داستان خارجی ترجمه شده
……………
ابیگل چشماشو باز کرد و خودشو توی یه جای تاریک و سرد دید.ناخودآگاه لرزشی تمام بدنشو گرفت.حس کرد مایعی گرم از روی بینیش در حال حرکته.چشماشو تنگ تر کرد و سعی کرد حواسشو جمع کنه.به بینیش دقت کرد.درست میدید.خون بود.خیلی آروم داشت از پیشونیش به طرف پایین سرازیر میشد و تا الان متوجه نشده بود.حالا که خون رو دیده بود تازه متوجه درد سرش شده بود.حس میکرد پیشونیش داره از سرش جدا میشه.جای زخمش میسوخت و دردش داشت بیشتر میشد.خواست دستشو بذاره روی سرش اما نتونست.از لا به لای چشمایی که حالا از شدت خون لخته زده بود به دستاش نگاه کرد.دستاش به دسته ی صندلی بسته شده بود. اما…
از دیدن چیزی که میدید نفسش بند اومد.ابیگل دوتا از انگشتای دست چپشو نداشت.مثل دیوونه ها شروع کرد به جیغ زدن.باورش نمیشد اون انگشتای ظریفش که مردای پولدار شهر آرزوی بوسیدنشو داشتن حالا وجود نداشت.نمیخواست قبول کنه انگشتاش دیگه نیست.دردی احساس نمیکرد.دستاش سر بود و جای زخمش خون لخته شده بود.
بعد از تقلای زیاد ساکت موند.بی حرکت.دیگه حرکتی نکرد.دستاش به دسته ی صندلی بسته شده بود و پاهاش هم به پایه ی صندلی.
اشک از چشماش شروع کرد به جاری شدن.باورش نمیشد که توی اون وضعیت باشه و انگشتی هم نداشته باشه.
اینبار به دور و برش دقت کرد.یه لامپ مهتابی روبروش به دیوار نصب شده بود و چندتا حشره هم دور و برش بودند.صدای چیک چیک آب میومد.فضای اتاق سرد بود و سوز سردی به پشت گردنش میخورد.دوباره لرزید .تکونی به خودش داد و سعی کرد به یاد بیاره چه اتفاقی براش افتاده…
***
دست دیوید رو گرفت و اونو به دنبال خودش کشوند.با هم وارد سوئیت دیوید شدند.ابیگل خنده ای کرد و گفت:میخوام امشب به آرزوت برسونمت!!!
دیوید ابیگلو به طرف خودش برگردوند و به چشماش خیره شد.به چشمایی که هرموقع نگاهشون میکرد،یاد دریا میفتاد.ابیگل قشنگترین دختری بود که تا به عمرش دیده بود.موهای طلایی و موجدارش زندگیشو عوض کرده بود.اولین بار که ابیگلو دید توی تیمارستانی بود که بستری بود.روی صندلی نشسته بود و داشت به فواره ی آب نگاه میکرد.زنشو توی یه تصادف رانندگی از دست داده بود و خودش هم به خاطر فشار روانی توی تیمارستان بود.دوبار دست به خودکشی زده بود اما مستخدم خونه نجاتش داده بود.توی فکر خودش بود که حس کرد یه دست ظریف روی دستش قرار گرفت.سرشو آورد بالا و دختری رو دید که نگاهش مثل دریا بود.به چهره ی دختری که روبروش بود دقت کرد.چهره اش آشنا بود.چندین بار توی تلویزیون دیده بودش.آره.اونو توی یک شوی تلویزیونی دیده بود که هرشب برگزار میشد.همیشه دوست داشت این دختر مو طلایی که اونو یاد زنش می انداخت از نزدیک ببینه و حالا دیده بودش.ابیگل به همراه یکی از دوستاش به تیمارستان free اومده بود تا از اهالی اونجا گزارشی تهیه کنه که متوجه مردی خوش چهره شده بود که غرق در تفکراتش بود.
ابیگل به دیوید لبخندی زد و گفت:شما باید دیوید بیل باشید.
دیوید به جای جواب لبخندی زد و با شوقی که از دیدن ابیگل بهش دست داده بود دست ابیگلو توی دستش نگه داشت.و این آغاز یک دوستی دو ماهه بود که باعث شد دیوید از تیمارستان مرخص بشه.تمام روزش به ابیگل خلاصه میشد و اگه یک ساعت صداشو نمیشنید نمیتونست تحمل کنه.عاشقانه ابیگلو دوست داشت و میخواست که باهاش ازدواج کنه.
دوباره به زمان حال برگشت و به ابیگل خیره شد.حس میکرد از شدت عشقی که به این دختر داره نزدیکه ذوب بشه.دستاشو توی موهای خوش بو و خوش رنگ ابیگل فرو برد و آروم آروم صورتشو به صورت ابیگل نزدیک کرد.ابیگل با چشمای شیطنت بارش به دیوید نگاه کرد و لباشو به سمت لب های دیوید برد.خیلی آروم دیوید لب های خودشو گذاشت روی لب ابیگل و چشماشو بست.داغی تن ابیگل داشت آبش میکرد.حس کرد یک دفعه دمای بدنش به حد اعلا رسیده.نتونست تحمل کنه.با حرص و ولع ابیگلو به خودش چسبوند و لباشو فشار داد.میخواست لذتی که چندین ساله نکشیده خالی بشه.نمیدونست چیکار میکنه.وحشیانه داشت لب های ابیگلو میخورد و پشت سر هم بهش میگفت دوست دارم.ابیگل متعجب شده بود.فکر نمیکرد مردی که همیشه آرومه انقدر داغ بشه…اما بعداز چند لحظه از فکر اومد بیرون.همیشه از اینکه طرف مقابلش هات باشه لذت میبرد.دستاشو دور گردن دیوید حلقه کرد و خودشو به دست دیوید سپرد.میخواست بیشترین لذتو از سکس ببره.عاشق هیکل مردونه و قیافه ی وحشی دیوید بود.
دیوید سرشو به طرف گردن ابیگل برد و لباشو روش گذاشت.گردنشو لیسید و سعی کرد خودشو کنترل کنه.گردن ظریف و زیبای ابیگل داشت اختیار دیویدو از بین میبرد.نمیخواست به این زودی ارضا بشه.میخواست به آرزوش برسه.آرزوی دیدن بدن ابیگل از نزدیک.
از دیدن چیزی که میدید نفسش بند اومد.ابیگل دوتا از انگشتای دست چپشو نداشت.مثل دیوونه ها شروع کرد به جیغ زدن.باورش نمیشد اون انگشتای ظریفش که مردای پولدار شهر آرزوی بوسیدنشو داشتن حالا وجود نداشت.نمیخواست قبول کنه انگشتاش دیگه نیست.دردی احساس نمیکرد.دستاش سر بود و جای زخمش خون لخته شده بود.
بعد از تقلای زیاد ساکت موند.بی حرکت.دیگه حرکتی نکرد.دستاش به دسته ی صندلی بسته شده بود و پاهاش هم به پایه ی صندلی.
اشک از چشماش شروع کرد به جاری شدن.باورش نمیشد که توی اون وضعیت باشه و انگشتی هم نداشته باشه.
اینبار به دور و برش دقت کرد.یه لامپ مهتابی روبروش به دیوار نصب شده بود و چندتا حشره هم دور و برش بودند.صدای چیک چیک آب میومد.فضای اتاق سرد بود و سوز سردی به پشت گردنش میخورد.دوباره لرزید .تکونی به خودش داد و سعی کرد به یاد بیاره چه اتفاقی براش افتاده…
***
دست دیوید رو گرفت و اونو به دنبال خودش کشوند.با هم وارد سوئیت دیوید شدند.ابیگل خنده ای کرد و گفت:میخوام امشب به آرزوت برسونمت!!!
دیوید ابیگلو به طرف خودش برگردوند و به چشماش خیره شد.به چشمایی که هرموقع نگاهشون میکرد،یاد دریا میفتاد.ابیگل قشنگترین دختری بود که تا به عمرش دیده بود.موهای طلایی و موجدارش زندگیشو عوض کرده بود.اولین بار که ابیگلو دید توی تیمارستانی بود که بستری بود.روی صندلی نشسته بود و داشت به فواره ی آب نگاه میکرد.زنشو توی یه تصادف رانندگی از دست داده بود و خودش هم به خاطر فشار روانی توی تیمارستان بود.دوبار دست به خودکشی زده بود اما مستخدم خونه نجاتش داده بود.توی فکر خودش بود که حس کرد یه دست ظریف روی دستش قرار گرفت.سرشو آورد بالا و دختری رو دید که نگاهش مثل دریا بود.به چهره ی دختری که روبروش بود دقت کرد.چهره اش آشنا بود.چندین بار توی تلویزیون دیده بودش.آره.اونو توی یک شوی تلویزیونی دیده بود که هرشب برگزار میشد.همیشه دوست داشت این دختر مو طلایی که اونو یاد زنش می انداخت از نزدیک ببینه و حالا دیده بودش.ابیگل به همراه یکی از دوستاش به تیمارستان free اومده بود تا از اهالی اونجا گزارشی تهیه کنه که متوجه مردی خوش چهره شده بود که غرق در تفکراتش بود.
ابیگل به دیوید لبخندی زد و گفت:شما باید دیوید بیل باشید.
دیوید به جای جواب لبخندی زد و با شوقی که از دیدن ابیگل بهش دست داده بود دست ابیگلو توی دستش نگه داشت.و این آغاز یک دوستی دو ماهه بود که باعث شد دیوید از تیمارستان مرخص بشه.تمام روزش به ابیگل خلاصه میشد و اگه یک ساعت صداشو نمیشنید نمیتونست تحمل کنه.عاشقانه ابیگلو دوست داشت و میخواست که باهاش ازدواج کنه.
دوباره به زمان حال برگشت و به ابیگل خیره شد.حس میکرد از شدت عشقی که به این دختر داره نزدیکه ذوب بشه.دستاشو توی موهای خوش بو و خوش رنگ ابیگل فرو برد و آروم آروم صورتشو به صورت ابیگل نزدیک کرد.ابیگل با چشمای شیطنت بارش به دیوید نگاه کرد و لباشو به سمت لب های دیوید برد.خیلی آروم دیوید لب های خودشو گذاشت روی لب ابیگل و چشماشو بست.داغی تن ابیگل داشت آبش میکرد.حس کرد یک دفعه دمای بدنش به حد اعلا رسیده.نتونست تحمل کنه.با حرص و ولع ابیگلو به خودش چسبوند و لباشو فشار داد.میخواست لذتی که چندین ساله نکشیده خالی بشه.نمیدونست چیکار میکنه.وحشیانه داشت لب های ابیگلو میخورد و پشت سر هم بهش میگفت دوست دارم.ابیگل متعجب شده بود.فکر نمیکرد مردی که همیشه آرومه انقدر داغ بشه…اما بعداز چند لحظه از فکر اومد بیرون.همیشه از اینکه طرف مقابلش هات باشه لذت میبرد.دستاشو دور گردن دیوید حلقه کرد و خودشو به دست دیوید سپرد.میخواست بیشترین لذتو از سکس ببره.عاشق هیکل مردونه و قیافه ی وحشی دیوید بود.
دیوید سرشو به طرف گردن ابیگل برد و لباشو روش گذاشت.گردنشو لیسید و سعی کرد خودشو کنترل کنه.گردن ظریف و زیبای ابیگل داشت اختیار دیویدو از بین میبرد.نمیخواست به این زودی ارضا بشه.میخواست به آرزوش برسه.آرزوی دیدن بدن ابیگل از نزدیک.
آروم آروم از گردنش به سمت پایین رفت و به برجستگی بالای سینه ی ابیگل رسید.همیشه عاشق این صحنه بود.عاشق اینجور لباسی بود که برجستگی بالای سینه رو نشون بده.بدن برنزه ابیگل داشت دیویدو دیوونه میکرد.دستاشو روی سینه ی ابیگل گذاشت و از روی لباس اونارو مالید.ابیگل چشماشو بست و آهی از ته دل کشید.همیشه به این حالت حساس بود.پاهاش سست شد و خودشو توی بغل دیوید انداخت.دیوید بغلش کرد و همونطور که داشت گردنشو میخورد با هم به طرف اتاق دیوید رفتند.
خیلی آروم ابیگلو روی تخت گذاشت و کنارش دراز کشید.باورش نمیشد انقدر بهش نزدیک باشه.دستاش از شدت هیجان میلرزید.دستی به بازوی ظریفش کشید و گفت:همیشه عاشق این لحظه بودم ابیگل.همیشه…
ابیگل چشماشو بست و خودشو توی آغوش دیوید انداخت.شرابی که خورده بود بدنشو داغ کرده بود و میخواست توی گرمای بدن دیوید ذوب بشه.نفس هاش عمیق شده بود و نمیتونست خودشو کنترل کنه.حس جنون بهش دست داده بود.به قول یکی از معشوقه هاش مثل یه شیر ماده ی وحشی شده بود که تا ارضا نمیشد نمیتونست بخوابه.دیویدو به پشت خوابوند و خودش روش دراز کشید.پاهاشو دو طرف کمر دیوید گذاشت و پایین تنه شو به آلت دیوید مالید.با این حرکت دیوید ناله ای کرد و دستاشو به کمر ابیگل قفل کرد.بعد از دو سال این اولین سکسش بود و هیجان زیادی داشت.نمیتونست خودشو نگه داره.اما از طرف دیگه هم نمیخواست این شبی که همیشه در انتظارش بود رو خراب کنه.چشماشو بست و سعی کرد لذت ببره.نمیخواست کاری کنه.میخواست ببینه ابیگل چیکار میکنه.
ابیگل دستاشو روی سینه ی برجسته اش کشید و شروع به باز کردن کراوات دیوید کرد.لبخند هوس انگیزی روی لباش بود و میخواست دیویدو به اوج برسونه.خودشو روی دیوید خم کرد و لباشو روی گردن دیوید گذاشت.موهاشو دور صورت خودش و دیوید ریخت و گفت:دیوید دوست دارم.
دیوید دستاشو توی موهای ابیگل فرو برد و اونو به خودش چسبوند.
ابیگل چشمای دیویدو بوسید و کرواتشو از گردنش باز کرد.اونو دور گردنش خودش انداخت و خیلی آروم شروع به در آوردن لباسش کرد.دیوید با چشمای حریص خودش داشت به حرکات ابیگل نگاه میکرد.حس میکرد جریان خونش سریع تر شده و نمیتونه تحمل کنه.
با دیدن سینه های تو پر و برجسته ابیگل اختیارشو از دست داد.ابیگل خودشو بالا کشید و سینه هاشو روبروی صورت دیوید گذاشت.
دیوید با شوق و هوس زیاد شروع به خوردن سینه های ابیگل کرد.حس میکرد داره خوشمزه ترین غذای دنیا رو میخوره.کسی که عاشقانه دوسش داشت کنارش بود و خودشو در اختیارش گذاشته بود…
ابیگل چشماشو بسته بود و آه میکشید.حس رخوت میکرد.حس میکرد برای اولین بار داره به سکسی که دوست داره میرسه.با اشخاص مهمی سکس داشت و همیشه هم راضی بود اما هیکل دیوید و چشمای میشی اون ابیگلو دیوونه میکرد.عاشق این بود که ببینه چشمای مردی که زیرش دراز کشیده خمار شده و داره بهش التماس میکنه.از 10 سالگی که توسط ناپدریش مورد تجاوز قرار گرفته بود تا الان که 24 سالش بود کارش همین بود.عاشق این بود که مردا رو زیر خودش ببینه و بهشون با حقارت نگاه کنه.به دیوید هم همین حس رو داشت اما اینبار حسی که از این سکس به دست میاورد قوی تر بود.چشمای معصوم دیوید اونو خوشحال میکرد.وقتی میدید با چشمای معصومش تقاضای بیشتری ازش داره احساس پیروزی میکرد.با خودش عهد بسته بود که با مردا سکس داشته باشه و اونا رو تحقیر کنه…
دیوید وسط سینه ی ابیگلو لیس محکمی زد و دستاشو روی باسن برجسته و خوش تراش ابیگل گذاشت.با دستاش فشاری خفیف روی باسنش ایجاد کرد و سعی کرد آلتشو از روی شلوارش به قسمت حساس ابیگل نزدیکتر کنه.ابیگل حس میکرد آلت دیوید داره بزرگ و بزرگتر میشه و همین خوشحالش میکرد.
خودشو از روی دیوید بلند کرد و دستاشو به سینه هاش کشید.میدونست با اینکار دیوید دیوونه تر میشه.روی پیرهن دیوید خم شد و آروم آروم به سمت کمربندش رفت.خیلی آروم دهنشو باز کرد و با دندوناش شروع به باز کردن کمربند دیوید کرد.
دیوید چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.دیگه نمیتونست تحمل کنه.باید تمومش میکرد.دستشو روی موهای ابیگل گذاشت و گفت:ابیگل طاقت ندارم.زود باش.میخوام تموم بشه…
ابیگل با دستش کمربندو سریع باز کرد و خیلی زود شلوارو از پاش در آورد.در تموم این مدت دیوید چشماش بسته بود ومنتظر.منتظر لحظه ای که داغی درون ابیگلو حس کنه.
ابیگل شرت دیویدو از پاهاش کشید پایین و به آلتش نگاه کرد.اولین بار بود که همچین چیزی میدید.نمیتونست باور کنه.در نظرش بهترین چیزی بود که در تموم عمرش دیده بود.بدون اینکه از خودش اراده ای داشته باشه سرشو به طرف پایین خم کرد و لباهای غنچه شو باز کرد.خیلی آروم زبونشو روی آلت دیوید کشید و بعد توی دهنش فرو برد.گرمی دهن ابیگل به دیوید سرایت کرد.حس کرد همه خونی که توی بدنشه داره به طرف پایین سرازیر میشه.ناله کرد و سر ابیگلو به خودش بیشتر فشار داد.داشت ارضا میشد اما نمیخواست.
با صدایی بریده گفت:بسه ابیگل.میخوام حسش کنم.خواهش میکنم زود باش…التماست میکنم.
لبخند رضایت روی لبای سرخ و داغ ابیگل نشست.دیوید بهش التماس کرده بود وهمین براش کافی بود.مثل این بود که روحش ارضا شده.پاهاشو دوباره دور کمر دیوید حلقه کرد و کسش رو مماس با آلت دیوید کرد.شرت نپوشیده بود و احتیاجی به در آوردن لباس شبش نداشت.میخواست با لباس ارضا بشه.میدونست سکس سختی در پیش داره.
نفس عمیقی کشید و با دستش آلت دیویدو گرفت.از بس اینکارو کرده بود دیگه از بر شده بود.ناخودآگاه ماهیچه های کسش باز و بسته شدند وحس کرد داره آبش راه میگیره.خیلی آروم و با دقت آلت دیویدو به سمت سوراخ کسش سر داد.با اولین تماس ناله ی بلندی کرد و سرشو به طرف بالا گرفت.کلاهک آلت دیوید متورم و بزرگ بود و برای کس تنگ ابیگل باعث درد میشد.اما این دردو دوست داشت.عاشق درد و ناله های سکس بود.دوباره شروع کرد.یک دفعه خودشو روی آلت دیوید فشار داد.از سر درد جیغ محکمی کشید و خودشو روی سینه ی مردونه دیوید انداخت.حالا آلت دیوید توی وجودش بود.اولین بار بود که همچین آلتی رو حس کرده بود.بزرگ بود و سفت.لذتش صد برابر شد.پیرهن دیویدو توی دستش جمع کرد و از درد زیاد دندوناشو روی هم فشار داد.حتی نمیتونست تنفسشو تنظیم کنه.براش سخت بود.با اینکه همیشه سکس داشت اما هنوزم تنگ بود و همین باعث شده بود بین مردا هواخواه داشته باشه.
دیوید حس میکرد یه نفر با قدرت زیاد آلتشو گرفته و داره فشار میده.ماهیچه های اطراف کس ابیگل نفسشو بند آورده بود.باور نمیکرد انقدر براش تنگ باشه.بهش فشار میومد و حس میکرد آلتش داره از دردی که به اطرافش میاد منفجر میشه.دستی به موهای ابیگل کشید و با صدایی که حالا از شدت فشار به سختی شنیده میشد گفت:شروع کن.زود باش…
ابیگل با اینکه درد داشت اما سرشو از روی سینه ی دیوید بلند کرد و نگاش کرد.درست همون حالتی بود که میخواست.التماس و معصومیت.داشت لذت میبرد.خنده ای از روی مستی زد و پایین تنه شو تکون داد.دوباره دردش گرفت اما میدونست اگه متوقف بشه دردش بیشتر میشه.دوباره دیوانه شده بود.چشماشو بست و شروع کرد به تکون خوردن.دستاشو روی سینه ی دیوید مثل ستون نگه داشته بود و با ناله های بلند به بدن خودش پیچ و تاپ میداد.لذت واقعی رو داشت برای اولین بار درک میکرد.حس جنون بهش دست داده بود.صدای جیغ و ناله هاش فضای اتاق رو پر کرده بود.بی اختیار ناله میکرد و خودشو بیشتر میکوبوند…
دیوید با چشمای بی رمقش به صورت پر از شهوت ابیگل نگاه کرد.چشمای ابیگل خمار شده بود و داشت بهش نگاه میکرد.حس میکرد چشماش حالت شیطانی پیدا کرده.یه حالت خاصی شده بود.درست مثل زمانی که همسر فوت شده اش موقع سکس بهش نگاه میکرد.از این حالت متنفر بود.حس میکرد تحقیر شده.چشماشو بست و برای اینکه خودشو از این فکر مسموم آزاد کنه ابیگلو نگه داشت.میخواست تلافی کنه.همونطور که آلتش توی کس ابیگل بود از سر جاش بلند شد و ابیگلو به پشت خوابوند.حالا حالتشون برعکس شده بود.میخواست عقده ی دو سالی که سکس نداشت رو خالی کنه.ابیگل پاهاشو دوری کمر دیوید حلقه کرد و چشماشو بست.آماده بود…
دیوید با تمام قدرت شروع کرد به تلمبه زدن.وحشی شده بود.اختیارشو از دست داده بود.میخواست صحنه ی چشما ی زنش و ابیگل از یادش بره.هربار که محکمتر میزد چشمای شیطانی این دو نفر کمرنگ تر میشد.سرشو بالا گرفته بود و با چشمای بسته داشت کارشو انجام میداد.
ابیگل از این حالت خوشش اومده بود.درد بیشتر براش لذت بیشتر هم داشت.مدام دیوید رو به ادامه کارش تشویق میکرد.داشت از شدت لذت بیهوش میشد.حدود 10 دقیقه به کارشون ادامه دادند.بوی عرق و ناله های شهوت انگیز این دو نفر فضای اتاقو سکسی کرده بود.
دیوید حس کرد که بالاخره داره راحت میشه.ضربه محکمی به کس ابیگل زد و همزمان با فشار، شهد هوسی که توی بدنش بود رو خالی کرد.احساس راحتی میکرد.ابیگل هم با حس کردن آب دیوید ارضا شده بود.قشنگترین سکسی بود که داشت.حس میکرد دیگه جونی توی وجودش نمونده.
دیوید روی ابیگل دراز کشید و با رمقی که ازش مونده بود لب ها و گردن ابیگلو بوسید..
ابيگل توي اتاق آرايش نشسته بود و داشت خودشو براي برنامه آماده ميکرد.مشغول آرايش کردن بود که در اتاق باز شد و لوک وارد اتاق شد.لوک تهيه کننده شوي تلويزيوني بود و ابيگل معشوقه اش بود.قد بلندي داشت و بر عکس ديويد قيافه ي خيلي معمولي داشت.اما خوش پوش بود و يک بار در نظر سنجي که از مردم گرفته شده بود عنوان خوش تيپ ترين مرد رو گرفته بود.
با لبخندي که روي لباش بود به سمت ابيگل رفت و بالاي سرش ايستاد.دستاشو روي شونه هاش گذاشت و گفت:خب حاضري؟!امشب که ميدوني کي ميخواد بياد؟!ميخوام قشنگترين شو رو امشب ببينم.
ابيگل با لبخند تاييد کرد که لوک سرشو خم کرد و لباشو به طرف لباي ابيگل برد.بوسه اي عميق از لب هاش گرفت و باي چند لحظه به صورتش خيره شد.وقتي به چشماي آبيش نگاه ميکرد نميتونست ازشون دل بکنه.
همون لحظه در اتاق باز شد و ديويد در آستانه ي در قرار گرفت.
ديويد از ديدن چيزي که روبروش بود نزديک بود قالب تهي کنه.باورش نميشد کسي که عاشقانه دوسش داشت لباش روي لباي يه نفر ديگه است.بغض گلوشو گرفته بود.بدون اينکه چيزي بگه درو بست و به در تکيه داد.پلک هاش داغ شده بود و نميخواست اشک بريزه.از آخرين باري که اشک ريخته بود مدت ها گذشته بود دوباره نميخواست براش تکرار بشه.از پشت در صداي ابيگلو شنيد.
ابيگل_لوک خواهش ميکنم دستتو بردار…
لوک_ديوونه ي من چي ميگي؟!تو که گفتي با اون ديوونه رابطه اي نداري.نکنه باهاش سکس داري؟!
ابيگل_آره.باهاش سکس ميکنم.حالا دستتو بردار…
لوک_ديوونه.تو خودت ميگفتي اون مريضه.همين ديشب که با هم بوديم گفتي روانيه و دو سال تو تيمارستان بوده.اونوقت تو چه طوري با اون سکس کردي.نترسيدي که بکشتت…
ابيگل_لوک خواهش ميکنم بس کن.کارايي که من ميکنم به خودم مربوطه…
لوک_امشب نرو خونه کارت دارم…بعد از برنامه اينجا باش.
ديويد خيلي سريع از در اتاق دور شد و به طرف دستشويي که طرف ديگه اي بود رفت…
روبروي آينه ايستاد و به خودش نگاه کرد.دوباره احساس شکست و حقارت سراغش اومده بود.دوباره حسي که دو سال پيش با ديدن زنش با يک مرد بهش دست داده بود سراغش اومد…ابيگل رو دوست داشت و براش خيلي سخت بود که دوباره خيانت ببينه.از خودش متنفر شده بود.حرفهاي لوک مثل ناقوس کليسا توي سرش صدا ميکرد…
ديوانه…رواني…ديوانه…ديوانه…
سرش به دوران افتاد.نفهميد چيکار ميکنه.وقتي به خودش اومد که ديد دستش بريده و آينه ي روبروش شکسته.از ترس ديده شدن از دستشويي خيلي سريع اومد بيرون و رفت به سمت خونه…
***
ابيگل کنار ديويد دراز کشيده بود و داشت به چراغ خواب نگاه ميکرد.از ديشب که ديويد با لوک ديده بودش تا الان احساس خجالت ميکشيد.از اينکه با ديويد اينکارو کرده بود احساس گناه ميکرد.اما برخلاف انتظارش ديويد اصلا به روي خودش نياورد که ابيگل و لوک رو ديده.
حالا کنار ديويد بود و دوباره داشت با بوسه هاي هوس انگيز ديويد شهوتي ميشد.
يک دفعه ديويد از جاش بلند شد و گفت:من ميرم آب بخورم.الان برميگردم….
ابيگل با سر تاييد کرد و چشماشو بست.اما هنوز چند ثانيه نگذشته بود که با ضربه محکمي که به سرش خورد به خودش اومد و…
***
حالا فهميد که چه بلايي سرش اومده.چشماشو بست و خواست فکر کنه.اما مدام ياد انگشتهاي قطع شده اش ميفتاد.دوباره شروع کرد به گريه.همون لحظه حس کرد صداي باز شدن در مياد.فهميد يه در پشت سرشه اما نميتونست سرشو برگردونه.حس ميکرد چيزي از سرش جدا شده.
بعد از چند ثانيه ديويد رو روبروي خودش ديد.يک دست لباس رسمي پوشيده بود و با يه لبخند تمسخر آميز روبروي ابيگل ايستاد…
ابيگل با نفرت به ديويد نگاه کرد و گفت:تو يه ديوونه اي.همه راست ميگفتن.تو رواني هستي…تو ي عوضي با من چيکار کردي…
ديويد خيلي آروم از توي جيب کتش يک آيينه ي کوچيک بيرون آورد و روبروي ابيگل گرفت…ابيگل دقت کرد.از ديدن چيزي که توي آينه بود دوباره جيغ کشيد.موهاش نبود و به جاش سرش پر از لخته ي خون بود.پوست سرش کنده شده بود و تنها چيزي که روي سرش خودنمايي ميکرد خون بود…
ديويد عاشق ديدن اين صحنه بود.هميشه دوست داشت اين کار رو روي همسر قبليش انجام بده اما نتونست…حس ميکرد با ديدن سر ابيگل داره لذت ميبره.يه حس وصف نشدني…
ديويد داشت به حرکات مسخره و پر از وحشت ابيگل نگاه ميکرد.حالا ديگه ناله ها و فرياد هاش از شهوت نبود از درد بود.از خرد شدن بود.حالا حس ميکرد که ديگه به آرزوش رسيده.ابيگلو به سزاي کارش رسونده بود و همين روحشو آروم ميکرد.
***
ديويد توي اتاقش توي تيمارستان نشسته بود و داشت به اخبار نگاه ميکرد.خبر فوري…
مرد خبرنگار روبروي دوربين ايستاده بود در حاليکه پشت سرش يه ساختمان نيمه کاره خودنمايي ميکرد.
مرد خبرنگار_سلام.من توني ويلسون هستم .در پشت سر من ساختماني رو مشاهده ميکنيد که نيروهاي پليس تونستن بعد از ماه ها بالاخره جسد ابيگل فوکس رو پيدا کنن.اين زن که در شوي تلويزيوني همين کانال شرکت ميکرد حدود چهار ماه پيش از محل کارش مفقود شده بود و تا الان هم اثري ازش نبود.اما بالاخره به کمک يک فرد ناشناس که آدرس اينجا رو داده بود پليسها تونستن پيداش کنن.متاسفانه ابيگل فوکس به طرز خيلي بدي شکنجه شده.گويا قاتل يک فرد رواني بوده که با بريدن سينه ها و انگشتهاي اين زن ميخواسته عقده هاي خودشو خالي کنه.تنها قسمتي که از ابيگل فوکس سالم مونده صورتش هست.گويا قاتل رواني به اين قسمت از بدن اين زن خيلي علاقه داشته و …
پرستاري با موهاي طلايي و چشمهاي آبي روبروي ديويد ايستاد و بهش گفت:آقاي بيل قرصهاتون.بفرماييد…
و ديويد به چشمهاي اين زن پرستار خيره شد….
((**پايان**))
خیلی آروم ابیگلو روی تخت گذاشت و کنارش دراز کشید.باورش نمیشد انقدر بهش نزدیک باشه.دستاش از شدت هیجان میلرزید.دستی به بازوی ظریفش کشید و گفت:همیشه عاشق این لحظه بودم ابیگل.همیشه…
ابیگل چشماشو بست و خودشو توی آغوش دیوید انداخت.شرابی که خورده بود بدنشو داغ کرده بود و میخواست توی گرمای بدن دیوید ذوب بشه.نفس هاش عمیق شده بود و نمیتونست خودشو کنترل کنه.حس جنون بهش دست داده بود.به قول یکی از معشوقه هاش مثل یه شیر ماده ی وحشی شده بود که تا ارضا نمیشد نمیتونست بخوابه.دیویدو به پشت خوابوند و خودش روش دراز کشید.پاهاشو دو طرف کمر دیوید گذاشت و پایین تنه شو به آلت دیوید مالید.با این حرکت دیوید ناله ای کرد و دستاشو به کمر ابیگل قفل کرد.بعد از دو سال این اولین سکسش بود و هیجان زیادی داشت.نمیتونست خودشو نگه داره.اما از طرف دیگه هم نمیخواست این شبی که همیشه در انتظارش بود رو خراب کنه.چشماشو بست و سعی کرد لذت ببره.نمیخواست کاری کنه.میخواست ببینه ابیگل چیکار میکنه.
ابیگل دستاشو روی سینه ی برجسته اش کشید و شروع به باز کردن کراوات دیوید کرد.لبخند هوس انگیزی روی لباش بود و میخواست دیویدو به اوج برسونه.خودشو روی دیوید خم کرد و لباشو روی گردن دیوید گذاشت.موهاشو دور صورت خودش و دیوید ریخت و گفت:دیوید دوست دارم.
دیوید دستاشو توی موهای ابیگل فرو برد و اونو به خودش چسبوند.
ابیگل چشمای دیویدو بوسید و کرواتشو از گردنش باز کرد.اونو دور گردنش خودش انداخت و خیلی آروم شروع به در آوردن لباسش کرد.دیوید با چشمای حریص خودش داشت به حرکات ابیگل نگاه میکرد.حس میکرد جریان خونش سریع تر شده و نمیتونه تحمل کنه.
با دیدن سینه های تو پر و برجسته ابیگل اختیارشو از دست داد.ابیگل خودشو بالا کشید و سینه هاشو روبروی صورت دیوید گذاشت.
دیوید با شوق و هوس زیاد شروع به خوردن سینه های ابیگل کرد.حس میکرد داره خوشمزه ترین غذای دنیا رو میخوره.کسی که عاشقانه دوسش داشت کنارش بود و خودشو در اختیارش گذاشته بود…
ابیگل چشماشو بسته بود و آه میکشید.حس رخوت میکرد.حس میکرد برای اولین بار داره به سکسی که دوست داره میرسه.با اشخاص مهمی سکس داشت و همیشه هم راضی بود اما هیکل دیوید و چشمای میشی اون ابیگلو دیوونه میکرد.عاشق این بود که ببینه چشمای مردی که زیرش دراز کشیده خمار شده و داره بهش التماس میکنه.از 10 سالگی که توسط ناپدریش مورد تجاوز قرار گرفته بود تا الان که 24 سالش بود کارش همین بود.عاشق این بود که مردا رو زیر خودش ببینه و بهشون با حقارت نگاه کنه.به دیوید هم همین حس رو داشت اما اینبار حسی که از این سکس به دست میاورد قوی تر بود.چشمای معصوم دیوید اونو خوشحال میکرد.وقتی میدید با چشمای معصومش تقاضای بیشتری ازش داره احساس پیروزی میکرد.با خودش عهد بسته بود که با مردا سکس داشته باشه و اونا رو تحقیر کنه…
دیوید وسط سینه ی ابیگلو لیس محکمی زد و دستاشو روی باسن برجسته و خوش تراش ابیگل گذاشت.با دستاش فشاری خفیف روی باسنش ایجاد کرد و سعی کرد آلتشو از روی شلوارش به قسمت حساس ابیگل نزدیکتر کنه.ابیگل حس میکرد آلت دیوید داره بزرگ و بزرگتر میشه و همین خوشحالش میکرد.
خودشو از روی دیوید بلند کرد و دستاشو به سینه هاش کشید.میدونست با اینکار دیوید دیوونه تر میشه.روی پیرهن دیوید خم شد و آروم آروم به سمت کمربندش رفت.خیلی آروم دهنشو باز کرد و با دندوناش شروع به باز کردن کمربند دیوید کرد.
دیوید چشماشو بست و نفس عمیقی کشید.دیگه نمیتونست تحمل کنه.باید تمومش میکرد.دستشو روی موهای ابیگل گذاشت و گفت:ابیگل طاقت ندارم.زود باش.میخوام تموم بشه…
ابیگل با دستش کمربندو سریع باز کرد و خیلی زود شلوارو از پاش در آورد.در تموم این مدت دیوید چشماش بسته بود ومنتظر.منتظر لحظه ای که داغی درون ابیگلو حس کنه.
ابیگل شرت دیویدو از پاهاش کشید پایین و به آلتش نگاه کرد.اولین بار بود که همچین چیزی میدید.نمیتونست باور کنه.در نظرش بهترین چیزی بود که در تموم عمرش دیده بود.بدون اینکه از خودش اراده ای داشته باشه سرشو به طرف پایین خم کرد و لباهای غنچه شو باز کرد.خیلی آروم زبونشو روی آلت دیوید کشید و بعد توی دهنش فرو برد.گرمی دهن ابیگل به دیوید سرایت کرد.حس کرد همه خونی که توی بدنشه داره به طرف پایین سرازیر میشه.ناله کرد و سر ابیگلو به خودش بیشتر فشار داد.داشت ارضا میشد اما نمیخواست.
با صدایی بریده گفت:بسه ابیگل.میخوام حسش کنم.خواهش میکنم زود باش…التماست میکنم.
لبخند رضایت روی لبای سرخ و داغ ابیگل نشست.دیوید بهش التماس کرده بود وهمین براش کافی بود.مثل این بود که روحش ارضا شده.پاهاشو دوباره دور کمر دیوید حلقه کرد و کسش رو مماس با آلت دیوید کرد.شرت نپوشیده بود و احتیاجی به در آوردن لباس شبش نداشت.میخواست با لباس ارضا بشه.میدونست سکس سختی در پیش داره.
نفس عمیقی کشید و با دستش آلت دیویدو گرفت.از بس اینکارو کرده بود دیگه از بر شده بود.ناخودآگاه ماهیچه های کسش باز و بسته شدند وحس کرد داره آبش راه میگیره.خیلی آروم و با دقت آلت دیویدو به سمت سوراخ کسش سر داد.با اولین تماس ناله ی بلندی کرد و سرشو به طرف بالا گرفت.کلاهک آلت دیوید متورم و بزرگ بود و برای کس تنگ ابیگل باعث درد میشد.اما این دردو دوست داشت.عاشق درد و ناله های سکس بود.دوباره شروع کرد.یک دفعه خودشو روی آلت دیوید فشار داد.از سر درد جیغ محکمی کشید و خودشو روی سینه ی مردونه دیوید انداخت.حالا آلت دیوید توی وجودش بود.اولین بار بود که همچین آلتی رو حس کرده بود.بزرگ بود و سفت.لذتش صد برابر شد.پیرهن دیویدو توی دستش جمع کرد و از درد زیاد دندوناشو روی هم فشار داد.حتی نمیتونست تنفسشو تنظیم کنه.براش سخت بود.با اینکه همیشه سکس داشت اما هنوزم تنگ بود و همین باعث شده بود بین مردا هواخواه داشته باشه.
دیوید حس میکرد یه نفر با قدرت زیاد آلتشو گرفته و داره فشار میده.ماهیچه های اطراف کس ابیگل نفسشو بند آورده بود.باور نمیکرد انقدر براش تنگ باشه.بهش فشار میومد و حس میکرد آلتش داره از دردی که به اطرافش میاد منفجر میشه.دستی به موهای ابیگل کشید و با صدایی که حالا از شدت فشار به سختی شنیده میشد گفت:شروع کن.زود باش…
ابیگل با اینکه درد داشت اما سرشو از روی سینه ی دیوید بلند کرد و نگاش کرد.درست همون حالتی بود که میخواست.التماس و معصومیت.داشت لذت میبرد.خنده ای از روی مستی زد و پایین تنه شو تکون داد.دوباره دردش گرفت اما میدونست اگه متوقف بشه دردش بیشتر میشه.دوباره دیوانه شده بود.چشماشو بست و شروع کرد به تکون خوردن.دستاشو روی سینه ی دیوید مثل ستون نگه داشته بود و با ناله های بلند به بدن خودش پیچ و تاپ میداد.لذت واقعی رو داشت برای اولین بار درک میکرد.حس جنون بهش دست داده بود.صدای جیغ و ناله هاش فضای اتاق رو پر کرده بود.بی اختیار ناله میکرد و خودشو بیشتر میکوبوند…
دیوید با چشمای بی رمقش به صورت پر از شهوت ابیگل نگاه کرد.چشمای ابیگل خمار شده بود و داشت بهش نگاه میکرد.حس میکرد چشماش حالت شیطانی پیدا کرده.یه حالت خاصی شده بود.درست مثل زمانی که همسر فوت شده اش موقع سکس بهش نگاه میکرد.از این حالت متنفر بود.حس میکرد تحقیر شده.چشماشو بست و برای اینکه خودشو از این فکر مسموم آزاد کنه ابیگلو نگه داشت.میخواست تلافی کنه.همونطور که آلتش توی کس ابیگل بود از سر جاش بلند شد و ابیگلو به پشت خوابوند.حالا حالتشون برعکس شده بود.میخواست عقده ی دو سالی که سکس نداشت رو خالی کنه.ابیگل پاهاشو دوری کمر دیوید حلقه کرد و چشماشو بست.آماده بود…
دیوید با تمام قدرت شروع کرد به تلمبه زدن.وحشی شده بود.اختیارشو از دست داده بود.میخواست صحنه ی چشما ی زنش و ابیگل از یادش بره.هربار که محکمتر میزد چشمای شیطانی این دو نفر کمرنگ تر میشد.سرشو بالا گرفته بود و با چشمای بسته داشت کارشو انجام میداد.
ابیگل از این حالت خوشش اومده بود.درد بیشتر براش لذت بیشتر هم داشت.مدام دیوید رو به ادامه کارش تشویق میکرد.داشت از شدت لذت بیهوش میشد.حدود 10 دقیقه به کارشون ادامه دادند.بوی عرق و ناله های شهوت انگیز این دو نفر فضای اتاقو سکسی کرده بود.
دیوید حس کرد که بالاخره داره راحت میشه.ضربه محکمی به کس ابیگل زد و همزمان با فشار، شهد هوسی که توی بدنش بود رو خالی کرد.احساس راحتی میکرد.ابیگل هم با حس کردن آب دیوید ارضا شده بود.قشنگترین سکسی بود که داشت.حس میکرد دیگه جونی توی وجودش نمونده.
دیوید روی ابیگل دراز کشید و با رمقی که ازش مونده بود لب ها و گردن ابیگلو بوسید..
ابيگل توي اتاق آرايش نشسته بود و داشت خودشو براي برنامه آماده ميکرد.مشغول آرايش کردن بود که در اتاق باز شد و لوک وارد اتاق شد.لوک تهيه کننده شوي تلويزيوني بود و ابيگل معشوقه اش بود.قد بلندي داشت و بر عکس ديويد قيافه ي خيلي معمولي داشت.اما خوش پوش بود و يک بار در نظر سنجي که از مردم گرفته شده بود عنوان خوش تيپ ترين مرد رو گرفته بود.
با لبخندي که روي لباش بود به سمت ابيگل رفت و بالاي سرش ايستاد.دستاشو روي شونه هاش گذاشت و گفت:خب حاضري؟!امشب که ميدوني کي ميخواد بياد؟!ميخوام قشنگترين شو رو امشب ببينم.
ابيگل با لبخند تاييد کرد که لوک سرشو خم کرد و لباشو به طرف لباي ابيگل برد.بوسه اي عميق از لب هاش گرفت و باي چند لحظه به صورتش خيره شد.وقتي به چشماي آبيش نگاه ميکرد نميتونست ازشون دل بکنه.
همون لحظه در اتاق باز شد و ديويد در آستانه ي در قرار گرفت.
ديويد از ديدن چيزي که روبروش بود نزديک بود قالب تهي کنه.باورش نميشد کسي که عاشقانه دوسش داشت لباش روي لباي يه نفر ديگه است.بغض گلوشو گرفته بود.بدون اينکه چيزي بگه درو بست و به در تکيه داد.پلک هاش داغ شده بود و نميخواست اشک بريزه.از آخرين باري که اشک ريخته بود مدت ها گذشته بود دوباره نميخواست براش تکرار بشه.از پشت در صداي ابيگلو شنيد.
ابيگل_لوک خواهش ميکنم دستتو بردار…
لوک_ديوونه ي من چي ميگي؟!تو که گفتي با اون ديوونه رابطه اي نداري.نکنه باهاش سکس داري؟!
ابيگل_آره.باهاش سکس ميکنم.حالا دستتو بردار…
لوک_ديوونه.تو خودت ميگفتي اون مريضه.همين ديشب که با هم بوديم گفتي روانيه و دو سال تو تيمارستان بوده.اونوقت تو چه طوري با اون سکس کردي.نترسيدي که بکشتت…
ابيگل_لوک خواهش ميکنم بس کن.کارايي که من ميکنم به خودم مربوطه…
لوک_امشب نرو خونه کارت دارم…بعد از برنامه اينجا باش.
ديويد خيلي سريع از در اتاق دور شد و به طرف دستشويي که طرف ديگه اي بود رفت…
روبروي آينه ايستاد و به خودش نگاه کرد.دوباره احساس شکست و حقارت سراغش اومده بود.دوباره حسي که دو سال پيش با ديدن زنش با يک مرد بهش دست داده بود سراغش اومد…ابيگل رو دوست داشت و براش خيلي سخت بود که دوباره خيانت ببينه.از خودش متنفر شده بود.حرفهاي لوک مثل ناقوس کليسا توي سرش صدا ميکرد…
ديوانه…رواني…ديوانه…ديوانه…
سرش به دوران افتاد.نفهميد چيکار ميکنه.وقتي به خودش اومد که ديد دستش بريده و آينه ي روبروش شکسته.از ترس ديده شدن از دستشويي خيلي سريع اومد بيرون و رفت به سمت خونه…
***
ابيگل کنار ديويد دراز کشيده بود و داشت به چراغ خواب نگاه ميکرد.از ديشب که ديويد با لوک ديده بودش تا الان احساس خجالت ميکشيد.از اينکه با ديويد اينکارو کرده بود احساس گناه ميکرد.اما برخلاف انتظارش ديويد اصلا به روي خودش نياورد که ابيگل و لوک رو ديده.
حالا کنار ديويد بود و دوباره داشت با بوسه هاي هوس انگيز ديويد شهوتي ميشد.
يک دفعه ديويد از جاش بلند شد و گفت:من ميرم آب بخورم.الان برميگردم….
ابيگل با سر تاييد کرد و چشماشو بست.اما هنوز چند ثانيه نگذشته بود که با ضربه محکمي که به سرش خورد به خودش اومد و…
***
حالا فهميد که چه بلايي سرش اومده.چشماشو بست و خواست فکر کنه.اما مدام ياد انگشتهاي قطع شده اش ميفتاد.دوباره شروع کرد به گريه.همون لحظه حس کرد صداي باز شدن در مياد.فهميد يه در پشت سرشه اما نميتونست سرشو برگردونه.حس ميکرد چيزي از سرش جدا شده.
بعد از چند ثانيه ديويد رو روبروي خودش ديد.يک دست لباس رسمي پوشيده بود و با يه لبخند تمسخر آميز روبروي ابيگل ايستاد…
ابيگل با نفرت به ديويد نگاه کرد و گفت:تو يه ديوونه اي.همه راست ميگفتن.تو رواني هستي…تو ي عوضي با من چيکار کردي…
ديويد خيلي آروم از توي جيب کتش يک آيينه ي کوچيک بيرون آورد و روبروي ابيگل گرفت…ابيگل دقت کرد.از ديدن چيزي که توي آينه بود دوباره جيغ کشيد.موهاش نبود و به جاش سرش پر از لخته ي خون بود.پوست سرش کنده شده بود و تنها چيزي که روي سرش خودنمايي ميکرد خون بود…
ديويد عاشق ديدن اين صحنه بود.هميشه دوست داشت اين کار رو روي همسر قبليش انجام بده اما نتونست…حس ميکرد با ديدن سر ابيگل داره لذت ميبره.يه حس وصف نشدني…
ديويد داشت به حرکات مسخره و پر از وحشت ابيگل نگاه ميکرد.حالا ديگه ناله ها و فرياد هاش از شهوت نبود از درد بود.از خرد شدن بود.حالا حس ميکرد که ديگه به آرزوش رسيده.ابيگلو به سزاي کارش رسونده بود و همين روحشو آروم ميکرد.
***
ديويد توي اتاقش توي تيمارستان نشسته بود و داشت به اخبار نگاه ميکرد.خبر فوري…
مرد خبرنگار روبروي دوربين ايستاده بود در حاليکه پشت سرش يه ساختمان نيمه کاره خودنمايي ميکرد.
مرد خبرنگار_سلام.من توني ويلسون هستم .در پشت سر من ساختماني رو مشاهده ميکنيد که نيروهاي پليس تونستن بعد از ماه ها بالاخره جسد ابيگل فوکس رو پيدا کنن.اين زن که در شوي تلويزيوني همين کانال شرکت ميکرد حدود چهار ماه پيش از محل کارش مفقود شده بود و تا الان هم اثري ازش نبود.اما بالاخره به کمک يک فرد ناشناس که آدرس اينجا رو داده بود پليسها تونستن پيداش کنن.متاسفانه ابيگل فوکس به طرز خيلي بدي شکنجه شده.گويا قاتل يک فرد رواني بوده که با بريدن سينه ها و انگشتهاي اين زن ميخواسته عقده هاي خودشو خالي کنه.تنها قسمتي که از ابيگل فوکس سالم مونده صورتش هست.گويا قاتل رواني به اين قسمت از بدن اين زن خيلي علاقه داشته و …
پرستاري با موهاي طلايي و چشمهاي آبي روبروي ديويد ايستاد و بهش گفت:آقاي بيل قرصهاتون.بفرماييد…
و ديويد به چشمهاي اين زن پرستار خيره شد….
((**پايان**))