سرگذشت یک فاحشه

۲۲ سال قبل در منطقه قلعه ساختمون مشهد ( يکی از محروم ترين مناطق مشهد ) به دنيا اومدم ، توی يک خانواده فوق العاده فقير ، آخرين بچه پدر ومادرم بودم و به غير از من ۸ بچه ديگر هم داشتن .
من نميدونم واقعا چرا هميشه اونايی که فقيرن بايد بچه های زياد داشته باشن ، چون واقعا بچه هايی که در اين چنين خانواده هايی به دنيا ميان ، زندگی براشون با جهنم فرقی نداره . پدرم اون موقع به عنوان کارگر ساختمونی کار ميکرد ، بعضی وقتها سر کار بود و بيشتر وقتها بيکار . بيشتر خرج خونه رو گردن مادر بيچارم بود ، کله صبح ميرفت خونه مردم ، تا خونه هاشونو نظافت کنه ، بعدشم کارهايی رو که وقت نميکرد اونجا انجام بده ، مثل خرد کردن سبزيها ، يا شستن لباسها رو با خودش مياورد خونه تا انجام بده ، تو خونه هم که ميامد از يک طرف نيش و کنايه های پدرم و از يک طرف اذيتهای ما بچه ها خوردش ميکرد ، واقعا بيچاره مادرم ، اميدوارم که الان تو اون دنيا بهش خوش بگذره . پدرم با اينکه فقير بود ، ولی از اون متعصب و خشک مقدس های عوضی بود که لنگه نداشت و تنها چيزی که توی حونه دو اتاقه ما به وفور يافت ميشد ، دعوا بين پدر و مادرم بود ، پدرم هميشه زور ميگفت ، هم به مادرم و هم به بچه هاش ، يه بار يادمه که ۵ ساله بودم و پدرم از من خواست تا براش آب بيارم ، من هم با همون کوچيکيم رفتم و براش يه ليوان آب آوردم ، همينکه اومدم آبو به دستش بدم ، پام به لبه قاليچه گير کرد و ليوان از دستم افتاد و شکست ، بعد پدرم هم به خاطر اينکه يه ليوان شکستم ، آنچنان تنبيهی منو کرد که از همون موقع يادم مونده ، بيچاره مادرم هم اون روز به خاطر من چقدر کتک خورد . اميدوارم که الان اون دنيا خدا از سر تقصيراتش نگذره ، که تمام بيچارگيهای من و تمام خانوادم تقصير اونه .
 
سال اول دبستان بودم و بايد به مدرسه ميرفتم ، ولی پدرم مخالف درس خوندنم بود ، ميگفت بايد تو خونه بشينی و تو کارهايی که مادرت با خودش به خونه مياره کمکش کنی تا بيشتر بتونه کار بياره ، ولی مادرم اصرار داشت که من هم مثل بقيه خواهرام به مدرسه برم ، برای همين به پدرم قول داد که بيشتر کار کنه و پول بيشتری در بياره .
روز اول مدرسه ها شد و من با يک دست لباس کهنه و کثيف و با کيف برادرم که دو جاش وصله شد بود به مدرسه رفتم ، اون روز مادرم سر کار نرفته بود و منو به مدرسه برد ، توی اون منطقه همه فقير بودن و بچه ها هم همه لباساشون کهنه و پاره ، خلاصه اين جوری درس خوندن من آغاز شد . ۳ سال گذشت ، تو اين سال چه رنجها که نکشيديم ، ۱ برادرم خودکشی کرد ، دو تا از برادرام به جرم حمل مواد دستگير شدن و يکی از خواهرام هم به ناچار با مردی که ۲۰ سال از خودش بزرگتر بود ، ازدواج کرد ، حالا چهار نفر يا به قول بابام نون خور اضافی از خونمون کم شده بود ، آخه بابام ما هارو نون خور اضافی حساب ميکرد .
يادم تو همون دوران پدرم از تو کيف خواهرم که ۴ سال از من بزرگتر بود يک شيشه لاک پيدا کرد ، از اونجايی که از اون خشک مقدسا بود اون روز پدرم خونه رو مثه جهنم کرد و خواهرمو تا جايی که جا داشت ، با کمربند لعنتيش کتک زد ، آخه عقيده داشت اين چيزا رو نبايد به خونه بياريم ، يعنی کسی حق نداشت ، دختراش که همه مثه زندانيا بودن و حق داشتن هيچ چيزی رو نداشتن حتی عقيده داشت کهخدختراش طلا هم نبايد داشته باشن .
از اونجايی که بد بختها هميشه بد بختتر ميشن ، پدرم شد معتاد و به طور خيلی علنی جلوی بچه هاش مواد مصرف ميکرد ، اون موقع ۱۲ ساله بودم ، پدرم ديگه به طور کامل کار رو گذاشت کنار و اون هم شد خونه نشين و با اينکه علاقه شديدی به درس خوندن داشتم ، من و خواهر ديگرم که قبلا گفتمو از درس خوندن بازداشت و مجبور کرد که همراه مادرم بريم خونه های پولدارها کلفتی ، اون هم هر چی ما در مياورديمو ازمون ميگرفت و خرج مواد لعنتيش ميکرد .
چه خونه ها که برای تميز کردن نميرفتيم ، يکی از يکی بزرگتر و خوشگلتر ، وقتی بچه های اونا رو ميديدم واقعا دلم برای خودم ميسوخت ، چون ما در خونمون حتی تلويزيون نداشتيم ، ولی تو خونه اين پولدارها چه خبر که نبود و چه اتاقهايی که اين بچه پولدار ها نداشتن .
 
خلاصه يه روز که با مادر و خواهرم به خونه برگشتيم ، ديديم به غير از پدرم ، يک مرد ديگر هم تو خونه بود ، مردی حدود سن پدرم ، اولش فکر کردم که يکی از اون همچراغهای بابامه و اومده اينجا تا با بابام مواد بکشه ، ولی يه کم که گذشت فهميديم که نه اين آقا خواستگار خواهرم ، بابام ۵۵ هزار تومن ( اون موقع ) بهش بدهکار بود و از اونجايی که ما اين همه پول نداشتيم ، اون مرده هم گفته بود که اگه خواهرمو بهش بدن ، بيحيال پولاش ميشه و پدر کثافتتم با اين پيشنهادش موافقت کرد . خواهرم اصلا باورش نميشد ، يعنی هيچ کدوممون باورمون نميشد ، ولی کی جرات داشت رو حرفه پدرم واسته ، اون روز خواهرم به خاطر اينکه فقط نظرشو در مورد اون مرد ابراز کرده ، آنچنان کتکی از پدرم خورد ، داداشامم که يکی از يکی بی غيرت تر ، از اونجايی همشون عين بابام معتاد بودن ، موافق اين ازدواج بودن ، چون اون پول موادی بود که به اون مرد لعنتی بدهکار بودن .
خواهرم در عين ناراحتی و اجبار به خونه بخت رفت ، ولی چه خونه بختی ، حالا من و مادرم تنها شده بوديم …..
بعد از اينکه خواهرم رفت من و ماردم تنها شديم ، ۳ سال به همين صورت گذشت و من ۱۵ ساله شدم ، من و مادرم روزهای ۲ شنبه در خونه ای بسيار بزرگ کار ميکرديم ، که صاحبان اون خونه دختری هم اندازه من داشتن ، و بيشتر وظيفه من تميز کردن اتاق اون بود ، که فقط اتاقش دو برابر خونه ما بود و انواع و اقسام وسايل تفريحی رو داشت ، من و اون کم کم با هم دوست شديم ، به سوری که اون هم در تميز کردن اتاقش به من کمک ميکرد .
۱۶ ساله بودم که درم گفت : ديگه وقته ازدواجه منه و بايد با پسر يکی از دوستاش ازدواج کنم ، همون روز هم پسره با پدر و مادرش اومدن خواستگاريم ، پسر هم تابلو بود که مثه باباش معتاده ، ولی نه از اون معتادهای خراب ، خلاصه قيافشم که افتضاح ، هميشه دوست داشتم با مردی ازدواج کنم که معتاد نباشه و يه کم هم به سر وضعش برسه ، ولی اين هم معتاد بود و هم نه معيار ديگه رو داشت ، برای همين تصميم گرفتم که روی پدرم بايستم و با اين ازدواج تحميلی مخالفت کنم .
 
وقتی اونا رفتن ، رفتم جلوی پدرم ايستادم و بهش گفتم که من به هيچ عنوان با اين پسره ازدواج نميکنم ، هنوز حرفم تموم نشده بود ، که پدرم آنچنان سيلی به من زد ، که سرم سوت کشيد ( و بعدا فهميئم به خاطر همون سيلی گوش طرف راستم کر شد ) و بعدشم شروع کرد به فحش دادن ، برادرام هم از پدرم حمايت کردن . ديگه داشتم ديوونه ميشدم ، اون شبو تا صبح گريه کردم ، اتفاقا روز بعد هم خونه همون دوستم که خيلی پولدار بود بايد ميرفتيم کارگری ، اونجا که بوديم دوستم مريلا ( همون بچه پولداره ) ، متوجه شد که خيلی ناراحتم و من هم تمام ماجرا رو براش تعريف کردم ، مريلا خيلی منو دلداری داد و وقتی فهميد که هيچ راهی جز ازدواج با اون پسر ندارم ، بهم گفت که بهتره از خونه فرار کنم ، پيشنهاد جالبی بود و من تا حالا بهش فکر نکرده بودم ، بهش گفتم تا هفته ديگه که دوباره بايد خونشون ميرفتم فکر ميکنم .
تو راه هم که داشتيم خونه ميرفتيم ، نقشه فرار از خونه رو برای مادرم تعريف کردم ، و اون منو به اين کار تشويق کرد ، يعنی واقعا ازدواج با اون پسره شالاتان بد تر از مردن بود ، و بهترين کار ممکن در اون وضعيت فرار بود . تو اون يک هفته کلی فکر کردم و به اين نتيجه رسيدم که تنها فرار ممکنه منو از دست اين پدر کثافت نجات بده . هفته بعد که خونه مريلا بوديم بهش گفتم که با فرار موافقم ، اون روز موقع که بايد ميرفتيم مريلا اومد و يک بسته به من داد و گفت توش ۱۰۰ هزار تومن پوله و گفت که اين حتما لازمت ميشه ، واقعا خوشحال شدم و ميرلا با تموم وجود در آغوش گرفتم . شب فرار فرا رسيد ، پدر و برادرام که خوابيدن ، ديگه آماده فرار از خونه شدم ، مادرم همش گريه ميکرد و قسمم ميداد که اونو از خودم بی خبر نزارم و من بهش قول دادم .
همه جا تاريک بود و من به سمت وسطهای شهر به راه افتادم . همه جا تاريک بود و شهر خلوت خيلی وحشتناک بود ، يک لحظه تصميم گرفتم که برگردم ، ولی بعد با خودم گفتم که نه ، حتی اگه بميرم هم به اون خونه بر نميگردم . آدمهايی که اون موقع شب در خيابون بودن ، همشون مثل من بد بخت بيچاره بودن ، نگاه های مردها واقعا وحشتناک بود .همين جور داشتم بدون هدف در شهر راه ميرفتم ، که ماشين نيرو انتظامی رو دادم و ياد نصيحت مريلا افتادم که گفت اگه دسته نيروهای انتظامی بيفتی بد بختی ، برای همين سريع رفتم خودم در پشت درختی مخفی کردم ، واقعا شانسم گرفت که منو نديدن ، در همون هنگام صدای دختری اومد که داشت منو صدا ميزد ، رفتم طرفش ، صورتی پر از آرايش داشت و يه وضع زننده ، رفتم سراغش و
گفت : چيه تو هم مثه من الافی و خونه نداری . من هم گفتم نه . اونم گفت : پس فراری هستی . گفتم آره . يه نگاه به سر و روم کرد و گفت : بهت ميخوره هيچی نداشته باشه . گفتم نه ، فقط يه مقدار پول دارم . وقتی شنيد که پول دارم ، لحن صحبت کردنش خيلی بهتر شد و گفت که ميتونه در ازای گرفتن پول به من جا بده . قبول کردم و ۲۰هزار تومن بهش دادم ، وقتی اون پولا رو ديد ، گفت : بهت نميخوره اينقدر پول داشته باشی ، اسم من مژگانه و فقط يادت باشه اونجا که رفتيم کسی نفهمه پول و پله داری ، که سه سوت تيغيدنت .
 
با هم راه افتاديم و بعد از ۱ ساعت پياده روی به خونه نيمه خرابيه ای رسيديم ، با کمی هل دادن در و باز کرد و رفتيم داخل ، يک خونه قديمی بود پر از اتاق بود که توی هر اتاق پر از آدم ، بيشتر اتاقها چراغش خاموش بود ، به پشت در يه اتاق رسيديم که چراغش روشن بود ، مژگان در رو باز کرد و داخل شديم ، يک اتاق کوچک که ۵ دختر ديگه داخلش بودن ، بعصيها خواب بودن و يکی ۲ تاشون بيدار که اونها داشتم با هم ورق بازی ميکردن ، مژگانو منو به اونا معرفی کرد و گفت که يه چند وقتی مهمونشونم ، اونا هم منو پذيرفتن . شب اول دور خونه هم گذشت صبح که شد همه دخترا با آرايشهای مختلف و با مانتو کوتاه و يک وضع تابلو بيرون رفتن و قرار شد من تو اتاق باشم و براشون غذا درست کنم ، مژگان هم بهم نصيحت کرد که اصلا با کسی از همسايه ها صحبت نکنم .
۶ ماه گذشت و من همون جا بودم ، با بقيه دخترا خيلی رفيق شده بودم و تازه فهميده بودم که اونا چی کاره هستن ، البته برام فرقی نداشت ، چون اونا هم مثل من بد بخت بودند و از روی بيچارگی به خود فروشی میپرداختند ، من هم اونجا بودم و زندگيمو ميکردم ، پولامم ديگه تموم شده بود ، ولی مژگان نذاشته بود که من از اونجا برم ، يک چند وقتی بود که يک مردی به اون خونه ميامد و ميرفت و بيشتر از همه هم اتاق ما رو زير نظر داشت ، يک روز مژگان با خوشحالی اومد و گفت که هر کی دوست داشته باشه ، ميتونه با اون مرده که مياد اينجا به دوبی بره و مرده گفته : ما میتونيم باهاش بريم و اونجا اينقدر کار زياده که ديگه نميخواد دست به کارای کثافت بار بزنيم . اين خبر باعث خوشحالی همه شده بود ، من هم همين طور چون ميدونستم اگه برم دوبی و کاری گير بيارم ميتونم خيلی زود پولدار بشم ، ولی غافل از اينکه بعضی از آدما چقدر ميتونن کثافت باشن . همه دخترا آمادگيشونو اعلام کردند و قرار شد که همگی به همراه اون مرده به بندر بريم و از اونجا با لنج و يا قايقی به دوبی بريم . ديگه خودمو خوشبخت ميديدم ، ولی بازم يه کم استرس داشتم و يا اگه اونجا کاری پيدا نشه ، ولی هيچ کدوممون فکر نميکرديم که اون مرده بخواد به ما خيانت کنه ، ما هم از روی سادگی به اون مرده خبيث اعتماد کرديم ، نگو که اون همه ما رو به اين عربهای عوضی فروخته بود ، البته اينو بعدش فهميدم .
 
ساعتهای ۲ شب بود که اون مرده به همراه چند گردن کلفت ديگه اومدن جايی که ما دخترا بوديم و گفتن که حالا وقتشه و با اونا تا جايی که بايد سوار قايق ميشديم رفتيم ، به اونجا که رسيديم گفتن بايد بريم داخل کيسه گونی تا کسی متوجه حضور ما نشه ، اولش خيلی ها از جمله خود من مخالفت کرديم ، که يکی از اون مردها اسلحه ای در آورد و گفت که ما چاره ای به غير از اين کار نداريم ، تازه اونجا بود که اون مرده گفت که چه بلايی سر ما آورده و همه ما رو به چند عرب فروخته و وسط آب قراره ما رو به عربها تحويل بدن . هيچ کدوممون باورمون نميشد . به زور تو کيسه گونيمون کردن و همينکه اون قايق خواست راه بيفته ، متوجه شدم که در گيری پيش اومده ، سرم رو از تو کيسه در آوردم و ديدم که اون مردها با نيروهای انتظامی در گير شدن ، ديگه نگهبانی بالا سرمون نبود و منو مژگان فرار کرديم ، اگه فقط دو دقيقه ديرترفرار کرده بوديم ما هم مثل بقيه دخترا به دست نيروهای انتظامی افتاده بوديم ، ديگه من و مژگان تنها و بوديم و هيچ پولی هم نداشتيم ، از شهرمون هم که خيلی دور شده بوديم .
من و مژگان تنها شده بوديم و هيچ پولی هم نداشتيم ، چون قبل از اينکه ما رو تو کيسه بکنن ، هر چی پول داشتيم رو گرفتن ، از شهر خودمون هم خيلی دور بوديم ، اون وقت شب همه جا ساکت و وحشتناک بود ، نميدونستيم بايد چی کار کنيم ، مژگان ميگفت که بهتره بريم کنار جاده اصلی واستيم شايد ماشينی اومد و ما رو سوار کرد . برای همين به سمت جاده ای که از شهر خارج ميشد راه افتاديم ، حدود ۲ ساعت پياده دفتيم تا رسيديم به اون جاده ، ساعت حدودای ۵ بامداد بود و ما همين طور کنار جاده راه ميرفتيم ، هر از گاهی يک ماشين رد ميشد و بوقی برای ما ميزد ، وقتی ميفهميد که ما ميخوام از بندر عباس به مشهد بريم ، راهشو ميگرفت و ميرفت ، ديگه داشتيم نااميد ميشديم ، خسته و کوفته بوديم که يک تريلی اومد و برای ما نگه داشت ، وقتی از مقصدمون با خبر شد و همچنين وقتی فهميد که ما هيچ پولی نداريم گفت که اون هم مسيرش مشهد و به يک شرط ما رو سوار ميکنه و شرطش هم اين بود که ما يک جوری در راه خستگی رو از تنش در بياريم و يا به زبون ساده تر يه حالی بهش برسونيم .
 
من اولش مخالفت کردم ، ولی مژگان گفت که اصلا تو کاريت نباشه و نميزارم به تو حتی دست بزنه و گفت اين تنها شانس ماست ، ولی بازم من مخالفت کردم که مژگان به زور منو سوار کرد ، راننده تنها بود و شوفر نداشت و ما رفتيم جلو نشستيم و همين که ماشين راه افتاد ، من از فرط خستگی خوابم برد ، وقتی چشمامو باز کردم ديدم که ماشين واستاده و ساعت حدود ۱۰ است ، دور و برم نگاه کردم و ديدم کسی نيست * که ديدم صداهايی جيغ مانند از عقب مياد ، تريلی طرف يک حالتی داشت که پشته صندلياش حالت تخت خواب بود ، تازه اومدم سرمو برگردونم که راننده از پشت دستشو گذاشت روی سينه هام و شروع کرد به مالوندن ، اصلا انتظار همچی کاری رو نداشتم که يک دفعه صدای مژگان اومد و با داد گفت : عوضی مگه قرار نبود به اون کار نداشته باشی و راننده هم بيخيال شد ، سرمو برگردونندم که ديدم مژگان و راننده به صورت لخت تو بغل هم هستند و راننده مشغوله ، وقتی چشمم به چشم مژگان افتاد از خجالت سرشو برگردوند طرف ديگه ، حالم داشت به هم ميخورد از اين که چقدر بعضی ها بی شرفن و چقدر بعضيها بد بخت .
يک نيم ساعت بعد ماشين راه افتاد ، البته اينو بگم که راننده ماشينو به جاده خلوت و پرتی آورده بود ، راه افتاديم کم که رفتيم راننده نگه داشت و گفت که من و مژگان بريم در قسمت بار و در جايی پنهان شويم ، چون داشتيم به پليس راه ميرسيديم ، ما هم رفتيم در جايی که فقط برای پنهان کردن آدم ساخته شده بود مخفی شديم . من ديگه در راه اصلا با مژگان حرف نزدم ، اون هم همين جور بيشتر تو فکر بود و يکبار به حال خودش شروع کرد به زار زار گريه کردن ، واقعا حق داشت چون هيچوقت انسانی پيدا نميشد که بدون هيچ چشمداشتی دو دختر رو از بندر عباس تا مشهد مفت ببره . شب شد و راننده ماشين رو در محلی ساکت و خولت نگه داشت و موقع خواب مژگان بيچاره رو صدا کرد تا با هم همبستر بشن ، وقتی مژگان ميخواست بره برگشت و به من گفت : که به خدا از روی اجبار اين کارو ميکنم و رفت . دوباره صبح شد و ماشين راه افتاد ديگه به مشهد نزديک شده بوديم و آخرين پليس راهها بود ، که گفتن بايد ماشين رو بگردن ، البته ما جامون جوری بود که راننده مطمئن بود ديده نميشيم ، ولی نميدونم اون مامورها چه طوری تونستن مارو پيدا کنن ، بله ماشين توقيف شد و ما هم در بازداشتگاه همون پليس راه بازداشت شديم ، البته به اضافه راننده . نميدونم چقدر اونجا بوديم ، ولی فکر بیشتر از ۱۲ ساعت بود که در بازداشتگاه باز شد و مردی حاجی مانند با کلی ريشو و تسبيح وارد شد و اول ما رو يه نگاهی کرد و گفت : دو دختر فراری در قسمت بار يک تريلی ، جالبه ، ميدونين که ما ميتونيم شما رو ببريم بديم به کانونی جايی يا اونا شما اينقدر نگه ميدارن تا به گه خوردن بيفتين و يا هم برميگردونتون پيش خانواده هاتون ، ولی يک راه حل بهتر است ، که شما ميتونين همين فردا آزاد بشين و تازه ما شما رو با ماشين عقديتی سياسی هم ميبريم تا ديگه کسی جرات گير دادن به شما دخترهای خوشگل رو نداشته باشه و هر جا هم خواستين پيادتون ميکنيم .
 
مژگان پرسيد که اين راه حل دوم چيه . که اون مرده گفت يعنی شما نميدونين ، راه حل دوم اينه که شما با ما امشبو تا صبح صفا کنيم ، اينو که گفت برق تمام وجود منو گرفت ، اصلا نميتونستم باور کنم که کسی با اين حاضر مومن گونه تا اينقدر پست باشه ، منو مژگان اولش امتناع کرديم ، ولی اون حاجيه يکی تو گوش مژگان زد و گفت فکر کردين دسته خودتونه ، همينکه گفتم و بعد دو تا سرباز رو صدا زد و اونا اومدن ما رو بردن ، هرچی مژگان اون موقع داد زد که دوستم اينکاره نيست و اونا هر بلايی ميخوان سر خود مژگان بيارن ، تو گوشش نرفت و من رو هم بردن ، ترس عجيبی گرفته بودم ، اصلا فکر نميکردم کارم به اينجا بکشه ، منی که به اميد يک زندگی بهتر از خونه لعنتی فرار کرده بودم ، حالا داشتم به سمت تباهی ميرفتم ، خلاصه ما رو به اتاقی ديگه ای بردن و اون دو سرباز ، به اضافه خود حاجی اومدن و حاجی هم در رو قفل کرد ، هر چی داد ميزديم هيچ فايده ای نداشت اون دو تا سرباز به صورت وحشيانه ای شروع کردن به در آوردن لباسهای مژگان و خود حاجی هم اومد سراغه من ، دستی به صورت کشيد و روسريمو در آورد ، هر چی قسمش دادم که اينکارو با من نکنه ، فايده نداشت ، ديدم اينطوری فايده نداره به سمتش حمله ور شدم ، که يکی از اون سربازها با باتوم محکم زد پشت پام و من هم افتادم زمين و از درد با خودم پيچيدم ، مژگان که اين صحنه رو ديد ، اون هم به طرف حاجی حمله ور شد و صورت حاجی رو پنگول کشيد که باعث شد صورت حاجی خونی بشه ، حاجی هم کمربندشو در آورد و به جون مژگان افتاد و اون يکی از سرباز ها هم با باتوم افتاد به جون مژگان ، بعد که حسابی مژگان رو زدن ، دو تا سربازها اونو کشون کشون از اون اتاق بيرون بردن ، حاجی هم اومد بالای سرم و شروع کرد به در آوردم لباسام ، اصلا نميتونستم باور کنم ، ولی حالا من خودمو به صورت لخت در دستان يک آدم حيوون نما ميديدم ، ولی اون اصلا عين خيالش نبود و با دست شروع کرد به مالنودن تمام بدنم ، داشتم گريه ميکردم و قسمش ميدادم ، ولی هيچ فايده نداشت ، حاجی شروع کرد به درآوردن لباساش ، منو تو بغل گرفت و تن پر مو و کثافتشو به تن لطيف من ميماليد ، يه کم که گذشت شورتشو هم در آورد و منو خوابوند و شروع کرد کيرشو مالوندن به صورتم ، و اشکامو با کيرش پاک کرد ، ولی من بازم داشت گريه ميکردم که اون کيرشو کرد تو دهنم و به صورت وحشيانه تا ته کرد تو دهنم ، داشت حالم به هم ميخورد ، سرمو برگردوندم و بالا آوردم ، حاجی که اينو ديد از ساک زدن من منصرف شد و بدون معطلی کيرشو کرد تو کسم ، سوزش بدی در کسم حس کردم و فهميدم که پرده بکارتم پاره شده ، حاجی کيرشو کشيد بيرون و خون از کسم راه افتاد ، همون موقع به سربازاش گفت که بچه ها اين باکره بود و دوباره کارشو شروع کرد ، ديگه گريه نميگردم و ديگه برام فرقی نداشت که دارن باهام چی کار ميکنن ، چون ديگه آب از سرم گذشته بود .
 
اينقدر در حين کرده شدن بيحال شده بودم که خوابم برده بود و وقتی چشمامو باز کردم ديدم تو بازداشتگاهم و از مژگان خبری نبود . خيلی گرسنم بود ، چون از ديروز هيچی نخورده بودم ، يک حس عجيبی داشتم ، يک حالت در قسمت کسم بود ، ميدونستم که به خاطر اين است که پرده ديگه ندارم ، داشتم ديوونه ميشدم ، دلم به حال مژگان ميسوخت ، چون به خاطر من اينقدر کتک خورده بود ، و حالا هم هيچ اثری ازش نبود ، شروع کردم به داد و فرياد زدن ، که يکی از همون نگهبانهای ديشبی اومد و در بازداشت گاه رو باز و کرد و اومد به من گفت چه مرگته ، که من هم گفتم مژگان رو کجا بردين ، اولش نخواست جواب بده ، ولی اينقدر قسمش دادم که بگه تا اينکه گفت همون صبح زود فرستادنش به کانون ، اينو گفت و رفت ، واقعا ناراحت شدم ، چون هميشه می گفت که اگه سرو کارش به کانون بکشه ، حتما خودکشی ميکنه ، مطمئن بودم که ديگه اونو نميبینم و الان هم ديگه نميدونم کجاست و چه بلايی سرش در اومده ، واقعا وقتی مملکتی که به حق زن و دختر و حتی حق حقوق دخترهای فراری توجه نميکنه ، خب معلوم که همين جوری ميشه ، خلاصه اون روز هم تا شب توی اون پاسگاه بودم که فکر کنم حدود ساعتهای ۱۱ شب بود که يکی اومد در پاسگاه رو باز کرد و گفت که به خاطر قول حاجی حالا قراره منو با ماشين عقیدتی سياسی به شهر ببرن ، و همين کار رو کردن ، از اونجا تا مشهد حدود يک ساعت و نيم طول کشيد و بعد ماشين رو گوشه ای نگه داشت و منو مثل يک حيوون از ماشيت پرت کردند بيرون و ماشين راه افتاد و رفت . هوا سرد بود و من هيچ پولی نداشتم ، دوست داشتم توی خيابون داد بزنم که چه بلايی سرم آوردند و يا برم شکايت کنم ، ولی ميدونستم فايده نداره و توی اين مملکت کی به فکره يک دختر تنها و بيچاره هست و کی دلش برای همچین دختری ميسوزه .
تصميم گرفتم برگردم به خونه و تمام ماجرا رو برای مادرم تعريف کنم و از پدرم هم معذرت خواهی کنم و با همون پسری که به خواستگاريم اومده بود اگه قبول کنه ، ازدواج کنم ، تو زندگی تو اون خونه از زندگی با اين فلاکت بهتره ، جايی که منو پياده کرده بودن ، تقريبا ميشه گفت نزديک خونه ما بود ، شروع کردم به پياده رفتن ، خيلی راه رفتم ، حدود ۳ ساعت در تاريکی شب پياده روی کردم ، تو اون هوای سرد تا اينکه بالاخره به خونمون رسيدم ، بيش از ۱ سال بود که از اون خونه فرار کرده بودم و حالا دوباره برگشته بودم ، در خونمون با کمی هل دادن باز شد و من رفتم تو ، ولی چه صحنه ای ديم ، پدرم که نبود و مادرم هم در بستر افتاده بود و خواهرم که قبلا گفتم با مردی همسن بابام بود خونه ما بود و البته اون موقع خواب بود که از صدای در بيدار شد ، و وقتی ديد اومد منو بغل کرد و فقط گريه کرد و همش ميگفت کجا بودی ، من هم تصميم گرفته بودم که اوضاع رو بد تر نکنم و اون ماجرای بازداشتگاه رو تعريف نکنم ، که الکی گفتم تهران بودم و کار ميکردم و حالا برگشتم ، و گفتم که تمام پولامو رو دزدين و بعد من ازش پرسيدم که چرا مامان ايطوری شده ، بابا کجاس و چطور تو تونستی از شوهرت اجازه بگيری و بيای ،و اون هم گفت که بابا و يکی از داداشام رو به خاطر حمل مواد مخدر دستگير کردن و حدود سه سال براشون بريدن و گفت که مامانم هم هفته پيش در موقع کلفتی خونه يکی از پولدارها از بالای نردبون افتاده و به اين روز در اومده و صاحبخونه هم حتی يک قرون برای خرج بيمارستان مامان نداده ، و همچنين گفت که شوهرم فقط يک هفته اجازه داده تا اينجا بيام و خدا تو رو رسوند ، وگرنه مجبور بودم مامان رو تنها بزارم و برگردم به اون جهنم سابقم ، تو که نميدونی تو اون خونه چه خبره ، تازه اين يک هفته هم که اجازه داده به خاطر اينه بوده که خود شوهرم مسافرت بوده و فردا حتما مياد دنبالم .
 
 
روز بعد شد و همون صبح شوهر خواهرم اومد خونه ما و با داد و فرياد خواهرمو برد خونشون و حالا من شده بودم تنها ، خواهرم گفته بود که بايد برای مادرم دوا بگيريم چون همه دواهاش تموم شده بود ، ولی هيچ پولی اون موقع نداشتيم ، نميدونستم بايد چی کار کنم ، دوست داشتم از همه چيز انتقام بگيريم ، از خودم از مردم ، از اينکه به اين راحتی عفتم رو از دست داده بودم ، ديگه نميخواستم کلفتی کنم ، تصميم خودمو گرفته بودم ، ميخواستم از فردا برم دنباله فاحشگی ، تمام راههاش رو هم از مژگان ياد گرفته بودم ، چون ديگه چيزی برای از دست دادن نداشتم .
شب شده بود و ميخواستم برم ، با لوازم آرايش کمی که داشتم ، آرايش مختصری کردم ، ولی از اونجايی که خودم خوشگل بودم ، با همون اندک آرايش خيلی خوشگلتر شدم ، راه افتادم به سمت شهر ، ساعت نه و نيم شب بود که بالای شهر رسيده بودم ، واقعا زندگی در اين منطقه از شهر يک جور ديگه ای بود ، خيلی از آدمهايی که در بالای شهرها زندگی ميکنند ، اصلا نميتونن تصور کنن که زاغه نشينی و زندگی درحومه شهر چقدر ميتونه وحشتناک باشه ، ۹۰ درصدشون هم تا حالا اون مناطق پايين شهر رو نديدن ، همين جور داشتم با خودم فکر ميکردم که چرا من نبايد توی يک خانواده ثروتمند به دنيا آمده باشم و يا چرا اينقدر بايد بدبخت باشم ، يک لحظه از تصميمی که گرفته بودم منصرف شدم و اومدم برگردم خونه ، ولی خب ديگه راهی برام نمونده بود ، احتياج وحشتناکی به پول داشتم ، رفتم کنار خيابون واستادم ، استرس وحشتناکی داشتم ، دو دقيقه نگذشت که چند تا ماشين جلوی پام ترمز زدن ، يکيشون يک هوندا سوييک قرمز بود ، از ماشينش خوشم اومد و طرفش رفتم ، جوونکی ۲۰ ساله پشت نشسته بود ، در جلوی ماشين رو باز کردم و سوار شدم ، اون پسری که سوار ماشينش شده بودم ، از اينکه بدون هيچ گونه حرفی و يا هيچ پرسشی در مورد قيمت سوار شده بودم تعجب کرد ، خب حق هم داشتم ، چون هنوز آماتور بودم ، خلاصه قرار شد برای دو ساعت ۶۰ هزار تومن بگيرم .
پسرک جلوی يک رستوران خيلی شيک نگه داشت و گفت که پياده شم . بريم با هم غذا بخوريم ، حالم اصلا خوب نبود ، وای چه جايی شيکی بود ، بيشتر مشترياش دختر و پسرهای جوون بودن ، رفتيم پشت يک ميز دو نفره نشستيم ، گارسون اومد و پسره سفارش دو تا پيتزای مخصوص رو داد ، غذا رو آوردن ، اصلا ميلی به خوردن نداشتم ، ولی خب دلم نميامد از پيتزا بگذرم ، چون هميشه آرزو داشتم هر شب شام پيتزا بخورم ، شام رو خورديم و به سمت خونه پسره راه افتاديم ، اصلا با پسره حرف نميزدم ، يعنی حرفی برای گفتن نداشتم ، اون هم هيچ حرفی نميزد ، به خونشون رسيديم ، يک خونه ويلايی شيک و بزرگ ، دو تا بوق زد و يکی در رو براش باز کرد و رفتيم تو .
 
خونه بسيار شيک و بزرگی بود ، چراغهای ساختون خاموش بود ، خلاصه رفتيم تو ، پسره که اسمش حامد بود گفت که مامان و باباش برای سر زدن به خواهرش رفتن به فرانسه و اون تنهاست ، پسر ساده ای بود ، ولی از اون پولدارها که نميدونن پولهاشون رو چه طوری خرج کنن ، از کارم پشيمون شده بودم ، ولی ديگه دير شده بود ، چون حامد داشت اتاق خواب رو آماده ميکرد ، بغض گلو رو گرفته بود ، روی يک مبل نشستم و به فکر فرو رفتم ، به کاری که ميخواستم بکنم و اينکه چرا بايد اينقدر بدبخت باشم ، حامد اومد و دستمو گرفت و با خودش به طرف اتاق خواب برد ، به اتاق خواب رسيديم ، يک اتاق بزرگ با يک تخت فوق العده زيبا و نرم ، حامد دو تا ليوان رو پر از مشروب کرد و يکيشو به من تعارف کرد ، اولش گفتم نميخوام ، که حامد گفت : بيا بخور ، که حالش با اين بيشتر ، ليوان رو سر کشيدم ، يک حالت بدی به هم دست داد ، ميخواستم بالا بيارم ، حامد يک ليوان ديگه برام پر کرد ، مثل ديوانه ها اون رو هم سر کشيدم ، سرم داشت گيج ميرفت ، حامد اومد و شونه هامو به طرف عقب هل داد و منو رو تخت خوابوند ، دستشو از زير لباسم کرد تو شروع کرد به ور رفتم با سينه هام ، يه کم ور رفت بلند شد و سريع لباساشو در آورد و يک کاندوم سر کيرش کشيد و دوباره اومد سراغم ، حالم اصلا سر جاش نبود ، مست مست بودم ، هوای خنکی به تنم خورد و فهميدم که حامد لباسامو در آورده ، داشت مثل ديوانه ها سينه هامو ميخورد ، داشتم شهوتی ميشدم ، انگشتمو به سمت کسم بردم و شروع کردم به فرو کردن انگشتم تو کسم .
تو يه عالم ديگه ای بودم ، که يه دفعه چیز سنگينی رو بدنم حس کردم و بعدش حس کردم يه چيزی داخل کسم رفت ، دردم گرفت ، حامد روم خوابيده بود و داشت کيرشو تو کسم عقب جلو ميکرد ، از شدت حشر داشتم ديوونه ميشدم ، هنوز مست بودم و برام مهم نبود که دارم چه گناهی عظيمی رو مرتکب ميشم .
همون طور که روی تخت خوابيده بودم ، حامد اومد و پاهامو گذاشت سرشونش و شروع کرد به کردنم از کون ، درد عجيبی داشت ، ولی داشتم لذت ميبردم . خلاصه يک ۲۰ دقيقه ای حامد هر کاری خواست کرد تا اينکه خواست آبش بياد ، سريع کاندوم رو از سر کيرش برداشت ، و دو تا دست رو کيرش کشيد و آب کثافتش ريخته شد روی من ، بعد يک دستمال آورد و آبشو پاک کرد و خودشو انداخت تو بغلم ، اثر مشروبها داشت از بين ميرفت ، حامد شروع کرد به لب گرفتن ، ديگه بی حس و حال شده بود ، من هم همين طور ، تا اينکه همون جور خوابم برد ، چشمامو که باز کردم ساعت نرديکای ۱۲ بود ، حامد لباساشو پوشيده بود ، ولی من همون جور لخت بودم ، حامد گفت : خواب خوبی بود ، من هم گفتم : ببخشيد خيلی خسته بودم ، بعدشم اون همه مشروب و اون همه تقلا باعث شد خوابم ببره ، حامد گفت پاشو لباساتو تنت کن تا ببرم يک جايی برسونمت ، بلند شدم لباسامو تنم کردم ، رفتم دست و صورتمو شستم ، داشت حالم از خودم به هم ميخورد ، از اينکه چقدر پستم و چه قدر هرزه ، اومدم بيرون و سوار ماشين حامد شديم ، حامد منو تا جايی تقريبا نزديکای خونمون رسوند و وقتی که خواستم پياده شم يک بسته صدتايی هزاری به من داد و گفت : قرارمون شصت هزار تا بود ، ولی چون زيادی به هم حال دادی صدتا بهت دادم ، بعدشم گازو گرفت و رفت .
 
دوست داشتم اون پولهای لعنتی رو آتيش بزنم ، ولی حيف که به اون پولها احتياج داشتم ، به سمت خونه راه افتادم ، ساعت يک و نيم نصف شب بود که به خونه مون رسيدم ، مادرم بيدار بود و با زحمت گفت که کجا بودی و بعدش سرفه امونش نداد و همون جور سرفه کرد ، سريع براش يه ليوان آب آوردم و دادم خورد و گفتم ، مگه دکترتون نگفته نبايد حرف بزنين ، خب بيرون بودم و طول کشيد بيام . دوست نداشتم تو چشماش نگاه کنم ، ازش خجالت ميکشيدم ، ميترسيدم از چشمام بفهمه که چه گناه عظيمی کردم ، بلند شدم و رفتم يک گوشه نشستم ، پولها رو در آوردم و گذاشتم جلوم ، چرا بايد بعضيها برای رسيدن به پول دست به همه کار و بدبختی بزنن ، ولی بعضيا شب ميخوابن صبح بلند ميشن و ميبينن پولهاشو دو برابر شده ، ولی کاريش نميشد کرد ، تو هموين فکرها بودم که خوابم برد ، صبح که بلند شدم ، اولين کاری که کردم اين بود که رفتم برای مادرم دوا بخرم و ۸۰ هزار تومن پول اون دواها رو دادم ، واقعا چرا بايد خرج دوا و درمون که يکی نيازهای مهم جامعه هست اينقدر گرون باشه ، چرا بايد دو تا بسته قرص با يک آمپول ۸۰ هزار تومن بشه ( تازه دو سال پيش ) ، واقعا اونهايی که اين پول رو ندارن بايد چی کار بکنن ، بعد ميگن چرا آمار زنهای خيابونی و يا آمار دزدی و جرم و جنايت زياده ، خب معلومه ديگه وقتی کسی در فقر دست و پا بزنه ، خب معلومه که دست به هر کاری ميزنه تا بتونه يه کم خودشو از منجلاب فقر و نداری بيرون بکشه ، وگرنه هيچ زن و يا دختری برای لذت سکس و يا از رو شکم سيری دست به خودفروشی نميزنه ، فقط يک عده اون بالا نشستن و همش شعار ميدن ، که اين وضع خوب ميشه ، ولی روز به روز وضع اين مردم بدتر ميشه و خانواده های بيشتری به جمع فقرای اين مملکت اضافه ميشه ، چرا بايد اينقدر خانواده فقير و تهيدست وجود داشته باشه ؟ کی وضع ايرانی جماعت اينقدر اسفناک بوده ؟ واقعا اين هم پول نفت و گاز و سرمايه های مليمون کجا ميره ؟

——–

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

2 دیدگاه دربارهٔ «سرگذشت یک فاحشه»

  1. داشتم اشک میریختم اونم خیلی زیاد واقعا دنیای کثیفی داریم نمیدونم واقعی بود یا نه ولی نمیدونم دلم خیلی به حال مردم خودم خیلی از ادم ها پست عوضی سوخت که چرا ما باید اینجوری باشیم خدایا ….. هیچی دارم اشک میریزم طولانی بود ولی حس درد خیلی بدی داشت

  2. من از نویسند این داستان خواهشی دارم خیلی دوست دارم بدونم همچین شخصی وجود داره یا نه
    اگر وجود دارم به من از طریق ایمیل یا شمارم تماس بگیره مطمن باش قصد کمک هست
    09191966392

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا