اسمم فرهاده ، سال هشتاد و پنج برای یه کار دو سه ماهه باید میرفتم کیش …
تا اونموقع کیش نرفته بودم ای سفر هم برام فال بود و هم تماشا. قبلش با دوستم رضا که سالها اونجا کار و زندگی میکرد هماهنگ کرده بودم و قرار شد همینکه رسیدم بش خبر بدم بیاد دنبالم . با اتوبوس رفتم بندرعباس و از اونجا با سواری رفتیم بندر چارک از اونجام با قایق راه افتادیم سمت جزیره . نیم ساعتی توی دریا داشتیم میرفتیم که از دور کمکم جزیره رو میشد دید که توی افق داشت بزرگتر و نزدیکتر میشد ، دوتا خونواده دیگه هم توی قایق بودن . به جزیره که رسیدیم با دوستم تماس گرفتم و آدرسو ازش گرفتم و سوار تاکسی شدم و رفتم بسمت محل کارش . رضا سرآشپز یه رستوران بود و توی جزیره برای خودش اعتباری دستوپا کرده بود . به رستوران که رسیدم دوستم با یه غذای دریایی لذیذ از من پذیرایی کرد و گفت برو یه استراحتی بکن که از فردا کلی کار داریم.
توی یکی از خوابگاههای یکی از سازمانهای دولتی چنتا سوییت برای مهموناشون داشتن که قرار شد برای تا مدتی که جزیره هستم اونجا اقامت داشته باشم. خلاصه بعد از یه گشت و گذار مختصر توی جزیره و دیدن چنتا از پاساژا رفتم سمت خوابگاه . با مسئول خوابگاه که کم سن و سال تر از خودم بود آشنا شدم و اطاقمو نشونم داد و وسایل حمام و شستشو و ملافه و بالش و این چیزام بهم داد . اونشب بخاطر خستگی راه طولانی بعد از یه دوش مختصر خیلی زود بهخواب رفتم.
فردا صبح زود بعد از خوردن یه صبحانه مفصل به طرف محل کارم رفتم و کارمو رسما شروع کردم . غذا هم مرتب و سر ساعت از رستوران برامون میفرستادن و از لحاظ خورد و خوراک کم و کسر نداشتیم . روزها پشت سر هم میومدن و میرفتن و برنامه من هم صبا تا ساعت چهار بعدازظهر کار بود و بعدازظهرا یه دوش و استراحت و بعدش گشت و گذار تو جزیره و دیدن پاساژا و مراکز خرید و جاهای دیدنی و لب ساحل.
خوابگاه دانشگاه کیش نزدیکمون بود و دانشجوهاش اکثرا یا بچه مایهدارا بودن یا اونایی که خونوادههاشون با اینکه خیلی خرپول نبودن ولی خودشونو به آب و آتیش میزدن تا بچهشون پیشرفت کنه و تو یه دانشگاه بینالمللی درس بخونه. چنتا دختر دانشجو هم بودن که هر روز به بهانه استفاده از تلفنکارتی جلوی خوابگاه میومدن و یکی دوساعتی اونجا وقت میگذروندن . اولا زیاد تو نخشون نبودم و برام عادی بود ولی بعد از یه مدتی دیدم هر روز مدت بیشتری وقت میذارن و با ما هم گرم میگرفتن . بنده خداها دانشگاشون اونقد سخت میگرفتن که از هفت روز هفته پنج روزش امتحان داشتن و بقول خودشون به زور خرخونی میخواستن دانشمند تحویل جامعه بدن . بخاطر همین پسراش همه بچه خرخون شدهبودن و دخترا هم همه تو کف پسر! خلاصه کمکم باهامون رفیق شده بودن و درددلاشونو میاوردن پیش ما . از هرچیزی با ما سخن میگفتن و ازمون نظر میخواستن . من و مسئول خوابگاهم کارمونو تخصصی کرده بودیم و هرکی فقط تو حوزه تخصص خودش بهشون مشاوره میداد و مددجوی خودشو پذیرش میکرد .
یکی از این دخترای دانشجو اهل شیراز بود که اینجا اسمشو میذارم مریم. دختر زیبایی بود با قد متوسط و بدن توپر و کمحرف و خجالتی . یه دوست یزدی هم داشت که از خودش قدبلندتر بود و لاغراندام و فوقالعاده دختر زبونباز و استاد مخزنی ! اسم اونم میذارم بهناز . این دوتا هماطاقی بودن و همیشه باهم بودن . کمکم برای میزگردامون از خوابگاه فاصله میگرفتیم و گاهی میرفتیم لب ساحل تا آخر شب اونجا بودیم و از هر دری میگفتیم .
بگذریم ، چرخ روزگار همینطوری میچرخید و ماهم کار و تفریح و گشتوگذار تو جزیره پای ثابت برنامههامون بود . ولی ناموسا با این دوتا دختر فقط رفیق بودیم و فقط از اینکه باهم وقت میگذرونیم و حرف میزنیم لذت میبردیم و اصلا تو نخ مسائل ناموسی نبودیم !! یه روز صب که ازخواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم ، نعوظ صبحگاهی و اینکه کمی جلوی شلوارت خیس باشه چیز زیاد عجیبی نیست واسه پسرا ولی اون روز علاوهبر اینه یه حس و حال عجیبی هم چاشنی قضیه شده بود و احساس میکردم اژدهای درونم بیدار شده و میخواد کار دستم بده! سریع رفتم یه دوش آبسرد گرفتم و اومدم صبحانه رو زدم به بدن و رفتم سرکار ، گفتم یه چند ساعتی که بگذره از سرم میفته و حالم خوب میشه . همینکه مشغول بودم و کار میکردم و ذهنم درگیر بود از سرم میفتاد ولی تا یه لحظه برای رفع خستگی مینشستم و یا موقع ناهار دوباره اون حس عجیبغریب که سالی یکی دوبار بیشتر سراغ آدم نمیاد میفتاد رو سرم و حالمو عوض میکرد .
اونروزو با یه مکافاتی گذروندیم و عصر که اومدم سمت خوابگاه فقط کافی بود یه زن یا دختر حتی از فاصله دور ببینم ، سیل افکار شیطانی بود که میومد سراغم و یه گرمای عجیبی میومد توی پایینتنهام و خون از مغزم به سمت آلتم سرازیر میشد ! همه چیز و همه کس برام یه نشونهای از شهوت داشت و حرکات و راه رفتن زنها برام بشدت تحریک کننده بود . سریع رفتم تو اطاقم و پریدم زیر دوش آبسرد . عمدا نیم ساعتی زیر آب سرد موندم تا این حالت از سرم بپره که جوابم داد . از زیر دوش که اومدم بیرون خودمو حوله رو پیچیدم دور خودم و افتادم روی تخت ، چنتا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بخوابم که دیدم باز دارم کمکم داغ میشم ، دوباره پریدم زیر دوش آبسرد . سه بار این قضیه تکرار شد تا اینکه خودم خسته شدم . گفتم بذار ببینم اصن دردش چیه ، به اوج خودش که برسه فروکش میکنه و حالم میاد سر جاش . با خودارضایی میونه خوبی نداشتم و نمیخواستم اینجوری خودمو فریب بدم . چشامو بستم و خودمو سپردم دست احساسات . کمکم یه تصویر مبهم میومد جلوی چشمم ، خوب که دقت کردم دیدم مریمه! با یه مانتو جلوباز و شلوار تنگ و موهای پریشون . چشامو واکردم و یه غلت زدم به یه سمت دیگه خوابیدم . ایندفه تصویر بهناز اومد جلوی چشمام . با همن لباسا و تیشرتی که یقه بازتری داشت . اصلا دلم نمیخواست رابطه دوستیمو با اونا خراب کنم و اعتماد و احترامی که بینمون شکل گرفته بود رو از بین ببرم ، پس دیدم این تصویرای ذهنی عاقبت جالبی ندارن و نباید ادامه بدم . رفتم یه آب به دست و صورتم زدم و به دوستم زنگ زدم و جریانو براش تعریف کردم ، اونم گفت بیا رستوران ببینم چیکار میتونم برات بکنم . ما باهم خیلی ندار بودیم و حرفامونو راحت به هم میزدیم . لباسامو پوشیدم و رفتم سمت رستوران . رضا که منتظرم بود دوتا سیخ جوجه سفارشی آماده کرد و رفتیم داخل یکی از آلاچیقای کنار ساحل و مشغول خوردن جوجه شدیم . یکم صحبت کردیم و من قضیه مریم و بهنازو براش گفتم و گفتم نمیخوام گند بزنم به رفاقتمون ولی دست خودم نیست امروز حال و روز خوبی نداشتم ، حتی نمیخوام فعلا باهاشون رودررو بشم چون میدونم شیطون زورش از من بیشتره . گفت یه فکری برات کردم فقط باید یه اوکی بگیرم . بلند ش رفت کنار ساحل زنگ زد یه ده دقیقهای با گوشیش صحبت کرد و وقتی برگشت گفت حله ! پرسیدم جریان چیه گفت خودت میفهمی فقط پاشو برو خوابگاه یه ساعت دیگه میام دنبالت بریم یه جایی .
رفتم خوابگاه این یه ساعتو کلی با خودم کلنجار رفتم که چه فکری تو سرش داره و به کی زنگ زده و قراره چه اتفاقی بیفته و از این حرفا . سر ساعت رضا زنگ زد گفت بیا جلوی پاساژ صدف . سریع پریدم بیرون و خودمو رسوندم ، هوا تازه تاریک شده بود . وارد یه کوچه شدیم و یکم جلوتر جلوی یه مجتمع وایسادیم زنگ زد گفت ما رسیدیم بیا پایین . برگشت بهم گفت این دختره که الان میاد پایین هرزه نیست ، تکپر خودمه دو سه ماهه با منه . دختر خوبیه راضیش کردم امشب حال رفیقمو خوب کنه فقط اذیتش نکنی. گفتم بابا دمت گرم حالا کجا باید ببرمش ؟ گفت خوابگاه !!! چشام چارتا شد ، گفتم آخه خوابگاه که… گفت کارت نباشه بسپارش به من . در مجتمع باز شد یه دختر لاغراندام با قد متوسط و صورت گرد و تقریبا زیبا ازش اومد سمت ما سلام احوالپرسی کرد و راه افتادیم . یه لحظه استرس اومد سراغم و باخودم گفتم حالا چجوری باید با این دختر بخوابم ؟ تاحالا چنتا تجربه سکسی محدود داشتم که اونام باهاشون یه مدت بودم و میشناختمشون و باهاشون راحت بودم . اصلا برام قابل هضم نبود با یکی ندیده و نشناخته وارد ارتباط جنسی بشم . بخاطر همین هیچوقت دنبال زنای خیابونی و تنفروشا نبودم چون فکر نمیکردم اصلا لذتی داشته باشه برام.
رضا یه لحظه منو کشید کنار گفت راستی کاندوم داری ؟ گفتم نه بابا کاندومم کجا بوده. گفت فک کنم خودم تو ماشین دارم میارم برات . رسیدیم نزدیک خوابگاه که دوستم گفت شما اینجا منتظر باشین میس انداختم بیاین داخل . رضا رفت و من موندیم و اون دختر که اسمش سارا بود . یه نگاه خریدارانه بهش انداختم و اونم نگاه کرد و یه لبخند ریز زد و سرشو انداخت پایین . دوباره شهوت بهم هجوم آورده بود و میخواستم زودتر باهاش هماغوش بشم.
بعد از یکی دو مین رضا چراغ سبزو داد و سریع اول اونو فرستادم داخل و بعد خودم رفتم . واحد طبقه همکف خالی بود و رضا درو برامون باز گذاشته بود بریم داخل. داخل که شدیم درو پشت سرم بستم ، رضا با یه لبخند اومد به استقبالمون و رو کرد به من گفت امشب این سارا خانوم تحویل شما فردا صب میام صحیح و سالم ازت تحویل میگیرم ! ازش تشکر کردم و خداحافظی کرد و رفت . بعد از رفتن دوستم فضا یکم سنگین شد ، دوباره یه نگاهی به سارا انداختم و یه لبخند به هم زدیم و گفتم مانتوتو درار راحت باشی ، تشکر کرد مانتوشو دراورد و نشست روی مبل منم رفتم دستشویی یه آبی به دست و صورتم بزنم . شلوارو داد پایین بازرسی نهایی رو کردم دیدم همهچی مرتب و صاف و صوفه و آماده عملیات ! رفتم داخل سالن و نشستم روبروش و سر صحبتو وا کردیم . از خودش و کارش و رشتهش پرسیدم گفت تهران میشینن و با مادرش زندگی میکنه ، گفت دانشگاه نرفته و بخاطر اینکه کمک خرج خونواده باشه مجبور بوده کار کنه و الانم توی بوتیک دوستش توی پاساژ مروارید کار میکنه . همینطور که صحبت میکرد من براندازش میکردم و میدیدم یه باربی نسبتا زیبا جلوم نشسته داره باهام صحبت میکنه ، صورتش خوب بود اندامشم با اینکه لاغر بود ولی متناسب بود . اونم از من در مورد کارم و دلیل اومدنم به کیش پرسید و منم یه رزومه مختصر از خودم براش فرستادم و از نگاه و حرکاتش مشخص بود توی آزمون شفاهی قبول شدم !
پرسیدم نوشیدنی میخوری با یه لبخند گفت آره تشنمه . رفتم از یخچال یکم آب و شربت برداشتم و اومدم نشستم کنارش . عطر تنش به دماغم خورد و شهوتم بیشتر شد . ولی نمیخواستم آماتور رفتار کنم و یدفه کارو شروع کنم . میخواستم اونم آماده بشه . لیوان شربتو که دادم دستش انگشتامون با هم برخورد کرد و یه گرمای خاصی بینمون رد و بدل شد ، یه لحظه چشمامون قفل شد و بدون هیچ حرف و لبخندی به هم خیره شدیم . پاهامو به پاهاش نزدیک کردم و یه برخورد کوچولو اتفاق افتاد که همین باعث شد نگاهشو از من بگیره و مشغول خوردن شربتش بشه .از لرزش خفیف دستاش میشد حدس زد وارد قلمرو شهوت شده و میخواد خودشو دست یکی بسپاره . یه لحظه سرشو انداخت پایین ازم پرسید : آخرین بار کی با یه دختر بودی ؟ منم گفتم حدودا شش ماه پیش ، دروغی نداشتم که بهش بگم . گفت یعنی الان شش ماهه دستت به هیچ زن و دختری نخورده ؟ گفتم نه ، موقعیتش نبوده ، با دوس دختر آخرم که به هم زدم دیگه فرصت نشد با کسی دیگه باشم . گفت برعکس رضا که همیشه چنتا زاپاس داره واسه خودش . پرسیدم راستی دوسش داری ، گفت دوستمه دیگه مگه میشه دوسش نداشته باشم فقط خیلی سرش شلوغه و دور و برش پره زن و دختر . از همین شیطنتاشم خوشم میاد .
یه ساعتی داشتیم حرف میزدیم و چنتا برخورد کوچیک هم داشتیم که منو کاملا آماده یه عملیات ظفرمندانه کردهبود و اونم به اندازه کافی تحریک شده بود . پرسیدم خسته نیستی ؟ گفت زیاد نه ولی دوس دارم دراز بکشیم صحبت کنیم . گفتم پس پاشو بریم توی اطاق . دستشو گرفتم بلندش کردم و یه لحظه چسبوندمش به خودم . سرشو چسبوند به سینهم یه آه کشید و رفتیم سمت اطاق خواب . ضربان قلبم تند تر شده بود و از گرمای دستش میفهمیدم انم مثل منه . اطاق خواب نیمه تاریک بود و منم عمدا چراغو روشن نکردم و همون نوری که از در میومد داخل فضا رو کمی روشن کرده بود . آروم با دستم کمرشو گرفتم و به طرف تخت هدایتش کردم . لبه تخت نشست و کفشاشو دراورد و رفت روی تخت نشست ، منتظر بود منم برم روی تخت .از نفسنفس زدنا و جلوی شلوارم که برامدگیش به حداکثر خودش رسیدده بود میتونست حدس بزنه که تا چند دیقه دیگه چه اتفاقی قراره بیفته . آروم نشیتم بغل دستش و دستمو بردم پشت کمرش و با دست دیگم سینههاشو هل دادم تا بخوابه روی تخت . اونم همکاری کرد و دراز کشید و دست آورد پشت کمرم و خودشو کمی به من نزدیک کرد . صورتامون روبروی هم بود ، لبامو گذاشتم روی لبش و گرمای تنمو با لبم به بدنش هدایت کردم . نفسامون با هم قاطی شده بود و صدای ضربان قلب همدیگرو میشنیدیم . از حرکاتش میشد فهمید دختر با حیاییه و تکپره .چون دخترای هرزه اصلا حرکاتشون اینطوری نیست و خیلی زود میرن سراغ اصل کاری . با دستام بدنشو کامل به خودم چسبوندم و شروع کردم به نوازش پشتش . اونم کمکم دستاش شروع به حرکات دایرهای و مالشی کرد و بازوهامو و پشت گردن و کمرمو مالش میداد . آروم دست بردم از پایین تیشرتشو دادم بالا و تا زیر سینههاش آوردم . یکم روی شکمشو با دست ماساژ دادم حرکات دستمو کمکم به طرف سینههاش هدایت میکردم . توی این مدت اون فقط چشماشو بسته بود و تند تند نفسنفس میزد و پشتمو ماساژ میداد . لبمو بردم پیش گوشش و آروم گفتم تیشرتتو دربیارم ؟ با حرکت سر تایید کرد و منم آروم آروم اونو از زیر بدنش رد میکردم و همزمان از روی سینههاش گذروندم و تا زیر گردنش آوردم .
خودم یکم سرشو بالا دادم و از سرش خارجش کردم و انداختم بغل تخت . همونطور که گفتم دختر با حیایی بود و اصلا توی این مدت سعی نکرد لباس منو از تنم دربیاره . خودم یه لحظه ازش جدا شدم و شروع کردم باز کردن دکمههای پیرهنم . فقط دکمه آخریو کمک کرد بازش کنم . پیرهنمو دراوردمو و انداختم بغل تخت و با یه حرکت زیر پیرهنمو دراوردم و رفتم پایین . لبمو مستقیم گذاشتم روی لبای گرمش و شروع کردم بوسیدن و لیسیدن ، زبونشو یه کوچولو آورد بیرون و همون کافی بود تا زبونشو به دام بندازم و بمکم داخل . یه طعم شیرینی خاصی روی زبونش بود که احساس میکردم دارم هلو توی دهنم میچرخونم . دستمو بردم سمت سینهش . کوچولو بودن ولی خوشحالت و نرم بودن . آروم سوتینشو آوردم بالا و سینههای لختش افتاد زیر دستای داغ من . دستم که به سینهش خورد یهلحظه اسممو صدا زد و یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به بوسیدن لبام . اینا همش بدلیل این بود که با احترام باهاش برخورد کرده بودم و آمادهش کرده بودم . پارسال با یه خانوم جا افتاده دوست بودم ، یهبار لابلای حرفاش بهم گفته بود هیچوقت تا از لحاظ روحی و جسمی یه زنو به آمادگی کامل نرسوندی ، باهاش نخواب ، و چه نصیحت بجا و کارامدی هم بود! من که امروز صبح حتی از دیدن درز دیوار هم راست میکردم(!!!) حالا عین یه عاشق حرفهای داشتم یه زنو زیر دستای خودم دیوونه میکردم و این یه حس خوشایندی به من میداد . اگه میزان شهوت و آمادگی جنسی یه آدمو از یک تا صد بخوایم شماره گذاری کنیم ، توی اون لحظه من روی عدد نود و پنج بودم و سارا از همون لحظه ای که اسممو صدا کرده بود از مرز عدد صد گذشته بود و من عمدا گذاشته بودم اون چند قدم از من جلوتر باشه چون اینجوری میتونستم به اعماق وجودش دست پیدا کنم . اگه خودم جلو میفتادم و اونو جا میذاشتم ، شاید فقط یه برخورد سطحی براش میذاشتم و نمیتونستم به اوج لذت برسونمش و این نامردی بود . کسی که توی این درجه بندی از عدد نود بگذره دیگه حرکات و گفتار و کردارش اختیاری نیست و افسار اختیارش دست شهوته . اصلا نفهمیدم چطوری و کی تمام لباسهای خودم و اون دراومده بودن و لخت مادرزاد بغل هم خوابیده بودیم داشتیم تمام زاویههای تاریک بدن همو کشف میکردیم . چقدر بدن لطیفی داشت این دختر ، انگار به ابریشم داشتم دست میکشیدم . همه برجستگیها و فرو رفتگیهای بدنشو دست میکشیدم و اونهم دیگه توی مرحلهای بود که شرم براش معنایی نداشت ، و هردومون لذت بیانتهایی میبردیم . اون لحظه اصلا به این فکر نمیکردم که با این دختر کمتر از دو ساعته آشنا شدم و احساس میکردم بعد از سالها به معشوقم رسیدم و دارم باهاش عشقبازی میکنم ، اونم حتما همین حسو داشت .
یه بار دیگه اسممو صدا زد فهمیدم دیگه وقتشه . یه لحظه به خودم اومدم و یادم اومد کاندوم ندارم و دوستم ظاهرا فراموش کرده بود برام بیاره ، ولی اونقد هردوتامون غرق شهوت و لذت بودیم که مجالی برای افکار منطقی نمیموند . فقط برای اینکه بازم معشوقم چند قدم جلوتر از خودم باشه تصمیم گرفتم قبل از اصل کاری ، چند دیقهای علیرقم میل باطنیم کسشو بخورم . برای اولین بار بود خودمو راضی به این کار میکردم و تا قبل از این بنظرم یه کار چندشآور میومد . رفتم پایین و سرمو بردم وسط پاهاش ، یه گرمای خاصی با یه بوی شهوتانگیز از اونجا بیرون میومد . زبونمو آروم مالیدم روش و باعث شد پاهاشو بیشتر ازهم باز بکنه . سرمو کامل چسبوندم به وسط پاهاش طوری که دماغم یهجایی رفت که خوب نمیتونستم نفس بکشم . توی همون حالت شروع کردم لیسیدن کس معشوقم . با حرکات رفت و برگشت زبونم لای شکاف کسش احساس میکردم دارم تمام سلولهای بدنشو به رقص درمیارم . برای سومین بار اسممو صدا زد ولی ایندفعه چند بار پشت سرهم و همزمان با دستاش دور سرم یه قلاب درست کرد و با همه قدرتش سرمو به کسش فشار داد و فشار یه مایع لزج و گرمو روی دماغ و دهنم حس کردم. داشتم خفه می شدم ولی به احترام لذتی که قرار بود بهم بده چند ثانیه هیچی نگفتم و نفسمو حبس کردم تا دستاش شل شد و تونستم سرمو کمی فاصله بدم و ببینم صدای ریختهشدن یه چیز مایع میاد . با صدای خیلی خفیف و مثل کسی که از یه جای بلند افتاده روی زمین و داره با تهمونده نفسش اسم یکیو صدا میزنه ، صدام میکرد و یه چیزی گفت که خیلی سعی کردم بفهمم چی میگه ولی اصلا واضح نبود ، حدس میزنم گفت دردو بلات به جونم یا یه همچین چیزی ولی با یه صدای خشدار و ضعیف و بریدهبریده .طوری که متوجه نشه یه دستمال کاغذی از کنار تخت برداشتم مایعات روی صورتمو کمی خشک کردم و بلافاصله رفتم بالا . در گوشش گفتم چی گفتی سارا جان ؟ گفت هیچی! یه لبخند رضایتبخش روی لباش بود ، منو کشید روی خودشو آروم بغل گوشمو بوسید .
میدونستم باید یکم بهش زمان بدم و بعد شروع کنم . آروم شرع کردم با لاله گوشش بازی کردن و بوسیدن گوشه لباش . اون فقط نفس میکشید و لبخندشو هنوز روی لباش داشت الان اون روی درجه بیست و پنج بود و من روی نود ، بای دوباره میکشیدمش بالا تا بتونم پایتخت وجودشو فتح کنم . هرچی زمان میگذشت دایره حرکات دستمو وسیعتر میکردم و از روی گردن و سینه شکمش رد میکردم و برآمدگی کسشو با یه حرکت نرم مالش میدادم و دوباره برمیگشتم از اول . سه یا چهاربار این حرکاتو تکرار کردم و در تمام این مدت کیرم توی حداکثر حالت نعوظ خودش قرار داشت و خون توی بافتش بشدت جریان داشت ، طریکه گرمترین نقطه بدنم شده بود . حتی یه بارم سارا بهش دست نزده بود و گذاشته بودم برای مرحله اصلی تا لمسش کنه . دیگه طاقت نداشتم باید کارو تموم میکردم ، چنتا حرکت مخصوص که حاصل تجربیات قبلیم بود و میدونستم میتونه یه زنو تا آستانه ارگاسم جلو ببره انجام دادم و درجه شهوتشو در عرض سی ثانیه آوردم بالای نود ، حالا دیگه وقتش بود پابه پای هم تا آخرش پیش بریم . میدونستم پاداش این عشقبازی آروم و حرفهایم ، یه هیجان و ارگاسم فوقالعاده است و نمیخواستم اون هیجان بزرگو بین چن
تا ارضای نصفه نیمه گم کنم . بیضههام به وضوح داشتن نبض میزدن و آماده یه ارضای عمیق و طولانی بودن ، حتی نبض رو توی غده پروستات خودم احساس میکردم و میشد فهمید قراره یه حرکت انفجاری انجام بدن . آروم سر کیرمو گذاشتم لای شکاف کس سارا و با یه حرکت مالشی شروع کردم به بالا و پایین کردن . برجستگی کلیتوریسش رو زیر کلاهک نرم نوک کیرم احساس میکردم و میدونستم چه نقش مهمی توی ارضای سارا داره . ولی نهایت لذت و ارگاسم رو میخواستم با برخورد نوک کیرم با نقطه جی تجربه کنه . سرمو بردم پایین آروم گفتم سارا جان ؟ با صدای بریده بریده گفت جونم ؟ گفتم آمادهای ؟ یه لحظه وایساد ، چشاشو واکرد زل زد تو چشام ، لباشو چسبوند به لبم و با تمام وجود شروع کرد به بوسیدنم . این یعنی الان توی این لحظه اختیار همه سلولهای بدن سارا دستم بود و یه چیزی انتهای وجودش منو طلب میکرد . دستاش پشت کمرم قفل شد و منو به سمت خودش فشار داد . پاهاشو از هم باز کرد و برای اولین بار کیرمو لمس کرد و با انگشتاش یه حلقه دورش درست کرد و اونو هدایت کرد به سمت ورودی بهشت . دوباره دستشو پشتم انداخت و فشارشو بیشتر کرد و منو تا نصفه تو خودش جا داد .
یه ناله خفیف کشید و دستاشو باز کرد و بقیه کارو سپرد دست خودم . شروع کردم بالا پایین رفتن و تمام حجم کیرم بدون هیچ مانعی واردش می شد و خارج میشد ، یه صدای خاصی از این ورود و خروج به گوش میومد که واقعا شهوتناک بود . سینههامو روی سینههای کوچیک و نرمش گذاشته بودم و کمرمو بالا پایین میکردم ، لبام روی لباش بود و شهوت خالص از لبامون ردوبدل میشد. این حرکتها و نوازشها و مالشهای عاشقانه و شهوتانگیز مدتی که اصلا نمیدونم ده ثانیه بود یا ده دقیقه یا نیم ساعت ادامه داشت و به نقطهای رسیدیم که شمارش معکوس انفجار شهوت شروع شده بود … مثل یک مار که طعمه خودشو گرفته و برای بلعیدنش داره همه بدنشو دورش حلقه میکنه ، اونو توی بدنم میفشردم و تمام کیرمو تا انتها توی کسش فشار دادم . شمارش معکوس به پایان رسید و در آخرین لحظه من گفتم ساراااا و او گفت فرهاااااد …و انفجار به معنای واقعی کلمه رخ داد… چنان نعرهای زدم که یک آن فکر کردم روحم از بدنم خارج شد و دوباره برگشت . با نعره من سارا هم جیغ گوشخراشی کشید و شروع کرد به دست و پا زدن و لرزیدن . هرکس چنین لحظهای رو از نزدیک میدید شک نداشت دو نفر برای لحظاتی روح از بدنشون خارج شده و دوباره به زندگی برگشتن . جریان یک مایع گرم که از اعماق وجودم سرچشمه میگرفت و از مسیری عبور میکرد و وارد عمق وجود معشوقم میشد منو متوجه اتفاقی کرد که بدون اینکه هیچ کنترل و اختیاری روش داشته باشم در جریان بود . هیچ تعریف و ذهنیتی از این اتفاق نداشتم و اصلا برام قابل هضم نبود که اتفاقی که قبلا هم بارها تجربش کرده بودم و درنهایت به یک انزال چند ثانیهای منتهی میشد ، اینطور خارج از اختیار و اراده من بی وقفه ادامه داشت . تنها چیزی که توی اون لحظات میدونستم واقعیه ، لذتی بود که برای اولین بار و با کیفیتی متفاوت و خارج از توان جسمی که از خودم سراغ داشتم به من تزریق میشد.
تمام توانمو جمع کردم یه جمله به زبون بیارم ولی انگار زبونم قفل شده بود و فقط باید شاهد اتفاقی باشم که در جریانه. حتی توان هیچ حرکتی نداشتم و اختیار ماهیچههای بدنم دست خودم نبود. صدایی از ته حلق سارا میومد که ترکیبی بود از لذت و شهوت و رضایت و تخلیه. واقعا حساب زمان دستم نبود نمیدونستم الان چه ساعتی از شبانه روزه و چند دقیقه یا احتمالا چند ساعت درحال عشقبازی بودیم ،اهمیتی هم نداشت . اصلا نمیدونستم این حجم از مایع که از من در جریان بود کجا میرفت و سارا چقد مگه میتونست ظرفیت داشته باشه . همزمان دساتی من و سارا شروع به حرکت کرد و اسم همدیگرو صدا کردیم .
آروم از روش بلند شدم و همینکه ازش خارج شدم صدایی شنیدم که قبلا هیچوقت توی سکس نشنیده بودم ، یه صدای قلپ مانند و به دنبالش صدای ریختن یه مایع به بیرون . لبمو گذاشتم روی لب سارا و بوسیدمش ، اونم منو بوسید و خندید . اولین کاری که کردم به ساعت گوشیم نگاه کردم ، باورم نمیشد ساعت چهار صبح بود . پرسیدم سارا گوشیت کجاست ؟ گفت توی کیفمه . براش کیفشو آوردم گوشیشو دراورد داد دستم ، چهار صبح بود ! گیج شده بودم نفهمیدم اصلا جریان چیه . گفتم سارا جان بخوابیم فردا خواب نمونیم . توی تمام این مدت سارا داشت منو نگاه میکرد و لبخند میزد . سریع رفتم حموم یه دوش گرفتم و اومدم دیدم سارا توی همون حالت ملافه رو کشیده روی سر خودش خوابش برده رفتم بغلش دراز کشیدم روی تخت ، احساس کردم زیر پای سارا کاملا خیسه ، نه به اندازه یه کف دست ، تقریبا به اندازه یکچهارم مساحت تخت ! نمیدونستم سارا چطوری خوابش برده روی این تشک خیس . یه بس از لبش کردم و آوردمش طرف خودم و توی بغلم جاش دادم . از لحظه آشنایی من با این دختر پنج یا شش ساعت بیشتر نمیگذشت ولی لذتی رو که باهاش تجربه کرده بودم و اون با من تجربه کرده بود تا حالا برام اتفاق نیفتاد و احتمالا برای اونم همینطور . راستی سارا حدودا ساعت نهونیم اینجا پیش من بود ، یه ساعت یا حداکثر یهساعت و نیم صحبت
کرده بودیم ، حداکثر نیمساعت مقدمهچینی و رفتن به اطاق خواب . یعنی حدودا ساعت یازده و نیم کارمونو شروع کرده بودیم ، بازم به فرض اینکه نیم ساعت من داشتم آمادهاش میکردم ، یعنی ساعت دوازده دیگه داخل بهشت بودم …. ساعت دوازده ، ساعت چهار صبح ، حتی خودمم فکر میکردم این یجور شوخیه . خداروشکر نه اهل اسپری و بیحسی و قرص و آمپول بودم نه توی حالت طبیعی همچین چیزی تجربه کرده بودم . یعنی توی این چهار ساعت چه اتفاقی افتاده بود ؟ این حجم غیرعادی مایعی که از من خارج شده بود ، چه معنی داشت ؟ هیچکدوم از این اتفاقا با هیچ منطقی جور درنمیومد و هنوزم بعداز ده سال نفهمیدم اتفاقای اونشب چرا و چطوری افتاد ، فقط میدونم یکی از لذتبخشترین شبهای زندگیم بود …
نوشته: فرهاد
سلام ازاصفهان یه خانم برایه دوستی پایدارباهامتماس بگیره
سلام .یکی دوبار تو سایت پیام گذاشتم ،،کسی زنگ نزده .امیرم 27 ساله .مجرد ،قد بلند و ورزشکار ،#25 ،،،کلفت ..دوست دارم با ی خانم آشنا بشم و #رابطه.’#09014250260