بعد از دیدن اون صحنه ی لعنتی با عصبانیت و ناراحتی خیلی زیاد از خونه زدم بیرون و رفتم توی پارک نزدیک خونمون ، یه صندلی خالی گیر آوردم و نشستم روش ، شروع کردم به فکر کردن درباره ی چیزایی که دیده بودم . هرچی سعی کردم یه دونه، فقط یه دونه جواب قانع کننده برای این کارش پیدا کنم نشد که نشد. تو مدتی که تو پارک بودم به همه چی فکر کردم،به گذشتمون،به عشقی که(ظاهرا) بینمون بود و هزار تا چیز دیگه.نمیدونم تو زندگی چی براش کم گذاشته بودم که این کارو باهام کرد؟ آخه زندگی ما خیلی خوب بود و منم دفتر وکالت داشتم(هنوزم دارم) و وضع مالیمونم خوب بود،نه قیافه ی بدی داشتم نه نچسب بودم و نه هر چیز دیگه ای که اون بخواد به عنوان دلیلی برای توجیه این کارش ازش استفاده کنه !!!من از همون 6 سال پیش که دیدمش عاشقش بودم و براش میمردم و جالب اینجاست که اونم همینطور بود و نمیشد بگم که اونم عاشقم نبوده،چون بود…میدونم که بود… .;
وقتی که باهاش آشنا شدم تو بد وضعی بود،مثل اینکه اونموقع یه پسری رو خیلی دوست داشته و قرار بوده که ازدواج بکنن اما بنا به دلایلی که هیچوقت بهم نگفت پسره ولش میکنه و میره و یکسال بعد از اون ماجرا هم که من دیدمش به گفته ی خودش نیمه ی گمشده ی خودش و عشق حقیقی رو در من پیدا میکنه به درخواست ازدواج من جواب مثبت میده.به هر حال امشب که این صحنه رو دیدم داغون شدم . آخه اونشب ، سالگرد ازدواجمون بود و من برای اینکه غافلگیرش کنم از دفترم زنگ زدم خونه و طوری وانمود کردم که مثلا یادم نیست امشب سالگرد ازدواجمونه و به مهناز(اسم زنمه و مستعار است)گفتم :که یه کاری برام پیش اومده که باید برم کرج و امشب خونه نمیرم ، از لحن صداش معلوم بود که چقدر ناراحت شده ولی اصلا بهم یادآوری نکرد که امشب چه شبیه.منم خوشحال از اینکه امشب یکی از بهترین شبای زندگیشو براش میسازم به سمت خونه حرکت کردم،میدونستم چه قدر از کادویی که براش گرفته بودم خوشحال میشه ، آخه همون سرویس طلایی رو براش گرفته بودم که برای خریدنش دو ماه بود داشت بهم التماس میکرد و منم با اینکه پول داشتم اما هی امروز و فردا میکردم تا برای شب سالگرد ازدواجمون براش بخرمش.وقتی رسیدم دم خونه در رو بازکردم و خیلی بی سر وصدا رفتم بالا ،اما عجیب بود آخه یه جفت کفش مردونه جلوی خونمون بودم که تا جایی که میدونستم مال من نبود.به هر حال در رو آروم باز کردم و رفتم داخل که دیدم کسی نیست !رفتم سمت اتاق خواب و یواش لای در رو باز کردم و به داخل نگاه کردم اما از صحنه ای که دیدم نزدیک بود سکته کنم و واقعا قلبم شروع کرد به تیر کشیدن،یعنی اون مهناز بود که داشت تو اتاق خواب من و روی تخت من به یه مرد دیگه لب میداد،نه میتونستم باور کنم و نه میخواستم که باور کنم همچین کاری رو باهام کرده اونم توی این شب. به هر حال از خونه زدم بیرون و همونطور که گفتم رفتم تو پارک. نیم ساعتی تو پارک بودم و بعد رفتم سوار ماشین شدم و توی ماشینم حسابی اشک ریختم. از ساعت 9 که از خونه زده بودم بیرون سه ساعتی میگذشت، که دیگه تصمیم گرفتم برم خونه و همین امشب همه چیز رو تموم کنم چون دیگه حتی یه شبم نمیتونستم باهاش زندگی کنم،شاید هیچ چیز دیگه ای توی این دنیا نمیتونست توی 3 ساعت منو اِنقدر از یه نفر متنفرکنه. به هر حال، رفتم خونه .وقتی دیدم که دیگه اون کفشا جلوی در نیست فهمیدم که اون مرد رفته(جای شکر داشت که شب نمونده بود).کلید انداختم در رو باز کردم و رفتم تو،همه جا تاریک بود مهناز هم خواب بود ، توی همون تاریکی رفتم و روی کاناپه نشستم و دوباره شروع کردم به فکر کردن ، نمیدونم چند وقت گذشته بود که دیدم مهناز از اتاق خواب اومد بیرون و رفت سمت دستشویی (هنوز نفهمیده بود که من تو خونه ام) منم داشتم نگاش میکردم. از دستشویی که اومد بیرون وقتی اومد در دستشویی رو ببنده تازه منو دید و یه جیغ بلند کشید و دو متر از جاش پرید…
مهناز:دیوونه نمیگی من از ترس سکته میکنم
من کتم رو در آوردم و رفتم سمت آشپزخونه تا یه ذره آب بخورم که مهناز اومد سمت کاناپه تا کتم رو از اونجا بر داره که چشمش افتاد به کادویی که براش خریده بودم و گفت:
مهناز:این چیه؟برای من خریدیش؟
من هیچی نگفتم
وقتی بازش کرد و دید چی براش خریدم از خوشحالی اشک تو چشماش جمع شده بود در حالی که جعبه ی کادو تو دستش بود اومد سمتم و گفت:
مهناز:وای رامین عاشقتم
اومد بغلم کنه که خودمو کشیدم عقب ، بهم گفت:
-امشب تو چته دیوونه؟ اون از طرز خونه اومدنت ،از وقتی هم که اومدی یه کلمه هم حرف نزدی حالا هم که اینجوری میکنی .
به چشماش نگاه کردم و گفتم :واقعا با چه رویی میتونی تو صورت من نگاه کنی ؟
مهناز:مگه چیکار کردم؟
من:هیچی ، تو که کار خاصی نکردی فقط با یه نفردیگه تو شب سالگرد ازدواجمون ،تو خونمون ،تو اتاق خوابمون و روی تختمون در حال لب گرفتن بودید.این که اصلا چیز مهمی نیست.
یه دفعه رنگش پرید و با تته پته گفت: چ…چ… چی داری میگی؟ من که ن… نمیفهمم.
من:حقم داری نفهمی. منِ احمقو بگو که میخواستم سوپرایزت کنم و با کلی ذوق و شوق برات کادو گرفتم اونوقت توی نامرد… .بغض گلومو گرفته بود و با دادِ همراه با لرزشِ ناشی از بغضِ تو صدام گفتم: گوش کن ببین چی میگم مهناز حقت اینه که اینقدر بزنمت که صدای سگ بدی بعدشم برم دم خونه ی بابات و همه چیز رو بهش بگم و آبروت رو پیش همه ببرم. اما من مثل تو نامرد نیستم و فقط به حرمت عشقی که یه زمانی بینمون بوده به هیچکس هیچی نمیگم اما از الآن تا زمانی که کارای طلاقمون مراحل قانونیش رو طی دیگه نمیخوام ریخت نحست رو ببینم فهمیدی؟ همین فردا گورتو گم میکنی و از این خونه میری ، برای همیشه. همینطور که داشتم این حرفا رو میزدم اونم داشت گریه میکرد،با اینکه توی زندگیم هر کاری کرده بودم تا گریه اش رو نبینم اما این بار داشتم از اشک ریختن و هق هق کردنش لذت میبردم. از آشپزخونه رفتم بیرون و رفتم رو کاناپه گرفتم خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیدم مهناز رفته. دو روز از رفتنش گذشته بود که بهم زنگ زد، هر چی زنگ زد جواب ندادم تا اینکه پیام داد و گفت:رامین تو رو خدا جواب بده کار مهمی باهات دارم.بالآخره جوابشو دادم و قرار شد که ساعت 7 بیاد خونه تا آخرین حرفامونو با هم بزنیم.من ساعت 5:30 رفتم خونه . دقیقا رأس ساعت 7 زنگ خونه رو زدن و دیدم که مهنازست،در رو براش باز کردم و اومد بالا ،خیلی به خودش رسیده بود ،خداییش خیلی خوشگل بود،وقتی هم که به خودش میرسید دیگه خیلی محشر میشد و چون میدونست یکی از چیزایی که منو دیوونه میکنه پاهاشه ،هر روز میرفت حموم و موهای پاهاشو میزد تا من کِیف کنم اونروزم یه ساپورت مشکی پوشیده که من با دیدنش خیلی داغ کردم ولی نمیخواستم به روم بیارم.به هر حال اومد روی مبل روبه روی من نشست و شروع کرد به حرف زدن ،توی مدتی که حرفی میزد من اصلا نگاش نکردم تا بالآخره طاقت نیاورد و گفت:یعنی اِنقدر از من بدت اومده که دیگه نگامم نمیکنی . منم گفتم:خیلی بیشتر از اینا ازت بدم اومده الآنم اگه حرفات تموم شده میتونی بری. یه دفعه بغضش ترکید و زد زیر گریه و اومد جلوی پاهام نشست و پاهامو محکم گرفت و گفت:رامین تو رو خدا طلاقم نده،تو که میدونی بدون تو میمیرم تو رو خدا ولم نکن . من گفتم:آره از وضع اونشبت با اون مرتیکه معلومه چقدردوستم داری…
مهناز:رامین به خدا قضیه اونطوری که فکر میکنی نیست،اون پسره سیاوش بود همونی که بهت گفتم قبلا قرار بود باهاش ازدواج کنم،دو ماهی بود که نمیدونم از کجا شمارمو پیدا کرده بود و هر روز بهم زنگ میزد،با اینکه بهش گفته بودم من شوهر دارم اما ول کنم نبود تا اینکه مجبور شدم خطمو عوض کنم خودت که در جریانی(راست میگفت چند وقت پیش به خودم گفت که یه خط جدید براش بخرم)بعد از اون دیگه زنگ نزد،شب سالگرد ازدواجمون وقتی بهت زنگ زدم و دیدم تو یادت نیست امشب چه شبیه و میخوای بری جایی اِنقدر از دستت ناراحت شدم که زنگ زدم به سیاوش و گفتم بیاد پیشم،دروغ چرا اونشب میخواستم باهاش سکس کنم چون خیلی از دستت ناراحت بودم و اینجوری میخواستم خودمو خالی کنم اما به خدا از لب دادن بیشتر جلو نرفتیم یعنی من نزاشتم بریم و از خونه هم بیرونش کردم چون نمیتونستم به تو خیانت کنم.
میدونستم داره راست میگه،خداییش هر ایرادی داشت دروغگو نبود حتی اگرم بود ،تا حالا به من دروغ نگفته بود.با شنیدن این حرفاش خیلی آروم شدم ،اما همینم نمیتونستم ببخشم،خیلی برام سخت بود. تا اینکه از روی پام بلند شد و گفت رامین میخوام تنبیهم کنی(خیلی عجیب بود چون با این که میدونست من عاشق این کارم اما به جز یه بار در اوایل ازدواجمون که تنبیهش کردم دیگه نذاشت اینکارو بکنم)میخوام اِنقدر بزنیم که صدای سگ بدم،اومد طرفم دستمو گرفت و میزد تو گوشش و میگفت رامین تو رو خدا پاشو منو بزن پاشو لِهم کن ،حتی اگه میخوای طلاقم بدی هم بده ولی قبلش منو بزن بهم فحش بده ،به خدا ناراحت نمیشم،این سکوتت داره دیوونم این که هیچی بهم نمیگی داره میکشتم میخوام از خجالت بمیرم وقتی تو صورتت نگاه میکنم.
یه لحظه تو صورتش نگاه کردم،واقعا دلم براش سوخت،هنوزم ته دلم دوستش داشتم ،وقتی اون چهره ی مظلومشو دیدم که داره به من التماس میکنه خیلی دلم سوخت . دیگه طاقت نداشتم اشکاش رو ببینم.بغلش کردم و گفتم آخه عزیزم من چجوری دلم میاد تو رو بزنم،من عاشقتم ، ولی خیلی ازت دلخورم اومدم بگم خیلی دوستت دارم که سرشو آورد بالا و لباش رو گذاشت رو لبام،وحشیانه داشتم لباش رو میخوردم،تو این 6 سال که ازدواج کرده بودیم حتی یه شبم نشده بود که سکس نکنیم ولی الآن سه روز بود که حتی همدیگرم ندیده بودیم چه برسه به سکس،هر دومون خیلی شهوتی شده بودیم داشتیم با ولع لبای همدیگر رو میخوردیم. در همین حین که لبامون بهم قفل شده بود بغلش کردم و بردم تو اتاق و انداختمش رو تخت و خودمم افتادم روش و دوباره شروع کردیم به لب گرفتن اما اینبار در حین لب گرفتن لباسای همدیگر رو در آوردیم . من واقعا دیوونه ی پاهاش بودم ،واسه همینم اول رفتم سراغ پاهاش و شروع کردم به بوسیدن و لیسیدن،از انگشتای پاش شروع کردم و اومدم بالا تا رسیدم به سینه هاش ،صدای آه و ناله اش تموم اتاق رو پر کرده بود
،اِنقدر سینه هاش رو خوردم که دستش رو گذاشت رو سرم وهلم داد به سمت کسش،شروع کردم به خوردن کسش تو این مورد از سکس واقعا حرفه ای بودم و بعد از 6 سال زندگی خوب بلد بودم چجوری کاری کنم که مهناز رو به اوج برسونم بعد از چند دقیقه که کسش رو حسابی خوردم یه دفعه با دستاش دستای منو که داشت سینه هاش میمالید گرفت و حسابی فشار داد و بعد از یه لرزش کوچیک ارضا شد.بعد دو دقیقه که به خودش اومد بلند شد کیر منو گرفت تو دستش اول یکم مالید و بعدم کرد تو دهنش و حسابی برام ساک زد بعد دو دقیقه بهش گفتم پاشو برو تو حالت مخصوص(من عاشق حالت داگی استایلم و همیشه توی سکس هامون به این حالت میگیم حالت مخصوص)اونم پاشد و داگی استایل شد و منم از همون پشت کیرمو گذاشتم دم کسش و اول یکم مالیدم روش و بعد کردم تو چند دقیقه تلمبه زدم و دیدم اگه همینجوری ادامه بدم الآن آبم و منم هنوز از کون نکردمش واسه همین کیرمو کشیدم بیرون و رفتم کِرِم آوردم و زدم به کیرم و گفتم :مهناز جون آماده ای میخوام کونت بزرام ،اونم گفت عزیزم الآن تو صاحب منی پس هر کاری دوست داری بکن ،همیشه این بخش از سکسم با مهناز از همه جا برام لذت بخش تر بود،گاییدن یه کون سفید و بدون یه دونه مو.کیرمو گذاشتم دم کونش و آروم آروم فشار دادم،اِنقدر از کون کرده بودمش که دیگه نیازی به آماده سازی نبود ولی بازم جانب احتیاط رو رعایت میکردم وبرای اینکه یه وقت دردش نگیره خیلی آروم تلمبه میزدم تا اینکه بعد از چند دقیقه تلمبه زدن وقتی دیدم داره آبم میاد بهش گفتم مهناز بجنب داره میاد اونم که طبق عادت همیشگی میدونست چیکار باید بکنه برگشت و شروع کرد به ساک زدن و وقتی هم که آبم اومد اونو تا قطره ی آخر خورد…
بالآخره با خودم کنار اومدم و مهناز رو بخشیدم،بالآخره انسان جایزالخطاست دیگه،خدا رو شکر از اون به بعد هم تا الآن دیگه هیچ مشکلی با هم نداشتیم و داریم به خوبی و خوشی و به کوری چشم همه ی بدخواهامون زندگی میکنیم ،تازه دو هفته است که فهمیدم قراره بابا بشم و دارم از خوشحالی بال در میارم.این داستان کاملا واقعی بود .امیدوارم که هم باور کنید هم خوشتون بیاد.ببخشید که نتونسته بودم صحنه های سکسمون رو خوب توصیف کنم و بخش سکسش خیلی کمتر از بقیه داستان بود،راستش هدف من بیشتر درد و دل کردن بود نه داستان سکسی تعریف کردن.راستی بزارید یه چیزی بپرسم:به نظرتون کار درستی کردم که بخشیدمش یا نه؟؟؟؟؟
نوشته: رامین
سلام رامين
از اينکه زنت رو اينقدر دوست داري حسوديم شد ولي صادقانه بهت تبريک ميگم و ازت مي خوام قدر لحظه هايي که قبل از پدر شدن داريد رو بدونيد چون بعدش اين فرصتها کمتر پيش مياد.
کار خوبي کردي که بخشيديش ولي منت اينکار رو تا آخر عمر بهش گوشزد نکن چون ممکنه که تورو از همسرت دور کنه.
خيلي داستانت آموزنده بود.
آره، کار درستی کردی. ضمنا دفعه دیگه یه روش بهتر برای سورپریز کردنش پیدا کن!
salam are karet dorost bood
سلام… کارت درست بوده داداش…
سلام کارخیلی خوبی کردی بخشیدیش!باورکن وقتی داستانتومیخوندم اشک توچشام جمع شده بود
داستان فوق العاده بودمن اصلا ب قسمت سکسیش فکر نمیکردم فقط محتوای داستان واسم جالب بود کارخوبی کردی بخشیدیش دل بزرگی داری افرین….
توام اگه دل بزرگی داری بهم پیام بده
تلگرامم @payam128
اگر من بودم نمی بخشیدم