سلام من اولین باره که میخوام خاطرمو برای شما بگم نمیدونم از کجاشروع کنم یه روز داشتم میرفتم فرهنگسرا که یکی از بچه های محلو دیدم نمیخوستم منو ببینه چون یک سال بیشم درحد تلفن باش بودم چون خوشم ازش نمیومد بیچوندمش بهش زنگ نمیزدم تاکه همون روز دیدمش سرمو پایین انداختم که نشناسه متاسفانه دیدم منو وافتاد دنبالم گفت شمارمو بگیر تو رو خدا کارت دارم منم چون نمیخواستم بیوفته دونبالم تومحل زشت بود ازش گرفتم گفت زنگ بزن شمارت بیوفته رو گوشیم مجبورشودم بزنم تا بره
شبش بهم زنگ زدصحبت کردیم سرتونوبه دردنیارم خلاصه بعد از چند روز گفت بیا ببینمت گفتم نمیتونم اجازه ندارم بیام خلاصه رو مخم رفت گفتم باشه کجا گفت چون وقت زیاد نداری بریم خونه خواهرم گفتم نه اصلا قسم امام حسین قران جون مادرش خلاصه قسم فک و فامیلشو خورد گفتم خونش کجاست گفت تو محل ادرس اپارتمانی را داد که خونه دوست صمیمی من تو همون ساختمون بود زنگ زدم به دوستم گفتم دارم میام تو ساختمونتون حواست باشه اتفاقی افتاد زود بیای. قبول کرد زنگ زدم به بسره که اسمش همت بود وقتی نزدیک خونه شدم گفت برو تو پارگینگ تا بیام رفتم وقتی امد گفتم چرا اینجا گفت صبرکن چو دامادمون امده تو خونست تا بره. بعد از چند دقیقه دیدیم نرفت به دوستش زنگ زد گفت هستی بیام بارفیقم گفتم من جای دیگه نمیرم گفت بابا انجاست روبرو ساختمون گفت بهم اعتمادکن اتفاقی نمیوفته من هستم منم چون داشت دیر میشد قبول کردم
رفتیم یه کارگاه بودکه یه اتاق بالای کارکاه بود خیلی هم کثیف نشستیم یه کی از دوستاش امدبالا چون من یه ادم خیلی شوخی هستم باشوخی گفتم به دوستش وقت کردید اینجا رویه دست بکشید. گفت میدم تو جارو کنی گفتم عمرا.گفت روحرفه من حرف میزنی حالا ببین . به خودم گفتم وا جنبه شوخی نداره .بعدرفت پایین تا قلیون حاضرکنه همتم صدازد. نمیدونم اون پایین چی شدکه دلم به لرزه افتاد. امد بالا قلیون اورد. همت بعد از چند دقیقه کشیدن قلیون همت کم کم داشت بهم نزدیک تر میشد خواست ازم بوس بگیره که نذاشتم ولی اون دست برنداشت و شروع کرد به لب کرفتن همین طورکه لب میکرفت حشرش زدبالا میخاست لباسامو در بیاره که نذاشتم گفت باشه فقط شلوارتو در بیار تا از پشت کارمو بکنم من که دیدم خیلی حالش بده چیزی نگفتم و کشیدم تانصفه بایین گفت روبه دیوار باش و کمرتو خم کن
داشت لب میگرفت که یه دفه کرد تو گفتم اروم بابا دردم گرفت خلاصه بعد اینکه ارضا شد گفت بشین برم پایین ذغال بیارم خاموش شده. وقتی رفت دست وباهام داشت میلرزیدچرا دیر کرد. یه چاقو میوه خوری بغلم افتاده بود کرفتم دستم تا اتفاقی نیوفته در محکم باز شد دیدم دوستش همت که اسمش حیدر بود امد تو گفت منو مسخره میکنی تا دیدمش فهمیدم کارم ساختس گفتم شوخی کردم بابا داشت به سمتم میومدچاقو گرفتم سمتش گفتم جلو نیا. گفت منو میترسونی بدن خودم براز چاقو تو از چاقو منو میترسونی؟ چاقو رو از دستم کرفت ولامپ خاموش کردگفت دخترا بیشتر تو تاریکی دوست دارن حال کنن زبونم بند افتاده بود اول روسریمو دراورد گفتم چیکار میکنی گفت حرف نباشه در بیار اشک دورچشام جمع شدگفتم توروخدا تورو 12 امام قسم تو رو جون مادرت نکن این کارو هرچی قسم بود بهش دادم گفت من به هیچ چیز اعتقاد ندارم
به زور مانتووشلوارمودراورددیگه واقعا داشتم گریه میکردم اصلاباورم نمیشودهرچی ازش خواهش میکردم گوشش به کارنبودمنم که واقعادیرم شوده بود گفتم فقط زودکارتوبکن دیرم شوده گفت من زودارضانمیشم تاخوب حال نکنم فقط خداخدامیکردم تموم شه تااینکه تموم شودداشتم باگریه لباسامو می پوشیدم که دیدم داره ازم میگیره گفت نمیزارم بپوشی تازه یکی دیگه از همکاراش سفارش کرده بیاد منو میگی داشتم مثل بچه ها گریه میکردم داشتم. به باش میوفتادم ازش خیلی خواهش کردم تا لباسامو بده وقتی پوشیدم اون طوری که من گریه میکردم یه ذره دلش به رحم امدو زنگ زدبه همکارش پایین گفت اجازه نمیده گفت یه کاری بکن دیگه بهم گفت شریکمه نمیتونم بپیچونمش میخواستم به سمت در بدوم که جلومو گرفت گفتم بخدامن جنده نیستم فکرکن من خواهرتم نزار بیادگوشیم ازدستم کرفت و شمارمو واردگوشیش کرد دیدم دوستش که سنش زیاد بود امد داخل تا دیدمش گریم چند برابر شد گفت ول کن بیخیال شو دوستش گفت نه گفت بس لباساشو در نیار بعد اون رفت پایین دوستش موند من که داشتم یه سره گریه میکردم ازش خواستم تابیخیال شه کیر حرومزادشو از شلوارش بیرو اورد گفت بخور منم که چاری نداشتم خیلی خیلی دیرم شده بودشروع به ساک زدن کردم درحال ساک زدن بودم که داشتم به دوستم اس میدادم که من روبروی خونتونم اخه دوستم یه سره داشت زنگ میزدمنم از ترس اینکه گوشیمو نکیرن جواب ندادم
بعد5 دقیقه دیدم ارضاشد سری امدم پایین حیدرمنو دید گفت صبر کن ماشینو بیارم بیرون تایه جای مسیرو ببرمت گفتم نمخوام گفت وایسا.وقتی سواره ماشین شدم گفت سعی کن به هرکس اعتمادنکنی گفتم همت کجارفت گفت همت بهانه زغال خریدن رفت بیرون گفت برید بالا حال کنید
وقتی از ماشینش امدم بایین دیدم همت زنک زد منم با گریه هرچی از دهنم درامدبهش گفتم امدم خونه فکراین بودم که خودموخلاص کنم فکرمیکردم یه جندم بعد از اون ماجرا حیدر یه سره بهم زنگ میزد گفت منو حلال کن ازاون روز هم من وهم دوستم عذاب وجدان کرفتیم.
نوشته: شراره