد؛لاى كسش رو با زبونم وا كردم و با زبونم عقب جلو ميكردم كه يه لحظه به لرزش افتاد فهميدم كه ارضا شد؛به پشت خوابيدم و كشيدم طرف خودم كيرم جلو صورتش قرار دادم اصلا دوست نداشت كه كيرمو بخوره ولى به زور راضيش كردم اونم فقط سر كيرمو مك ميزد ؛چون دختر بود نميتونستم از کسش بکنم واسه اين رو شكم خوابوندمش ،شروع كردم به مالش كونش،هر از گاهى كسش رو ميماليدم،بعد انگشتم رو به آرامى داخل كونش كردم كون خيلى تنگى داشت همين كه دستمو عقب جلو ميكردم جيغ كشيد و از درد تشك رو گاز ميگرفت که یه لحظه پا شد گفت که نمی خوام بدم درد داره تو رو خدا اینجوری نکن میخوای لاپایی بذار
گفتم اولش اینجوریه بعدا عادت میکنی بلاخره یه طوری راضیش کردم که دراز بکشه ایندفعه یه باش گذاشتم زیر شکمش و انگشتمو عقب جلو كردم تا كونش حسابی باز شد خوابيدم روش و سر كيرم رو گذاشتم سوراخ كونش كه يه لحظه فرياد كشيد،جرم خوردم بكش بيرون؛ولى من دست بردار نبودم دستمو جلو دهنش گرفتم تا زياد صدا نكنه كه داشت دستمو گاز ميگرفت؛يه لحظه با تمام توان كيرم كردم تو كونش ديگه داشت گريه ميكرد و فوش ميداد دیگه از دستش خسته شده بودم و به حرفاش گوش نمی دادم؛بعد از چند بار تلمبه زدن ديدم عادت كرد و داشت حال ميكرد؛بلند شدم و به حالت چهار دست و پاش كردم و شروع كردم به تلمبه زدن آنقدر تلمبه زدم كه خسته شدم
آيسان هم نمی دونم اون لحظه چطور حشرى شده بود که هى ميگفت بكن محكم تر بكن آه جون دارم جر ميخورم، جرم بده كونمو پاره كن وای دارم کون میدم وایییییی وایییییی وایییییی؛منم كه با اين حرفا حشرم زد بالا با قدرت تلمبه ميزدم ؛داشت آبم ميومد كه كيرم رو از كونش كشيدم بيرون كه كمي از آبم تو كونش ريخت و بقيش ريخت رو تشك؛بيحال افتادم روش و از لباش يه بوسه زدم و تو بغل هم خوابيديم يك ساعت بعد بلند شدم ديدم آيسان با كيرم ور ميره وكيرمو رو كسش ميماله؛با اينكه خسته بودم ولى كيرمو رو كسش ماليدم بعد کیرمو گذاشتم لاى پاش كه وقتى عقب جلو ميكردم به كسش ميخورد؛بعد از چند بار جلو عقب كردن ديدم ارضا شد؛سريع پاشدم رفتم يه دوش گرفتم و زنگ زدم واسمون غذا آوردن؛بعد از غذا وسایلمو رو جمع کردیم که بریم رفتم کلید اتاق رو تحویل بدم که دیدم مهماندار چپ چپ نگام میکنه کلید دادم گفتم شناسنامه ها رو بدین میخواهیم بریم
مهماندار گفت کجا میخواین بریم میخوام زنگ بزنم پلیس ببینم شما چه نسبتی با هم دارین منو آیسان که حول شده بودیم گفتیم خوب زنو شوهریم دیگه مهماندار گفت خیلی خوب اگه زنو شوهرین بذارین پلیس بیاد تا همه چی معلوم بشه میخواست زنگ بزنه نذاشتم دیگه چاره ای نداشتم گفتم بابا یه غلطی کردیم تو رو خدا بذار بریم دیگه از این غلطها نمیکنیم خلاصه راضیش کردیم و از اونجا آمدیم بیرون
واسه اینکه حالمون گرفته شده بود رفتيم شهربازى تا اونجا حالمون جا بیاد بعد از گردش و تفریح از آنجا هم مستقيم رفتيم تبريز؛آيسان رو كمى مونده به خونشون رها كردم ؛خودم هم رفتم خونه،
اين بود داستان منو آيسان،اميدوارم لذت برده باشيد،اگه زياد كشش دادم ببخشيد ،سعى كردم واقعيت رو بگم..
نوشته: وحید