حدود یک ماه قبل اتفاقی افتاد که طرز فکر من رو نسبت به زنم عوض کرد. زنم تو شرکت ما کار میکنه و لیست انبار رو بر میداره. از روزی که اون مسئول حسابداری انبار شرکت شده تغیرات زیادی انجام شده. خوبی زن من اینه که بسیار جدی هست تو کارش و با کارگرهای انبار خیلی محکم حرف میزنه.
هفته قبل بود که به من گفت از رئیس انبار کمی سوتی گرفته و داره روش کار میکنه. ظاهراً یه دزدیهایی رو کشف کرده بود و رئیس شرکت هم در جریانش بود.اما برا این کار باید تو یه ساعتی میرفت تو انبار که رئیس انبار و کارگرها نباشن.
کار خطر ناکی بود. رئیس انبار بیش از بیست سال بود که اونجا کار میکرد و نمیشد بهش گفت بالا چشت ابرو هست. اما زن من دست بردار نبود و میگفت با کشف این دزدی میتونه رئیس انبار بشه. از قبل با مدیر حرف زد و مدیر از رئیس حراست یه کارت الکترونیک ورود به انبار گرفت. کارتی که بدون اون کسی نمیتونست بره تو انبار اصلی.
سحر تصمیمش رو گرفته بود. عصر تو شرکت به رئیس حراست گفت که امشب میره تو انبار. طرف هم قبول کرد و گفت با نگهبانها هماهنگ میکنه. من هم موندم اضافه کار. البته برا من عادی بود تا ساعت ۹ شب کار کنم. ساعت ۹ شب بود که سحر زنگ زد به تلفن داخلی من و گفت داره میره تو انبار. کنجکاو شدم برم ببینم چی کار میکنه و حتا اگه شده شوخی کنم باهاش.می خواستم بترسونمش یا چیزی مثل این.
پشت سرش رفتم طرف انبار. کارت رو که میزنی در برا ۲ دقیقه باز میشه و میتونی بری تو. روزها هم که بهش کد میدن در باز باشه و فقط رئیس انبار و حراست این کد رو داره.
سحر کارت رو زد. دستش پر کاغذ و دوربین فیلمبرداری بود. رفت تو. من ۲۰ ثانیه صبر کردم و دویدم طرف در.با سرعت رفتم تو و پشت کارتنها و قفسهها قایم شدم تا سر فرصت کمی اذیتش کنم.
سحر تند تند فیلم میگرفت و یه چیزایی رو یاد داشت میکرد. یه لحظه صدایی از در انبار اومد.
سحر غرق کارش بود. من رفتم تو تاریکی تا ببینم کی داره میاد. رئیس انبار،سعید، با دو تا از کارگرهای گردن کلفت انبار.از اون آدمایی که مثل لیفت تراک بارها رو جا به جا میکردن. اونا بی سر و صدا و پاورچین میومدن جلو. معلوم بود میدونن سحر اونجاست.
نفر چهارم رو نشناختم. خیلی دور تر از اونا راه میرفت.کارگرها سحر رو دیدن و از دو طرف رفتن طرفش. سحر لحظه آخر اونا رو دید و جیغ کشید اما اونها گرفتنش. سحر دختر قوی هست. یک متر و شصت قد داره و بدن تو پر و محکمی داره. سینه هاش بزرگ و رو به بالاست و موهای بسیار بلندی داره. اون شب روسری رو انداخته بود دور گردنش. فکر نمیکرد کسی بیاد. کار گرها اونو محکم گرفته بودن و اون دست و پا میزد. رئیس انبار رو که دید شل شد.
سعید رئیس انبار حدود پنجاه سالشه. حدود صد و ده کیلو وزن داره و جوونی هاش وزنه بردار بوده اما حالا شکم آورده خفن. سینههای پهن و دستای بزرگش باعث شده بهش بگن قول فشن.
اومد جلو. روسری سحر رو دور گردنش پیچوند و کشید. سحر به حال خفگی اوفتاد و کبود شد. سعید ولش کرد. بعد کلی فحش بهش داد. من اگه میرفتم جلو سه سوت تیکه تیکه ام میکردن.
نفر چهارم اومد جلو. رئیس حراست خایه مال شرکت بود. اونم از این آدمای چاق و بد هیکل بود با شکم گنده و همیشه نماز اول وقت و تسبیح. همیشه هم برا آستین کوتاه حکم میزد و چایی اداره رو نمیخورد میگفت بیت المال هست.
ذبیح رئیس حراست به سعید گفت به بچهها بگو این لباسا رو در بیارن ببینیم سحر خانوم چی اون تو قایم کرده. باورم نمیشد چی دارم میشنوم. کارگرها با یه دست مچ های دست سحر رو گرفته بودن و با اون دست دکمه های مانتو رو با بی حوصلگی کندن.مانتو،روسری،شلوار و عینک سحر پرت شد رو زمین. حالا سحر با یه شرت و کرست وایساده بود جلوی اونا و تلاش میکرد دستش رو از دست اونا در بیاره. هر چی التماس میکرد فایده نداشت.
رئیس انبار گفت ببرنش ته انبار. اونجا چند تا میز روکش چرمی نو بود که تازه خریده بودن.من از بین قفسهها خودم رو رسوندم رو به رو ی اونا. بعد چشمم خورد به یه قفسه دیگه اونور. سعید ضبط رو روشن کرد و آهنگ زیبائی از شادمهر عقیلی رو شروع کرد پخش کردن. من از قفسه رفتم بالا. حالا بالای سر اونها بودم.موبایلم رو در آوردم و هر چی فیلم روش بود پاک کردم.میدونستم حالا چه اتفاقی میافته. چراغهای سالن از من پایین تر بودن و اگه کسی میخواست منو ببینه نور تو چشمش بود و نمیتونست.
سعید دوربین رو گذشت بالای میز رو به صورت سحر تا به جای جنسای انبار از سحر فیلم بگیره.
کارگرها سحر رو گذاشتن رو میز. مچ دستش رو قفل کردن با دستای کلفتشون. تماشای بدن کوچیک سحر بین این همه هیکل گنده داشت منو دیوونه میکرد. کیرم داشت منفجر میشد. ذبیح رفت جلو و به سحر گفت: خوب خانوم کار آگاه. این شرت خوشگلو از کجا خریدی؟ سحر با لگد زد تو شکم گنده اون. سعید رفت جلو و گذاشت تو گوش سحر. اشک دختر بیچاره در اومد. من داشتم فیلم میگرفتم.
سعید شرت رو با یه حرکت پاره کرد و کرست سحر رو هم با دست پاره کرد. ذبیح و سعید لخت شدن. شکمهاشون نمیزاشت از بالا کیر اونا رو ببینم. ذبیح رفت جلو و محکم تٔف کرد رو سوراخ سحر و با انگشتش مالید رو درش. هم زمان کیرش رو تٔف مالی کرد و من فقط از بالا میدیدم شکمش افتاد رو تن سحر. سحر لبه میز بود و هر کی کنار میز وای میایستاد کیرش راحت میرفت تو.
ذبیح فرو کرد تو. با یه حرکت و بی رحم. سحر بیست ساله لوله شد از درد.ذبیح مثل یه سگ هار داشت تقه میزد و سحر فقط از درد گریه میکرد. اما کم کم مقاومت سحر کم شد. کار گرا فشار دستاشون رو کم تر کردن.ذبیح تند تند میکوبید و فحش میداد. یهو کشید بیرون و رفت عقب. با عصبانیت گفت پدر سگ آبم داشت میومد. سعید،بیا کار آگاه رو بکن تا دیگه هوس فضولی نکنه.
سعید اومد جلو. کیر کلفتی داشت. سحر سرشو آورده بود بالا و با ترس به کیر سعید نگاه میکرد.سعید بدون نیاز به چیزی کرد تو. شروع کرد کوبیدن تا حدی که سحر حالا بر خلاف میلش فقط اه و اوه میکرد. سعید و ذبیح جاهاشون رو عوض میکردن. بعد از چند لحظه سعید داد زد و آبش رو ریخت تو سوراخ. ذبیح هم رفت و ریخت اون تو. کارگرها تا دیدن اون دو تا کارشون تموم شده لخت شدن و شروع کردن به کردن اون. یکیشون سینههای سحر رو گاز گرفت،نوک سینه هاش رو با دندون جوید و سحر از درد جیغ میزد و قسمشون میداد ولش کنن. میگفت غلط کردم نکنین.
کار گرها جوون بودند و محکم تر میکردن ولی کنترل نداشتن و آبشون رو ریختن همون تو. سحر رو یه لحظه ولش کردن و آب کمر از سوراخش میریخت رو میز. ذبیح گفت نگا با بیت المال چی کار کرد؟
باید تنبیه بشه این دختر.رفت سراغ کمر بندش و از شلوارش کشید بیرون. سحر رو چرخوندن،شکمش رو میز بود و کون سفیدش رو به ذبیح. دستشو گرفتن و ذبیح با کمر بند شروع کرد به زدن کون سحر. خطای کمر بند رو رون و کون سحر قرمز شد و کم کم رنگ عوض کرد. سعید هم کمر بند و گرفت و ده بیست بار سحر رو زد. سحر از درد فقط جیغ میزد و به غلط کردن افتاده بود.
ذبیح خوابید رو میز و به سحر گفت بره روش. سحر با ترس و از ترس کتک رفت روش، پاهاش رو باز کرد و نشست روی کیر اون. آروم تا ته فرو کرد. ذبیح دستای کلفتش رو انداخت دور کمر سحر و اونو محکم گرفت که نتونه تکون بخوره. تازه فهمیدم چه خبره. سعید اومد پشتش. میخواست از کون بذاره. کارگرها اومدن تٔف کردن رو سوراخ عقب سحر. سعید هم سر کیر رو گذاشت اونجا. هر کاری کرد نرفت تو. یه کار گارها از جیبش یه کرم دست و صورت در آورد و داد به سعید. سعید کرم رو خالی کرد رو سوراخ. من هیچ وقت سحر رو از کون نکرده بودم. سعید با فشار زیاد و با کمک از دستش کرد تو. سحر فقط آهی از درد کشید. اااااااااااااییییییییییییییییییییییییییییییییی
سعید تا ته فشار داد و ذبیح محکم سحر رو تو بغلش داشت له میکرد. کار گارها منتظر نوبت بودن و دقیقا تا آب اونا اومد همین کارو کردن. دوباره با کمر بند اونو زدن تا حدی که کونش سیاه شد.
سحر رو نیم ساعت بعد با تهدید به فیلم و چیزای دیگه فرستادن رفت. من فقط خدا رو شکر میکردم نکردن تو حلقش. اما خطای کمر بند خیلی ناجور رو تنش مونده بود.
رفتم پایین. اونا دوربین رو برداشتن. ذبیح فیلم رو گرفت گذاشت تو جیبش. من آروم دنبالش میرفتم تا ببینم کجا میره. با سعید رفتن در پارکینگ. سحر کنار ماشین گریه میکرد و دنبال کلیدش میگشت.ذبیح رفت جلو طرف اون. در ماشین خودش رو باز کرد و فیلم رو گذاشت تو داشبورد. بعد سر سحر رو گرفت تو دستش و شروع کرد باهاش حرف زدن. صداش آروم بود و من نمیشنیدم. سعید رفت جلو. من تو تاریکی رفتم طرف ماشین ذبیح و در طرف مقابل رو باز کردم و فیلم رو برداشتم. آروم دررفتم. صدای کشیده محکمی اومد.
شب سحر فقط گریه میکرد.نگفت چه بلایی سرش آوردن ولی فقط می گفت با کمربند زدنش. بهش دل داری دادم ولی چیزی بهش نگفتم. صبح فردا از مدیر کلّ وقت گرفتم و رفتم اونجا. ذبیح و سعید تو راهرو با هم بحث میکردن و معلوم بود دنبال فیلم بودن.جریان رو به مدیر کلّ گفتم. نشست فیلم رو از اول تا آخر دید بی شرف. همون جا تلفن زد به حراست وزارت خونه و حرف زد. حکم اخراج اونا رو داد دستم و میخواست زنگ بزنه کلانتری که به خاطر آبروی زنم نذاشتم.سحر سر کار نیومده بود. مدیر بهش زنگ زد و گفت جریان رو از دوربین مخفی دیده و سحر حالا رئیس جدید انبار شرکت هست.
سحر خودشو رسوند اداره و همکارها میگفتن فقط تٔف کرد تو صورت رئیس حراست و انباردار. کسی هم نفهمید چرا. اما شایعات به گوش همه رسید. حالا از کجا،شاید از خود ذبیح یا سعید شایعه پخش شد.