سلام
22 سالم بود و همه دخترای هم سن و سالم تو فامیل شوهر کرده بودند و حداقل یه بچه هم داشتند!!! اما من که توی یه دانشگاه معتبر توی یه رشته ی دهن پر کن داشتم در مقطع کارشناسی ارشد خر خونی می کردم همچنان سرم بی کلاه مونده بود .
قیافه ام بدکی نیست ، اما نه چشمام خیلی درشته نه لبام قلوه ای . فقط دماغ خوشکلی دارم . یه دختر سرخ و سفید با قد 168 و وزن 58 کیلو . اینا رو گفتم که یه وقت فکر نکنید خواستگار نداشتم .
چند تا خواستگار از دانشگاه یا محل کار داشتم اما با هیچ کدوم قسمت نمی شد که وصلتی صورت بگیره . بیشتر از پسرهایی بدم می اومد که بخاطر وضع بد مالی خونوادم و اینکه مادرم مستخدم یه مدرسه است از پیشنهادشون منصرف می شدند و با یه ببخشید قضیه را تموم می کردند .
تا اینکه یه خاستگار از طرف یه دوستای مامانم معرفی شد . یه پسر 23 ساله به نام سعید . روز قبلش مامان و خواهرش اومدن خونمون . از سر و وضعشون می شد فهمید که وضع مالیشون خیلی بهتر از ماست . اونا چندتا سوال جزئی پرسیدند و یه توضیح کوچیک در مورد سعید دادند و رفتند . فردا صبح ساعت 10 سعید و خونوادش با گل و شیرینی اومدند خونمون .
تا وقتی همگی توی پذیرایی نشستیم اصلا جرئت نداشتم بهش نگاه کنم . بعد از 5 دقیقه خواهرش به مامانم گفت اگر اجازه بدید عروس و دوماد برند حرفاشونو بزنن . 2 تایی رفتیم به اتاق من . حالا با خیال راحت براندازش کردم . یه پسر سبزه و قد بلند اما یه کم لاغر . خیلی کوچیک تر از سنش می زد . چشمای سیاه و درشت با مژه های بلندش خیلی قشنگش کرده بود . حدود 2 ساعت و نیم حرف زد و من فقط گوش می دادم و هرچند وقت یه بار به کیرش نگاه می کردم و سعی می کردم از زیر شلوار حدس بزنم کیرش چقدره . اما هیچی دستگیرم نمی شد آخه شلوارش پارچه ای بود . حرفاش به دلم نشست . وقتی حرفاش تموم شد پرسید : شما حرفی برای گفتن ندارید ؟ من در مورد اینکه یه دختر روستایی هستم ، بابام عقل درست حسابی نداره و مامانم مستخدم یه مدرسه است توضیح دادم و اینکه می خوام درسمو ادامه بدم ، سر کار هم برم و هرگز چادر سرم نمی کنم . اون بر خلاف بقیه پسرها درجا گفت دست مامانتو باید بوسید که یه همچین دختری تحویل جامعه داده و درمورد ناقص العقلی بابام و روستایی بودنم گفت مهم نیس کجایی باشی مهم اینه که انسان باشی . خلاصه بعد از دو سه جلسه صحبت رسمی تصمیم گرفتیم یک سال و نیم نامزد باشیم تا درس من تموم بشه و بعد عقد و عروسی بگیریم !
دوران نامزدی ، سعید خیلی بی تابی می کرد . اولش التماس می کرد که دستا همو بگیریم . با اینکه از خدام بود نمی خواستم از اعتماد مامانم سوء استفاده کنم . ولی سعید دست بردار نبود تا اینکه وقتی 3 ماه از نامزدیمون گذشته بود یه روز توی پارک مثل همیشه خواسته اشو تکرار کرد . بی اختیار دستمو به سمتش دراز کردم و گفتم دستمو بگیر !!! اولش باورش نمی شد ، زل زده بود به دست من . بهش گفتم : چرا معطلی گل پسر ؟ زود باش تا پشیمون نشدم ! به خودش اومد و دستمو توی دست بزرگ و گرمش فشار داد . کل بدنم داغ شد ، زبونم بند اومده بود و قلبم به شدت میزد . سعید هم حال و روزش فرقی با من نداشت . حتی به هم نگاه نمی کردیم و فقط رو به جلو راه می رفتیم . بعد از 5 دقیقه که به همین منوال گذشت سعید دستمو بالا آورد و یه بوس آبدار به دستم کرد . قلبم ریخت و فقط داشتم به دستامون نگاه می کردم . دستای سفید و کوچولو و تپل من توی دستای درشت و استخونی اون گم شده بود . اون روز حتی یه لحظه هم دستامو ول نمی کرد. حتی سوار ماشین هم که شدیم دست منو روی دنده و دست خودشو روی دست من گذاشته بود …
چهار ماهی از نامزدیمون می گذشت و من به اندازه ی یه دنیا عاشق سعید شده بودم . شبها به یاد اون چشمامو روی هم می گذاشتم و به سکس به اون فکر میکردم . دیگه عادت کرده بودم که توی خیالم با سعید زیر پتو بخوابم و اون سینه هامو بماله تا من خوابم ببره . البته این کارو خودش غیر مستقیم به من یاد داده بود . یه روز خیلی سر بسته اعتراف کرد که شبها توی خیالش منو در آغوش میگیره تا خوابش ببره .
اواخر اسفند یعنی بعد از 4 ماه نامزدی سعید گفت ازت عیدی می خوام . پرسیدم چی می خوای ؟ گفت باید روز عید بذاری بوست کنم . داشتم شاخ در می اوردم . سعید کلا” پسر پر رویی بود ، اما انتظار نداشتم اینو بگه . بهش گفتم بچه پررو ، روتو کم کن . اما گفت اگر بوس ندی تا تاریخ خرید عقد دیگه نمیام پیشت . با اینکه می دونستم تخمشو نداره طاقت بیاره منو نبینه ، اما خودم هم از خدام بود که منو ببوسه . دیگه از بس دستامو تف مالی کرده بود خسته شده بودم و حالا وقتش بود که لبهامون به هم گره بخوره . برای همین بهش گفتم صبر کن تا ببینم عید چی پیش میاد . شب سال تحویل زنگ زد و گفت فردا عیدی من یادت نره . گفتم به روی چشم . تا حالا به خواسته هاش به این راحتی چشم نگفته بودم . برای همین پرسید واقعا می ذاری بوست کنم ؟ منم گفتم : آره ، از خدامه .
صبح روز عید ساعت 6 صبح زنگ زد بیدارم کرد و گفت تا 8 میاد خونمون . خوب یادم بود این همه عجله برای چیه . زودی رفتم حموم ، یه آرایش ملیح کردم و شیشه ی ادکلنی که برام خریده بود را خالی کردم به خودم و منتظرش نشستم . بارها خودم و اونو مجسم می کردم که چطوری همدیگه را می بوسیم و همش استرس داشتم . اما چشمتون روز بد نبینه قبل از اومدن سعید ، دایی و زن داییم با بچه ی لوس و ننر و فضولش اومدن خونمون . تا شب هم خونه ما موندند . پسر دایی لوس و ننرم اومده بود توی اتاقم و از پیش سعید تکون نمی خورد . خلاصه فکر کرده بودم قضیه بوس امروز منتفیه . اما سعید پررو تر از این حرفها بود و تا آخر شب که داییم اینا رفتند خونشون ، خونه ی ما موند . خلاصه ساعت 2 نصف شب بود و سعید از خونه ما جم نمی خورد . اولین باری بود که سعید تا اون موقع شب خونه ما مونده بود . مامانم هم از یه طرف خجالت می کشید به سعید بگه برو خونتون و از یه طرف دیگه خوابش میومد ، خداحافظی کرد و رفت خوابید .
حالا من و سعید تنها شدیم . زل زد به چشمای من و هیچی نمی گفت . خودمو بهش نزدیک و نزدیک تر کردم، تا جایی که بهش تماسی پیدا نکنم بهش نزدیک شدم طوری که نفس هاش صورتمو نوازش می کرد . بوی ادکلن همیشگیش مستم کرده بود . دوست داشتم همون موقع منو محکم بغل کنه . چشماش روی لبای من میخ شده بود و منم به چشماش نگاه می کردم . آروم گفت اجازه می دی ببوسمت ؟ سرمو به علامت تایید تکون دادم .
یه بوس کوچولو روی لپم کرد . جا خوردم ! یعنی این همه التماس بخاطر یه بوس کوچولو بود ؟ توی همین فکرا بودم که یه دفعه صورتمو با دو تا دستاش گرفت و گفت : مهسا می خوام لباتو بخورم . من هیچ خالفتی نکردم ؛ دستاشو دور کمرم گرفت و منو به خودش چسبوند ، سرشو اورد جلو و لباشو گذاشت روی لبم . چون قبلا سیب خورده بودم لبهام طعم خوبی گرفته بود . چشماشو بست و محکم لبامو مکید . زبونشو کرد توی دهنم و می چرخوند . زبونمو محکم کشید توی دهنشو می مکید و من فقط از پایین به چشمها و مژه های بلند عشقم نگاه می کردم و لذت می بردم . اصلا متوجه گذشت زمان نبودیم . وقتی لبهامون از هم جدا شد ، چشمای سعید پر از اشک شد ، رنگش پریده بود و داشت می لرزید و من از اینکه مثل اون منقلب نشده بود خجالت کشیدم . هر دومون بار اولمون بود که لب می گرفتیم اما سعید خیلی منقلب بود . همش می گفت ببخشید و من همون جوری خشکم زده بود . وقتی به خودم اومدم اشکهاشو با دستم پاک کردم و گفتم سعید جونم چرا گریه می کنی ؟ گفت خیلی دوستت دارم مهسا . آروم لبهامو گذاشتم روی لبهاش و سعید دوبار مثل جاروبرقی لبهامو مکید توی دهنش و دوباره یه بوس طولانی . این بوس ها چند بار دیگه با همون کیفیت تکرار شد و هر دفعه سعید قول می داد که این دفعه آخرین باره . بالاخره باباش بهش پیام داد که کجایی پسر ؟ یهو متوجه ساعت شدیم که عقربه هاش ساعت 3 را نشون می داد . دیگه مجبور بود بره . وقتی بلند شد دستامو دور گردنش حلقه کردم و اون منو بلند کرد و یه لب دیگه در همون وضعیت ازم گرفت .
اون شب خیلی بهش پا داده بودم و برای همین یه کم عذاب وجدان گرفتم . مثل اینکه خودش هم همین حس را داشت ، چون صبح با صدای پیام گوشیم بیدار شدم . پیام از طرف عشقم بود ، نوشته بود که ” فکر میکنم به اندازه ی کافی همدیگه را شناخته باشیم و اگر موافقی دیگه عقد کنیم . ما به اندازه ی کافی با هم در همه مسایل تفاهم داریم . پس خواهش می کنم بیشتر از این نامزدی را کش نده . ”
نوشته: مهسا
خیلی خوب بود اما عجب ادمی بودی تو.تو روز خواستگاری به کیرش فکر میکردی؟؟ عجیبه والا.!!!!!!؟؟