باعرض سلام خدمت دوستان , میخوام داستانی که بین منو زن داییم اتفاق افتاد را برای شما تعریف کنم اسم من شهرامه 30 سالمه این داستان بر میگرده به 15 سال پیش اون زمان زنداییم 5 سال از من بزرگتر بود اسمش زریه یه زن لاغر اندام بلوند قد بلندو تو دل بروخلاصه یک زنی بود تو فامیل باهمه میجوشید به ادم انرژی مثبت میداد داییم راننده کامیون بودوهمیشه درحال مصافرت بودوقتی که داییم نبود زن دایی زری میرفت خونه مادر بزرگم تا وقتی که داییم ازصفرمیومد میرفت خونه خودشون این جریان ادامه داشت تامادر بزرگم فوت کردوزن داییم تنها موند یعنی وقتی که داییم مصافرت بود تنها میشدوبه جای اینکه بره خونه مادر بزرگ خدا بیامرزمیومد خونه ما یک چند وقتی به همین منوال گذشت تا اینکه زن دایی زری به مامانم گفت که وقتی دایی خونه نیست من شبا برم خونشون مامانم قبول کردیک شب زری جون به مامانم زنگ زدوگفت امشب داداشت خونه نیست شهرامو بفرست خونه ماوشب شد من رفتم خونه زری جون همیشه بادیدنش انرژی میگرفتم وخلاصه شامو باهم خوردیم تلویزیون تماشا کردیم و موقع خواب شدزری جون رفت لحافت خودشوپهن کرد ولحافت منو یک کم دورتر پهن کرد ورفتیم خوابیدیم نصف شب بود تشنم شده بود ورفتم اشپزخونه از یخچال اب ور داشتم و نوش جان کردم داشتم بر میگشتم که چشمم به زری جون افتاد پتو از روش کنار رفته بود دامنشم رفته بود بالا ویک کون نقلی خیلی قشنگ نمایان شده بودالبته ازرویه شلوارش منهم شیطونو لعنت کردم ورفتم تو جام خوابیدم ولی انگار خواب از تو چشمام رفته بودهمش اون لحضه که کون زری جونو دیدم جلو چشمام بود تا حالا فکر کردنشو نکرده بودم اما تو اون لحضه مثل خوره به جونم افتاده بودبا خودم کلنجار میرفتم میگفتم نه بابا زن داییمه به من اعتماد کرده نباید به داییم خیانت کنم با خودم درگیر بودم که زری جون یه قلتی خورد وبه پهلو خوابیدواون کون ناز نقلی جلو چشمام بود
با دیدن دوباره این صحنه کیرم راست شدشیطون رفت توجلدموبه خودم گفتم باید کونشو لمس کنم ویواش دستمو دراز کردم سمت زری جون فاصله بین من وزری 2متری بودخلاصه باکلی تلاش این فاصله را به یک متر رساندم قلبم از شدت تپش اومده بود تو دهنم کیر منم داشت میترکیدو محکم به فرش میمالیدم گرمای کونشو از این فاصله احساس میکردم وسط راه وجدان درد کرفتم پیش خودم میگفتم این کارو نکنم وبرگردم داشتم پشیمون میشدم دلم میگفت نرونرو کیرم میگفت بروبروتواین فکرا بودم که زری جون به قلت دیگه زد ورو شکم خوابیددوباره اون کون نازش جلوچشمام خود نمایی میکردمیگفت اگه مردی بیامنو بکن قلبم از شدت تپش منفجر شده بودبا هر ضربان کیرم استوار تر میشدخودمو رسوندم به نیم متری از شدت شهوت هیچی حالیم نمیشدخلاصه بعد از کلی تلاش 2ساعت طول کشید این فاصله 2متری راطی کنم دستمو اروم گذاشتم روی لمبرش باورم نمیشد فاصله بین دست منو کون زری جون یک شلوار بود گرمای کونشو بادستم حسم مکردم بعد از چند دقیقه جراتم بیشترشده بوددستمو از زیر کش شلوارش رد کرده بودموشرتشو کنار زدم وبدون هیچ فاصله ای دستم کونشو لمس میکرددستمو بردم جلوتر وبه سوراخ کونش رسوندم وسوراخشو ماساژمیدادم
ضربان قلبم همچنان ادامه داشت داشتم میمردم دست دیگه مو رسوندم به سینه هاش وایییییییییییی چه سینه های نرمی بود تا حالا هیچ کدومشونو لمس نکرده بودم حسابی تو فضا بودم اشک کیرم در امده بودمیگفت منم میخوام لمسش کنم دستامو در اوردم نشستم کنار زن دایی وکیرمو گرفتم تودستم وخیلی اروم به کونش میمالیدم دیگه هیچی حالیم نمیشد حسابی حال میکردم کیرمو بیشتر فشار میدادم که نا گها ن چشمتون روز بد نبینه زن داییم از خواب بیدار شد اصلا فرست جموجور کردنم نشدومنو تو اون وضعیت دید کیرم تو دستم بودکنار کونش نشسته بودم وبه من گفت بیشعور چکار داری میکنی ویک کشیده زد تو گوشم ومنم از شدت خجالت اب شده بودم خودمو جم کردم وازخونه سریع زدم بیرون صبح اون روز امد خونه مادرم وهمه چیزو به مادرم گفت ویک کتک مفصل از مادرم خوردم ومادرم از زندایی خواهش کرد که به داداشش چیزی نگه وماجرا بین ما سه نفر موند رفتار زن داییم بامن بد شده بودوبا دیدنش از خجالت اب میشدم مجبور بودیم همدیگرو تحمل کنیم بعد از چند سال همه چیزرو به فراموشی سپرده وبامن خوب شده یعنی جواب سلاممو میده این بود داستان منو زن دایی این داستان کاملا واقعیه فقط اسمامونو عوض کردم اگه غلط املایی داشتم ببخشین نظر بدین
نوشته: شهرام
بازم بنازم تورو که حداقل به دروغ نگفتی اونم خوشش اومد و گفت بیا منو بکن
فکر کنم تو تنها راستگوی این سایتی که نتونستی خالی ببندی به هر حال دمت گرم به این میگن خاطره واقعی