از همون اول دوسش داشتم از همون وقتی که دیدمش از همون روز که رفته بودیم خواستگاریش اره برای داییم رفته بودیم خواستگاری و من 10 سالم بود نمیدونم چرا اما منم با خودشون برده بودن من یه بچه ی شیطونو بازیگوش بودم و اون موقع ها زیاد این چیزا حالیم نبود که برا چی اومدیم اینجا خنشون یه خونه ی متوسط تو یه جایه متوسط شهر بود منو داییم با مادر بزرگم بودیم در زدیم و بعد از 2دقیقه در باز شد و رفتیم تو خونه ی بزرگو قشنگی بود بعد از سلامو علیک رفتیم بالا و من چون نمیدونستم برا چی اومدیم.
به کار خودم مشغول بودم و داشتم رو پله ها بازی میکردم از پله ها رفتم پایین و رسیدم به اخرشون که زیر زمین بود اونجا مشغول بودم که یه دفعه یه چیزی دیدم یه دختر ناز 20 ساله که داشت از حموم میومد یبرون تو همون نگاه اول با اینکه نمیدونم چرا ولی خیلی ازش خوشم اومد همونجا وایستادم و نگاه کردم موهای طلایی قد 170 سانتی هیکل مانکنی که داشت جلوی من لباس می پوشید البته منو نمیدید ولسی چون ترسیدم یکی بیاد سریع رفتم بالا داییم اینا مشغول حرف زدن بودن بابا ی اینا مرده بود و شهید شده بود و 2تا خواهر بودن با یه برادر و یه مادر مهربون که معلوم بود خودشونو از قبل برای بله گفتن اماده کرده بودن چون دایی من واقعا هیچی کم نداره یه پسر خوشتیپ و دختر کش البته وضع مالیش زیاد خوب نبود من تو فکرای خودم بودم و با اونا کاری نداشتم چند دقیقه نشسته بودم که دیدم یه دختر که واقعا به نظر من تو زیبایی هیچی کم نداشت اومد تو و چایی تعارف کرد نمیدونم چرا اما من از همون لحظه ی اول بهش یه حس خاصی داشتم خلاصه اونشب گذشتو 2ماه بعد مراسم عقد داییم بود من که لا همه چیزو فراموش کرده بودم اصلا نمیدونستم داییم داره با کی ازدواج می کنه تو مراسم که بودیم چون بچه بودم میتونستم به قسمت زنا برم به خاطر همین من رفته تو قسمت زنا البته اون موقع حسه خاصی نداشتم و داشتم با بچه ها بازی می کردم تا وقتی که دوباره زنداییمو دیدم این دفعه دیگه واقعا محشر شده بود شاید اگه هر کس دیگه ای جای داییم بود پیش مهمونا یه بلایی سرش میاورد بازم بهم همون حس دست داده بود و احسالس میکردم خیلی دوسش دارم البته معلوم بود اونم منو دوست داره ولی نه از نوع دوست داشتن من چون همیشه باهام شوخی میکرد و سربه سرم میذاشت.
تو مدتی که عقد داییم بود ما زیاد باهم رابطه داشتیم الببته خوانواده هامون و من همیشه وقتی میرفتیم پیشه داییم اینا سریع میرفتم پیشه زنداییم ئ اونم منو خیلی تحویل می گرفت و دوسم داشت و همیشه بوسم می کردراستی اسمش پریسا بود و قرار شده بود طبقه ی پایین خونه ی پدر بزرگم زندگی کنن و من از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شده بودم البته نه به خاطر اینکه میتونم بیشتر دیدش بزنم به خاطر اینکه من هم داییم و هم زن داییمو خیلی دوس داشتم راستش همیشه غبطه ی داییمو میخوردم و همیشه ارزو می کردم ایکاش زندگی منم مثله داییم بود الانم همین حسو دارم حدود یه سال گذشتو وقت عروسی داییم شد یه عروسی با کلا س تو یه تالار قشنگ شهر بعد از مراسم تالار رفتیم دنباله ماشین عروسو خلاصه کلی خوش گذشت و عروسو بردیم خونه من از خاصیت کوچیک بودنم استفاده میکردم و همیشه پپیشه زنا بودم ما یه مراسم داشتیم که یه بچه یه پنجاه تومنی رو میگیره و میدوعه و عروس باید اونو دنبال کنه و بگیردش از شانس خوبه من قرار شد اون بچه من باشم خلصه پلو گرفتم و شروع کردم به دوییدن ولی زن داییم منو گرفت و همونجا یه گازم گرفت و بوسم کرد و رفت خیلی ناراحت شده بودم یه جورایی حس بدبختی می کردم و زده بودم زیره گریه.
خلاصه عروسی تموم شد و همه رفتن خونه خود ولی چون ما خانواده ی داماد بودیم نرفته بودیم اونشب شب زفاف بود و داییم اینا رفته بودن پایین ولی من دلیلشو نمیدونستم همون شب اول داییم اینا دعواشون شد و کلی شیشه میشه شکست و زن داییم وسایلشو برداشت و میخواست بره راه افتاد تو کوچه ولی نو مادر بزرگم رفتیم دنبالش و برش گردوندیم ولی داییم گربه رو دم حجله کشته بود و از اون به بعد زن داییم شده بود یه زنه مطیع خلاصه ما چون خونمون نزدیک خونه ی مادر بزرگم بود بیشتر وقتا اونجا بودیم و حسه من هر روز نسبت به زن داییم بیشتر میشد یه روز که رفته بودیم اونجا و من داشتم تو حیاط برا خودم بازی میکردم یه صداهایی شنیدم و فهمیدم که از خونه ی داییم اینا میاد و چون پنجرشون نزدیک اتاق بود رفتم نزدیک پنجره البته پرده داشت و چیزی دیده نمیشد اما من میشنیدم که زرن داییم می گفت محمد نه درد میاد نه محمد نکن و بعد از چند لحظه صدای اه و اوه زنداییم بود که میومد من اون موقع ها یه چیزایی در این موردا میدونستم و فهمیدم دارن چیکار میکنن ولی ترسیدم و سریع رفتم بالا چند مدت گذشت و فهمیدیم که زن داییم حاملس ما حالا بیشتر اونجا میرفتیم ولی زن داییم هنوزم منو همون جوری مثله قدیم بوس میکرد ولی من دیگه اون بچه ی قدیمی نبودم و بوس کردنای اونو منو به یه دنیای دیگه میبرد همیشه پیشه من راحت می گشت و همیشه با من جوره دیگه ای رفتار می کرد من دو تا پسر خاله داشتم که اونا هم تو کفه زن داییم بودن ولی چون من از اونا کوچیکتر بودم زن داییم زیاد به اونا محل نمیذاشت بچه های داییم به دنیا اومدن یه دوقلوی خیلی خشگال یه پسر و یه دختر من بازم به داییم حسودی کردم و گفتم خوش به حالش بگذریم بریم سره داستان اصلی رفت و امد های ما ادامه داشت تا وقتی که برای داییم یه کاره خوب جور شد و رفتن خونه ی خودشون و منت دیگه کمتر زن داییمو میدیدم هنوزم با دیندننش یه جوری میشدم با اینکه 16 سالم شده بود ولی زن داییم هنوز باهام همون رفتار بچه گیرو داشت و همیشه باهام شوخی میپرد یادمه همیشه بهش دست میدادم و اون وقتی منو میدید میگفت پیمان دیگه بزرگ شدیها
اینا گذشت تا وقته عروسی دایی کوچیکم رسید اونم یه زن انتخاب کرد و قرارا شد 1ماه دیگه عقد کنن روز عقد کنون همه خونهی مادر بزرگم بودیم و قرار بود مرالسم اونجا باشه داشتیم کار میکردیم و زن داییمم بود که مادر بزرگم گفت یخ نداریم چون خونه ی داییم اینا نزدیک خونه ی مادر بزرگم بود زن داییم گفت خونه ما هست و من میارم ولی گفت چئن زیاده یکی باید باهام بیاد و بهترین فرصت برای من جور شد زن داییم گفت پیمان پاشو بریم یخارو بیاریم و من از خدا خواسته قبول کردم راستش داشتم به خودم یگفتم این بهترین فرصته و نباید از دستش بدم راه افتادیم تو راه حس کردم زن داییم داره یه جور دیگه باهام حرف میزنه تو چشاش یه برق خاصی دیدم با اینکه چند سال از ازدواجش گذشته بود و یه بار زایمان کرده بود اما هنوز همون هیکلو داشت پیشه خودم داشتم نقشه میکشیدم که رسیدیم و رفتیم بالا زن داییم گفت بشین و من نشستم و اون رفت یه چیزی بیاره تا بخوریم راستش خیلی دلم میخواست پاشم همونجا بقلش کنم اما روم نمیشد
زن داییم شربت اورد و گفت پیمان الان زوده بریم و بیا یه زره بمونیم رنگش پریده بود چون هوا خیلی گرم بود گفتم زن دایی حالت خوب نیست گفت اره یه کم گرممه شربتو خوردیمو گفت رفت لباساشو در اورد با یه تاب و شلوار تنگ اومد کنارم نشست البته این عادب بود چون همیشه اینجوری بود بهم گفت ماهواررو روشن کن و من روشن کردم رو پی ام سی بود و ارش داشت می خوند اهنگ ارش من دوست دارم داشتیم نگاه میکردیم البته نگاه من همش به زن داییم بود حالش بدتر شده بود و رنگش کلا گچ گفتم زن دایی خوبی گفت اره فقط یه زره فشارم افتاده گفتم وایستا الان یه کم دیگه شربت میارم رفتم تو اشپز خونه شربت ریختم و اوردم وقتی اومدم دیدم زن داییم بیهوش شده خیلی ترسیدم خواستم زنگ بزنم به داییم ولی یه لحظه یه فکری از سرم گذشت دیدم بهترین موقعیت جور شده اول چند بار صداش کردم دیدم جواب نمیده رفتم جلو یکم تکونش دادم بازم هیج عکس الملی نداشت گفتم حال وقتشه لبمو بردم جلو و لباشو بوس کردم کیرم همون لحظه شق شد وای چه لبای نرمی داشت همینجری داشتم لباشو میخوردم و صورتشو بوس میکردم اصلا هم فکر نمکردم که اگه یه وقت بلند شه چی میشه از لباش سیر نمیشدم واقعا لذت بخش بخش بود خوابوندمش رو مبل و بازم شروع کردم به خوردن لباش دماغ کوچوشو میخوردم تمام صورتشو لیس میزدم شهوت همه جامو گرفته بود و دیگه دسته خودم نبو یه لحظه یادم اومد که زن فقط صورتش نیست یه تاب نازک تنش بود که قشنگ سینه بندشو معلوم میکرد درش اوردم یه سوتین سیاه تنش بود داشتم گردنشو میلیسیدم که دستمو کردم زیره سوتینش و سینه هاشو مالیدم که یه لحظه حس کردم زن داییم یه تکنی خورد
رنگم پرید و سریع رفتم کنار فکر کنم بیدار بود ولی نمیخواست که من بفهمم 2دقیقه وایستادم دیدم تکون مخورد دوباره رففتم سراغش ولی با احتیاط بیشتر سوتینشو در اوردم و سینه های قهوه ای شو خوردم راستش حس میکردم دارم خواب میبینم ولی اصلا نمیدونستم دارم چیکار میکنم و این شهوت بود که دستور میداد اونقدر سینه هاشو خوردم که خسته شدم خواستم برم سراغ شلوارش ولی یه حسی بهم میگف نه ولی شهوت که این چیزا حالیش نیست شلوارش اونقدر تنگ بود به زور درش اوردم وای داشتم دیونه میشدم یعنی اینی که جلومه اونیه که چند سال تو کفش بودم دسته خودم نبود تا شرتشو دیدم پریدم طرفش و شروع کردم به خوردن اصلا دوس نداشتم شرتشو در بیارم داشتم همینجوری میخوردم که بازم حس کردم زن داییم تکون خورد این بار مطمئن شدم که بیداره رفتم بالا سرش و لباشو بوسیدم و گفتم زن دایی میدونم بیداری اگه دوس نداری چشاتو باز نکن ولی اینو بدون این چند سال عاشقت بودم و خیلی دوست داشتم چشاشو باز کرد یه لحظه از خجالت اب شدم و رفتم کناررر زن داییم گفت عیب نداره پیمان منم دوست داشتم ولی فکر نمیکردم تو منو اینجوری دوست داشته باشی. برگشتم طرفش و گفتم عاشقت بودم زن دایی و رفتم تو بغلش شروع کردم به بوسیدنش حس می کردم به عشقم رسیدم لحظه های خیلی قشنگی بود لباشو میخوردم و دماغشو همه جاشو میبوسیدم رفتم سراغ گردنش و یه اه کشید گردنشو خوردم و یواش یواش رفتم پایین بالهای سینه هاشو خوردم و شروع کردم به خوردن نوک سینش عین یه بچه که از مامانش شیر میخوره زن داییم خیلی خوشش میومد و میگفت تو عین بچه ها شیر میخوری گفتم زن دایی جون من بچتم دیگه خیلی سینه هات خوشمزس گفت بخور همش ماله خودت گفتم چشم.
اونقدر خوردم تا خودش گفت بسه گفتم اجازه هست برم پایین گفت تو که هر کاری خواستی کردی دیگه اجازه برا چی یه خنده خیلی خوشگل کرد و من شروع کردم به خوردم شکمشو خوردم نافشو خوردم و در همین لحظه شلوارشو در اوردم دوباره چشم به شرتش افتاد واقعا حشری کننده بود دوباره شروع کردم از رو شرت خوردن که گفت چرا درش نمیاری گفتم من عاشق شورتتم گفت ولی به من حال نمبده گفتم چشم و سریع شرتشو در اوردم یه لحظه حس کردم تو بهشتم اصلا فکرشم نمیکردم زن داییم همچین کسی داشته باشه کسش مثله فیلمای سوپر بود مثله کس دختر بچه ها موهای ریز طلایی داشت و پف کرده بود یه لحظه کنترلمو از دست دادم و حمله کردم به کسش و اقعا انگار داشتم پنبه میخوردم خیلی خیلی خیلی باحال بود پاهاشو باز کردم و شروع کردم به خوردن کسش دیگه زن داییم هیچی نمیگفت و فقط سره منو به کسش فشار میداد و هر چند ثانیه یه اه بلند میگفت اونقدر خوردم تا ارضا شد راستش کلا خودمو یادم رفته بود و فقط دوست داشتم زن داییمو بخورم زن داییم بعد از چند ثانیه گفت تو چرا لباساتو در نمیاری منم تازه به هوش اومدم اما خجالت کشیدم گفتم زن دایی من خجالت میکشم خودت در بیار گفت باشه سرپا شدیم و دوباره شروع کردیم به لب گرفتن زن داییم گردنمو خورد که یه لحظه یه حسه خیلی باحال بهم دست پیرنمو در اورد و شروع کرد به خوردن سینه هام و یواش یواش رفت پایین
چهار زانو رو زمین نشست و کمربندوم باز و شلوارمو در اورد کیدم داشت شرتمو پاره میکرد یکم شکممو خورد و رفت پایین شورمو در اورد و شروعبه خوردن کیرم کرد انگار براش خیلی لذت داشت چون خیلی باحال میخورد من حس کردم ابم داره میاد گفتم زن دایی دارم میام گفت تو دهنم خالی کن سرشو گرفتم و چندتا عقب جلو کردم و ابم اومد حس کردم کله بدنم داره خالی میشه ابم که تموم شد ز دایی همشو قورت داد و من ولو شدم و زمین نذاشت کیرم بخوابه و باز اونقدر خوردش تا شق شد گفت سریع تر بکن که باید بریم رفتم سراغ کسش چنند تا بوسش کردم و گفتم چهار دستو پا بشینه سره کیرمو به کسش مالدم و شروع کردم گذاشتن توش وای خیلی لزج بود و خیلی باحال حس کردم همین الان ابم میاد چند بار عقب جلو کردم واقا حس میکردم تو بهشتم خیلی گرمو باحال بود گفتم زن دایی دارم میام گفت بده بخورم دوباره برگشت و کیرمو کرد تو دهنش چند تا عقب جلو کرد و ابم اومد و افتادم زمین زن دایی اومد لبمو بوس کرد و رفت لباسشو پوشید و گفت پاشو سریع بریم منم اماده شدم و رفتیم تو راه ازش کلی تشکر کردم اونم گفت قابل نداشت از اون به بعد یه بار دیگه کردمش که تو خونه ی مادر بزرگم بود اگه خوشتون اومد اونم میزارم.