ترم یک بودم یه درسی رو با یه استاد خانم داشتم که هم درسش خوب بود هم استادش اما مشکلش اینجا بود که کلاس صبح زود بود و من شاید بیش از نصف کلاس هاش رو نرفتم و وقتی هم میرفتم واقعا از نحوه درس دادن و حرف زدنش لذت میبردم خیلی جدی بود و همیشه یه مانتو نه زیاد گشاد و بلند میپوشید با کفش پاشنه بلند قیافش هم نمیتونم بگم حوری بود ولی خب هرکس معیار هایی داره برای خوشگلی و از نظر من واقعا خوشگل بود اما بقیه بچه ها هیچ نظری نداشتن بهش ،تو کلاس هم موقع حرف زدن فقط زل میزد به چشمای دانشجو ها که اکثرا از این کارش ناراضی بودن میگفتن هروقت نگاه میکنه ما فوری کتاب رو نگاه می کنیم ولی من برعکس اونا وقتی نگام میکرد تا اخرین لحظه زل میزدم بهش و اخر خودش مجبور میشد نگاهشو ازم بدزده ،قشنگ یادمه یه جلسه نزدیک به دو دقیقه نگام کرد منم همینطوری نگاش کردم بعد نشست گفت درس رو بیخیال شروع کرد از راه های ارتباط برقرار کردن گفتن که موثر ترینش هم ارتباط چشمی بود ولی تا اون موقع هیچ حسی نداشتم چون هنوز ترم یک بودیم و جوگیر و در عین حال مثل سگ از استاد ها میترسیدیم خلاصه امتحانا رسید و از شانس تخمی من روز امتحان همون درس مریض شدم و کلا نرفتم امتحان و درس حذف شد گفتم عیب نداره تابستان دوباره باهاش برمیدارم ولی ترم تابستان کلا ایشون نبودن و مجبور شدم با یه استاد دیگه بردارم که بخاطر مشغله زیاد گیم و فیلم و .. بازم نتونستم بخونم و نرفتم و حذف کردم…
***
اواخر تابستون بود رفته بودم واسه تسویه که دوباره همون استاد رو دیدم ، تو این مدت به کل فراموشش کرده بودم گفت چه خبرا تا جایی که یادمه امتحان نیومدی منم همه ماجرا رو بهش گفتم ، گفت عیب نداره ترم بعد هستم با خودم بردار یه کاریش میکنیم ، تقریبا ده روز بعد حرف زدنمون ترم بعد شروع شد وجلسه اول که با ایشون کلاس داشتیم کلا سه نفر اومده بودن که استاد هم اومد دید وضعیت رو گفت پس کلاس تشکیل نمیشه بریم اون دوتا پسر زود پاشدن رفتن منم خواستم برم گفت شما یه لحظه بشین کارت دارم مثل گوسفند سرمو انداختم پایین برگشتم نشستم
گفت چرا نمیتونی این درس رو پاس کنی گفتم استاد این درس یکمی سخته منم موقع هردوتا امتحان شرایط جوری شد که اصلا نتونستم بخونم گفت نخواستی یا نتونستی گفتم دفعه اول نتونستم دفعه دوم حوصله نداشتم گفت من این ترم روزای دوشنبه از ساعت چهار به بعد بیکارم اگه خواستی بیا اتاقم هفته ای یه ساعت باهم کار کنیم دیگه لازم نیست موقع امتحان زیاد بخونی گفتم نه استاد نمیخوام مایه زحمت بشم گفت زحمت چیه من از این کار لذت میبرم همین الان خیلی از دانشجو ها میان اتاقم واسه درس گفتم چشم فردا میام ، خدافظی کرد و رفت یه جورایی تو شوک بودم استاد به این مغروری میخواست مفت بهم خصوصی درس بده رفتم بیرون یکی از دخترای ترم بالا که از طریق گروه وایبر باهاش ارتباط داشتم دیدمش ازش پرسیدم تا حالا شده کسی از بچه های شما بره اتاق خانم فلانی تا ازش درس یاد بگیره گفت دلت خوشه ها کسی حق نداره بره اتاق اون ازش سوال بپرسه چه برسه واسه درس خوندن ، دیگه همه چی واسم عجیب بود، اون یک یک روز واسم یکسال گذشت تا فردا عصر بشه و من برم پیشش ،فرداش ساعت چهار رفتم سمت اتاق اساتید یکی یکی اتاق هارو گشتم ولی پیدا نکردم از یکی پرسیدم اتاق خانم فلانی کجاست گفت همینجا دیدم نوشته معاونت دانشکده گفتم نه بابا، خانم این کارست در زدم رفتم تو سرش تو گوشی بود گفت خوش اومدی بیا بشین بعد رفت در رو قفل کرد اومد نشست پشت میز
اولش یکم از معدل و وضعیت درسا پرسید بعد در مورد خودم که شاغلم بیکارم بعدش گفت یه ساعتی که اینجا بهت یاد میدم خوب گوش کنی اصلا لازم نیست بیای کلاس فقط برو این چند صفحه جزوه ای که هرجلسه اینجا مینویسیم رو بخون 20میگیری گفتم چشم استاد گفت حالا صندلیتو بیار اینجا بشین پیش من تا شروع کنیم رفتم صندلیمو گذاشتم کنارش اونم یکم رفت سمت دیوار و شروع کرد درس دادن منم خوب گوش میکردم ولی گاها نگام میافتاد به سینه ها و روناش و حواسم پرت میشد ولی چیزی که نظرمو جلب کرد لبای فوق العادش بود که تا حالا متوجه نشده بود ولی الان از چند سانتی متری میدیدمشون، یه عطر فوق العاده زده بود با یه ارایش ملایم و لباس همیشگیش ، بعد نیم ساعت گفت یکم استراحت کنیم بعد گوشیش رو از کیفش در اورد و یکم باهاش ور رفت یه لحظه تصویر زمینشو دیدم که یه بچه رو بغل کرده با فضولی تمام گفتم استاد بچتونه اولش تعجب کرد بعد گفت نه بابا من کی ازدواج کردم که بچه داشته باشم بچه خواهرمه گفتم خدا نگهش داره گفت میدونم الان تعجب کردی ولی تا حالا به هیچکدوم از دانشجو ها نگفتم ولی دیگه حالا که بحثش شد بگم من 35 سالمه و مجردم هیچی نگفتم با یه لبخند سرمو به نشانه تایید تکون دادم گفت الان نمیری پیش دوستات بگی یه خبر داغ از خانم فلانی دارم گفتم نه استاد این چه حرفیه اصلا چه کاریه گفت باشه درس رو شروع کنیم حین درس دادنش هم یه چند نفر در زدن و دستگیره در رو چرخوندن ولی در قفل بود و ایشون هیچ توجهی نکردن من یه پیرهن استین کوتاه تنگ پوشیده بودم کولر هم روشن بود که کم کم داشت سردم میشد خواستم ازش اجازه بگیرم کولر رو خاموش کنم ولی وقتی داشت درس رو توضیح میداد نمیدونم من تکون خوردم یا اون تکون خورد یه چند ثانیه ای بازو هامون چسبید به هم و حس کردم همه ی بدنم داغ شد اونم یه تکونی خورد و فوری خودشو کشید اونور ولی دیگه تا آخرش حواس هردومون پرت شده بود و اون روز دیگه اصلا نگام نکرد منم زود خدافظی کردم و زدم بیرون کل هفته رو تو فکرش بودم و لحظه شماری میکردم تا بازم برم اتاقش ولی یه روز قبلش باهاش کلاس داشتم با این که خودش گفته بود لازم نیست بیای ولی من بدون جزوه و کتاب رفتم کلاسش و نشستم ردیف دوم وقتی درس میداد همه مینوشتن ولی من صاف نگاش میکردم اونم هی برمیگشت نگام میکرد دیگه کم کم با خودم میگفتم یه چیزی بین ما هست ولی بازم اون حس ترسی که بین استاد و دانشجو بود هنوز تو وجود من بود که باعث میشد فکرای اضافی نکنم کلاس تموم شد و استاد به سرعت کلاس رو ترک کرد فرداش رفتم اتاقش بازم سرش تو گوشی بود گفت در رو قفل کن بیا
رفتم نشستم و سلام دادم هیچی نگفت، بعد چند ثانیه با یه لحن اروم گفت گفته بودم لازم نیست بیای سر کلاس گفتم همینجوری اومدم گفت خب من اینجا همه چیو میگم دیگه چرا میای گفتم نمیشه بیام بشینم الکی، گفت از نظر من وقت تلف کردنه، گفتم اخه دوست دارم تو کلاس شما باشم سرشو اورد بالا یکم نگام کرد گفت هرجور راحتی حالا صندلیتو بیار شروع کنیم دفعه پیش خودشو کشید سمت دیوار اما این دفعه تکون نخورد منم دیگه چسبیده بودم بهش ولی اون توجهی نمیکرد حس میکردم پهلوم داره میلیمتری میخوره بهش و اصلا راحت نبودم چند بار هم دستم و بازوم بهش خورد ولی اون هیچ واکنشی نشون نمیداد ،پنج شش جلسه همینجوری گذشت یکم باهم صمیمی شده بودیم و شمارشو داده بود بهم که قبل از اومدن زنگ بزنم اخه چند بار رفتم دیدم نیست ، با رفتاری که باهام داشت و روز به روز مهربون تر میشد و مخصوصا این که به اسم کوچیک صدام میکرد و شوخی میکرد و میخندید دیگه جرات داشتم که احساس کنم دوسش دارم و همه روز ها بهش فکر کنم , بعد از از کار افتادن وایبر تازه تلگرام نصب کرده بودم یکم باهاش ور رفتم تا یاد گرفتم کار کردن باهاش چجوریه و بعد گوشی رو گذاشتم و شارژ خواستم نت رو خاموش کنم که دیدم یه پیام از تلگرام اومد از استاد بود نوشته بود سلام بیداری اولین بار بود که اون باهام تماس میگرفت یا پیام میفرستاد گفتم سلام استاد بله بیدارم ،یه عکس نوشته گذاشته بود رو پروفایلش که نوشته بود “ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم”. گفت شرمنده مزاحم شدم من الان بیمارستان پیش مامانمم فکر کنم فردا هم اینجا باشم پس کلاس فردا تعطیله ، تو اون لحظه کلی فکر به سرم زد گفتم اخه کدوم استادی تو اون شرایط به فکر دانشجوئه که فردا نره تو دانشگاه معطل بشه بعد گفتم شاید کمک لازم داره یا شایدم حوصلش سر رفته پی ام داده گفتم استاد خدا بد نده چی شده گفت هیچی مامانم سرطان لوزالمعده داره خیلی وقتا اینجوری حالش بد میشه میارمش بیمارستان گفتم خدا شفاشون بده ایشالا اگه کمکی از دست من برمیاد توروخدا بگین گفت نه مرسی فکر کنم یه دوروز اینجا پیشش بمونم و بعد باز ببرمش خونه و اونجا شیمی درمانی رو ادامه بده گفتم استاد چرا جوری میحرفین که انگار تنها هستین و هیچکس کمک نمیکنه؟ گفت خب تنها هستم دیگه هیچکس نیست تو این شرایط به دادم برسه ،معلوم بود دلش پره و منم همه چیو فهمیدم انگار پی ام داده بود که باهام بحرفه و خودشو خالی کنه، گفتم پس برادرا و خواهراتون هیچکدوم نمیان یعنی؟ گفت نه اونا ایران نیستن ، دیدم همینجوری داره تایپ میکنه منم هیچی ننوشتم بعد یه سه دقیقه ای یه متن طولانی اومد که خلاصش این بود که من همیشه تنها بودم و از وقتی یادم میاد مامانم مریض بوده و کاراش به عهده منه و تا حالا نشده یکی بیاد ازم بپرسه که تو هم مشکل داری یا نه اصلا چته ،حرفاش واقعا ناراحتم کرد یه لحظه شرایطشو تصور کردم یه زن که هیچکسو نداره و الان مامانش تو بیمارستانه و خودش تنها پیش اون، واقعا خب سخت بود گفتم میخواین بیام یکم از نزدیک حرف بزنیم؟ گفت نه تو بخواب گفتم الان با حرفای شما من خوابم نمیبره اونجا جایی هست که بشینیم نیم ساعت حرف بزنیم ؟گفت اره هست اگه خانوادت چیزی نمیگن بیا، خانوادم که اگه این وقت شب بیرون میرفتم میکشتنم ولی اروم رفتم بابامو بیدار کردم , گفتم دوستم مامانش حالش بد شده سوییچ ماشینو بده ببریمش دکتر اون بدبختم زود باور کرد گفت کمک لازمه منم بیام گفتم نه میبریمش درمونگاه محلشون گفت باشه کمک لازم بود زنگ بزن گفتم چشم و فوری از خونه زدم بیرون به استاد پی ام دادم شام خوردین؟ گفت نه فقط یه کیک و شیرکاکائو خوردم ، همه جارو گشتم ولی هیچی نبود فقط یه رستوران باز بود که مرغ بریان داشت یه مرغ بریان گرفتم با نوشابه و رفتم بیمارستان بهش پی ام دادم من تو محوطه بیمارستانم فوری اومد پایین ولی چیزی که میدیدم باور کردنی نبود اخه تو دانشگاه همیشه یه مقنعه و یه مانتو سیاه بلند میپوشید ولی ایندفعه لباس یکدست سفید شلوار نسبتا تنگ و مانتو خیلی کوتاه و یه شال سفید که موهاش ریخته بود یه سمت صورتش.
همیشه عاشق اینطور زن ها بودم که نه سینشون بزرگ بود نه باسنشون یه بدن لاغر و یکدست داشتن حالا این استاد ما دقیقا اونطوری بود بعلاوه یه قیافه فوقالعاده، تا منو دید گفت مرسی که اومدی داشتم خفه میشدم از تنهایی و بغض، بعد نایلون رو تو دستم دید گفت این چیه گفتم شامه ،منم نخوردم (مثل خر خورده بودم) یه چیزی گرفتم بخوریم گفت من اهل تعارف نیستم دارم از گشنگی میمیرم بیا رو چمن بشینیم بخوریم رفتیم رو چمن گفتم استاد خیسه ها لباستون کلا سبز میشه گفت ای بابا پس کجا بریم گفتم بریم ماشین گفت اره ماشین من همینجا تو حیاطه بیا بریم، یه اوپتیما سفید بود رفتیم سوار شدیم گفت خونوادت چیزی نگفتن که این وقت شب اومدی گفتم راستش الکی دروغ گفتم که مامان دوستم مریضه و اونو میبریم دکتر گفت اخه چرا دروغ گفتی واجب نبود که گفتم برای من واجب بود بیام شما شام هم که نخوردین تنها هم که هستین ،گفت مرسی ممنونم ازت حالا این شام چی هست باز کن ببینیم گفتم شرمنده همه جا بسته بود فقط این مرغ رو تونستم پیدا کنم گفت خیلی هم خوبه دستت درد نکنه بعد دوتایی افتادیم به جون مرغ منم که انگار نه انگار شام خوردم اونم انگار نه انگار که استاد منه تو عرض ده دقیقه مرغ نابود شد گفت مرسی واقعا چسبید منم خر کیف شدم گفتم خواهش میکنم بعد رفتم ظرف و اشغال هارو انداختم سطل اشغال و از دور دیدم که داره به اینه نگاه میکنه و رژ لب میزنه یکم لفتش دادم تا کارش تموم شه برم , رفتم نشستم ماشین گفتم استاد شما که الان تنهایین فکر کنین من داداش کوچیکتونم یا اصلا فکر کنین بچتونم هرکاری داشتین بهم بگین گفت ساکت شو من چند سالمه مگه بچه اندازه تو داشته باشم خوبه سنمو بهت گفتم گفتم حالا باشه شما منو داداش خودتون بدونین و هرکاری داشتین بهم بگین گفت تو همون دانشجوی منی که از برادرم عزیزتری واسم و چشم از این به بعد کاری داشتم بهت میگم حتما، دیگه خیلی راحت باهاش حرف میزدم گفتم استاد من اصلا فکرشو نمیکردم یه روز بتونم با استاد سختگیر و جدی و مغروری مثل شما.. گفت جدی من مغرورم؟ گفتم خب همه اینو میگن گفت همه رو ول کن واسه تو مغرور بودم تا حالا؟ گفتم نه راستش گفت پس با هرکس یه جوری هستم گفتم بله درست میگین گفت حس میکنم امشب نسبت به گذشته باهام راحت تری گفتم اخه امشب کلا فرق دارین هم رفتارتون هم لباستون گفت بله میدونم ولی تو سعی کن همیشه اینجوری باشی من تو دانشگاه مجبورم ولی تو که مجبور نیستی گفتم سعی میکنم یکم حرف زدیم در مورد مامانش که گفت دکتر گفته تا سه ماه زندست و کلی گریه کرد که تو دنیا فقط مامانشو داره الان که من جوگیر شدم و گفتم نگران نباشین استاد ایشالا مامانتون خوب میشه ولی هر اتفاقی که بیافته بدونید من هستم باهاتون.
احساس کردم با این حرفم اروم شد ولی احساسم اشتباه بود انگار و ناراحت شد از گفتن جمله هر اتفاقی افتاد واسه همین یکم چرت و پرت گفتم و حالش اومد سرجاش ساعت 3شب شده بود گفت دیگه برو دیرت شده نگران میشن ، از اون شب به بعد تقریبا هر دو شب یه بار یا هرشب تو تلگرام یکم باهم حرف میزدیم ولی تو کلاس اصلا یه کلمه هم باهام حرف نمیزد ونمیدونم چرا دیگه نگام هم نمیکرد و وقتی اون یه ساعت همیشگی رو میرفتم اتاقش دیگه درس هم نمیداد و میگفت من بیست میدم بهت و بجاش کلی حرف میزدیم همون روزا بابام یه شق القمری کرد و یه پژو 405مدل 86واسم خرید که واقعا زندگیم از این رو به اون رو شد و دیگه راحت رفت و امد میکردم و همه جا راحت میرفتم, تقریبا اواخر پاییز بود که یادم نمیاد به چه مناسبت ولی چند روز پشت سر هم تعطیل بود که تصمیم گرفتیم با دوستان چند روز بریم شمال ، رفتیم کلاردشت و یکی از بچه ها فامیلشون اونجا یه سوییت داشت ، همون روز اول کلی خوش گذشت ولی تو این خوش گذرونی ها نمیتونستم استاد رو فراموش کنم شب ساعت دوازده بود که بهش پی ام دادم ولی انلاین هم نشد جواب بده اخرین انلاینش صبح زود بود گفتم حتما کار داره دو روز گذشت ولی انلاین نشد دو دل بودم که بهش زنگ بزنم یا نه ولی گفتم بیخیال چه کاریه زنگ بزنم اصلا ،حتما کار داره ولی دیگه فرداش نگران شدم و تقریبا ساعت 11شب بهش زنگ زدم بعد کلی بوق زدن تلفن گوشی رو برداشت صدای یه نفر دیگه بود گفتم ببخشید با خانم فلانی کار دارم گفت چه نسبتی باهاش داری گفتم از همکاراشون هستم گفت من دخترخالشم ایشون چند روزه تصادف کردن و الانم بیمارستان بستری هستن گفتم یعنی چی چرا اخه گفت اقا چراشو نمیدونم ما هم منتظر هستیم به هوش بیاد تا بفهمیم چرا ، وای خدا یعنی تو کما بود حالم داشت بد میشد فقط اسم بیمارستان رو پرسیدم و قطع کردم رفتم داخل پیش دوستام میخواستم زار زار گریه کنم ولی خجالت کشیدم ، هرشب بساط مشروب داشتیم ولی من فوقش دو پیک میرفتم باهاشون اما این دفعه فرق داشت نزدیک شش یا هفت پیک باهاشون رفتم دیگه کم اورده بودن همشون با این که چند سالی ازم بزرگ تر بودن ، انقدر خوردیم تا شیشه تموم شد ولی من دفعه اولم بود که اینجوری مست میشدم حالم داشت بهم میخورد به زور و تلو تلو خودمو رسوندم کوچه و هرچی خورده بودم بالا اوردم اما اصلا دوست نداشتم این مستی از بین بره برگشتم تو و با دو نخ سیگار و چند پوک قلیون دیگه رفتم فضا و چشمام رو باز کردم دیدم کف اتاق ولو شدم ساعت 3ظهر بود و تنها بودم یه ساعتی همون اطراف چرخ زدم تا دوستام برگشتن رفته بودن جنگل حتی ماشینمو زده بودن درخت و چراغش شکسته بود ولی به تخمم نبود گفتم فدا سرتون فقط امشب رو هر گوهی میخواین بیارین بخوریم. که فردا باید برگردیم دوستم تصادف کرده الانم تو کماست دیدن حالم خرابه هیچی نگفتن فقط گفتن همین الان راه بیافتیم سمت رامسر که شب رو بریم شهربازیش و فردا صبح از اونجا بگردیم
رفتیم سمت رامسر و مستقیم رفتیم شهربازیش و دوسه ساعتی اونجا کسچرخ زدیم و شب هم تو پارک چادر زدیم خوابیدیم که هممونم سرما خوردیم صبح ساعت شش حرکت کردیم و نمیدونم کی رسیدیم اونارو رسوندم خونشون و هرکاری کردم اسم بیمارستان لعنتی یادم نیومد و رفتم سمت دانشگاه و وارد دانشکده که شدم مغزم سوت کشید از دور یه بنر تسلیت سیاه دیدم , یعنی برای کی بود نکنه واسه استاد اتفاقی افتاده.. اروم رفتم جلو اسم استاد رو بنر بود ولی تسلیت بخاطر فوت مادرش بود ، نمیدونستم از کی بپرسم اسم بیمارستان رو یکی از استادای خانم رو دیدم که اتفاقا باهاش صمیمی بود رفتم سمتش و بیمارستان رو پرسیدم ولی گفت که حق نداره بگه حسابی کفری شدم گفتم خانم فلانی من نمیدونم با این حرفت میخوای استاد بودنتو ثابت کنی یا این که حس وظیفه شناسیت گل کرده یا فکر میکنی دوربین مخفیه خواست چیزی بگه نذاشتم حرف بزنه و ادامه دادم که من این چند روز انقدر حالم بد بوده که یادم رفت اسم بیمارستانی که دخترخالشون گفت چی بوده حالا لطف کنید اسم اون بیمارستان رو بگید گفت اسمش رو نگفتم چون نمیخوایم دانشجو ها بریزن اونجا ولی حالا که اینقدر مهمه تو بیمارستان نور نجات بستریشون کردن حقیقتا حق داشتم اسمش رو فراموش کنم بعد اون همه مستی، چون تا حالا نه رفته بودم نه اسمشو شنیده بودم ،تو خیابون از چند نفر پرسیدم و بالاخره ادرسش رو پیدا کردم و یه نیم ساعتی طول کشید تا برسم یه ربعی منتظر موندم تا وقت ملاقات برسه اولین نفر رفتم تو اسمش رو گفتم و بعد چند دقیقه گفت طبقه چهار اتاق فلان پله هارو به سرعت میرفتم بالا و میگفتم دیگه حتما به هوش اومده که منتقل شده بخش، رسیدم طبقه چهار با استرس رفتم سمت اتاقی بود در رو باز کردم اروم رفتم تو چشماش بسته بود و انگار خواب بود خواستم در رو اروم ببندم دیدم یکی دست زد رو شونم برگشتم نگاش کردم یه خانم بود اروم اشاره کرد بیا بیرون رفتم بیرون گفت با سمانه چه نسبتی دارین گفتم از دانشجوهاشون هستم گفت نمیدونم از کجا پیدا کردی برو زود بیا بیرون فقط از فوت مامانش چیزی نگو که هیچی بهش نگفتیم
رفتم تو و اونم با من اومد رفتم کنار تختش وایسادم نگاش کردم همه جای صورتش و دستاش کبود بود حتما بدنش هم مثل صورت و دستاش بود ، دست خودم نبود چند تا اشک از چشمام ریخت اون خانمه که بعدا فهمیدم دخترخالشه اروم گفت یعنی انقدر استاد خوبیه که واسش گریه میکنی خواستم یه چیزی بگم که استاد چشماشو باز کرد یکم منو نگاه کرد و به دختر خالش گفت این اقا فرق داره و الا بقیه ارزوی مرگمو دارن گفتم خدا نکنه استاد بعد دختر خالش رفت بیرون و یکم تنهایی باهاش حرف زدم و بهش گفتم که شمال بودم و وقتی خبرشو شنیدم بدترین روزای عمرمو گذروندم گفت یعنی اینقدر واست مهمم گفتم استاد خیلی وقته که همه فکر و ذکرم شما شدین باورم نمیشد این حرفارو بهش میزنم ولی احساساتم بر منطقم غلبه کرده بود گفت چه حرفا!! منو تو تخت بیمارستان دیدی زبون باز کردیا گفتم شرمندم ولی منظورم اونی نبود که شما فکر کردین گفت من اصلا فکری نکردم فقط حرفات از اون حرفایی نبود که دانشجو به استادش میزنه گفتم یعنی فکر نمیکنید رابطه ما یکم بیشتر از استاد شاگردیه گفت اگه بیشتر نبود که واسم اشک نمیریختی اینجا گفتم بله استاد … گفت میشه انقدر نگی استاد گفتم پس چی بگم گفت اسممو صدا بزن گفتم چشم استاد ، خندش گرفته بود ،با این که باهاش میگفتم میخندیدم ولی ته دلم اشوب بود که اگه مرگ مامانشو بفهمه چی میشه ،موقع خدافظی گفت خیلی ممنون که اومدی ولی این فامیلای من فقط حرف در میارن دیگه زحمت نکشی بیای هم خودت خسته میشی هم اینا از حرف در اوردن خسته میشن منم تا دوروز مرخص میشم کاملا خوبم فقط بخاطر کبودی هام نگهم داشتن ،تصور میکردم دوروز دیگه حالش چجوری میشه، دیگه ماجرا رو کش نمیدم چند روز تو تلگرام باهاش حرف میزدم در حد یکی دو ساعت روزی که قرار بود مرخص بشه میفهمه مامانش مرده دوباره حالش بد میشه و یه روز دیگه هم بستری میمونه، روزا گذشت و استادمون کامل خوب شد انتظار داشتم بعد از این بیشتر صمیمی بشم باهاش ولی برخلاف تصورم ایشون انگار آدم قبلی نبود , و روز به روز باهام خشک تر رفتار میکرد و یه روز بهش گفتم استاد بحث های اخر کتاب رو من بلد نیستم گفت لازم نیست دیگه نمرتو میدم منم گوشی اومد دستم و دیگه از همون روز نه پی ام دادم نه زنگ زدم و اونم دیگه کاری به کارم نداشت واقعا از این کارش حرصم گرفت تنها راهی که به ذهنم میرسید حذف کردن دوباره درس بود چند روز مونده به امتحان رفتم درس رو حذف کردم و نشستم اون یکی درس هارو مثل خر خوندم اخرش معدلم 18شد تقریبا یه هفته قبل از اومدن نمره ها دیدم پی ام اومد ازش که سلام ورقت نیست اصلاح کنم ، حذف کردی؟
بدون سلام و .. نوشتم بله مجبور شدم حذف کنم، گفت من که نمرتو میدادم چرا مجبور ؟
نوشتم یه مشکل شخصی داشتم که نمیتونستم امتحان بیام، پیام رو سین کرد ولی هیچی نگفت منم چتش رو پاک کردم و بیخیال نشستم فیلم دیدن ترم بعد که میشدم ترم سه دوباره اون درس رو با یه استاد دیگه برداشتم ولی بعد سه جلسه گفتن اون استاد مشکل داره و این تایم نمیتونه بیاد و کلاس شمارو با اون یکی کلاس ادغام میکنیم و قرار بود دو ساعت دیگه اون یکی کلاس شروع بشه ، یکم ول گشتم و ساعت چهار ونیم شد رفتم کلاس تقریبا چهل نفر آدم تو کلاس بودن و معلوم بود از اون کلاسی تخمیاست ولی قضیه وقتی تخمی تر شد که دیدم خانم استاد سمانه زاهد وارد کلاس شدن منم ردیف اخر بودم با دیدنش حالم واقعا بد شد بدون معطلی کیفم رو برداشتم سرمو انداختم پایین و رفتم بیرون حتی سرمو بالا نیاوردم ببینمش ، شرایط واسم پیچیده و مبهم بود حالم از این فیلم هندی بازیا بهم میخورد ولی نمیتونستم دقیق بفهمم چمه ایا عاشقش شدم یا ازش متنفرم یا اصلا چی ولی اینو مطمئن بودم که نمیخوام تو کلاسش باشم رفتم دوباره حذف کرم ولی آموزش بسته بود فرداش رفتم وارد اموزش شدم دیدم بجای خانم همیشگی استاد زاهد نشسته گفتم این دیگه کیر بازیه هرجا میرم اینم هست گفتم خانم تیموری نیستن گفت اولا علیک سلام ثانیا نه تا ساعت دو نیست و من کاراشو انجام میدم گفتم یه درسی رو میخواستم حذف کنم گفت کدوم گفتم درسی که با شما دارم گفت نیما دیگه شورشو دراوردیا یعنی چی این کارا مگه مهد کودکه بچه بازی در میاری گفتم تو مهد کودک بچه مجبوره یه سال معلمشو تحمل کنه ولی اینجا دانشگاهه اگه با یه استاد راحت نبودیم میتونیم حذف کنیم گفت عجججب اقای ناراحت ، تا دیروز داداش کوچیکه بود الان شده ناراحت گفتم استاد بحث گذشته رو باز نکنید لطفا خودتون الکی منو به خودتون نزدیک و وابسته کردین و بعدش خیلی مسخره همه چی رو تموم کردین گفت پاشو بریم اتاقم کارت دارم گفتم نه دیگه من کلاس دارم میرم , گفت تو بیجا میکنی همین الان پاشو بریم ، تو چند ثانیه راهی که به سمت اتاقش رفتیم هزار جور فکر کردم ،رفتیم تو و در رو بست گفت ببینم من با تو الف بچه چی رو شروع کردم که تمومش کنم ، چرا شما جوونا انقدر جوگیرین با یه صمیمیت عادی هر فکری میکنید گفتم واقعا این صمیمیت عادی بود؟
گفت اصلا صمیمیتی نبود یه رابطه ساده گفتم پس من الکی این رابطه ساده رو از همه مخفی کردم و برگشتم رفتم سمت در که برم گفت نیما چته ؟بیا بشین حرف دلتو بگو ببینم یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفت این سیم اخره حتی اگه باعث اخراجمم بشه به تخمم نیست رفتم نشستم جلوش گفتم حرف دلمو میزنم و میرم و واکنش شما مهم نیست گفت خب بگووو گفتم سمانه خانم خیلی سخته که کم کم حس کنی عاشق یه نفر میشی ولی اون یه نفر یهو سنگ رو یخت کنه و در حالی که فکر میکردی داری بهش نزدیک میشی یهو بذاره بره گفت منظورت چیه گفتم همونی که گفتم و پا شدم رفتم بیرون و از دانشگاه خارج شدم، هم احساس سبکی میکردم هم احساس ترس ولی دیگه مهم نبود بعد از سه ساعت استرس و فکر و خیال زنگ زد اولش خواستم جواب ندم ولی گفتم بذار ببینم چی میگه جواب دادم گفت چطوری ؟ آروم شدی؟ (جوری حرف زد که همه چی واسم تغییر کرد لحنش جوری بود که شیر وحشی رو رام میکرد) گفتم اره خوبم گفت کجایی بیام ببینمت گفتم الان خونم شما هرکجا میخواین بگین بیام اونجا، گفت یه قهوه خونه بیرون شهر هست بیا جلو دانشگاه بریم ، رفتم ماشینم رو تو پارکینگ پارک کردم و یه ربع منتظر موندم تا اومد رفتم سوار ماشینش شدم ولی خیلی سخت بود بهش نگاه کنم سرم همش پایین بود گفت نمیخوای چیزی بگی گفتم چی بگم اخه گفت مثلا توضیح بده ادم چطوری عاشق میشه اصلا از کجا میفهمه عاشق شده نمیدونم چرا ولی اون لحظه واقعا پیشش راحت بودم و میتونستم بدون خجالت حرف بزنم ، گفتم وقتی میشنوی یکی تصادف کرده و رفته کما جوری میشی که دوس داری اون لحظه بمیری ولی اونو تو تخت بیمارستان اونجوری کبود نبینی وقتی توی لحظات خوب و خوش و بد زندگی فکرت فقط پیش یه نفره، اونجاست که میفهمی عاشقش شدی گفت من بهت اعتماد کردم ولی و .. گفتم من چی؟خیانت کردم ؟ هیچی نگفت سرعتشو کم کرد و جلوی یه سفره خانه پارک کرد پیاده شدیم رفتیم تو گفت من خجالت میکشم تو برو یه قلیون بگو بیارن رفتم یه قلیونو چند سیخ جیگر سفارش دادم و رفتم پیشش نشستم گفت دیگه ازت خجالت میکشم دیگه اون دانشجوی خجالتی نیستی الان انگار باهم اومدیم سر قرار و حس میکنم یه دختر 18سالم که از پسره خجالت میکشه، حرفاش حس خوبی بهم میداد انگار من بهش پیشنهاد دادم و اون قبول کرده و هیچ مخالفتی نداره یکم بهش نگاه کردم به صورت زیباش چشمای کشیده و لبای برجسته ولی یه لحظه تلنگری خوردم بالاخره هرچی باشه 15سال ازم بزرگتره و استاد دانشگاهه خونه داره ماشین داره ولی من چی ؟ هیچی , گفتم استاد جوری حرف میزنین…گفت بسه دیگه من الان استادت نیستم اسم دارم جمع هم نبند گفتم سمانه خانم میخواستم بگم هرچقدر هم عاشقت باشم و هرچقدر واست بمیرم اما انگار الکیه همه چی، من کجا و تو کجا گفت میدونم چی میگی کاملا هم درسته…
رو تخت نشسته بودیم کنار هم با یکم فاصله یه لحظه دیدم دستشو گذاشت رو دستم گفت دله دیگه اقا نیما دله، دل نه سن میشناسه نه سرمایه نه استاد نه دانشجو ، قلیون و جیگر هارو اوردن بعد رفتن یارو گفت دل باعث میشه استاد بیاد با دانشجوش قلیون بکشه ، اون لحظات واسم مثل رویا بود دستشو گرفتم تو دستم و محکم فشار دادم شاید خوشحال ترین ادم روی زمین بودم که اون لحظه فکر این که همچین زن کاملی رو میتونم باهاش باشم دیوونم میکرد گفت ول کن دیوونه دستم خرد شد گفتم شرمنده کار دله دیگه خندید گفت این دل کار دستمون نده خوبه داشت قلیون میکشید میخواست بده به من خواست لبگیر رو در بیاره گفتم نمیخواد با همون میکشم، انگاری کیف کرد و قلیونو داد به من گفت جیگرا رو چجوری تقسیم کنیم گفت دو تا لقمه بزرگ بگیر بخوریم با خنده گفت چشم شما امر کن ، دیگه از اون روز زندگی رویایی من شروع شد تقریبا هر شب باهم بودیم تا ساعت 10 11 شب و هفته ای چند بار هم خونش میرفتم واسه شام ،شدیدا بهم وابسته شدیم ولی اوج تماس جنسیمون دست دادن بود هردفعه که خونش میرفتم برای احتیاط هم که شده موهای بدنمو میزدم ولی هیچ اتفاقی نمی افتاد دوست داشتم برای اولین بار سکس رو تجربه کنم اما زیاد هم مهم نبود، نکته جالب اینجا بود که دیگه اصلا اجازه نمیداد سر کلاساش برم چند بارم رفتم بیرونم کرد میگفت وقتی منو میبینه نمیتونه همون ادم جدی و اخمو باشه یه روز عصر رفته بودم خونش که دیدم حالش خیلی بده و رنگش پریده با اصرار من به زور لباساشو پوشید و رفتیم دکتر و معاینه کرد و گفت مسمومیت شدید دارین داروهایی که مینویسم حتما به موقع مصرف کنید و بعلاوه چهار تا امپول و یه سرم هم نوشتم که همین الان بزنید ، رفتیم بیرون از اتاق اصلا حال نداشت راه بره گفت من همینجا میشینم برو دارو هارو بگیر بیا رفتم بعد نیم ساعت برگشتم.بهش گفتم پاشو بریم یه جای دیگه امپولاتو بزنن گفت اینجا هست دیگه گفتم اینجا تزریقاتیه آقاست گفت خب چه اشکالی داره گفتم نکنه میخوای همه جاتو ببینه گفت نیما بیخیال توروخدا بذار بزنن فقط خوب شم دارم میمیرم ، بعدش دید ناراحت شدم گفت عزیزم خودت بیا پیشم نذار بهم زیاد دست بزنه گفتم باشه پاشو بریم
رفتیم تو سرم و امپول هارو به یارو دادم و سمانه هم رفت سمت تخت ، پرسید امپول هارو هم تو سرم بزنم گفتم نه دکتر گفت جدا گفت باشه و رفت بیرون نمیدونم کجا منم رفتم پیش سمانه دیدم نشسته لبه تخت مثل بید به خودش میلرزه گفتم بخواب دیگه ،یه مانتوی کوتاه تنش بود خواست در بیاره گفتم نمیخواد دربیاری بخواب مثل بچه ها زود حرفمو گوش میکرد خوابید و منم مانتوشو گرفتم و تا شکمش کشیدم بالا گفتم شلوارتو باز نمیکنی گفت کشیه ، از این که قرار بود اون یارو بیاد کونشو ببینه داشتم از حرص میمردم اما خودمم استرس و هیجان داشتم واقعا ،جرات به خرج دادم و از رو شلوار اروم دستمو گذاشتم رو کونش برگشت و با لبخند نگام کرد گفت چته گفتم هیچی ولی یه چیزی دیدم که خوشحال شدم بجای مرده یه خانم جوان با امپول ها اومد بعد به من گفت بیزحمت شلوارشو بکشید پایین منم دستام شروع کرد به لرزیدن ولی به هر نحوی بود شلوار و شرتشو تا نیمه کشیدم پایین وقتی دیدم یه جوری شدم سفید سفید بود کیرم درجا راست شد و به زور تو شلوارم جا به جا کردم ،دوتا از امپول هارو زد و سمانه هم انگار واقعا دردش گرفته بود و دیگه داشت کم کم گریه میکرد خانمه رفت دوتا دیگه رو هم اماده کرد و با دستش اشاره کرد بازم بکشم پایین منم با دوتا دستم شلوار و شرتشو کامل دادم پایین طوری که قسمتی از رون هاش هم معلوم شد سمانه جا خورد ولی هیچی نگفت خانمه پنبه رو خیلی محکم مالید به کونش و با هر لرزشش حال من بد میشد ،امپول سوم رو هم اروم فرو کرد و زد دیگه سمانه داشت رسما بلند گریه میکرد و نمیذاشت امپول چهارمی رو بزنه به زور دستاشو نگه داشتم و خانمه زد و رفت گفت یکم استراحت کنه بیام سرمشم بزنم منم دستمو گذاشتم رو کون نرم و سفیدش و داشتم یکم جای امپول ها رو میمالوندم و از نگاه کردن به صحنه ای که جلوم بود سیر نمیشدم گفت شلوارمو بکش بالا برگردم ، خانمه اومد با سرم تو دستش و گفت اینجا میمونید یا میرین خونه که گفتم خونه بهتره گفت ممکنه سرم فشارشو بیاره پایین باید سریع برین خونه که تا موقع افتادن فشارش خونه باشین که بخوابه , گفتم عیب نداره خونه همین نزدیکیاست بعد با درد زیادی که سمانه تحمل میکرد سرم رو زد و دوباره گفت اگه فشارش افتاد یا از حال رفت طبیعیه نگران نباشید ، سمانه بلند شد نشست رو لبه تخت کفشاشو پاش کردم و مانتوشو درست کردم و بلند شد خواست راه بره جای امپولاش درد گرفت، سرمش تو دستم بود و تکیه داده بود بهم رفتیم سمت ماشین در رو باز کردم نشست ولی یه آی گفت و بلند شد گفت جای آمپولا خیلی درد میکنه صندلی عقب رو باز کردم گفتم یه وری بخواب اینجا، سرم رو هم از دستگیره ماشین اویزون کردم و رفتم ماشینو روشن کردم و راه افتادم…
تو راه به خونمون زنگ زدم که امشب رو خونه دوستم موندم بعد به دوستمم اس دادم که اگه از خونمون زنگ زدن خونه شمام امشب سوتی نده ، سمانه که انگار دیگه سست شده بود هیچی نمیگفت برگشتم نگاش کردم خواب بود رسیدیم جلو اپارتمانشون و ماشینو جلو در پارک کردم و پیاده شدم و چند باری صداش زدم تا بیدار شد گفتم بلند شو رسیدیم به زور خودشو از صندلی کند و پیاد شده و با هربدبختی بود خودشون رسوند اسانسور و دیگه داخل اسانسور افتاد روم گفت سرم گیج میره وقتی رسیدیم بالا بهش گفتم یه لحظه اینجا بمون و سرم رو بگیر تکیه داد به دیوار و اصلا حال نداشت بپرسه کجا میری کیفش دستم بود کلید واحدشو از کیف برداشتم و در رو باز کردم فاصله اسانسور تا خونش یه بیست متری میشد فوری برگشتم اسانسور در رو باز کردم دیدم همونجوری بیحال مونده گفت سروم رو محکم بگیر ، یه دستمو گذاشتم پشت روناش یکی رو هم پشت گردنش و گرفتمش بغلم و به زور بلندش کردم و بردمش خونه هی میگفت افتادم مواظب باش وقتی میخواستم از در ردش کنم دستم سر خورد و رفت لای پاش و نمیدونم به کجا ولی به یه جای خیلی گرم خورد به زور رسوندمش اتاق و انداختمش رو تخت و سریع رفتم رخت اویز رو اوردم کنار تخت و سروم رو اویزون کردم ،مانتوش ناقص تنش بود گفت بیزحمت اینو در بیار یکم باهاش الکی حرف زدم تا حالش سرجاش بیاد بعد گفت بلندم کن لباسمو هم عوض کنم و طبیعتا منظورش از لباس شلوار بود چون پیرهنشو نمیتونست در بیاره سرمشو گرفتم دستم و بردمش سمت کمدش یه شلوارک سبز برداشت گفت روتو بکن اونور منم برگشتم سمت در و با هرد بدبختی بود شلوارشو پوشید و عوض کرد و رفت خودشو انداخت رو تخت , نزدیک بود سرم از دستش در بیاد گفتم اروم ولی باز دادش بلند شد و برگشت دمر خوابید گفت دختره بیشعور خیلی بد امپول زد و با دستش کونشو میمالوند گفت میتونی یه کاری بکنی گفتم امر کن فدات شم گفت اب گرم باید تو کتری باشه رو گاز یکمم بذار داغ شه و بعد بریزش تو نایلون فریزر و محم گرهش بزن بیارش بذار رو باسنم تا جای امپولا خوب شه گفتم چشم رفتم همه کارایی که گفته بود رو کردم دوتا نایلون فریزر پر اب داغ رو بردم اتاق همونجوری خوابش برده بود نگفته بود از رو شلوار بذرام یا نه ولی تا اونجایی که میدونستم رو کون لخت میذاشتن اول شلوارکشو کشیدم پایین تا نزدیک زانوش هاش بعد شرتشو تا وسطای رونش کشیدم پایین …
همه این کارارو به دستور کیرم انجام میدادم چون این همه لازم نبود اصلا حالا کونش لخت جلوم بود و اگه برمیگشت کسشو هم میدیدم ، با استرس شدید یکی از نایلون هارو گذاشتم رو یکی از لمبر های کونش که تکون خورد و یه آی گفت فهمیدم بیداره خانم چیزی نمیگه اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم فقط دلم میخواست کیرمو از پشت و از از لای اون رونای خوشگلش بکنم تو کسش ولی غیر ممکن بود شاید به زور راضیش میکردم لاپایی یا از پشت ولی از جلو غیر ممکن بود چون اوپن نبود ، خلاصه یه نیم ساعتی با این فکر و خیالا به همه جای کونش و روناش دست کشیدم و بازی کردم و بعد دیگه نایلون ها سرد شده بود گذاشتم کنار و اروم و با حوصله شرتشو کشیدم بالا و کمرشو اورد بالا تا بره سرجاش و بعد شلوارشو هم اونجوری کشیدم بالا و برگشت و راحت دراز کشید دیدم رنگش قرمزه قرمزه دستمو گذاشتم رو پیشونیش داغ داغ بود گفتم تبم که داری گفت نمیدونم گفتم داری میسوزی رفتم یه تشت و یه دستمال برداشتم رو تشت اب ریختم و اوردم گذاشتم کنار تخت و نمیدونم چقدر شاید نزدیک یه ساعت دستمال رو خیس میکرد و میذاشتم رو پیشونیش و بعدش پاهاشو میذاشتم تشت و میشستم، چه حس خوبی داشت از کسی که دوسش داری پرستاری کنی ، همونطور که دکتر گفته بود دو سوم سرم تموم شد و وقتش بود دربیارم گفتم من سوزن رو بیرون میکشم تو انگشتتو بذار روش که خون نیاد ، سوزن رو در اوردم و یه آخ بلند گفت ، بعد یه چسب هم زدم رو زخمش و رفتم بیرون گفت کجا رفتی گفتم دارم میخوابم دیگه گفت چرا اونجا پس گفتم همینجا راحتم گفت بیخود کردی راحتی بیا پهلو خودم ،بعضی وقتا جوری باهام برخورد میکرد انگار بچشم ولی هیچوقت کاری نمیکرد ناراحت بشم و اگه میدید یه ذره ناراحتم هرکاری میکرد تا از دلم دربیاره میدونستم واقعا دوسم داره ،رفتم مثل جنازه بغلش افتادم رو تخت گفتم تو تخت دونفری میخوای چیکار گفت من تخت نداشتم , اینم مال مامانم بود بعد فوتش رو این میخوابم ،هروقت اسم مامانش میومد گریش میگرفت ، بحث رو عوض کردم گفتم الان چطوری خوبی گفت اره خیلی خوبم ، الهی فدات شم از عصر داری مثل پروانه دورم میگردی خسته شدی ، گفتم کاش میدونستی این کار چه لذتی داره برام ، گفت منم کاش همیشه مریض باشم و تو بیای ازم مراقبت کنی، گفت نیما میخوام یه چیزی بگم گفتم بگو عزیزم گفت تو این همه مدت فراموش کردم یه چیزی رو و در حقت ظلم کردم اصلا یادم نبود تو هم نیاز هایی داری ، خودم که سرکوب میکنم ولی تو هنوز جوونی باید تامین بشی برگشت گوشیشو از میز کنار تخت برداره اروم از پشت بغلش کردم و چسبیدم بهش گفتم تو که فکر نمیکنی من تورو بخاطر اینجور چیزا میخوام گفت همین الان در همین لحظه که اون نره غول رو چسبوندی بهم چرا اینطوری فکر میکنم، یه لحظه دیدم کیرم شق شده و محکم چسبیده به کونش گفتم اگه فکر کردی بخاطر اینه تورو میخوام اشتباه کردی چون حاضرم یه عمر بدون این کارا باهات بمونم ولی اینم بدون بیشتر از هرچیزی دوست دارم لخت رو این تخت ببینمت
گفت میدونم عزیزم و از این به بعد دیگه همه چیزمون مال همه ،سریعا دستشو اورد گذاشت رو کیرم گفت مثلا دیگه این مال هردومونه منم از قصد دستمو گذاشتم رو کسش گفتم این چی گفت نه دیگه این طفلک رو کاریش نداشته باش این فرق میکنه ولی جای های دیگه اصلا من نمیخوام همش مال خودت دیگه نخواستم باهاش بحث کنم، بالاخره چیزی که ارزوش رو داشتم داشت رنگ واقعیت میگرفت هنوز هم باورم نمیشد با یه استاد دانشگاه رابطه دارم چه برسه به این که بخوام بکنمش ولی نمیدونم تقدیر بود چی بود خدا میخواست شیطان میخواست هرچی بود خوب بود شما حق دارین باور نکنین ولی من جوون که نه زیاد خوشگل و جذاب بودم نه بابام پولدار بود نه هیچی داشتم، در استانه سکس با یه استاد دانشگاه با کلاس خوشگل و جذاب بودم . برش گردوندم سمت خودم و بدون مقدمه لبام رو گذاشتم رو لباش و داشتم میخوردم ولی اون هیچ کاری نمیکرد و چشماش رو بسته بود خودشو کشید عقب گفت نیما شرمنده توروخدا ببخش ولی اصلا توان هیچ کاری رو ندارم حالم یکم بده گفتم شرمنده من تند رفتم، گفت اگه میشه بذاریمش واسه بعد. گفتم هرچی تو بگی ، گفت بخوابیم دیگه دیره منم بدون این که شام خورده باشم گرفتم خوابیدم ولی دیدم با شلوار لی و تیشرت تنگ اصلا نمیشه بهش گفتم گفت من که هیچی ندارم بدم بهت بپوشی گفتم باشه پس همینجوری میخوابم گفت نه درشون بیار دیگه چرا اذیت میکنی خودتو منم منتظر همین جملش بودم زود شلوار و تیشرتمو در اوردم و رفتم پیشش یه چند دقیقه سکوت بود بینمون فکر کردم خوابه منم چشامو بستم یهو گفت چرا بغلم نکردی پس گفتم اخه لختم زشته گفت عیب نداره رفتم از پشت چسبیدم بهش دستمو انداختم روش که میخورد به سینش، بازم کیرم راست شد و مستقیم رفت سمت کونش یه تکونی خورد و گفت چقدر بی جنبه ،خجالت کشیدم و رفتم عقب تر و رومو کردم اونور و گفتم معذرت میخوام من تا حالا پیش یه زن نخوابیدم چه برسه به این که بغلش کنم هیچی نگفت این دفعه اون اومد از پشت چسیید بهم و یه پاشو هم انداخت روم و گفت عیب نداره منم تو عمرم نزدیک مرد نشدم و تجربه ندارم ولی عادت میکنیم گفتم باور نمیکنم گفت خب ازدواج نکردم با غریبه هم سکس نداشتم فقط 15سال پیش یکی از همکلاسام به زور تو جای خلوت یکم با بدنم بازی کرد
گفتم شوخی کردم چرا باور نکنم . ولی امکان نداشت اخه مگه میشد زن به اون خوشگلی و با کلاسی با هیچ مردی نبوده باشه ولی بازم گفتم الله اعلم اون شب تا صبح خوابم نبرد یعنی گرمای دست و پاش نذاشت بخوابم نزدیکای صبح رفت اونور و من تونستم راحت بخوابم نزدیکای ساعت 3ظهر بود که چشمامو باز کردم دیدم بغلم رو تخت نشسته و داره با لب تاپش کار میکنه دید بیدار شدم گفت به به اقای سحر خیز و البته بیجنبه ،سرمو اوردم بالا دیدم کیرم میخواد شرتمو پاره کنه دستمو گذاشتم روش و نشستم گفتم ببخشید گفت چی میگی ببخشید از صبح همینجوری جلو چشمامه الان داری مخفیش میکنی و میگی ببخشید گفتم بابا بخدا دست خودم نیست چیکار کنم اخه خندید و گفت شوخی میکنم دیوونه نشو،بلند شدم دیدم لباسام نیست گفت نگرد صبح شستمشون الانم خشک میشن گفتم دستت درد نکنه راضی به زحمت نبودم گفت تو هرچقدر هم بچه باشی فعلا در نقش اقای منی
و باید بشورم و بپزم واست گفتم بله اینم باید در نظر گرفت رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم اومدم بیرون گفت من ناهار خوردم غذای تو هم رو میزه برو بخور رفتم دیدم ماکارونیه یه دل سیر خوردم و برگشتم دیدم رو تخت دراز کشید یه تونیک تا بالای زانو تنش بود و پاهای لختش دیوونم میکرد دیگه وقتش بود رفتم پیشش خوابیدم و بدون مقدمه شروع کردم بوسیدنش گردن و لب و پیشونی و همه جاشو بدون وقفه میبوسیدم پوست گردنش خیلی نرم بود شروع کردم لیس زدن بعد اروم رفتم پایین لباسش فقط دوتا بند رو شونه هاش داشت , اونارو هم دراوردم و اروم یکم کشیدم پایین بالای سینه هاش مشخص بود رنگ پوستش شبیه برف بود اروم رفتم پایین و لبامو میکشیدم رو پوستش نفساش داشت تند تر میشد ،کم کم رسیدم به سینه هاش و تونیکشو تا شکمش کشیدم پایین،بدن زیبا و سفید و بدون لکه سینه های سفت و شکم صاف ، دیگه چی میخواستم تا جایی که میشد نوک ممشو خوردم و اون یکی رو هم با دستم میمالوندم
دیگه صداش بلند شده بود و دستشو گذاشته بود رو سرم و فشار میداد به سینش ، رفتم پایین تر و دیگه لباسشو کامل در اوردم شورت نداشت جا خوردم یعنی قبلا خودشو اماده کرده بود و منتظر بود برم سراغش . دستمو کشیدم رو کسش که یه آه ناز کشید کسش سفید و بدون مو ،کلا بدنش از گردن تا نوک انگشتاش سفید و بدون حتی یک لکه کوچک چند بار اروم دستمو کشیدم رو کسش که داشت میپیچید به خودش کسش هنوز خیس نشده بود و در ضمن نمیتونستم بکنم توش تنها راه ارضا شدنش فقط خوردون و مالیدن بود با این که چندشم میشد اما میخواستم کاری کنم که از این بعد خودش سکس بخواد ، زبونمو از پایین تا بالای کسش می کشدیم و لیس میزدم آه هاش تبدیل به ناله شده بود با دستم به کسش ضربه میزدم و میمالیدم و میخوردم کلا همه کار کردم رو کسش که یه آه خیلی بلند کشید و سرمو چسبوند به کسش و محکم لرزید ،
میدونستم حسابی لذت برده اما همه جای صورت من کس لیس شده بود آب کس، رفتم شستم و اومدم دیدم بی حال افتاده گفتم خوب بود ؟ گفت تو عمرم اینجوری لذت نبرده بودم از چیزی ،حال حرف زدن هم نداشت اروم برش گردوندم و رو شکمش خوابوندمش کون گرد و قلمبه و سفیدش رو دیدم همونجا میخواست ابم بیاد یه چند تا ضربه محکم زد که یکم قرمز شد گفت نکن دردم میگیره انگشت وسطمو بردم رو سوراخش یه چند دقیقه ای با سوراخش بازی کردم فکر کنم خودشم خوشش اومده بود یکم سوراخش باز شد انگشتمو فرستادم توش که خودشو جمع کرد و یه آییی کوچیک گفت ،گفتم کرم داری؟ گفت برو از تو یخچال بردار رفتم اوردم گفت نیما میدونم خیلی درد داره ولی چاره نداریم باید تو هم ارضا شی فقط جون سمانه کاری کن کمتر درد بکشم گفتم اصلا نمیکنم نمیخوام درد بکشی(کسشعر میگفتم) گفت نه بکن گفتم نمیخواد دیگه گفت اصلا درد بره به درک هرجوری دوس داری بکن یکم کرم زدم به سوراخش و با انگشتم پخش میکردم کرم رو که دیدم بابام زنگ زد برداشتم گفت کجایی اگه وقت کردی هر ازگاهی به خونه هم سر بزن گفتم بابا دوستم حالش بده بعدا زنگ بزن قطع کردم ،سمانه خندش گرفته بود گفت دوستت همچینم حالش بد نیستا گفتم اره ولی الان بد میشه , گفت وااای نیما خیلی میترسم توروخدا یواش گفتم چشششم، یکمم به کیرم کرم زدم و گفتم فکر کن داری نماز میخونی و میخوای سجده بری گفت من تو عمرم نماز نخوندم که سجده هم بکنم ولی بیا اینم سجده ،کونشو اورد بالا و فکر کنم اندازش دوبرابر شد با این کار،کیرمو گذاشتم رو سوراخشو اروم اروم فشار میدادم یکم که سرش رفت تو گفت وای درش بیار گفتم عزیزم تحمل کن همش بره تو یکم باز کنه شاید عادت کنی هیچی نگفت با فشار های فراوان تا نصفه رفت تو و نزدیک بود ناله هاش به اشک تبدیل بشه با یه فشار کوچیک کیرم تا ته رفت تو داشت اروم گریه میکرد همونجوری که کیرم تو کونش بود خوابوندمش رو زمین خودمم خوابیدم روش از پشت گردنشو بوسیدم و تو گوشش گفتم الهی فدای اشکات بشم گفت خیلی درد داره دارم میسوزم زود تمومش کن ، اروم داشتم تلمبه میزدم و اونم فقط ناله میکرد و اشک میریخت دلم به حالش سوخت ولی خوب شد چون هنوز دو دقیقه نشده بود که داشت ابم میومد چند تا تلمبه محکم زدم که دادش رفت رو هوا و یه لحظه بدنم بیحس شد آبمو با بیشترین فشار ممکن ریختم تو کونش گفت وااای سوختم چقدر داغههه تا نافم اومد
یکم کیرم موند تو کونش و موقع در اوردن یه آخ گفت ،بلند شد و لنگان لنگان رفت دستشویی و بعد چند دقیقه اومد گفتم دوستم حالش خوبه یا بد؟ گفت پارم کردی خیلی نامردی ، بغلم دراز کشید و لخت چسبیده بودیم بهم چقدر حال میداد ، گوشیمو در اوردم یکم اینستاگرام و اینارو چک کردم از دستم گرفت و یه نیم ساعتی همه جاشو گشت و از تلگرام و دایرکت اینستاگرام و اس ها و ..گرفته تا گالری و فایل منجر یه سلفی همونجوری لخت هم گرفت که خیلی هم خوب افتادیم و الانم تو گوشیمه، تقریبا 7 یا 8 ماه از اون روز گذشت و هفته ای سه بار سکس داشتیم که قبل از عید هم تو یه روز مهم زندگیم و زندگیش دل رو به دریا زد و گفت که پردش رو زدم و از اون به بعد از کس میکنمش و تازه مزه اصلی سکس رو چشیدیم تو این چند ماه، دوماه پیش هم یه مغازه از باباش مونده بود کلیداشو داد بهم و یه کارت اعتباری هم داد که ده میلیون پول توش بود گفت برو کار شروع کن واسه خودت و اگه میتونی همه چی رو به خونوادت بگو و فقط بگو که صیغه کردیم ،بالاخره بعد چند روز استرس همه چی رو به بابام گفتم اونم یه چند تا سیلی و مشت و لگد حوالم کرد و گفت از خونه من گمشو بیرون گفتم باشه میرم فقط بدون من الان خوشبخت ترین ادم دنیام و هیچوقت بر نمیگردم گفت بدبخت دوروز دیگه میره سراغ یکی دیگه و مثل اشغال میندازدت بیرون از زندگیش گفتم پس شما بشینید تا اون روز بیاد ، شناسنامه و سند ماشین و کتاب جزوه ها و لباسا و چیزای مهمم رو برداشتم و از خونمون زدم بیرون رفتم خونه سمانه و همه چیرو بهش گفتم، گفتم که بابام گفت فردا میری سراغ یکی دیگه و منو میندازی بیرون از زندگیت گفت عذرمیخوام بابات غلط کرد تو هم بیخود کردی اینو بهم میگی کلا دوروز بخاطر این حرفم ازم ناراحت بود بالاخره یه شب بعد یه سکس مفصل گفت نظرت چیه اسمامون بره تو شناسنامه هامون گفتم خیلی وقته تو فکرشم گفت عجول نباش این یه ریسک بزرگه واسه هردومون تو هنوز جوونی ولی من میانسال بعد ده پونزده سال من پیر میشم و شاید قبل اون هم ازم سیر بشی گفتم عشق پیر و جوون نمیشناسه و قول میدم وقتی پیر شدی بیشتر از این بکنمت گفت خفه شو فقط به فکر سکسی ، بالاخره بعد دو هفته حرف و بحث زیاد و مشکلات فراوون که دیگه بگم زیاد میشه متن، ازدواج کردیم تو خفا ، برگ فوت مامان و باباش گم شده بود کلی دنبال اونا رفتیم و دوباره از ثبت احوال برگ فوت جدید گرفتیم و بالاخره همه چی تموم شد و ما شدیم زن و شوهر ، بعدش مسافرت رفتیم شمال و یه ویلا تو جنگل کرایه کردیم چهار روز موندیم
بهترین مسافرت عمرم بود و درکل میتونم بگم این چند ماه بدون شک رویایی ترین روز های زندگیم بوده تا اینجا و بعد برگشتن مغازه رو کردمش فروش لب تاپ و قطعات کامپیوتر البته دیگه سرمایه زیاد میخواست ماشینمو فروختم وپولشو گذاشتم رو پولی که سمانه داده بود و کلی جنس گرفتم و چون مغازه تو یکی از شلوغ ترین جاهای شهر بود کارم از همون اول گرفت ، الان زندگی روزانم شده دانشگاه و مغازه و دیگه مثل گذشته نمیتونم زیاد با سمانه باشم اما وقتی هم شب ساعت 8 اینا میرم خونه تا ساعت 2 یا 3شب فقط باهم حال میکنیم حال هم فقط سکس نیست مشروب خوردن و فیلم دیدن و بیرون رفتن و اینا.. . خلاصه من تا 19سالگیم تو یه خانواده مذهبی با محدودیت های خاص زندگی میکردم ولی به لطف خدا زندگیم از این رو به اون رو شد و شدم یه ادم دیگه شاید از هر ده میلیون نفر یکی مثل من شانس بیاره و این اتفافات براش بیفته، منی که تاپارسال بچه آس ولگرد بودم الان خودمو خوشبخت ترین میدونم یه زن خوشگل که عاشقمه یه کار خوب با درامد عالی و یه زندگی رویایی که تو خواب هم نمیدیدم .تازگیا مامانم اومد و سمانه رو دید و چند بارم بابام زنگ زده جواب ندادم دلمم خیلی براشون تنگ شده اما فعلا همه چی خوب پیش میره و الانم که اینو مینویسم ساعت ۱۱شبه هنوز مغازه رو نبستم چون از عصر بیکارم و مشتری نیست به فکرم زد بیام اینجا ماجرای زنگیم رو بنویسم ،میدونم شاید خیلیاتون فحش بدین که کسشعره ، آره منم بخونم میگم کسشعره اما من این خاطره رو نوشتم چون واقعا زندگیم شبیه داستان و فیلم شد و هنوز هم بعضی وقتا از خواب بیدار میشم و باورم نمیشه این زندگیه منه که در حد لالیگاست .
موفق باشین
نوشته: بابا روده دراز
من رضام یه زن از اصفهان یا فولادشهر بزنگه تامین مالی کنه تا برا نوکری سکس کنم 09339756014
من کامل خوندم عالی بود ؛ خوشحالم برای زندگیت ایکاش ماهم میتونستیم اینجوری زندگی کنیم
با سلام امید هستم ؛ اگر راست گفته باشی واقعا بهت تبریک میگم و امیدوارم خوشبخت بشین و سعی کن همه جوره مراقب زندگیت باشی وبه زندگیت برسی
دمت گرم عالی بود خوش باشین
ایول
چنانچه اساتید محترمه خانوم دانشگاهی و پزشکان و غیره که با یک اقا 32 ساله جهت برقراری و ایجاد یک رابطه خصوصی و مطمعن و پایدارو شگفت انگیز تمایل دارند به ایمیل پیام بدهند.پارسا [email protected]
عالی بوودد
سلام .بهترین داستان عمرم بودکه خوندمش موفق باشی .وروزبه روز پلهایه ترقی روپشت سربزاری .
اگه راست بود، اسم و فامیل زنت رو نمی گفتی. ضمنا آخرشوخیلی خوب اومدی: باباروده دراز!
کاری به راس یادروغش ندارم ولی خیلی حال کردم.امیدوارم همیشه به هم وفاداربمونین
گی دو طرفه شاهرخ 29 اصفهان 09022666003
داستانت حرفت نداشت عالی بود من که خیلی حال کردم دمت گرم
عالی بود
بینظیر بود💜