شب پنجشنبه بود ، همه شايد مشغول مهماني و گشت و گذار خانوادگي آخر هفته و من تنها و خسته در حال نوشتن آخرين صفحات تز لعنتي. حدود ساعت ده شب به سمت خيابان اميرافشار راه افتادم خلوت شده بود و كمي تاريك ، كمي ذكام بودم و دنبال خريد چندتا ليمو كه وارد ميوه فروشي نبش ابتهاج و قرگوزلو شدم ، نور شديد لامپ مدادي گيجي شبم رو برد و گرماي اون خيره و مجذوبم كرد، همينطور كه به لامپ زل زده بودم صداي مردونه گيرايي از پشت سر با طعنه گفت خانوم ليموهاتون نيفته، به خودم كه اومدم خنده ام گرفت ، من كجا و زل زدن به فلورسنت كم مصرف يك مگا واتي، من كجا و تنهايي شب پنجشنبه، من كجا و نبش قرگوزلو و ابتهاج تنهايي ليمو بدست. موقع حساب كردن صداي مردونه گيرايي از پشت سر با طعنه گفت “اجازه بديد من حساب و كتاب كنم” برگشتم ببينمش ولي كسي پشت سرم نبود، تنها سايه اي تيره در نور مدادي از يك مرد قوي بنيه باروني پوش و ته ريش دار با دستهاي فوق العاده زيبا و يا به عبارتي يك جوان آرايي به معناي تمام در مقابل نور فلورسنت ميديدم.
انگار نگاهم نيرو پيدا كرده بود ، ماتِ پاسخ دادن بودم كه چراقهاي تمام خيابان خاموش شد، چند لحظه بعد لامپ مغازه هم خاموش شد. مرد بزّاز با لهجه شيرين بايندري گفت “نگران نباشيد الان علائدين ميارم” يك علائدين داغ و زمستاني، بوي نفت كوچه هاي قديم، كاهگل و عطر شقاقل … مست مست شده بودم … ناگهان كسي دستام رو گرفت و يك انگشت مردونه رو داخل دهنم فرو كرد، هيچ نميتونستم بگم و تنم سست شده بود، عطر گيراي مردونه اي داشت و انگشتش رو ناگهان شروع به عقب جلو كردن توي دهنم كرد، كاملا فحل شده بودم و شل، هيچوقت انقدر راحت شكم شل نكرده بودم. كيسه ليموها از دستم افتاد روي پاهاي مردونه اش. اثري از مرد بزاز نبود، كه دستي لبه هاي خفاشي مانتو من رو جدا كرد و كشيد، شلوارم رو با اطمينان كمي به پائين داد و قرص كپلم اجبارا بيرون افتاد، ميدونستم چاره اي ندارم ، آروم انگشتانش رو در دهانم عقب و جلو كرد، ناگهان دستهايي نيرومند كفل من رو سفت گرفت و از وسط به كنار جداكرد، فهميده بودم اما دير، ميخواست از كون با من كيف كند، صداي تف مردونه اش رو شنيدم ، بوي خاك و سبزيجات تازه ديوانه ام كرده بود دبرم به خلط مردونه اش آغشته شد … منتظر همه چيز بودم الا ميوه سفتي كه وارد مقعدم شد، نميفهميدم هويج بود يا خيار ولي ميدونستم پيش درآمديه بر كلاله حشف آلت مردانه ، صيفي رو درونم رها كرد تا شكم شل كنم، دبرم بزرگتر و بزرگتر ميشد كه ناخودآگاه فرياد زدم. انگار تحريك شد و با خشونت من رو روي نيروسنج فنري صندوق خم كرد، باسكول ناگهان خم شد و افتاد، صداي مهيبي نبش ابتهاج و قرگوزلو رو برداشت و ترس مردانه اي سراپاي اون رو فراگرفت. با استرس كلاله رو توي شكمم هل داد كه گرماي درونش رو گرفتم ، شروع به كمر زدن و عقربك پشت سر هم كرد كه صداي زنانه اي با كفش پاشنه دار از پشت رسيد گويا چشمانش به نور مهتاب عادت كرده بود و با هندوانه اي محكم بر سر مردانه اش كوفت.
آلتش آروم آروم كوچك شد و بدنش سرد. همه چيز در سكوت فرو رفت ، اثري از مرد بزاز نبود كه زن دست من رو گرفت ، باسكول و وزنه ها رو سرجاش گذاشت و كشان كشان به سمت ماشين خودش برد. بوي سبزي تازه كمكم از من دور ميشد و نور ام وي ام جيم پلاك بر بدن نيمه عريان و دبر شل شده من .
يك آن صبح بود كه بيدار شدم سوپ تازه و تخم غاز سر سفره اي عاشقانه برايم فراهم بود، شهين كه دختري لزبين منش و قوي رفتار بود من رو از شب سكس و هراس رها كرده بود، با عشق بي پايانش بر دبرم روغن زده بود تا التهاب آن زودتر خوب شود. هم دانشگاهي اي كه سالها در تنهايي عشقش رو به من نشون داده بود و اونشب از سر آبشناسان تا رحيم وردي در تاريكي نور شب من رو تعقيب كرده بود.
به سمت خونه كه روانه شدم كيف پولم رو ديدم كه پر از پول و يادداشت مختلف بود، تعجب كردم … نامه اي متفاوت از شهين و اسامي زيادي با تلفن دستي حتي اسمي آشنا مثل “فاخر محمد زَي” نگهبان منزل همسايه از افاغنه دوست داشتني و غفور مقيم كرج …. شهين من رو فروخته بود، به چند نفر ، با شيشه بيهوش كرده بود و … اون شب فعل فمينيسم مكتب يونگ براي من كاملا صرف شد، ملغمه عشق دروغين و سرابي شهواني ، كدورتي سرتاسري و قهقرايي مصنوعي، شامي بي پايان و يا پاياني بي شام
روزگار غريبي است نازنين
عشق را در پستوي خانه بايد كرد
نوشته: سارا
بسیار قشنگ بود