اين علاقه به رانندگي توي خون هر جوونيه. شايد دليلش اين باشه كه رانندگي يكي از راههاي ابراز شجاعت و ابراز وجوده. به هر حال تقاضاي گواهينامه رانندگي من در روز تولد هجده سالگيم به شهرك آزمايش رسيد. وقتي مامور وصول تقاضام رو گرفت و تاريخ تولدم رو ديد خنده اش گرفت و با مهربوني گفت: تولدت مبارك!
گذروندن مراحل مختلف، تقريبا شش ماه طول كشيد و گرفتن گواهينامه همزمان شد با امتحانات نهايي چهارم دبيرستان. درست همون سالي كه عراق موشكهاش رو به تهران مي رسوند و تقريبا هيچكس توي تهران باقي نمونده بود.
از شهرك آزمايش كه بيرون اومدم، گواهينامه رانندگيم توي جيبم بود. اونقدر ذوق داشتم كه نيمي از اونو از جيب پيرهنم بيرون گذاشته بودم تا همه اونو ببينن. حداقل فايده اين كاغذ پاره كه هنوز جوهر امضاش خشك نشده بود اين بود كه ديگه وقتي ميخواستم ماشين بابا رو بگيرم نمي گفت: مي زني يكي رو ميكشي، خونش ميافته گردن من!
زير پل عابر پياده توي بزرگراه شيخ فضل الله منتظر ميني بوس بودم. چند قدم جلوتر هم يه مادر و دختر داشتند به شدت بحث ميكردند. ظاهراً دختره توي امتحان آيين نامه رد شده بود. مادر هم كه از صبح زود كلي به خاطر دخترك سختي كشيده بود، سرزنش كردنش شروع شده بود. اصلاً دلم نمي خواست جاي دختره باشم.
ميني بوس رسيد. طبق معمول پر از جمعيت. مادر و دختر پريدن بالا. منم پشت سر مادر. عجب جايي بود. كون مادره روي شكم من كه يه پله پايين تر ايستاده بودم فشار مي اورد. از اين ميترسيدم كه نكنه بچسه! مادره هنوز داشت به دختره غر ميزد.
ضمناً ميترسيدم گواهينامم كه نوي نو بود له و لورده بشه. دستم رو بالا آوردم كه گواهينامه ام رو از جيب پيرهنم در بيارم. وقتي دستم رو پايين بردم ساعدم چاك كون مادره رو كاملاً طي كرد. اونم با فشار. ديگه صداي غر زدنش رو نمي شنيدم. ظاهراً زنك بدش نيومده بود. چون خودش رو تا جايي كه ميتونست به من مي مالوند. من هم فقط از گرماي بدنش كلافه بودم.
وقتي ميني بوس به چهار راه پارك وي رسيد، كم كم خلوت شده بود. طي اين مدت مادره فرصت كرده بود چند بار به من لبخند بزنه. منم كه از گرما كلافه بودم ترجيح دادم جواب لبخندش رو بدم تا شايد دلش به رحم بياد و كمتر به من فشار بده. وقتي در ايستگاه محموديه توي رديف عقب سه تا صندلي خالي شد، مادره دختره را به پنجره چسبوند تا من كنارش بشينم. ولي من علي رغم خستگي زياد ترجيح دادم چند صد متر باقيمونده رو هم بايستم. مادره حدودا 45 تا 50 ساله بود و دختره 18-19 ساله. دختره سرش رو انداخته بود پايين و غصه رد شدن تو امتحان رو مي خورد. ولي مادره يه ضرب داشت با چشم و ابرو به من حال ميداد.
سر پل تجريش هنوز مردد بودم كه دوستي با يه خانم 50 ساله رو هم تجربه كنم يا مثل آدم سرم رو بندازم پايين و برم خونه. بالاخره شيطون كار خودشو كرد و بعد از پياده شدن منتظر شدم تا اونها هم پياده بشن. وقتي پياده شدند خواستم جلو برم و تلفنم رو به زنه بدم كه ديدم زنه دخترش رو فرستاد توي يه مغازه دنبال نخود سياه و خودش اومد جلو
– سلام خانم
– سلام بلا، دنبالم بيا تا در خونه. بعد صبر كن تا بيام بيرون
واي نه. اصلاً حوصله نداشتم تو اين گرما. ولي از طرفي حس كنجكاويم گل كرده بود. دنبالشون رفتم. البته با تاكسي. خونه شون توي يكي از فرعي هاي كار درست نياوران بود. معطلي من بيشتر از 5- 6 دقيقه نشد. در پاركينگ باز شد و يه بنز 280 خوشگل اومد بيرون. حداقل 5 ميليون مي ارزيد. به پول اونروز يعني قيمت 7-8 تا رنو.
پياده برگشتم سر كوچه تا خانم اومد جلوم ايستاد. بي معطلي سوار شدم و اون هم به رانندگي ادامه داد.
-سلام
-سلام ، من طاهره
-منم فرشاد، خوشوقتم.
-چرا اينقدر تو بچه، شيطوني ؟
-من ؟ يا شما ؟
-من شما نيستم. به من بگو تو. !
-چشم.
-كجا ميرفتي؟
-خونه
-وقت داري؟
-آره تا شب.
براي نهار دعوتم كرد به پيشخوان. بهترين پيتزا فروشي اون دوره ( هنوزم بد نيست ). خيلي بهم محبت ميكرد. ميگفت از شوهرش جدا شده. خودش پزشك بود. متخصص زنان. اسم دخترش هم پرگل بود. يه پسر دبستاني هم داشت.
موقع نهار گفت اگه دلم بخواد ميتونيم عصر بريم بيرون شهر به ويلاي اون. بدم نمي اومد. از موشكهاي صدام بهتر بود. گفتم كه بايد به خونه خبر بدم. قرار شد منو برسونه و خودشم بره خونه. ساعت هفت بياد دنبالم سر كوچه ما.
توي خونه همه گير دادن كه بايد ببرمشون براي شام بيرون. منم گفتم كه همين قولو به دوستام دادم و پدرم هم از من دفاع كرد. موقعي كه عصر ميخواستم برم بيرون پدرم پيشنهاد كرد كه با ماشين اون برم كه من ازش تشكر كردم و گفتم نه. پدرم از تعجب داشت شاخ در مي آورد !
از خونه ما تا ويلاي طاهره توي ارتفاعات ميگون يك ساعت راه بود. طاهره خيلي خوشگل تر از صبح شده بود. همش براي من سيگار روشن ميكرد و برام جوكهاي جديد ميگفت. مانتوي كنار رفته اش، دامن كوتاه سبز مغز پسته ايش رو كاملاً به نمايش ميگذاشت. هيكل قشنگي داشت. ويلاي طاهره يك جاده اختصاصي داشت. ميگفت همه زمينهاي اون قسمت مال ويلاي اونه. چيزي حدود 10 هكتار كه خيلي بود. وقتي به ويلا رسيديم تازه خانم يادشون افتاد كه كليد ويلا رو نياوردن. بخشكي شانس. خيلي حرصم گرفت.
پياده شديم و كمي قدم زديم. توي آلاچيق كه نشستيم .
گفت :
-از اين كه با من دوست شدي پشيمون نيستي؟
-نه. چطور مگه؟
-آخه من سنم از تو خيلي بيشتره.
با خنده گفتم
-عوضش تجربه ات هم بيشتره
بهم يه لبخند ديگه زد. رفتم و كنارش نشستم. دستش رو گرفتم و ازش يه لب آرتيستي گرفتم. هوا تاريك شده بود. منو از روي خودش به آرومي پس زد.
-اينجا خاكي ميشيم. بريم توي ماشين
از آلاچيق تا ماشين مانتو و روسريش رو برداشت و از شيشه باز جلو روي صندلي جلو پرت كرد. من رو كنار خودش روي صندلي عقب نشوند و با مهربوني من رو بوسيد. سرم رو روي سينه نرمش گذاشت. نيازي نبود تحريكش كنم. اون با ديدن من توي بغلش به اندازه كافي تحريك مي شد. با دقتي مادرانه تك تك دگمه هاي پيرهنم رو باز كرد و اونرو از تنم در آورد. با لبهاش موهاي سينه منو ميگرفت و به آرومي ميكشيد. من رو روي تشك صندلي عقب خوابونده بود و با لبهاش همه حاي شكم و سينه ام رو مي بوسيد. گاز هاي آروم و نرمش روي بازو هام باعث شد كه به شدت تحريك بشم. با دست روي رانهايم بازي ميكرد. وقتي مطمئن شد كه تا حد امكان تحريك شدم شلوارم رو از پايم كشيد و شروع كرد به بوسيدن شورتم. لبه هاي شورتم رو ميگرفت و بدون اينكه اون رو كاملاً از پام در بياره به نوك آلتم كه از بالاي شورت بيرون زده بود زبان ميزد. بالاخره شورتم رو در آورد. تخم هاي من رو توي دهانش مي چرخوند. وقتي رضايت داد كه دست از اين كار برداره نوك سينه هاش رو به دهانم نزديك كرد. وقتي ميخواستم آنها رو بخورم خودش رو عقب ميكشيد. اينكار رو اونقدر تكرار كرد و اونقدر با اين روش منو تحريك كرد كه ديگه طاقتم تموم شد و مجبور شدم براي شروع از زور خودم استفاده كنم.
روي تشك عقب خوابوندمش و خودم رو به آرومي وارد محدوده زنانگي اون كردم. پاهاي اون يك لحظه بيكار نبودند. مرتب در حال حركت و جابجايي. همين موضوع باعث لذت بيشتر من ميشد. از همه مهمتر حرفهايي بود كه يك لحظه باعث غفلتم نمي شد. حرفهايي تحريك كننده و لذت بخش. از اينكه به من تسليم شده و خودش رو در اختيار من قرار داده بود ابراز رضايت ميكرد و از اينكه اين احساس رو با ركيك ترين كلمات به زبون بياره اصلاً متاسف نبود. تشك نرم صندلي بنز لذت كار رو دو چندان كرده بود. با هر حركت من يك پاسخ از سوي طاهره و يك پاسخ از سوي تشك دريافت ميكردم. به تدريج حس كردم به لحظه نهايي نزديك ميشيم. گفتم : -طاهره، نميشي؟
-احمق من تاحالا 2 بار شده ام.
-پس برگرد.
برگشت، خيلي راحت. از ماشين پياده شدم و با دست دو سمت باسنش رو گرفتم. وقتي فرو رفت فرياد خفه اي كشيد. ولي به حرفهاي لذت بخشش ادامه داد.
-آخ جوون. …..من رو بتركون…… من بهت نياز دارم…….به كيـرت نياز دارم…..
-بريزم اون تو؟
-نه..
فورا برگشت و با دستهاش من رو ارضا كرد. حتي يك قطره از آبم روي زمين نريخت. همه آبم رو توي دستاش جمع كرد و به صورتش ماليد. ميگفت كه به عنوان يك پزشك ميدونه بهترين ماسك براي پوست همين آبه. مدعي بود كه خيلي در زيبايي و نرمي و لطافت پوست موثره. البته بعدها اين ادعا رو از پزشك ديگه اي نشنيدم و خودم هم صحت و سقمش رو جويا نشدم.
وقتي به خونه رسيدم ساعت 11 بود. پدر طبق معمول با جمله اي پر از ايهام گفت : « توي رستوران خاك بازي مي كردين؟ » . نگاهي به لباسم انداختم. خيلي خاكي بود !!
پايان