من آنیاهستم و26سالمه سال 83ازدواج کردم وچون همسرم معتادبودیه سال بعدازش جداشدم.این خاطره مربوط میشه به 5سال پیش که من دانشجوی کارشناسی بودم وتویه شهردیگه درس میخوندم.
یادمه چون کلاسهام تو3روزاول هفته برگزارمیشد بقیه روزهاروبیکاربودم وچون راه دوربودزیادبه خونمون رفت وآمدنداشتم واسه همین تصمیم گرفتم تایه جابه صورت پاره وقت مشغول به کارشم اماهرچی تلاش کردم کارپیدانشدکه نشد.کسی به یه دانشجوی غیربومی که فقط می تونست 3روزدرهفته کارکنه اعتمادنمی کرد واسه همین منصرف شدم اما روزهاخیلی سخت میگذشت تنهایی کلافم میکرد علاقه ای هم به الاف گشتن توخیابونهانداشتم تااینکه این مساله روبامسوول خوابگاهمون درمیون گذاشتم واونم قول دادکه برام یه کارمناسب پیداکنه.
بعدازچندهفته بلاخره اون خانوم تونست برام یه کارتویه کارخونه کیک وکلوچه توشهرک صنعتی همون شهرپیداکنه البته کارزیادجالبی نبود یه جورایی میشدگفت کمک حسابدار یاهمون منشی خودمون،حقوقشم چندان تعریفی نداشت.
فردای اونروزبرای معرفی ودادن مدارکم رفتم به اون کارخونه،کارخونه زیادبزرگی نبود اما کارگرزیادداشت نمی دونم چراازهمون اول یه احساس بدی نسبت به آدمای اونجاپیداکردم شایدبه خاطراینکه اکثرامردبودن وتک وتوک توشون زن پیدامیشد.
خلاصه تواون کارخونه شروع به کارکردم اوایل روزهای سختی داشتم چون نه کاربلدبودم ونه دوستی داشتم.
تنهاکسی که ازش خوشم میومدمدیرعامل کارخونه بودکه یه مرد45ساله وفوق العاده جذاب وخوش تیپ بود یه جورایی کنارش احساس امنیت می کردم مخصوصااینکه رفتارش خیلی باهام خوب بود .
بعضی روزهاازم میخواست دوتاقهوه بریزم وبرم تواتاقش منم هرکاری می گفت انجام میدادم ومث یه برادردوسش داشتم .
چندبارتوآبدارخونه که داشتم ناهارمیخوردم یا چایی میریختم واسه خودم ازپشت غافلگیرم کرد مقنعمومیکشید یااینکه دستشومیذاشت روشونم ویاتوگوشم آروم یه چیزی زمزمه میکرد اما هیچ کدوم ازاینهاباعث نمیشدکه ازش بترسم یااینکه فکربدکنم .انقدربه کارتواون کارخونه علاقمندشده بودم که حتی روزهایی که درس داشتم دلم براش تنگ میشد.
یه روزفرهاد(مدیرعامل)منوبه دفترش صدازدتایه قرارداددستی تنظیم کنم البته همیشه تایپ میکردم امااونروزاستثنائا بادست نوشتم ،مشغول نوشتن که بودم بهم گفت هیچ میدونی چقدرعروسکی؟؟؟
برق ازسرم پرید نمی دونستم چی بایدبگم خودموزدم به نشنیدن امالبام داشت می لرزید ازترس نمی تونستم خودموکنترل کنم لحنی که استفاده کرد منوترسوند یه صدای آمیخته باشهوت.تواون حین وقتی دید من ترسیدم واسه اینکه آرومم کنه ادامه داد اینجا محیط مردونس ازفردابدون آرایش بیا نمی خوام ازدستت بدم یکی دوباربرادرم گفته این دختره خیلی آرایش میکنه مناسب نیس واسه کار.(برادرش شریکش بود)واسه همین ازت میخوام که سنگین تربیای تادیگه بهونه ای واسه گیردادن نداشتهخ باشه آخه یه کم مذهبیه.
اونشب تاصبح به حرفش فکرکردم وخودموقانع کردم که منظوربدی نداشته .هفته بعدبدون آرایش رفتم سرکاروقتی منودید بهم گفت بدون آرایش که قشنگ تری دختر.دیگه داشت حرفاش اذیتم میکرد مخصوصااینکه یواش یواش نگاههای موذیانه کارکنان اونجاداشت حساب کارومیداد دستم که بایدازرئیس فاصله بگیرم وبیشترازاین صمیمی نشم.
دیگه کم میرفتم تواتاقش وهروقت ازم میخواست براش قهوه ببرم میدادم به آبدارچی که ببره وبهش میگفتم بگومن کاردارم.یه بارکه اینکاروکردم ازتواتاقش دادزد مارال مارال(یعنی آهو توزبان ترکی به زیبامیگن)…
همه باتعجب به هم نگاه کردن ،باعصبانیت ازتواتاقش بیرون اومدوبهم گفت مگه توروصدانمیزنم؟؟؟؟؟؟؟؟/من ازتعجب شاخ درآوردم گفتم بامن هستین؟باقاطعیت گفت مگه غیرازتواینجا مارال دیگه ای هم هست ؟؟؟
سرخ شدم ازخجالت مخصوصااینکه خانوم حسابدار خیلی بدنگاهم کردانگارکه قتل کرده باشم.
فرهادبهم گفت بعداین توبرام قهوه درست کن من قهوه هیچ کس جزتورونمی خورم .
اونروزغروب که داشتم برمیگشتم خونه اون خانوم حسابدارجلوموگرفت وبعدکلی مقدمه چینی بهم یادآورشدکه فرهادزن ویه دختر10ساله داره وبهم فهموندکه یه جورایی بایدازاونجابرم تا کاردستم نداده.
بدجوری توفکربودم که چیکارکنم محیط کاربرام غیرقابل تحمل شده بود اماتصمیم گرفتم آخرماه بیام بیرون که حقوقموکامل بگیرم.
سری بعدکه رفتم سرکار مجبورشدم تادیروقت بمونم توکارخونه ولیست جعبه های کیک روکه جزئی پخش کرده بودیموتوسیستم واردکنم تامشخص شه که چقدرخورده فروشی داشتیم.تقریباتمام کارمندارفته بودن وخطتولیدم خاموش بودفقط من بودمونگهبان ودوسه تاکارگرکه داشتن خمیرفرداروآماده میکردن البته توقسمت اداری فقط من بودم .سرموکه بلندکردم دیدم ساعت 7شده زمستون بودوهواتاریک شده بود یه ترس کوچولووجودموگرفت مخصوصااینکه چطوری بایدازشهرک صنعتی برم تاخوابگاه واینکه تا8:30بیشترنمی تونستم بیرون بمونم .میزمومرتب کردمولیوانموشستم تا راه بیفتم که دیدم تلفن زنگ زد گوشیوکه برداشتم دیدم فرهاده بهم گفت هنوزاونجایی؟گفتم بله دیگه داشتم میرفتم گفت نرووایساخودم میام دنبالت .
یه کم خیالم راحت شد که مجبورنیستم تواون تاریکی وجاده خلوت وایسم واسه ماشین آخه کارخونشون ساعت 4سرویسش کاروتعطیل میکردو4به بعدجزء اضافه کاریمون محسوب میشد.
یه نیم ساعتی منتظرموندم دیگه دلشوره داشت می کشت منو مخصوصااینکه فقط نگهبان مونده بودتوکارخونه.مدام ازپنجره بیرونونگاه میکردم تاببینم ماشین فرهادومیبینم یانه .بلاخره طرفهای ساعت 8بودکه آقاتشریف آوردن وقتی رسیدیه نفس راحت کشیدم کیفموبرداشتم تااینکه مجبورنشه بایدتوومن سریع برم سوارشم اما قبل اینکه برم بیرون فرهاداومدتو ودروبست.
سرم داشت گیج میرفت نمی دونم چه حسی بوداما آمیخته بودباهیجان وترس .سلام دادم گفتم ببخشیدمایه زحمتتون شدم اونم گفت تورحمتی زحمت چیه؟
بعدرفت توآبدارخونه ومنوصداکرد امامن گفتم آقای … من خیلی دیرم شده تانیم ساعت دیگه راهم نمیدن توخوابگاه اگه امکان داره بریم.
ازتوآبدارخونه بهم گفت زنگ بزن به دوستات بگو امشب نمیری خوابگاه پیش یکی ازدوستاتی.اینوکه شنیدم انگارآب جوش ریختن روسرم فهمیدم که یه برنامه ای ریخته برام اماخودموزدم به اون راه گفتم نمی تونم آخه زنگ میزنن خونمون وخبرمیدن که دخترتون نیومده خلاصه هربهونه ای آوردم یه چیزی جوابموداد اماازتوآبدارخونه بیرون نمیومد.صدای تقه درحیاط کارخونه اومدفهمیدم که نگهبان داره دروقفل میکنه تابره تواتاقکش باهیجان دویدم توآبدارخونه تابه فرهادبگم که دروبسته امادیدم فرهاد نشسته روصندلی وسرشوگرفته بین دوتادستاش .متوجه ورودم شد سرشوبلندکردچشماش پرخون بود دهنم بسته شدازترس بهش گفتم توروخدامن دیرم شده بلندشیدیااینکه زنگ بزنید آژانس من برم…
فرهادازجاش بلندشدوگفت میخوام امشب پیشم بمونی .وااااااای خیلی حالم بدبودحس بدی داشتم گفتم برای چی؟چرامن؟خب بریدپیش خانومتون .امااون گفت من تورومیخوام نه خانوممو ،میخوام باتوبخوابم نه اون ،تومث عروسک می مونی دیوونم میکنی …
احساس می کردم توخوابم یه جورایی توبرزخ.داشت بهم نزدیک میشدوباحالت شهوتی حرفای تحریک کننده میزد نمی دونستم بایدچیکارکنم دویدم سمت درورودی اماقفل بود انقدرمحکم دسگیرشوتکون میدادم که تمام شیشه هاش داشت می لرزید اونم کناردرآبدارخونه وایساده بودوداشت نگام میکرد دویدم سمت پنجره ها تک تک نگاشون میکردم تاراه درروپیداکنم اما همه نرده آهنی داشتن جوری که حتی دستم به زورازشون ردمیشد.
اومدسمتم دویدم اونم دوید وایسادم اونم وایسادشده بودم عین یه آهوتودست شیرکه اول بازیش میده بعدشکارش میکنه .مدام ازاین طرف به اون طرف ازاین اتاق به اون اتاق اما بلاخره گوشه سالن گیرم آورد محکم بغلم کرد جیغ میزدم دیوانه وار اما هیچ کس به دادم نمی رسید مطمئنااگه نگهبانم میشنید به خاطرکارشم که شده نمیومدنجاتم بده .دستشودور کمرم حلقه کرده لودومن نمی تونستم ازبین بازوهای پرقدرت ومردونش خلاص شم آخه من خیلی ضعیفم 50 کیلوبیشترنیستم قدمم 167.انقدرجیغ زده بودم که افتادم به گریه امااون هیچکاری نمیکرد حتی سعی نمی کردآرومم کنه نه زورمیزد واسه نگه داشتنم ونه ولم میکرداما من داشتم خودمومیکشتم انقدرتقلاکردم که آخرش خسته شدم وزارزاراشک ریختم فرهاددستشوگذاشت پشت گردنم وصورتموچسبوندبه خودش بوی خوش ادکلنش هنوزتوبینیمه ،صدای ضربان قلبش توگوشم پیچیدخیلی تندمیزد کمی آروم شدم افتادم به هق هق ،یه چنددقیقه ای تواین حالت موندیم بعدصورتموکشیدم کنار،پیرهن بافتی که تنش بود ازاشک چشمام خیس شده بود صورتموگرفت طرف خودش توچشمام نگاه کردوگفت :عاشقتم
حال عجیبی داشتم نمی دونستم چیکارکنم اماخیلی داغون بودم فکرشم نمی کردم اینجوری بشه .حس میکردم داره خرم میکنه واسه همین باعصبانیت تف کردم توصورتش اونم یه سیلی محکم خوابوندتوگوشم طوری که گوشم سوت کشید ناخوداگاه ولم کردومنم سریع ازبین بازوهاش فرارکردم عصبانی بود اومد دنبالم دوباره گرفت منواما اینبارمهربون نبود مقنعموازروسرم کشید طوری که گیرم روموهام شکست دستشو اززیپالتوم ردکردوازروی شلوارجین باسنموگرفت داشتم می مردم ازترس وهی داشتم واسه رهای تقلامی کردم امافایده نداشت پالتوم ضخیم بودواجازه نمیداد که سینه هاموبگیره واسه همین منوبلندکردوبردتواتاق خودش پرتم کردرومبل وسریع شلوارشودرآورد خواستم دربرم اما نتونستم بلندمیشدم واون هی پرتم میکردرومبل.افتادروم گردنمومیک میزدطوری که کبودیش ته یه هفته باقی موند دکمه های پالتوموبازکرددرحالی که دستموگرفته بودوبادست دیگش دکمه هاموبازمیکرد .سینه هام ازلباسم زدبیرون انقدروحشیانه می مالید که دردم گرفته بود لباسمودادبالاوشروع کردبه گازگرفتن سینه هام درحالی که داغی کیرشوازروشلوارجینم حس می کردم خلاصه بایه ترفندخاص لختم کرد یادمه سرم شده بود داشتم میلرزیدم نه ازسرماازترس.
اونشب تاجاداشتم کتک خوردم فقطم میزدتوصورتم سیلی هایی که تاحالا حتی ازبابامم نخوردم .زیادمقدمه چینی نکردوسریع رفت سراصل مطلب .وقتی کیرشوفشاردادتوکوسم دیگه دنیاجلوچشام تیره شد آخه خیلی وقت بودسکس نکرده بودم خصوصااینکه یهووخشک فشارداد وشروع کردبه زدن داشت قورتم میداد انقدرمحکم رومبل فشارم میداد که داشتم له میشدم شلوارم تانیمه ازپام دراومده بودوپالتوم فقط جلوش بازبودولباسم تانیمه بالازده شده بود .بدجوری داشت میزد منم هیچی نمیگفتم وفقط آروم داشتم گریه می کردم دستمو گذاشته بودم جلوصورتم وحتی نگاهشم نمی کردم اونم داشت باتمام قدرتش پارم می کرد .نمیدونم چقدرطول کشید تاآبش بیاداما همه روروشکمم خالی کردوبلندشدبادسمال پاک کرد توهمون حالت مونده بودم ازهمه چی حالم به هم میخوردباورم نمیشدبهم تجاوزشده باشه .
خلاصه وقتی فرهادکارش تموم شد یه سیگارروشن کردورفت لب پنجره ،پنجره روبازکردووایسادکنارش.داشتم میلرزیدم دندونام میخوردبه هم بلندشدم شلوارموکشیدم بالا یه دردبدی داشتم که نگو همه جام کبودبود موهام به هم ریخته بود باناراحتی لباساموپوشیدم انگاربال وپرم شکسته بود نشستم رومبل وزانوهاموبغل کردم سرموگذاشتم بین زانوهام تاکمی گرم شه صورتم دیگه اشکام خشک شده بود فقط سکوت بودو بوی سیگاروسوزی که ازپنجره میومدویه خاطره تلخی که فرهادبرام به جاگذاشته بود.
فرهاداومدکنارم نشست بغلم کرد اما من حتی سرموبلندنکردم تا نگاش کنم سرموبوسیدوبهم گفت معذرت میخوام وکلی ابرازپشیمونی واینکه میخوادباهام صیغه کنه واینکه میدونه متعلقم چون مدارکموخونده وشناسناممودیده وازاین چرت وپرتا امامن فقط تواین فکربودم که ازاونجابزنم بیرون ودیگه پشت سرمونگاه نکنم.
اون شب توکارخونه موندیم وفرهادیه باردیگه اومدسراغم وبه زوریه باردیگه باهام سکس کرد اینبارچون مقاومت نکردم عاشقونه باهام سکس کرد اما من هیچ حسی نداشتم وفقط سرتاسروجودم پرکینه ونفرت بود.
طرفهای ساعت 7بودکه ازکارخونه اومدیم بیرون اونجابودکه متوجه شدم دیشب فرهادبه نگهبان گفته برو من خودم هستم وگناه نگهبان بیچاره روهم شسته بودم.منو رسوندخوابگاه ،وقتی رسیدم خوابگاه انقدر داغون بودم که همه ازم می پرسیدن چیزی شده ؟کسی طوریش شده؟؟
از اونروز به بعددیگه نرفتم کارخونه حتی واسه گرفتن حقوقم انقدرحسابدارمون زنگید و ازم خواست برم برای تسویه حساب که بلاخره هم نرفتم. فرهادخیلی بهم زنگ زد اس داد و معذرت خواست ازم خواست باهاش ازدواج موقت کنم کلی پیشنهادپول داد اما من چیزی روازدست داده بودم که باهیچ چیزجبران نمیشد.شخصیتم ، داغون شده بود ودیگه هم هیچوقت بهش ندادم وهرگز ندیدمش شمارموعوض کردم وازاون خوابگاه رفتم اماهمیشه ترس اینوداشتم که یاجلوی دانشگاه ببینمش ویاتوشهر اما خدارو شکر ندیدمش و وقتی که درسم تموم شد حتی یه روزم معطل نکردمو از اون شهر برگشتم شهرخودمون.
ببخشید خیلی طولانی شد اما نمی تونستم خلاصه تربگم تازه کلیم سانسورکردم.فدای شما
نوشته: آنیا