سلام دوستان اسم من رضا هستش من الان 25 سالمه و این خاطره ای نوشتم بر میگیرده به 3 سال پیش.من 2 تا دختر دایی دارم که یکی اش از من بزرگتره ولی یکی اش هم از من یه 6 سالی کوچیکتره.کوچیکتره از بچگی زیاد خوشش نمیومد که کسی باهاش چیز بازی کنه و بزرگتره خیلی خوشش میومد.در ضمن دختر دایی بزرگه با 5 سال فاطله سنی داره.خوب بریم سراغ خاطره از اون روزی که فهمیدم کیر چی هستش و کس چی هستش خیلی دوست داشتم بالیلا(دختر دایی بزرگه)سکس داشته باشم از وقتی هم که ازدواج کرده بود من خیلی حریص تر شده بودم که ترتیب اش را بدم و این اتفاق موقعی افتاد که مادربزرگم فوت.خونه ما 3 طبقه هستش واسه همین مراسم را میشد راحت برگزار کرد به همین دلیل اکثر مهمونا میموندن.خونه من(البته جایی که هستم از خودم خونه ندارم خونه ماله پدرم هستش) طبقه آخرهستش اون روزی که هفتم مادربزرگه برگزار شد وقتی که تموم شد من رفتم توی خونه خودم که مادرم زنگ زد و گفت شام خوردی؟منم گفتم نه گفت شام تو از لیلا میفرستم منم گفتم باشه
لیلا که اومد گفت داری چیکار میکنی منم گفتم دارم بازی میکنم اونم گفت به منم یاد میدی بازی کنم؟ گفتم باشه و یکم یادش دادم و شروع بازی کردن که یهو گفت من امشب میخوام اینجا بخوابم همه اون پائین خروپف میکنن نمیتونم بخوابم منم قبول کردم(از خدا همیشه میخواستم یه بار فقط با تنها باشم شاید باور نکنید یه چند باری خواستم وقتی اونا اومدن تو غذا شون داروی خواب آور بریزم ولی ترسیدم که ممکنه یه اتفاقی براشون بیفته).شب که شد زن دایی ام زنگ زد گفت میخواد لیلا با آهو(دختر لیلا) بیان بالا تو اتاق من بخوابن منم قبول کردم و زن داییم گفت تو خودت کجا میخوابی؟گفتم زن دایی این خونه 6 تا اتاق خواب داره اونم قانع شد بعد از یه ربع دیدم لیلا با دخترش اومد بالا گفت میرم آهو را بخوابونم بیام کارت دارم منم فکر کردم شاید میخواد شطرنج بازی کنه.نشستم جلوی ماهواره و آهنگ گوش کردن با صدای کم که دیدم لیلا اومد کنارم نشست و گفت حال شطرنج بازی کنیم منم گفتم باشه میرم میارمش رفتم شطرنج را که آوردم دیدم روی کاناپه دراز کشیده(بیچاره خیلی خسته شده بود)گفتم خوابت میاد برو بخواب گفتنه میخوام فردا تا ظهر بخوابم منم نشستم روبرواش شروع کردیم چیدن شطرنج که گفتم سر چی بازی کنیم اونم گفت سر هر چی گفتم نه یه چیزی بگو سرش بازی کنیم گفت سر قلقلک گفتم باشه
شروع کردیم بازی کردن که با نتیجه 3بر2 بازی بردم وقتی خواستم قلقلک اش بدم گفت اینجا نه همه خوابن صدامون را میشنون بیدار میشن گنم پاشو بریم بهار خواب اونم قبولکرد رفتیم اونجا خواستم شروع کنم گفت نه گفتم این دفعه چرا نه گفت میخوای دستمالی ام بکنی.من یهللظه جاخوردم چون اولین باری بود که همچین حرفی ازش میشنیدم گفتم نترس گفت نمیترسم گفتم پس چی؟ گفت ولش کن گفتم ه باختی یا بذار قلقلک ات بدم یا گازات میگیرم گفت اول یکم آب بیار بعد رفتم آب را آوردم وقتی وارد شدم دیدم دختر دایی ام با یه شلوارک چسبون و تی شرت نسبتا باز نشسته کلا قاطی کردم پیش خودم گفتم یعنی تا حالا همچی چیزی را از دست دادم؟آب را دادم نوشید گفت رضا بشین میخوام باهات درد دل کنم خیلی شک کردم گفتم شاید میخواد منو بسنجه.نشستم شروع کرد به حرفزدن از شوهرش گفت که چقدر دوست اش داره و از زندگی اش گفت که یک نواخت شده تا رسید به جایی که گفت از وقتی که سعید رفته جنوب خیلی تنها شده که همون موقع گفتم منظور ات از تنهایی چیه گفت منظورم شب تنها خوابیدن هست اش.(شوهرش مهندس استخراج تو جنوب بود ولی بخاطر آهو نمیزاشت برن اونجا میگفت اینجا هوا خیلی گرمه واسه آهو خوب نیسا)بعداش برگشت گفت چقدر میتونم بهت اعتماد بکنم؟منم گفتم هر چقدر که میتونی رو کن از من مطمئن باش یهو گفت امشب با من بخواب واقعا یه لحظه خشکم زد گفتم منظورات چیه گفت میخوام با من سکس داشته باشی گفتم نمیشه(فاز غیرت برداشته بودم)گفت چرا میشه بعد اومد کنارم نشست و دست اش گذاشت روی کیرم منم هنوز مبهوت مونده بودم یکم که بازی اش داد گفت تو نمیخوای کاری بکنی که شروع کردم….
وقتی دستم را گذاشتم روی سینه اش دیدم خیلی گرمه وقتی لب گرفتنم تموم شد دیگه پررو شده بودم ایندفعه خودم رفتم سراغ شلوارک اش کشیدم پائین از روی شرت اش با کس اش بازی کردم گفت اونم در بیار وقتی شرت اش را در آوردم خواستم چوچولش را بخورم دیدم کس اش بو میده دیگه خجالت کشیدم بهش بگم دستم را خیس کردم با چوچولش بازی کردم که یهو صداش دراومد انگشتم کردم تو سوراخ اش انگشتم داشت میسوخت یکم بازی اش دادم بعداش رفتم سراغ سینه هاش که یه عمر بود حسرت اش را میکشیدم وقتی تی شرت اش را در آوردم برگشت گفت سوتینم را هم باز کن وقتی بازش کردم چیزی را که میدیدم باور میکردم سینه هاش واقعا یه چیز دیگه ای بود شروع کردم به خوردن سینه هاش اونم که صداش دیگه خیلی بلند شده بود گفتم تو چی نمیخوای کاری بکنی گفت بخواب ببین من چیکار میکنم خوابیدم اول لباس هام را در آورد وقتی شرتم را در آورد دیدم داره یجوری نگاه میکنه گفتم چیزی شده؟برات سخته؟گفت نه ولی این چیزی که الان درام میبینم دو برابر ماله شوهرم هستش تو اون لحظه یکم فکر کردم یعنی ماله شوهرش فقط 12 سانته بعداش بیخیال شدم تو این موقع لیلا شروع کرد به خوردن یه 2 دقیقه ایی گذشته بود احساس کردم میخواد آبم بیاد ولی پیش خودم گفتم نه باید اینو من از ته دل بکنمش شاید این اولین و آخرین باری باشه که میکنمش بهش گفتم تو بخواب رو زمین الان من میام زودی رفتم ازپائین بی حس کننده آوردم خوب به همه جای کیر و تخمم زدم.
رفتم کنارش دراز کشیدم و یه لب ازش گرفتم و گفتم اجازه هست؟گفت فعلا بله پاش را باز کردم کیر نیم خیز بود یکم مالوندم به کس اش با یه تف جانانه تا ته کردم تو کس اش صداش رفته تو هوا شروع کردم تلمبه زدن کس اش خیلی داغ بود حدود 2 دقیقه ای بود که داشتم تلمبه میزدم احساس کردم بازم میخواد آبم بیاد کشیدم بیرون باز هم بهش بی حس کننده زدم و با یه تف دیگه گذاشتم سر جاش شروع کردم باز هم تلمبه زدن که دیدم لیلابد جوری میلرزه فهمیدم که داره ارضا میشه سرعتم را بیشتر کردم تو یه لحظه احساس مردم داخل کس اش لزج شد منم داشت آبم میومد بهش گفتم بریزم تواش گفت بریز منم یکم تلمبه زدم همه آبم را ریختم تو کس اش بعد همون جوری رواش خوابیدم یه 10 دقیقه ای گذشت گفت دیگه پاشو بریم حموم گفتم این وقت شب گفت آره هنوز خیلی ناشی هستی خودم راه ت میندازم رفتیم حموم و برگشتیم اون با یه لب رفت تو اتاق من خوابید منم تو هال روی کاناپه خوابیدم صبح که شد شنیدم که ماردم به زن دایی م میگه این دو تا خیلی خسته هستن بذار بخوابن بهت که گفتم رضا پسر چشم و دل پاکی هستش و رفتن حدودا ظهر بود که احساس کردم یکی داره منو میبوسه چشمم را باز کردم دیدم لیلا هست اش گفت بابت دیشب ممنون بعد از اون سکس کلی با هم سکس داشتیم ولی هیچ کدوم به پای اولیش نمیرسه الان بنده به لطف لیلا یه کس بکن ماهری شدم.
نوشته: رضا