سلام من دانشجوی سال دوم پزشکی دانشگاه سراسری شیرازم اهل تهرانم ولی کرج زندگی میکنیم کلا تو خودمم تنهایی و ترجیح میدم به همه چیز اقا بریم سر اصل مطلب روز جمعه بود منم سر جلسه امتحان مین ترم یکی از درسایی که من خیلی زش خوشم میومد استاد باحالی داشتیم خلاصه من داشتم ورقه رو تمومم میکردم دقدم بغل دستیم بدجوری داره نگام میکنه(یه دختر سفید خیلی باحال و باشخصیت بود)من یه لحظه نگاش کردم گفتم چیه؟خودشم خندش گرفته بود از کارش گفت فلان سوالو نوشتی؟با سرم جواب مثبت دادم گفتم اهوم جوابو بهش دادم امتحعن تموم شد منم تو چونم عروسی بود چون امتحانو خوب داده بودم مثل همیشه که یا تنها یا با دوست صمیمیم رو نیمکت مینشتیم رو نیمکت نشسته بودمو با موبعیغم بازی میکردم میخواستم برم گفتم بزار یه کم استراحت کنم زیر چشمی داشتم نگاه میکردم که دیدم داره میاد سمتم استرس مند شدم خداخدا میکردم فقط تشکر کنه بعد بره اخه اینجور موقع ها لعل میشم اومد سمتم تشکر کردو منم عین گاو و حر فقط نگاش میکردم اخه راستش اهل دختر بازی نبودم هیچی بلد نبودم ممه خر اصن تعارف ممیکردم که بیا یشین کنارم تا اینکه خودش گفت میشه بشینم کنارت منم خودمو جمع و جور کردمو اومد نشست همش با اسم فامیلیم صدام میکرد تا اینکه اسممو ازم پرسید منم گفتم اسمم فرهاده
خیلی مهربون بود داشتیم حرف میزدیم که یخمون اب شد گفت یه سوالی بپرسم ناراحت نمیشی؟گفتم نه چطور؟گفت اخه همیشه حداقل اینجا یا تنهایی یا بعضی موقع ها با مسعود همش تو خودتی نگا کم همه ی دوستات یا این دانشجو ها دوس دختر دارن ولی تورو من یه بارم با یه دختر مدیدم چرا اینجوریمنم یه پوزخند زدم هول چرت و پرت گفتم بعد گفتم راستش نمیدونم شاید من نمیتونم فک کنم عرضه ندارم یا لیاقتشو ندارم خیلی ناراحت شدو شروع کزد تعریف کردن از حن این چه حرفیه میزنی یعنی چی لیاقتشو نداری مگه چیت کمه زرمگی داری پزشک میشی خوشتیپی ورزشکاری و از اینجور حرفا منم گفتم اووووه بابا من اینقدا خوب نیستم دیدم هوا داره غروب میکنه گفتم پاشو بریم دیر میشه ااان ساعت هشته یه وقت میبندن خوابگاهارو پرسیدم خوابگاتون دوره؟گفت یکم امروز پیاده اومدم منم شانسی عونروز فقط چون امتحان بود ماشین اورده بودم تقریبا خوابگامون نزدیکه پیاده میام اکثرا دانشگاه گفتم بدو برسونمت دیدم انگار داره خجالت میکشه گفتم نکنه میخوای پیاده بری؟دیر میشه ها بدو سوارش کردمو تو راه از خودمون حرف زدیم موقعی که رسیدیم گفت خیلی خیلی ممنون گفتم قابل شمارو نداشت گفت ولی ناراحتم کردیا گفتم چرا؟گفت احه دوس ندارم اینجوری باشی با اون صدای نازش که این حرفارو میزد ته دلم قلقلکش میومد وقتی داشت میرفت یه کارت دراوردمو شمارمو روش نوشتم گفتم کاری داشتی بهم زنگ بزن اون رفتو منم میخواستم برم خوابگاه داشتم بهحرفاش فک میکردم فک میکردم که مسعود زنگ زد الو مرتیکه کجایی بجنب ساعتیه ربعه نه ها گفتم لاشه حواسم جمع شد و گازش گرفت تو اتاقموم شامو که خوردیممسعود گفت مرتیکه کدوک گوری بودی؟(تکه کلامش بود مرتیکه) گفتم هیچی بابا تو حیاط دانشگا کلی با اون سارا حرف زدیم اخه تغلب دادم بهش همین.
میخواستیم بخوابیم که برام اس اومد مسعود گفت یاعلی برای توام اس میاد؟گفتم حتما ایرانسله دیگه ولی سارا بود فرهاد جان امروز خیلی تذیتت کردم من:نه بابت این چه حرفیه یه کوچولو حرف زدیم تا خوابیدیم من روند عادی خودمو ادامه میدادم زیاده روی نمیکردم اصلا فردا صبش ضب کلاسی نداشتم تا ساعت 12 که رفتم دانشگاه دیدمش سلام کرد گفت صبح نبودی؟من:ازه کلاس نداشتم سارا:کلاسم نداریم باهم امروز نه ؟من:فک نکنم سرتونو درد نیارم روزا همینجوری میگذشت منم عادیه عادیالبته اینم بگم ما خیلی با هم روابط خاص نداشتیم چون اون بی اف داشت فقط معمولی منم اگه شماره دادم فقط گفتم شاید لهزمش شد 5شنبه بود که برای اولین بار تو یکی از کلاسا سارا و رضا کناره هم ننشستن برای اولین بار منم گفتم حتما جا پیدا نکردن بعد دیدم نه خبلی پکره شب گفتم رضا جا پیدا نکرده بود صبح؟گفت نه بابا دیشب خیلی بهم ضد حال زد گفتم چطور؟گفت دیشب بهم گفت من از ترم بعد قراره منتقل شم شهرمون کرمان داشت صداش میلرزید گفتم گریه نکن بابا به درک گفت دیگه یه لحظه هم نمیخوام باهاش حرف بزنم میهونست به خاطره من این کارو نکنه دلداریش دادم گفتم بخواب دیگه صبح تو دانشگاه اومد پیشم گفت ملسی عزیزم کل شبو به من دلداری دادی گفتم وظیفم بود داشت گریش میگرفت که نذاشتم گریه کنه گفتم نقطه ضعف نشون نده شب که شد اس داد فردا بیکاری مخم اس داد اره وغی بعدازظهر گفت میخوام ببینمت که همه چیو زات تعریف کنم گفتم باشه فردا شد گفتم مسعود این میگه بیا میخوام ببینمت بعدازظهرم باید برم گفت فقط خودتو گم نکن همین گفتم باشه ساعت شیش ممو سارا تو کافی شاپ بودیم خیلی حرف زدیم سارا گفت من تو این مدتی با تو حرف میزنم(تقریبا1ماه) واقعا برام جالب بود که تو اصلا حرفی از سکسو اینا نزدی منم گفتماخه رابطمون با هم معمولی بود اونم گفت باشه بازم پسرایی مث تو کمن خدارو شکر تو سالمم هستی
گفتم داری خجالتم میدیا خوشگله یهو سارا پرسید فرهاد ساعت چنده؟گفتم 5 دیقه به نهه گفت ااهه اصلا نفهمیدیم چی شد حالا چی کار کنیم؟یکم فک کردم گفتم لباست راحته؟ گفت اره نقریبا چطور مگه؟گفتم یه اتاق کیگیریم سارا:مگه میدن منم گفتم از این اتاقای دمه شهر میگیرم یکمامشبرو تحمل کن با همیم دیگه سختیو با هم تحمل میکنیم انگار جفتمون بیشتر خوشحال شدیم رفتیمو یه هر زحمت پیدا کردیم پیدا نمیشد که تو خونه که بودیم گفتم سارا راحتی؟یه وقت من مزاحمت نشما گفت چرا اینجوری فک میکنی عزیزه من؟ گفتم میخواستم مطمعن شم نزدیکش شدم که خودش شالشو دراورد موهای بلانشو که دیدم خیلی خوشم اومد گفتم چه موهای خوشگلی داری داشت نفسامون به هم میخورد که دیگه چسبوندمش به دیوارو خیلی اروم لباشو بوسید اونم با اون چشای مظلوم و ابیش نگام میکرد خیلی اروم میبوسیدمش که چشا بستو گفت فرهاد خیلی دوست دارم منم هیچی نگفتم تا وقتی یه لب اساسی ازش گرفتمو اروم توگوشش گفتم منم خیلی دوست دارم یه لبخند زدو دوباره لب گرفتیم اینبار با سرعت بیشتر دیگه دستمو بردم سمت مانتوش سارا جونمم نفس نفس میزد منم گردنشو حسابی لیسیدم انداختمش رو زمین یه تاپ صورتیه خوشگل پوشیده بود اروم عروم گردنشو میخوردم تا رسیدم سر سینه هتش خیلی اروم میخواستم تاپشو دربیارم که اونم دکمه ای پیرنمو در میاورد یه سینه بند سورمه ای باحال پوشیده بود سینه هاشو عز رو سینه بند میخوردم که دستمو بردم سمت کمرش سینه بندشو باز کردم دو تا سینه خوشگله خوک صورتی جلوم بود یه نیم ساعتی سینه هاشو میخوردم دیگه داشت کبود میشد بیچاره اما صدای اه و رضایتش بهم انرزی میداد خلصه دل کردمو گفتمموبایلمو تو شکمت گم کردم خندش گرفت
شکمشو میخوردم اونم میخندید پایین تر رفتم ولی فعلا کسشو نخوردم شلوارشو دراوردم بعد شروع کردم از مچ پاهاش تا اون رون تپلشو لیس میزدم اونم میگفت عزیزم خیلی دوست دارم و بعد یه آه بلند کشید کلا خیلی سروصدا میکرد دقیقا همون چیزی که من ازش انتظار داشتم اخرش کار خودمو کردم اروم لبمو گذاشتم رو کسه داغش از رو شرتش میبوسیدمش اه و ناله میکرد با دندونام شرتشو دراور دستشو گذاشت رو سرم همینطور که میخوردمش موهامو فشار میداد میکشید تا بعد بیست دیقه نیم ساعت ارضا شد داشت میومد کیرمو یگیره که نذاشتم دستشو بذاره روش فقط لبشو بوسیدمو نذاشتم ساک بزنه فقط دوبعره حس گرفتیم تا دخول کردم اخرش که ولو افتاذیم ازم پرسید فرهتد چرا نذاشتی برات ساک بزنم؟گفتم دوس ندارم گفت وا بدت میاد ارضا شی؟منم گفتم دوس خدارم عشقم عذیت شه مخصوصا اینکه جلوم زانو بزنه جلوم من با لذت بردن تو بیشترین لذتو میبرم یه نگاهه خاصی کرد منو و بعد محکم ازم لب گرفت نمیدونست چی بگه بیچاره ذوق زده شده بود گفت باورم نمیشه اینقد راحت از ارضا شدنه خودت گذشتی منم بغلش کردمو بوسیدمش باهام تا خوده صبح خوابیدیم صبم باهم رفتیم دانشگاهو کلا عشق میکردیم با هم امیدوارم خوب بوده باشه داستانم ..موفق باشید
نوشته: ؟