سلام
خاطره من واقعیه شاید خوب ننویسم به خوب بودنتون ببخشید میدونم که ته همه داستانا فحشه ولی بیخیال هرچه که از دوست رسد نیکوست
2 سال پیش با یه پسری دوست شدم اسمش مهیار بود پسری مشتی بود اوایل زیاد ازش خوشم نمیومد ولی کم کم با هم مچ شدیم زیاد با هم بیرون میرفتیم رابطه ما از یه بوس شروع شد ولی کم کم به سکس کشید مهیار اینا اکثر اوقات خونشون خالی بود مامانش شاغله و به این دلیل زنگید تا من برم پیشش منم قبول کردم رفتم با یه بوس آبدار ازم استقبال کرد طبق عادت قبلی هر وقت میرسیدم بهم لبامون میرفت تو هم . لبامو که حسابی خورد رفت سراغ گردنم انقد لیس زد تا از حال رفتم کم کم لباسامو در آورد سینه هامو مثل وحشیا میچلوند منم فقط حال میکردم سینه های منم درشته انقد مالوند که حشری شدم بهش گفتم میخام. اونم تیکه تیکه لباسامو درآورد و بدنمو لیس میزد باید بگم کار بلد بود بعد شورتمو در آورد و افتاد به جون کسم الان نخور کی بخور منم داشتم از طمع کیرش میمردم بهش گفتم منم میخام بخورم گفت عشقم بیا منم تو ساک زدن حرفه ایم واسش یه ساک حسابی زدم اونم وحشی تر شد گفت کون میخام گفتم نه ولی کو گوش شنوا افتاد به جون کونم انگشتاشو کرد توش درد بدی داشت آخه سوراخم حسابی تنگه
بعد یهو کیرشو کرد تو کونم جیغی زدم که صداش تا تهرانپارس رفت ولی ول کن نبود که تا دسته کرد تو کونم و شروع کرد به تلمبه زدن منم از درد سرمو کرده بودم تو بالش هی رو لمبرای کونم ضربه میزد خیلی حال میداد با دستشم چوچولمو میمالید دیگه تو اوج بودم بعد منو برگردوند سر کیرشو میمالید به کوسم یه ذره هم میکرد توش چون دختر بودم کوس نمیدادم ولی خیلی حال میداد سر کیرش آتیش بود کیرشو گذاشت لای سینه هام انقد مالید تا آبش اومد پاشید تو صورتم بعد سکس نیم ساعتی تو بغلش لخت خوابیدم عادت همیشگیمون بود خوابیدن تو بغلش دنیایی داشت اون روز خیلی خوب بود بعد اون روز هفته ای 2 بار سکس داشتیم تا اینکه دیوانه وار عاشق هم شدیم بدتر از اون من بودم اگه یه روز نمیدیدمش روزم شب بمیشد دنیام شده بود ولی بد روزگار ما رو از هم جدا کرد نتونستیم ادامه بدیم من دچار ازدواج اجباری شدم و اونم نتونست کاری بکنه شاید میتونست و نکرد الان ازش دورم ولی یادش با منه 6 ماهه ازدواج کردم شوهرم خیلی خوبه ولی دلم پیش عشقمه ولی بهش زنگ نمیزنم چون صداش باعث میشه پشت تلفن جون بدم هنوزم دوسش دارم.
نوشته: مینا