موضوع از یه مهمونی که تو ماه رمضون بود شروع شد یه مهمونی خانوادگی بود که دوستای دانشگاهی بابا و مامانم بودو منم مجبور بودم برم خلاصه رفتیم…
زمانی که وارد شدیم النازو دیدم وتمام توجهم به اون جلب شد خیلی زیبا بود با هیکلی که واقعا میتونم بگم تاحالا به این روفرمی ندیده بودم با پوستی سفید که چشمای درشت و مشکیش خیلی زیباش کرده بود اون موهای لخت و خراییشم که دیگه داشت دیوونم میکرد فکرشم نمیکردم الناز اینقدر زیبا شده باشه اخه من سه سال پیش دیده بودمش ولی الان خیلی زیبا تر بود توی مهمونی همش دیدش میزدم و دزدکی نیگاش میکردم اونم بعضی وقتا یه نگاهی بهم میکرد که شل میشدم نگاهاش زیبا و فریبنده بود خیلی باخودم کلنجار رفتم که شمارمو بهش بدم ولی روم نمیشد با خودم میگفتم بابا تو۱۹سالته چرا اینقدر بی عرضه ای خلاصه اینقدر خودمو خوردم که دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرمو رگ شجاعتم گل کرد رفتم دنبالشو یه جایی تنها گیرش اوردم هرکاری کردم نشد بهش بگمو اونم خندیدو رفت که برای مهمونا چایی بیاره خیلی به خودم لعنت فرستادم و همش خودمو سرزنش کردمو میگفتم خاک تو سرت احمدرضا تو چرا اینقد دست و پا چلفتی هستی خیلی زیبا بود نمیتونستم همینجوری ولش کنمو برم رفتم تو اشپز خونه که یه لیوان اب بخورم که دیدم اومد تو اشپز خونه
با خودم گفتم الان وقتشه بهش بگی چند لحظه ای خودشو الکی اونجا معطل کرده بود ومنم عین فقط به ابسرد کن نگاه میکردم که یه دفعه برگشتمو گفتم میشه…گفت بفرمایید گفتم میشه یه چیز بگم گفت بفرمایید گفتم راستش از همون اول مهمونی که شمارو دیدم این فکر ولم نمیکنه راستش میخوام باشما بیشتر اشنا بشم اونم گفت خوب برای چی گفتم فقط اشنایی همین
گفت من اینجور ادمی نیستم گفتم توروخدا فکر بد نکنین فقط یه اشنایی سادست (ولی تودلم می گفتم میتونی مخشو بزنی)یه مکث کرد و گفت شمارتون رو بدین اگه صلاح دونستم بهتون پیام میدم منم از خدا خواسته بهش دادمو با یه عالمه تشکر از اشپز خونه خارج شدم وقتی مهمونی تموم شد و رفتیم خونه بعد دوروز ازش خبری نشد دیگه داشتم ناامید میشدم که یهو بعد از ظهر یه پیام برای اومد نوشته بود برای چی میخواین با من اشناشین منم فهمیدم همونه نوشتم چون حس کردم اگه نتونم شمارو بدست بیارم تا اخر عمرم باید حسرت بخورم نوشت برا چی منم جواب دادم :برای اینکه تا حالا کسیو به زیبایی شما ندیدم گفت خوب؟گفتم خوب اگه میشه یکم باهم اشناشیم گفتم اسم من احمدرضاس
اونم گفت منم النازم گفتم میتونیم همدیگه رو جایی ببینیم من حرفای زیادی واسه گفتن دارم
خلاصه قرار شد سه روز بعد همدیگه رو تو یه کافی شاپ نزدیک کلاسش ببینیم یه تیث توپ زدمو رفتم سر قرار حسابیم عطر رو خودم خالی کردم وقتی رفتم سر قرار کسی نبود نشستم که بیاد منتظر موندم تابیاد که یه دفعه دیدم در کافی شاپ باز شدو یه عروسک اومد تو الناز ۱۸سالش بودو اون روز یه ارایش ملایم کرده بود اومد تو منم بلندشدم گفتم بفرمایید بشینید خلاصه اینقدر اونروز باهاش حرف زدم که قرارشد باهم دوست باشیم بعد از دو سه ماهی رابطمون خیلی صمیمی شده بود اونقد که از لب گرفته بودم خلاصه یه شب بحث سکسو کشیدم وسط و گفتم دلم میخواد تو بغلم باشیومنم سینه های قشتگتو ببوسمو همه جاتو بخورم دیدم چیز خاصی نگفت و منم ادامه دادمو بهش گفتم نظرت راجب سکس چیه گفت ازش میترسم گفتم چرا گفت اخه خیلی خطرناکه گفتم دوس داری یه روزی باهم سکس داشته باشیم گفت احمدرضا این چه حرفیه گفتم بابا تو اولینو اخرین دختر توزندگیمی بهم اطمینان نداری؟گفت چرا دارم اما…گفتم اما چی گفت اخه میترسم گفتم از چی گفت از عواقبش از اینکه یکی بفهمه گفتم تو از کجا میدونی کسی میفهمه؟دیدم جواب نداد بهش اس دادم یهسوال بپرسم گفت جانم بپرس گفتم تو بهم اعتماد داری گفت معلومه تو تنها پسری هستی که بهش اعتماد دارمو اینقد دوسش دارم گفتم پس حاضری یه شب باهم باشیم گفت نمیشه گفتم درستش میکنم فقط اجازه عشقمو میخوام گفت چی بگم؟گفتم اره یا نه؟گفت اخه!…گفتم پس باشه دیگه؟ دیدم چیزی نفرساد گفتم سکوت علانت راضایت است و شب بخیر گفتمو خداحافظی کرم
چند روز بعد که بابا مامانم داشتن میرفتن کرج واسه خریدن یه خونه و راست وریس کردن اونجا واسه برادم منم از فرصت استفاده کردمو به الناز زنگ زدم برداشت و اروم گفت بله؟گفتم سلام گفت سلام احمدرضا تویی به گوشیم نیگاه نکردم بفهمم تویی ببخشید گفتم طوری نیست خانومی گفت جانم؟گفتم مامان بابام واسه امیر رفتن کرج خونه بگیرن تا فردا خونه کسی نیس میتونی بیای گفت کلاس دارم بعدشم باید برم تولد دوستم گفتم میشه هردو رو جیم بزنی خواهش میکنم گفت ببینم چیمیشه ساعتای ۷بود که دیدم زنگ میزنن دیدم النازه فوری درو باز کردمو رفتم پایین خیلی خوشگل کرده بود خودشو وقتی دیدم دهنم واموند و چند لحظه تو هنگ موندم یه پالتو قرمز که خیلی شیکش کرده بود بهم گفت احمدرضا کجایی؟گفتم فرشته شدی امشب خندید اومد تو گفتم وایسا برات چایی بیارم
رفتمو یه چایی داغ واسش ریختمو اوردم و هردو خوردیم بعد نشتم رو مبل و بهش گفتم بیا ببینم گفت بذار پالتومو دربیارم الان میام رفت پالتوشو در اورد وایییییی چه بدنی داشت چه سینه هایی چه کمر باریکی النازقدش۱۶۵ وزن۵۰و هیکل روفرم بود منم قدم۱۷۵وزنمم۶۸ یکم چاق ولی بدنم ورزیده هستش چون بسکتبال کارمیکنم بعدش اومد روپام نشست و بهش گفتم فرشته من امروز خیلی خوشگل شده خندیدو گفت توام خیلی تیپ زدیا خندیدمو گونشو بوسیم بهش گفتم خیلی دوست دارم اونم گفت ترک نکن احمدرضا من بهت احتیاج دارم بعد باهم لب گرفتیم من از یه ترف لبای خوشگلشو میمکیدم اونم از یه طرف لبامو ول نمیکرد همونجوری بغلش کردمو بردمش تو اتقموارو گذاشتمش رو تخت و باز شروع کردم به لب گرفت ایندفه رفتم پایین و گردنشو با گوششو مخوردم اون موهامو چنگ میزد و نفساش تند شده بود گفت احمدرضا گفتم جان احمدرضا با یه اه گفت دوست دارم منم
بعدش رفتم پایین تر دیدم لباسش بهم اجازه نمیده لباسشو کندم دیدم زیرش یه سوتین سفید پشید اروم از پشت بازش کردم یه دفعه سوتینش افتادو سینه های سفیدش با نوک صورتیشون مثل دوتا هلوزدن بیرون محوسینه هاش شده بودم شروع کردم به خوردنشون اه میکشید و نفساش بلند بلند بودن تا رسیدم به پستونش به مکیدنم شدت دادم اونم داشت بیشتر حال میکرد
چشاشو بسته بودو فقط اه و اوه میکرد همینطور اروم رفتم پایین که رسیدم به شلوارش شلوارشم در اوردم و خواستم شرتشم دربیارم نذاشت گفت دیگه این نه یه نیگاه مظلومانه بهش کردم گفتم بهم اعتماد کن اونم دستشو از رو شرتش برداشت من شرتشو کشیدم پایین وای که چه کس تمیزو سفیدی داشت شرد کردم به خوردن کسش همین که اولین زبونو زدم یکم لرزید و یه اه بلند گشید این اهشم منو حشری تر کرد شروع کردم به خوردن چوچوله و کسش و با شدت هرچه تمام تر زبونمو میزدم به سوراخ کسش اونم دیگه اه اهش دست خودش نبود که دیدم یکدفعه لرزید و قرمز شد گفتم برو خودتو بشورو لباستم بپوش گفت پس تو چی گفتم امشبو میخوام عشقم دوست داشته باشه دستمو گرفتو دکمه شلوارمو باز کرد یه لب ازم گرفتو اروم شروع کرد به خوردن خیلی خوب میخورد بالاخره بعد از۵-۶دقیقه ابم اومدو ریختم رو سینه هاش او هردو روتخت اوفتادیمو یه لب دیگه از هم گرفتیم اون شب بهترین شب عمرم بود
نوشته: firewolf18