همه چیز از اونروز شروع شد
اون روز سرد و و سوزناک که اولین دونه های برف داشتن زمین رو سفید میکردن تا سیاهی زمین از بین بره
داشتم توی خیابون قدم میزدم و یه سیگار رو با یه حالت خلاف کارانه ای روی لبم گذاشته بودم و توی پیاده رو با یه ژست عجیبی راه میرفتم که به خودم گفتم یه آهنگی هم گوش بدم و هندزفری رو از جیب در بیارم
دست کرده توی جیبم و داشتم هندزفری رو از جیب پالتویی که تازه خریده بودم و هنوز نصف پولش رو به دوست داداشم که از مغازه ش خرید میکردم بدهکار بودم که خنده م گرفت که ژست گرفتن با پالتوی قرضی و سیگار وینیستون دزدیده شده از بابام چه مسخره ست
سرم رو پایین انداخته بودم و داشتم گره هندزفری رو باز میکردم که تنه م خورد به یکی و سرمو بلند کردم که دیدم یه دختر خیلی خوشکل روبرومه
نتونستم چیزی بگم فقط گفتم ببخشید خانم هواسم نبود
داشت نگاهم میکرد و توی چشماش یه حالت عجیبی بود که نه میشد ناراحتی رو توش دید نه بی تفاوتی رو
به خودم گفتم حتما ناراحت شده گفتم بازم معذرت خانم من هواسم نبود
گفت خواهش میکنم و سرشو برگردوند و به راهش ادامه داد
اما صداش هنوز تو گوشم بود و اون طنین زیبای صداش و دلم داشت از شدت یه حس ناشناخته میتپید و منو به طرف اون دختر جذب میکرد
برگشتم و دنبالش رفتم و هندزفری رو انداختم تو گوشم اما موزیک صدایی نبود که تو سرم پرسه میزد بلکه صدای اون دختر بود و آهنگ کلام زیباش
دو تا خیابون پشت سرش رفتم اما اصلا توجهی بهم نکرد
سمت یه کوچه رفت و منم دنبالش رفتم
توی کوچه برگشت اشاره کرد که هندزفری رو در بیارم و بعد گفت ببخشید کاری دارید دنبال من راه افتادید؟
گفتم نه فقط همینطوری ، نمیدونم چرا دلم میلرزید و تندتند میزد
اما یه جوری بودم
توی این 14 سال عمری که داشتم اولین بار بود این حس رو داشتم اما یه حسی مشابه این رو قبلا وقتی شیشه همسایه رو شکسته بودم جلوی پدرم شناخته بودم اما این ترس نبود خیلی عجیب بود
گفت همینجوری دارید منو تعقیب میکنید و بدون دلیل زل زدی به من ؟
گفتم قصد بدی نداشتم فقط یه حسی تو دلمه نمیدونم چیه ولی میشه باهم یکم حرف بزنیم و بشناسمت؟
گفت برو ببینم بابا من از اوناش نیستم تا حالا با هیچ پسری نبودم و نخواهم بود
گفتم تورو خدا وایسا مگه چیز بدی گفتم ؟ میگم فقط چند دقیقه بریم توی این پارک خیابون پایینی فقط حرف بزنیم
گفت در مورد چی؟
نمیدونستم چی جواب بدم و توی سرم دنبال یه دلیل بودم که براش بیارم و اونم قبول کنه که ناخودآگاه گفتم من اسمم فرهاده اسم تو چیه؟
گفت هرکی هستی برو ما خونمون تو کوچه پایینیه و داداشم بفهمه منو تیکه پاره میکنه و تورو بدجور هلاک میکنه
گفتم مگه کار بدی کردم؟
فقط نگاهم کرد و رفت و منم یکم تو کوچه وایسادم و رفتنش رو نگاه کردم
اما دلم داشت منو مجبور میکرد دنبالش برم
پیش خودم گفتم بابا من کلا 14 سالمه داداشش بیاد بیرون چه غلطی بکنم من که حریفش نمیشم
ولی دلو زدم به دریا سر پیچ کوچه دیدم داره نگاهم میکنه و پیچید سمت پایین و منم تا دیدم دوباره نگاه میکنه دوییدم سمت کوچه و سر گوشه کوچه وایسادم تا ببینم کدوم خونه ست
جلوی یه خونه آجری قدیمی که دوتا درخت کاج تو حیاطش بود وایساد و در زد. منم خودمو انداختم پشت دیوار تا دیده نشم
داشت نگاهم میکرد که چجوری خودمو قایم کردم و وایسادم
یه لحظه سرش رو پایین انداخت و زنگ در رو زد
منم پشت دیوار منتظر بودم ببینم میره تو خونه و بعد برم
یکی از تو حیاط داد زد کیه؟
گفت داداش منم عاطفه درو باز میکنی؟ کلیدم یادم رفته
اون صدای توی حیاط گفت وایسا الان اومدم
منم تا دیدم داره میاد خودمو جوری زدم پشت دیوار که فقط یکمی از سرم دیده میشد و منتظر بودم تا بره تو
در رو براش باز کردن و یه نگاهی سمت من کرد و رفت تو
خودمو تکیه دادم به دیوار و به خاطر اون نگاه آخرش انگار دنیارو بهم داده بودن
یه دستی رو روی شونه م احساس کردم که گفت: پسرم چرا دختر مردم رو دید میزنی؟
منم از ترس مثل گچ دیوار سفید شدم و زود گفتم ببخشید به خدا ….. غلط کردم ….. تورو خدا ولم کنید
بغض سنگینی توی گلوم داشت خفه م میکرد که چهره پیرمرد لبخندزنان رو به من باز شد و گفت نترس پسرم برو ولی کار بدیه دنبال دختر مردم بکنی..
تا اینو شنیدم در رفتم سمت خیابون از سر خیابون داشتم پیرمرد رو میدیدم که لنگان لنگان میره سمت یه خونه کلنگی ته کوچه
یادم افتاد هندزفری روی شونه مه و هنوز داشتم نفس نفس میزدم
گذاشتمش توی گوشمو تو فکر عاطفه داشتم برای خودم آهنگ گوش میکردم . دست کردم توی جیبم دیدم هنوز یه سیگار سرقتی دیگه دارم
پیچیدم سمت یه بوستان کوچیک اون نزدیکی بود و رفتم اونور خیابون تو ذهنم داشتم چهره عاطفه رو به خاطر می آوردم
که با صدای یه موتور مثل فنر از جام پریدم که از جلوم رد شد و زودی هندزفری رو در آوردم و گفتم مگه کوری
از دور دیدمش که دست تکون میده و یه چیزایی خیلی کم صدا میگفت
توی دلم گفتم بابا زمستون توی این برف آخه بگو پفیوز موتورسواری میشه ، مردم هیچ خودت بخوری زمین که عن و گُهت یکی میشه مرتیکه ، از جدولی که اونجا بود خواستم رد بشم اما پامو گذاشتم روی بلوک سیمانی جدول و تا نزدیک فرعی پارک روی اون دستامو باز کردمو با حالت تعادل راه رفتم و احساس پرواز داشتم ، اما این حس قبلا نبود و من تازه بهش رسیده بودم
اونروز برام سپری شد اما توی ذهنم داشتم برنامه می ریختم که بازم بیام و عاطفه رو ببینم اما چجوری؟
من نمیدونستم اون کی میره بیرون یا اصلا چه وقتی میتونه بره بیرون
پیش خودم گفتم مدرسه که میره فردا اول وقتی زودی از خونه میزنم بیرون و میام اینجا سر کوچه شون و منتظر میشم تا بره مدرسه و مدرسه ش رو یاد بگیرم
شب تو خونه بابام داشت داداشم رو واسه کم شدن سیگارهاش محاکمه میکرد که داداشم میگفت بابا به خدا من سیگار نمیکشم
مادرم هم از آشپزخونه داد زد مرد خب هواست نبوده خودت کشیدی حسابش از دستت در رفته
منم با یه آدامس توی دهنم جلوی تلویزیون لم داده بودم و نیشخند میزدم و به عاطفه فکر میکردم
رفتم تو اتاقم که فرانک خواهرم اومد تو اتاق و گفت فرهاد بابا میگه پالتو رو چند گرفتید میخواد پول بده به داداش ببره به دوستش بده
منم گفتم وایسا خودم میام بهش میگم و بعدشم با تو کار دارم
رفتم آقا جون گفت فرهاد جان ، بابایی چند گرفتی این پالتو رو ؟
منم گفتم 60 تومن بابا مگه داداش نگفته؟
داداش گفت بابا نمیدونم آقاجون سیگارش کم میشه چندوقته فکر میکنه من پول زیادی ازش میگیرم و سیگار ازش میدزدم
بابا جان من خودم کار میکنم سیگارم بکشم به خدا بهتون میگم دیگه چرا هر شب دادگاهیم میکنید؟
بعد آقاجون گفت : اولا تو غلط بکنی سیگار بکشی
دوما اون سری چقدر بهش دادید و چقدر از پول پالتو مونده؟
داداشم اومد چیزی بگه زودی گفتم بابا کلا 30 هزارش مونده بهش بده منم برم درس دارم کارم نداری؟
داداشم برگشت یه نگاهی به من کرد و بابام گفت برو عزیزم
داداشم گفت : از کی تو درسخون شدی؟
گفتم از وقتی بابا به تو مشکوکه منم درس میخونم به من مشکوک نشه که صداشو شنیدم که با خنده میگفت عجب تو پررویی حالا هی بحثشو پیش بکش تا آقاجون دوباره محاکمه کنه
رفتم تو اتاقم فرانک داشت با گوشیم بازی میکرد زودی گفتم فرانک بذار کنار اون بی صاحاب شده رو کارت دارم
گفت: خب بگو میشنوم
گفتم فرانک تو 17 سالته و میدونی که اگه یه پسر یه دختر ببینه و قلبش تندتند بزنه یعنی چی و من میخوام کمکم کنی که با اون دختره حرف بزنم
فرانک گوشی رو گذاشت کنار و گفت بابا تو هنوز بچه ای این حرفا چیه مگه برید برای هم مشق بنویسید
گفتم اَه نمیشه با تو حرف زد من جدی میگم زودی میزنی تو ذوق آدم
گفت حالا کیه کدوم یکی از دخترای کوچه ست؟
منم گفتم از کوچه خودمون نیست خونه شون سمت پارک نزدیک خونه دایی اسماعیله
گفت : بابا اونجا دوره مدرسه ش کجاست؟
گفتم نمیدونم امروز دیدمش
گفت : بابا ول کن بچه ای زودی لو میری باباش میزنه نفله ت میکنه و دختره هم که نمیدونه عشق چیه هنوز ،اصلا اون سال رو یادته پسر منیژه خانم دنبالم کرد و منم اومدم به داداش گفتم؟ بیچاره کلی کتک خورد تو رو هم میزنن بدبخت بیخیال
گفتم باشه بروگمشو بیرون از اتاق
رفت بیرون و منم جامو پهن کردم و خوابیدم
صدای مادرم اومد که گفت : فرهاد پاشو صبحونه ت رو بخور دیرت میشه مادر
رفتم زودی یه لقمه گرفتم و کوله پشتیمو زدم روی شونه م
مادرم گفت بشین بچه صبحونه ت رو بخور تازه ساعت 7 خیلی مونده
گفتم مامان باید برم از همکلاسیم کتابمو بگیرم
گفت: خب چه کاریه مادر خودش که میاد مدرسه میاره برات بشین صبحونه ت رو بخور
فرانک با چشم پف کرده اومد تو آشپزخونه و گفت : مامان دروغ میگه یه ریگی به کفششه
منم دوییدم سمتش که مادرم گفت : فرهاد بشین ببینم چه گندی زدی و میخوای قایمش کنی؟
گفتم مامان بخدا کتابم پیش دوستم مونده و مریضه دیروزم نیومد باید برم از خونه شون بردارم
راه افتادم سمت کوچه عاطفه اونم با سرعت
رسیدم سر کوچه شون یکم وایسادم گفتم برم از دم خونشون رد بشم ببینم صدایی چیزی میاد که نشون بده اصلا مدرسه ش شیفت صبحه؟
دیدم هیچ صدایی از تو خونه نمیاد
رفتم سر جای دیروزیم نشستم توی برفا ، صدا باز شدن یه در شنیدم برگشتم از خونه عاطفه بود اما داداشش بود زودی خودمو پرت کردم پشت دیوار
داداشش اومد سمت کوچه ای که من توش بودم ترسیدم ، از ترس قلبم تندتند میزد که از جلوم رد شد و یه نگاهی بهم کرد و رفت
بازم وایسادم تا 10 دقیقه به 8 منتظر شدم اما نیومد بیرون
منم بدو رو رفتم سر خیابون و یه ماشین دربست گرفتم سمت مدرسه
دم مدرسه پیاده شدم دیدم صف تموم شده و همه رفتن تو کلاس و من موندم و یه دروغ جور کردن برای آقای محمدی ناظممون
با ترس رفتم اما خدا رو شکر به خاطر سرد بودن هوا گیر ندادن
زنگ آخر یه ربع مونده به زنگ رفتم پیش معلممون و گفتم آقا یه خورده گلاب به روتون شگم درد دارم اشکال نداره من برم؟
بهم اجازه داد و منم زودی اومدم بیرون و سوار یه ماشین شدم سمت خونه عاطفه
سر کوچه شون نشستم و داشتم برفهای جلوم رو با پا جمع میکردم که صدای در اومد دیدم عاطفه اومد بیرون
وایسادم تا بیاد اما از کوچه به سمت پایین رفت
دنبالش رفتم
یکم که از کوچه شون دور شدیم رفتم نزدیکتر و گفتم سلام عاطفه خانم
برگشت و با تعجب گفت : بازم که شما ؟! اسم منو از کجا میدونی؟!
گفتم دیروز سرکوچه تون وایساده بودم شنیدم به داداشتون گفتید منم عاطفه کلید یادم رفته
راه افتاد و گفت برو تورو خدا برام شر درست نکن
با فاصله ازش ادامه دادم و دنبالش رفتم
گفتم به خدا من فقط میخوام با هم دوست باشیم چیز بدی که نخواستم ازت
یکم رفتیم و برگشت گفت مثل اینکه بیخیال نمیشی!!
گفتم تورو خدا دلمو نشکن به خدا از دیروز دارم فقط به تو فکر میکنم
یهو برگشت و بهم یه خودکار داد و گفت شماره تو بده بهت زنگ میزنم باشه !
منم با خوشحالی زود کوله پشتیمو باز کردم و یه تیکه کاغذ از دفترم کندم و زود شمارم رو نوشتم و بهش دادم
را ه افتاد بازم دنبالش رفتم تا به مدرسه رسید اما وقتی رسیدیم دم مدرسه اش داشتم شاخ در می آوردم
اون دبیرستانی بود ! داشتم فکر میکردم اون از من بزرگتره و اگه بفهمه از من بزرگتره بهم زنگ نمیزنه
اون روز فقط داشتم به صفحه گوشیم نگاه میکردم
ساعت 5 شد و من انتظارم بیشتر شده بود که زنگ بزنه
شماره یه تلفن کارتی افتاد رو گوشیمو زنگش شروع کرد به پخش شدن تو کل وجودم
جواب دادم و صدای عاطفه از اونور خط گفت سلام گوشی آقا فرهاد ؟
منم گفتم آره عاطفه جان خوبی؟ این شماره خودمه ولی بعضی وقتا که تو خونه م خواهرم چون با گوشیم بازی میکنه شاید اون جواب بده ولی مشکلی نیست بهش بگی صدام میکنه
داشت میخندید که به خودم اومدم که دارم چرت و پرت میگم
گفت ببین من از تلفن خونه بعدا که داداشم رفت بیرون بهت زنگ میزنم تلفن خونه تون رو بهم بده
از خوشحالی داشتم بال در میاورد ، زود شماره رو بهش دادم
گفت بعدا زنگ میزنم و بیشتر حرف میزنیم
گفتم باشه عزیزم و قطع کردم ،یهو یه صدای خنده از پشت سرم اومد ، برگشتم دیدم فرانکه داره میخئده و نگاه میکنه
گفتم زهرمار زهره م ترکید
گفت کوفت با خواهر بزرگت درست حرف بزن آقای عاشق پیشه
اومد کنارم و گوشی رو از دستم گرفت گفت حالا که جور شده شیرینی چی میدی به آبجیت؟
منم یکم فکر کردم گفتم : چه شیرینی مگه ماشین گرفتم ؟ بابا همه ش یه دختره ست جواب مارو داده اینکه شیرینی نداره
فرانک گفت هواست باشه فعلا کتک نخوری چون زمستونه تو کوچه شون باباش بزندت دست و پات میشکنه باید تا خود بهار تو خونه زیرتو تمیز کنیم و میخندید وقت حرف زدنش که داشت اعصابم خورد میشد
صدای مامانم از توی پذیرایی میومد که داشت خونه رو تمیز میکرد که گفت : فرهاد بازم با کی کتک کاری کردی که فرانک داره نصیحتت میکنه؟
گفتم : مامان داره شوخی میکنه وگرنه کتک کاری چی قربونت برم ؟
شب آقا جون داشت اخبار گوش میکرد تلفن زنگ خورد و فرانک جواب داد
یهو دیدم اومد گفت فرهاد همکلاسیت باهات کار داره بیا ، منم تو دلم گفتم کدوم نفله ایه اینوقت شب زنگ زده
صدای عاطفه رو که شنیدم انگار دوباره زنده شده باشم ، زودی دوییدم سمت اتاقم
و گفتم : سلام عزیزم ، الان چرا زنگ زدی داداشت نفهمه یهو شر بشه واست !
گفت : نه فرهاد داداشم مغازه داره و شبا هم تا دیر وقت بیرونه و منو مادر بزرگم فقط تو خونه ایم شبا
فرانک رو دیدم اومد تو اتاق و در رو بست و اومد کنار من نشست
منم گفتم خب خوبی عزیزم؟
یه صدایی از اونطرف گفت : عاطفه جان ظرفا رو شستی؟
عاطفه گفت : آره بی بی شستم الان میام قرصاتو میدم
بعد گفت : فرهاد این شماره خونه ماست که افتاده به این شماره زنگ بزن که زیاد شارژت مصرف نشه و ارزونتر برات تموم بشه
گفتم باشه عزیزم الان میری یا بازم گوش کنم ؟ چون اصلا حرف نزدی کلا یه زنگ زدی و شماره خونه تون افتاد فقط
گفت : یه ساعت دیگه زنگ بزن بذار منم کارای خونه رو انجام بدم بعد بیشتر حرف میزنیم
گفتم باشه عزیزم فعلا خدا حافظ
و قطع کردم و رو به فرانک گفتم : داداشت آخر خوشبختیه الان بیا اینم گوشی واسه خودت بازی کن تا هر وقت عاطفه زنگ زد زودی صدام کنی..
یکم نگاهم کرد و گفت : خب گوشی رو که برات میارم و صدات میکنم اما باید گوشیت رو یه هفته با مال من عوض کنی !
گفتم باشه فقط یه هفته ، ماچم کرد و رفت گوشیش رو بیاره که زودی زدم چندتا فیلم تو گوشیم بود رو حذف کردم و داشتم چندتا هم عکس رو حذف کردم که گوشیش رو آورد و گفت : اسمس ها رو حق داری ببینی ولی به صاحباش زنگ بزنی و مزاحمشون بشی به آقا جون میگم
اونشب گذشت و من به عاطفه زنگ نزدم چون خوابم برد
ولی فردا شبش دیگه شد شروع عشق ما
چند شب با تلفن خونه بهش زنگ زدم تا شماره گوشی خودش رو بهم داد
شبا ساعت 12 قرار تلفنی حرف زدن ما بود و من دیگه داشتم با حس شهوت واقعی نه حاصل از جلق و خود ارضایی آشنا میشدم
بعد از اون تماس اولیه من و عاطفه ماچ و بوسه و سکس تلفنی رو شروع کردیم و دیگه من فقط باید از داداشم پول واسه خریدن شارژ گدایی میکردم تا شبش تو خماری سکس تلفنی نمونم
گذشت چند وقت و منو عاطفه داشت علاقه مون از سکس تلفنی بیشتر میشد و جذب همدیگه شده بودیم
جوری که حتی اگر یک شب هم صدا همدیگرو نمیشنیدیم دیوونه میشدیم
توی تیر ماه بود من فقط قرار پارک و کافی شاپ و تلفنی حرف زدنم رو با عاطفه تجربه کرده بودم که به عاطفه گفتم شهریور تولدمه و من دارم میرم تو 15 سالگی
پشت گوشی انگار صداش قطع بشه و با لکنت گفت چی ! تُ تو تازه 15 سالت میشه !
گفتم آره عشقم مگه چیه؟
گفت : خب آخه تو 3 سال از من کوچیکتری فرهاد !
گفتم مگه فرقی داره ؟
یکم فکر کرد و گفت : نه ولی خب این میتونه برای هردومون بد بشه
باهاش قرار گذاشتم که تو خونه عموم که رفته بودن مسافرت و یه کوچه با ما فاصله داشت همدیگرو ببینیم تا یه سکس نیمه کامل داشته باشیم و در حد یک حال ساده با هم عشق بازی کنیم ، قبول کرد و اومد وای خدای من وقتی توی خونه عموم نشسته بودیم داشتم شاخ در میاوردم که چرا این همه مدت من اصلا توجهی به ریبایی صورت و اندام این دختر نکردم و چقدر فقط از روی شهوت بهش نگاه کردم و هرگز ندیده بودم چقدر زیباست
بهش گفتم بیا اول با هم حال کنیم و لب بگیریم از همدیگه تا کم کم لباسمون رو در بیاریم و همدیگرو بغل کنیم و همدیگرو ارضا کنیم
قبول کرد و داشت مثل یه مار خودش رو برای من پیچ میداد تا تحریک بشم
در اون لحظه لبم روی لبش داشت میسوخت از گرمای لبهای گُُر گرفته از شهوتش شروع کردیم و من احساس میکردم مثل توی فیلما دورمون الان یه هاله از نور هست و ما مثل فرشته ها نورانی هستیم و داشتم فقط از شدت هوس و شهوت آتیش میگرفتم و کم کم لباسمون رو در میاوردیم و خودمون رو مثل دوتا مار بهم پیچ میدادیم و دیوانه وار همدیگه رو میبوسیدیم و بغل میکردیم
وقتی لبم رو به سمت سینه های نسبتا بزرگش بردم یه آه خیلی آرومی کشید و گفت : فرهاد دوستت دارم
در اون حالی که اون بود و منم داشتم باید جوابش رو با یه لب میدادم
زود ازش لب گرفتم و به طرز وحشیانه ای سینه هاش رو میخوردم و با یه دست با چوچولش بازی میکردم
دستش رو به سمت کیرم کشید و گفت عزیزم بیا شروع کنیم
دراز کشید و من با یه ژله یکم کیرم رو چرب کردم و لاپایی داشتم باهاش سکس میکردم
خیلی حال خوبی داشت اصلا مثل جلق نبود و احساس زیبایی داشت
تندتر تلمبه میزدم که یهو احساس کردم آبم داره میاد..
بلند شدم و با یه دستمال آبم رو گرفتم تا فرش رو کثیف نکنه و بعد رو بهش گفتم نوبت توئه ارضا بشی
شروع کردم به خوردن چوچول و کُسش یه مزه ای داشت که اصلا بد نبود
حدودا 10 دقیق ادامه دادم تا یکم لرزش تو بدنش ایجاد شد و گفت فرهاد دارم ارضا میشم و با یه لرزش زیادی ارضا شد
یکم نشستیم و با موهاش بازی کردم و حرف زدیم از عشقی که 3 سال توش اختلاف سنی بود و اون ازش ترس داشت
بهش گفتم درسته من 15 سالمه یعنی دارم 15 ساله میشم ولی بخدا دوستت دارم و همیشه عاشقت میمونم
عاطفه گفت : دیوونه منم دوستت دارم و همیشه عاشقانه دوستت خواهم داشت
بعد لباسش رو پوشید و منم آماده شدم
با هم رفتیم کافی شاپ همیشگیمون و نشستیم یکم بهم نگاه کردیم و فقط میخندیدیم
حس زیبایی بود..
نوشته: آیت الله جونور