یکسال و نیم میشد که با ویزای کار اومده بودم سیدنی. شیش ماه دیگه از ویزام مونده بود و باید به هر قیمتی که شده اقامت دائم رو میگرفتم چون اصلاًدلم نمیخواست اینجا رو که تازه جا افتاده بودم ول کنم و دوباره برگردم تو اون جهنّم! چند تا راه بود که بمونم:
یه راه اینکه مثل خیلی دیگه از ایرونیها،آویزون خایه های عیسی مسیح بشم تا از طریق مسیحی شدن، پناهنده بشم.که اصلاً باهاش حال نمیکردم. اون اسلام که مثلاً کاملترین دین بود چه گلی به سرم زده بود که حالا یه پله هم برگردم عقب؟که یه روز هم برگردم ایران، حضرات اطلاعات چوب تو کونم کنن و حکم ارتداد رو بدم دستم!
یا اینکه باید ویزا دانشجویی میگرفتم که یه پول قلمبه میخواست که ما نداشتیم!
یا اینکه بخت یاری میکرد و یه زیدی از ما خوشش میومد و …ازدواج و این حرفا. ازین موردها پیدا میشد. زنای سن بالا که تنها هستن و بدشون هم نمیاد که با یه جوون بخوابن، از تنهایی در بیان و در عوض، اون جوون هم اقامت بگیره. ولی کلاً چندشم میشد که واسه اقامت، چند سال عمرمو با یه زن پنجاه و چند ساله سر کنم و اون کس پلاسیده رو بکنم و بگم به به و چه چه. تو کت من نمیرفت…
از شما چه پنهون که دختر جوون هم تا اون موقع بهم پا نداده بود. یادش بخیر! روز اول که پام رسید استرالیا، بدو بدو رفتیم لب ساحل و کلّی چشم چرونی کردیم و سک و سینه دید زدیم و عقده های بیست وچندسال زندگی تو قفس رو ریختیم بیرون. یکی هم خر شد و همونجا به من پا میداد ولی من گفتم بابا اینجا که اینهمه کس ریخته، منم که خستۀ راه، ولش کن، بریم استراحت، از فردا میام کس بازی! آقا نشون به اون نشون که درست یه سال و هشت ماه، مهمون تف و کف دستم بودم…
چه کنم،چه نکنم؟ امید بستم به این سایتهای دوست یابی که شاید یکی پیدا بشه و عاشق بشیم و … با یه تیر چندتا نشون بزنم…تو RSVP عضو شدم. یه پروفایل درست و کامل، چندتا عکس مشدی…ولی خدا وکیلی همه چیزو راست گفتم از جمله اینکه از ایران هستم! ملّیت ما هم که شهره دنیا که البته مرهون زحمات بی شائبه دولت خدمتگذار هست! بگذریم…
کارم شده بود کس چرخ زدن تو این سایت. روزا عین برق میگذشت و زمان از دست میرفت. به هر کی که به نظرم مناسب میرسید پیام می دادم که با ما باش، بخدا پسر خوبی هستم، استرالیایی هاش که کلاً رم میکردن و یه چندتا چشم بادومی بود که اون اوایل ابراز تمایل کردن ولی اونا هم پریدن. قرار نیست که همیشه جواب مثبت بشنویم، ولی من تو بد شرایطی بودم. مطمئن بودم که اگه یکیشون قبول کنه و یه جلسه همدیگه رو ببینیم، باقیش حلّه. فقط اون اعتماد اولیه مهم بود. شاید واقعاً عشق زندگیم رو تو همون سایت پیدا میکردم و با همین ایده، دلم نمیخواست از همون اول با دروغ و پنهان کاری شروع کرده باشم! وگرنه راحت میشد گفت که از یه ملیت دیگه هستم یا اینکه وضع مالیه توپ دارم و…. چند وقتی گذشت و هیچی نصیبم نشد. نمیدونم ایراد از کجا بود ولی احساس کردم که قضیه از همون ایرانی بودنم آب میخوره، اینه که تو صفحه اول پروفایلم با یه حالت خضوعی نوشتم “بابا شما یه بار یه ایرانی امتحان کنید، شاید واقعاً اون چیزی نباشیم که شنیدید” (تروریست و این کس شعرا…)
یه چند روزی نگذشته بود که دیدم یه پیغام از RSVP دارم که M.J از شما خوشش اومده! ایول! من اینهمه ناز اینا رو کشیدم، یکی محل سگ هم بهم نذاشت، حالا این کیه که خودش پا پیش گذاشته و پیشنهاد میده؟عکسش که بد نبود، چشمای آسیای شرقی، نژاد زرد و هفت سال هم از من بزرگتر بود. کلّی خوشحال، حق و حساب وبسایت رو پرداختم و آدرس ایمیلش رو گرفتم(تا وقتی پول ندی،فقط میشه یه سری جمله های از پیش تعیین شده رد و بدل کرد تا دو طرف بهم بگن که مایل هستن یا نه،برای تماس واقعی، باید پول داد!)
با ایمیل باهاش تماس گرفتم، بعد شماره تلفن ها رد و بدل شد و ام.جی شد اولین زید خارجی من!
خوشبختانه به فاصله ده دقیقه رانندگی، نزدیک هم زندگی میکردیم. تو یه مرکز خرید قرار گذاشتم که ببینمش. ساعت پنج عصر اونجا بودم که بهم زنگ زد” عزیزم ! پشت ترافیک یه تصادف گیر کردم، یه کم دیر میرسم!” ای بابا…منم که از همون مسیر اومدم،ترافیک نبود؟! بهر حال ،عروس خانوم با بیست دقیقه تاخیر رسید. کاملاً با عکسش فرق میکرد! طوریکه تا وقتی مستقیم جلوی من نایستاد،نشناختمش… یه روبوسی از هم کردیم و آشنایی اولیه برگذار شد. جثه ظریفی داشت. قد 150 و وزن هم شاید به زور به 45 میرسید. ولی حسابی به خودش رسیده بود و لباسای شیک، جواهرات و آرایش داشت. نشستیم که یه قهوه بخوریم. جالب اینکه موقع سفارش دادن، اجازه نداد من حساب کنم و مارو همون اول نمک گیر کرد! اون از خودش گفت و من از خودم.
یک یتیم ویتنامی،بازمانده از جنگ که یه خونواده استرالیایی زمانیکه دو سال داشته، اونو به فرزندی میگیرن و اسم و فامیلش رو هم اونا براش انتخاب میکنن. ناپدریش مرده بود و نامادریش هم تو یه شهر دیگه نزدیک سیدنی، تو خونه سالمندان زندگی میکرد. اسمشو از یه قدّیسه فرانسوی گرفته بودن و فامیلیش هم جانسون بود و چون اسمش سخت بود همه ام.جی. صداش میکردن! گفت که اون جمله تو پروفایل من، تحریکش کرده که با من آشنا بشه!
مشاور حقوقی،تو یه دفتر وکالت. که حتماً حقوق خوبی هم داره. یکبار ازدواج ناموفق و طلاق داشته و…
خیلی دلچسب و دلنشین نبود.معلوم بود که داره سعی میکنه بیش از چیزیکه هست نشون بده. ولی من چاره دیگه ای نداشتم.
یکی دوبار دیگه همدیگه رو دیدیم. بار دوم گفت که از من خیلی خوشش اومده و گفت نگران برگشتن به ایران نباشم چون کمکم میکنه. چون قبلاً بهش گفته بودم که اگه کاری نکنم، باید چند ماه دیگه برگردم. خیلی خوشحال شدم و دعا دعا میکردم که همه چیز ردیف بشه.
قرار سوم، تو سالن ورودی سینما، رو یه کاناپه کنار گیشه، لب تو لب شدیم. اولین بارم بود که توی جمع لب میگرفتم و بیشتر ازینکه حواسم به بوسیدن باشه، احساس خجالت میکردم، هر چند که اینجا کسی اصلاً نگاه نمیکنه. شاید میخواست یه جوری منو مطمئن کنه که ازم خوشش اومده. من هم طلبه اون بودم. با وجودیکه بعنوان همسر ایده آل نمیتونستم بهش نگاه کنم ولی بهرحال میتونستیم شریک جنسی هم باشیم و مهمتر اینکه جواز اقامت من تو استرالیا بود.
چند روز بعد به من گفت که میخواد خونه اش رو عوض کنه. توی اون خونه با یه مرد دیگه بنام ماریو، مشترکاً زندگی میکردن و چون دیگه با من آشنا شده بود، اونجا راحت نبود. میگفت ماریو دوستش هست و خیلی کمکش کرده.
اون وقتا منم یه اتاق تو خونه پیرزنی بنام ربکا اجاره کرده بودم. اتاق و حمام دستشویی جدا، دست خودم بود ولی بقیه امکانات خونه مثل نشیمن و آشپزخونه و حیاط رو با ربکا مشترک بودیم. دست بر قضا همون روزها بود که ربکا عازم یه مسافرت توریستی بیست روزه به اروپا بود. قبل از رفتن به من گفت که قائدتاً باید عذر منو هم بخواد ولی چون منو مثل پسر نداشتۀ خودش میدونه و بهم اعتماد کامل داره(!)، خونه زندگیشو به من میسپُره ومیره سفر. البته دخترش هم قرار بود بیاد سرکشی و به گلدونا آب بده.
من هم خر شدم و جواب اعتماد ربکا رو خوب بهش دادم! به ام.جی گفتم که قضیه ازین قراره و میتونه تا سه هفته برای جا روی من حساب کنه تا یه جای مناسب گیر بیاره. میخواستم اونو بهتر بشناسم و اگه هم بشه یه سیخی بهش برسونم. اونم استقبال کرد و خوشحال شد. تابلو بود که خیلی هم ذوق زده شده چون از صبح روزیکه قرار بود بیاد پیشم شونصد بار sms زد که برنامه چیه و قراره چیکار بکنیم و…. مثلاً یکیش این بود که باید سگش حتماً شب کنارش بخوابه! زکّی! کس همراه با سگ اضافه! تازه غیر از سگ، یه طوطی هم داشت. باز دوباره اس داد که” درسته ما با هم دوستیم و اون داره میاد یه چند وقتی پیشم بمونه، ولی من انتظار نداشته باشم که به این زودیها با هم سکس کنیم!
کیر توش! باز خدا پدرشو بیامرزه که همون اول خیال منو از بابت همه چیز راحت کرد که الکی به دلم صابون نزنم( لابد در عوض باید به دولم صابون بزنم!) خلاصه هر زری زد،من گفتم: اوکی،نو پرابلم!
آقا ما ربکا جون رو ازین در فرستادیم رفت سفر فرنگ و ازون در عشق ما وارد شد که یه زندگی مشترک سه هفته ای رو تجربه کنیم. اولین بارم بود که چنین تجربه ای داشتم. هم احساس گناه سواستفاده از اعتمادِ صاحبخونه بود و ترسِ آوردن کسیکه نمیدونم کیه و چیکاره هست تو خونه و هم حس غریب همخونه شدن با یه زن بالغ خارجی تو اون شرایط بلاتکلیفی من…. گفتم:گم باد هر چه تردید! ریسک احمقانه ای بود ولی باید یه کاری واسه خودم میکردم. خودش بود و یه سگ خپل پشمالو بنام بلّا(Bella)،یه طوطی تو قفس و دوسه تا ساک و چمدون عقب ماشینش. یه کم لب تو لب بودیم و بعد رفتیم خونه رو بهش نشون دادم.
خانوم لب به مشروب نمیزنه، سیگار هم نمیکشه و کلّاً طرف مواد هم نمیره! باریکلّا،پاک و پاکیزه.
یه کم قد و بالاشو بهتر دید زدم و به خودم قبولوندم که واقعاً تحفه ای هم نیست! (گربه دستش به گوشت نمیرسه و اینا…) سینه ها که فلت! یه ذره کون ناقابل در حدّ یه دختر ده ساله و کلاً یه مشت استخون با روکش پوست!
شام یه چیزی خوردیمو وقتِ خواب شد. تخت من دو نفره بود و همگی با هم جا میشدیم. باز با این حال بهش گفتم اگه ناراحتی میتونی از اتاق خواب سوّم استفاده کنی. راستش ترجیح میدادم پیشم نخوابه. چونکه قرار نبود کس بده و منم ترجیح میدادم با سگه یه جا نخوابم. سگ خوشگلی بود ولی ازون کلّه خرا که با هر کسی رفیق نمیشن! ام.جی میگفت که سگش تمایل و کشش مردا نسبت به صاحبش رو حس میکنه و اگه خودِ ام.جی دلش نخواد به یارو پا بده،سگه هم خدمت یارو میرسه. خدارو شکر که من تمایلی بهش پیدا نکردم وگرنه آبروم میرفت.
خلاصه ما رفتیم زیر لحاف و اونم لباس خواب پوشید و کنارم دراز کشید و سگش هم روی لحاف، بین ما دوتا ولو شد.
از خاطرات گذشته گفت و اینکه شوهرش آدم متموّلی بوده ولی بد اخلاق! یکبار هم توی گوش این زده و ایشون از پله ها سقوط آزاد کرده ….دادگاه و جریمه و طلاق. برای همدردی، دستی رو گونه هاش کشیدم و بوسش کردم و تا بیام شب بخیر بگم،اون رفت روی لبام و ولشون نکرد! چند دقیقه لبای همو میمکیدیم که یهو یه دستش رفت پایین رو کیرم! این عالیجناب فلک زده هم بعد از دو سال که دست هیچ نامحرمی بهش نخورده بود، بیخبر از همه جا یهو عین فنر زد بیرون! جانم؟ چی شد؟ سورپرایزه؟ حرفی نزدم. حالا که خودش دلش میخواد، چرا که نه؟ حالا صبح جوگیر شده بود و یه گهی خورده بود!
بلّای خپل، یه نگاه چپ به ما کرد و یه خُرخُری کرد و دوباره خوابید ولی جاش ناراحت بود چونکه با بالا پایین رفتن دست ام.جی اونم جابجا میشد! دستش از روی شرتم لغزید و رفت توی شرتم. هر دو به پهلو و روبروی هم خوابیده بودیم و لب میگرفتیم و اونم با کیر و تخمام ور میرفت. هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد. لحافو زد کنار که دیگه بلّای خواب آلود هم غر غر کنان خودشو کشید گوشۀ پایین تخت. دلم میخواست یه لگد بزنم پرتش کنم اونور تولّه سگو!
شرتم رو کشید پایین. بهش گفتم اگه میدونستم، صاف وصوفش میکردم. گفت عیب نداره، با پشماش هم خوشمزّس!
من طاقباز خوابیدم و اون رفت پایین. یه کم با زبون دورو برش رو لیس زد بعد کرد تو دهنش. وای…شرمنده میفرمایید! یه ساکزن حرفه ای! تو کجا بودی اینهمه مدت عزیزم؟ دوست دخترای قبلیم یا از ساک زدن بدشون میومد و یا اینکه نمیتونستن دندوناشون رو جمع کنن، که بجای لذّت، درد گاز گرفتگی نصیبم میشد! به همین خاطر همیشه دوست داشتم یه نفر کیرمو مثل فیلما، همچین با اشتها بخوره که آب از لب و لوچش راه بیوفته! ام.جی دقیقاً یه حرفه ای به تمام معنا بود. چشمامو بسته بودم و به هیچی جز لذت بردن ازون لحظات فکر نمیکردم. اونهمه کیرو تا ته میکرد تو دهنش تا اینکه عق میزد! تخمام هم همینطور. انگار که داشت لذیذترین غذای دنیا رو میخورد. نوش جونت عزیزم!
داشت آبم میومد. بهش گفتم، ولی انگار نه انگار…به کارش ادامه داد. دوباره بهش گفتم”دارم میام” و یه کم خودمو عقب کشیدم که کیرمو از دهنش در بیارم و قبل ازینکه گند بزنم به تشک، یه فرودگاه براش پیدا کنم. ولی دستشو برد پشتم و منو به طرف سر خودش هل داد. همون لحظه هم آبم اومد و کیرم هنوز تو دهنش بود. شوکّه شده بودم.
اونم هیچ حرکتی نمیکرد. دوتا مک دیگه زد و کیرمو ول کرد و اومد بالا. سرمو چرخوندم که جعبه دستمال کاغذی رو بردارمو بهش بدم تا دهنش رو خالی کنه که دیدم گفت:به به!!!…
ای کثافت! آب منو تا قطره آخر خورده بود. چندشم شد! تو فیلما زیاد دیده بودم که حتی آب کیری که از تو کونشون میاد بیرون، میخورن، ولی تو واقعیت….نه! صورتش هیچ حالت خاصی نداشت. کاملا معمولی و بدون احساس بود! آب رو اون نوش جان کرده بود ولی این من بودم که یه جوریم میشد ولی باید بهش عادت میکردم!
چند دقیقه کنارش دراز کشیدمو با گونه هاش و لاله گوشش بازی میکردم، دست تو موهاش میکشیدم که انصافاً تنها جای سکسی بدنش بود و کون خودمو پاره میکردم که با چهارتا کلمه انگلیسی که بلد بودم، حرفای سکسی بزنم! فکر کردم حتماً الان من باید وظیفم رو انجام بدم دیگه. لباس خوابشو از تنش کشیدم بیرون و رفتم سراغ سینه هاش. وقتی دراز کش بود،کلّا صاف بود،حتی میتونم بگم که سینه من ازون بزرگتر بود! با خنده بهش گفتم:خوبه دیگه. تو خرید سوتین کلی صرفه جویی میکنیم! خوشش نیومد و چیزی نگفت. منم فهمیدم که باید خفه شم و کارم رو انجام بدم. یه کم سینه هاشو خوردم و بعد رفتم پایین. شورتشو آروم کشیدم پایین. یه نیم نظری هم به بلّا داشتم که یهو غیرتی نشه بپره کیر نازنین منو گاز بگیره!… خانم جانسون یه کس کوچولو داشت که لای دوتا پای لاغرش پنهان شده بود! یه کون صاف تر از پستوناش و دلتون نخوادا، یه موجود کاملاً غیر سکسی!
عجبا! آخه من اینو کجای دلم بذارمش؟ خداجون مصّبتو شکر! تو اینهمه کس تپل بلوند، نمیشد یه کم منصفانه تر با من برخورد میکردی؟ زبونم لال اگه مجبور بشم واسه اقامت لعنتی با این دوپاره استخون زندگی کنم، منکه از بی کُسی میمیرم! کون که حالا جای خود دارد! حتماًشوهر سابق بدبختش هم به همین خاطرِ کویر بودنش، طلاقش داده بود…
شتری بود که دم خونم خوابیده بود،باید میکردمش! دلو زدم به دریا و گفتم پسر،یه کس تپل تجسم کن و بگو یا علی!
سلولهای خاکستری فعال شد و با تصوّر یه حوری، رفتم جلو که یه کم کسشو بلیسم تا کیرم دوباره شق بشه.
اون کس، خودشو جر میداد، طولش از 5 سانت بیشتر نمیشد. یه میکروسکوپ لازم بود تا چوچولشو پیدا کنم. به هر مصیبتی بود یه کم لیسیدم که آه و اوه اون هم درومد. هورا! موفق شدم تحریکش کنم!
یه کم رفتم پایینتر که کونشو هم یه صفایی بدم که چشمتون روز بد نیبنه! بوی گند گُه خورد تو دماغم. حالم بهم خورد و اومدم بالا. من هیچوقت نفهمیدم این کثافتا با همه ادعای تمدّنی که دارن چرا کونشون رو نمیشورن؟این درست که روزی دو سه بار دوش میگیرن، ولی باز هم، یه بدبختی تو موقعیّت من، آخه چه گناهی کرده؟ خودش هم فهمید چه گندی زده. گفت ببخشید، باید قبلش میرفتم حموم. گفتم کسّ ننت! بیخیال کی لیسی شدم…
کیرم که دوباره سفت شده بود داشت له له میزد و بیتاب کس بود. کاندوم هم که نداشتیم. یه فحش آبدارهم به باعث و بانی آوارگی تو غربت حواله کردم که باید بخاطر اقامت، ریسک ایدز رو هم به جون بخریم! دلو زدم به دریا و گذاشتم درش. اونکه هیچ احساسی از خودش نشون نمیداد! مثل این جنده پنج زاری های شهر نو که فقط میخواد بده و بره!
انصافاً تنگ بود که البته ازون کس میکروسکوپی بیش ازین هم انتظار نمیرفت. یواش یواش لیزش دادم تو و تا ته رفت. خودشو یه کم جمع کرد و آهی کشید. مصّبتو شکر! این که همش استخونه. خدا نصیب هیچ بنی بشری نکنه. کیری -ترین کسی بود که بتونید تصورش رو بکنید، هر چی اینور اونور میکردم به امید یه جای نرم، همش به استخون میخورد! باز اگه اون یه کم ذوق و شوق از خودش نشون میداد، من یه حالی میکردم ولی انگار که بزور مجبورش کرده بودن….
دو سه تا پوزیشن مختلف رفتیم و داشتم دوباره ارضا میشدم که گفت آمپولی زده که برای سه سال گارانتی بچه دار نمیشه. آبتو بریز توش! (ایول! چه زن کم خرجی! نه سوتین، نه کاندوم…) یه کم شک کردم که نکنه تله باشه و اینجوری خودشو آویزون من بکنه. تو دستگاه وکالت هم که بود و دیگه واویلا. ولی بازم خر شدم و حرفشو گوش کردم و همه آبمو ریختم توش. این بی احساس ترین سکسی بود که در عمرم داشتم! خودمون رو تمیز کردیمو خوابیدیم. اون بلّای بیشعور هم اون وسطا واسه خودش جولان میداد. آی دلم میخواست اونو عوضِ ام.جی بگام! مخصوصاً اینکه تا صبح هم چند بار چُسید. بوی چس آدمیزاد نبود. بالاخره بعد بیست و اندی سال عمر که از خدا گرفتیم، بوی چس آدمو میشناسم دیگه، میدونم که کار ام.جی نبود! حالا تازه این شب اول بود، خدا به دادبرسه تا سه هفته دیگه…..
صبح پاشدم رفتم سر کار. اون یکی دو ساعت بعد از من میرفت سر کار و طبعاً دیرتر هم تموم میکرد. یه پیغام به دختر ربکا فرستادم که همه چیز خونه روبراهه و گلا رو هم آب دادم. میشناختمش که چه کون گشادیه و اگه هرروز یه مسیج حرومش میکردم، عمراً امکان نداشت اون ورا آفتابی بشه. حالا بماند ازینکه ماجرای روزای بعد، چنان عرصه رو به من تنگ کرد که یک هفته تموم یادم رفت گلدونا رو آب بدم و خوارشون گاییده شد. اون گلدونا که بعضاً گرونقیمت هم بودن عمر و جون ربکا بودن! که وقتی اومد و اونا رو اونجوری دید، یه کونی از دخترش گایید که… ولی دمش گرم، اون ننه مرده صداش هم در نیومد که من هر روزبهش میگفتم” گلا رو آب دادم و نگران نباشه”. البته منم بعداً یه شام بهش دادم و ازش تشکر کردم که منو نفروخت! میگفت “عیب نداره، مادر منو هر کاریش بکنی، باز غُرغُرشو میکنه!” خداییش راست هم میگفت! بگذریم…من آبیاری میکردم، ولی چیو؟کس و دهنِ ام.جی رو!
عصر خسته و کوفته از سر کار اومدم. دیدم وای خونه شده بازار شام! مادر جنده در عرض دو ساعت فونداسیون خونه رو آورده بود پایین! زن هم اینقدر شلخته و کثیف؟ از حمام و توالت گرفته تا آشپزخونه و اتاق خواب…همه چیز رو هوا بود!
یه کم جمع و جور کردم و نهارو کوفت کردم و یه اس بهش زدم که من به نظافت جایی که زندگی میکنم حساسم، لطفاً رعایت کن! در جواب، عذر خواهی کرد که آره…از دیشب که داده، خسته بوده و جبران میکنه و خیر سرش، قول سکس اونشب رو هم داد که خرم بکنه! من حاضر بودم پنج بار برام ساک بزنه ولی یه بار هم نکنمش!
اینو هم بگم که طی اون مدت حتی یکبار هم دست به گاز نزد که خدای نکرده آشپزی بکنه. یا خودشو سر من خراب میکرد یا از بیرون یه چیزی واسه خودش میگرفت… جنده خانوم غذاهای ایرانی منو کوفت میکرد، آروغش رو هم میزد و بعدش میگفت غذاهای خودشون رو ترجیح میده!
دو سه روزی گذشت و ایشون شبا از چشمه فیّاض کیر من سیراب میشد و منم به زور یه سیخی بهش میزدم ولی دلم هیچ جور رضا نمیداد یه حالی هم به کونش بدم! چون اصلاًتحریک نمیشدم…
یه روز عصر از سر کار بهم زنگ زد و داشت عرعر گریه میکرد که: از کار بیکار شده!…حالا خر بیار و باقالی بار کن! حالا خرجش هم میافته پای من دیگه!
از فرداش نشست تو خونه و دربدر دنبال کار جدید. از حق نگذریم میدیدم که روزی صد تا ایمیل میفرسته و از هر کسی تقاضای کار میکنه. چند تا مصاحبه هم رفت. از لپ تاپ من استفاده میکرد و پسوورد جیمیلش رو ذخیره کرده بود و من براحتی میتونستم به ایمیلش دسترسی داشته باشم. زیاد از کامپیوتر سر در نمیاورد و نمیدونم با این خنگی چطوری رفته بود دانشگاه! من خودمو گاییدم تا یه کلمه “کس” رو بهش یاد بدم ولی اون گوساله، هی میگفت:”کووس”! خیلی خنگ بود به همین خاطر زحمت یاد دادن بقیه ادبیات غنی فارسی رو به اون ببعی نکشیدم!
باید از کار این سر در میاوردم. ابراز محبتش به من کاملاً مصنوعی بود پس دنبال چه چیز من بود؟ وقتی بیرون بود تو ایمیلش سرک میکشیدم و دفتر یادداشت روزانه اش رو بالا پایین میکردم. ولی چیز زیادی دستگیرم نمیشد. فقط میدونستم هر روزیکه که ما با هم سکس داشتیم- که معمولاًهر روز هم بود- جلوی اسم من یه دونه قلب میکشید تو تقویمش!
یه روز از سر کار اومدم خونه و دیدم که یه کم به خودش رسیده و خونه هم مرتب بود! گفت که چندتا از دوستاش اینجا بودن! گفتم ببین عزیز من! اینجا خونه من نیست و تو رو هم دزدکی آوردمت، پس حواستو جمع کن. گفت:نه،مربوط به کاریابی بود و ازین حرفا… بهش شک کردم.یواشکی رفتم سر دفترش و دیدم که توی صفحه اون روز اسم ماریو بود و یه قلب هم جلوش! آی کونم سوخت! مادرتو گاییدم، رو تختخواب من به یکی دیگه کس میدی؟ خیلی شاکی شدم ولی خب که چی؟ دلش خواسته و داده، منم که میدونستم عاشق سینه چاک من نیست ولی باید میفهمیدم چه بلایی قراره سرم بیاد. یه برنامه مخفی ضبط پسورد روی کامپیوترم نصب کردم که دسترسی به همه کارهاش داشته باشم و حتی وقتی از پیشم رفت بتونم ایمیلش رو چک کنم.
روزها به سرعت میگذشتن و بهش گفتم که باید به فکر جا باشه، چون نمیتونم اونو پیش خودم نگه دارم. گفت حالا با ربکا صحبت کن شاید قبول کنه که ما دوتا که عاشق همیم،با هم بمونیم! تو دلم گفتم حتماً! سه هفته برای هفت پشتم بسّه … حالا علاوه بر کار،باید دنبال خونه هم میگشت.
این وسطا کلی هم برای آینده زندگیمون برنامه میریختیم! که اون کمکم میکنه من اقامت بگیرم، بعد یه خونه خوب میگیریم. اونم کلی وسیله زندگی و مبلمان از زندگی قبلیش داره که تو انبار گذاشته (اینو راست میگفت،چون مرتب از انبار، براش ایمیل اخطاریه میومد که اجاره رو پرداخت کنه وگرنه وسایلش رو حراج میکنن!) و اینکه حتماً باید رسماً ازدواج کنیم و اسم بچه هامون رو چی بذاریم و…من بیچاره هم به امید اون اقامت لعنتی باید تو خیالبافی هاش باهاش شریک میشدم! بعد از اقامت مشکلی نبود، میتونستم یه پولی بهش بدم و دهنشو ببندم تا اداره مهاجرت هم نفهمه که هدفمون چی بوده و مجبور نبودم باهاش زندگی کنم. اونم که میرفت و به ماریو جونش میداد! ولی تا این گوساله ما گاو شود….کون بنده وا شود!
بعد از کلّی گشتن، دوستِ یکی از دوستانش بهش پیشنهاد داد که بره و تو آپارتمان اون با هم زندگی کنن! با طرف قرار گذاشت و یه روز غروب با هم رفتیم که قرار مدارشو بذاریم. تو یه “بار”، یه نرّه غول نشسته بود که با هم آشنا شدیم. ازون مادر قحبه ها که پشه رو توی هوا نعل میکنن! من که با مشروب خودم ور میرفتم ولی اون دوتا از هر دری گفتن و قرار شد که روز قبل از اومدن ربکا، ایشون هم بزنه به چاک و بره خونه اون یارو زندگی کنه. یه نفس راحت کشیدم ولی دلم واسه این غول تشن میسوخت که خبر نداره از این کُس ،هیچی براش در نمیاد!
زندگی مشترک سکسیه ما همچنان ادامه داشت و مخصوصاً آخرین شبی که با هم بودیم سنگ تموم گذاشت خیر سرش. آرایش آنچنانی و لباس سکسی، دیلدو و توی هم از تو چمدوناش درآورد. باز خدا رو شکر که اون شب بیشترِ زحمت گاییدن اون کس افتاد رو دوش دیلدو. ولی گفتم باید کونشو هم بذارم که دلم خنک بشه! بهش گفتم با سکس از عقب موافقی؟یه عشوه خرکی اومد که زیاد ندادم و درد داره و ازین حرفا… گفتم نگران نباش من مواظبتم!
وازلین رو مالیدم و ازش خواستم قنبل کنه. خودم هم کنار تخت ایستادم و گذاشتم رو سوراخش. کلاً قفل کرده بود. هی میگفت درد دارم و نمیشه و …گفتم ببین، نمیشه مال سوسن خدابیامرز بود، اون موقع که به ماریو میدادی باید فکر اینجاشو هم میکردی جنده خانوم!(البته تو دلم گفتم!) همونجوری که کیرم دم سوراخش بود، خم شدم و یه کم با سینه هاش بازی کردم. آرومتر شد،یه دستمو گذاشتم رو کسش و کمی براش مالیدم که کسش دوباره خیس شد و خودش هم شل شد، دیگه وقتش بود همونجور که با چوچولش بازی میکردم، با اون یکی دستم کیرمو آروم دادم تو کونش. وای!چقدر تنگه! انگار که طناب دار انداخته بودن دور کیرم و بهش فشار میومد. منظره کونش از دید من اصلاً تحریک کننده نبود ولی توش واقعاً گرم و نرم بود! جون… اگه میدونستم یه همچین کونی داری که زودتر به فیض میرسیدیم. ظاهراً زیاد درد نکشید چون اعتراضی هم نکرد. خوشش اومده بود و پا به پام میومد! (بر عکس کس دادنش، که من فکر میکردم دارم ازین عروسک سکسی های پلاستیکی میکنم، چون هیچ احساسی از خودش نشون نمیداد. معلوم بود که از جلو درد میکشه و هیچوقت تمایلی به کس دادن نداشت. نه نمیگفت ولی با اون رفتارش، منم ترجیح میدادم برام ساک بزنه تا اینکه کسش بذارم!) جاتون خالی، یه کون سیر ازش گاییدم و دقّ و دلی اون سه هفته رو خالی کردم تو سوراخ تنگ کونش. خودش هم حال کرده بود. گفت که باید اینو هم بذاریم تو برنامه هامون!
فردای اون شب، من سر کار بودم که ایشون وسایلش رو جمع کرد و گورشو گم کرد! اومدم خونه و افتادم به نظافت. از ملافه ها شروع کردم که پر از موی سگ و مدفوع طوطی بود…تا آشپزخونه و توالت و …خودم! یه نفس راحت کشیدم. واقعاً جا داشت که یه شامپاین واسه خودم باز میکردم ولی گوز هم تو خونه نداشتم!
*******
فردای اون روز بهم زنگ زد و گفت بیا پیشم. آدرسو گرفتم و رفتم. یارو( که اسمش هم یادم نیست)سر کار بود. دیدم که بعـــــــــله! یه آپارتمان یه خوابه، که همسر آینده ما هم شبا رو تو بغل اون گندهه باید بخوابه. ام.جی خیلی شاکی بود. میگفت که ازون خوشش نمیاد. گفتم چرا؟ آدم بدی که به نظر نمیومد، تازشم بدون درخواست پول، بهت جای خواب داده دیگه! گفت نه،میخوام ازینجا برم، تورو خدا با ربکا صحبت کن بیام پیش تو. گفتم عزیز من، اون پیر زن از جنس ماده خوشش نمیاد، وگرنه دختر یکی یکدونه خودشو تو خونه نگه میداشت دیگه! میخواست مثلاً منو خر کنه که دوباره آویزونم شد و کیر بینوای منو آورد بیرون و تا ته کرد تو حلقش! یکبار هم روی تخت اون گندهه کردمش و پرچم اسلامو اونجا هم فرو کردم. خدایا حکمتت رو….نه به اون که سال به سال هیشکی نیگامون نمیکرد، نه به اینکه حالا هی برام سورپرایز سکسی میفرستی. توی بد مخمصه ای گیر کرده بودم و عین روز برام روشن بود که اگه دُم به تله بدم، بگا میرم و از طرفی هم بخاطر هدف اصلیم مجبور بودم بازیو ادامه بدم…. الکی بهش گفتم که میرم با ربکا صحبت کنم که دست از سرم برداره.
هرگز نفهمیدم که مشکلش با اون مرد چی بود که همون شب اول کم آورد. حتماً موقع گاییدنش یه چیزی از زید ما خواسته بود که از عهده این بینوا خارج بوده دیگه! البته کلی از وسایلش تو خونه همون موند و تا مدتها بعد هم میدیدم به ام.جی ایمیل میزد که بیا وسایلت رو ببر یا اینکه بگو برات کجا بیارمشون….
باز به دروغ بهش گفتم که ربکا هم قبول نکرده!
همسر آینده من(!) یه شب دیگه هم همونجا سر کرد و فرداش از تو روزنامه یه اتاق اجاره ای براش پیدا کردم با هفته ای دویست دلار اجاره ولی مشکل اینجا بود که اجاره چهار هفته رو بعنوان ضمانت از پیش میخواستن. یه جورایی دلم براش سوخت چون دیگه واقعا از همه جا رونده شده بود. همزمان ماشینش هم بگا رفت! ظاهراً مدت زیادی روغن بهش نرسیده بود و کلاً موتورش اومد پایین و ازرده خارج شد! من 800 دلار بهش قرض دادم که بره خونه جدید تا ببینیم چه خاکی میشه به سرمون زد. یه حقوق بیکاری بخور نمیر از دولت میگرفت که کافی نبود. همون شب اول به من زنگ زد و دیدم باز داره عر میزنه! وای خدااااااااااااا!دیگه چی شده؟ خانوم تو عوالم خودش بوده که طوطی که کف اتاق ولو بوده رو نمیبینه لگدش میکنه و اونم درجا قبض روح میشه! آخه مادر به خطا! جای طوطی توی قفسه یا کف اتاق؟! بعد از کلی عرض تسلیت و همدردی، قولشو دادم که فردا اولین فرصت بریم یکی دیگه مثل همون خدابیامرز رو بخریم جایگزین کنیم.
سرتون رو درد میارم ولی خلاصه میگم که یکبار هم منو تو خونه جدیدش به فیض رسوند. و اونجا هم بیشتر از یکهفته زندگی نکرد که یکروز از بیمارستان به من زنگ زدند که دوست دخترت بستری شده! ای بابا،اون که حالش خوب بود!
بعلت افسردگی شدید تو بیمارستان روانی بود! بیمارستان که چه عرض کنم…هتل بود. میگفت دادگاه، شوهر سابقش رو محکوم کرده که پول بیمه خصوصی اونو پرداخت کنه، به همین جهت این تو یه بیمارستان خصوصی با هزینه شبی نهصد دلار بستری بود. حیووناش رو هم سپرده بود دست ماریو.
تا جاییکه من فهمیدم، ماریو یه “بیزنس من” بود که زندگی و درآمد خوبی داشت. چند سال با ام.جی دوست بودن و با هم زندگی میکردن ولی اون بدبخت هم از دست این آشغال به ستوه اومده بود و عذرش رو خواسته بود. ولی همچنان با هم ارتباط داشتن و روزی چند ایمیل رد و بدل میکردن، ماریو بیشتر بهش کمک فکری میداد و سعی میکرد که بهش راه بهتر زندگی کردن رو یاد بده. همه اینا رو از ایمیلهای ام.جی فهمیدم وگرنه خودش که کلّاً منکر این چیزا بود و منم به روش نیاوردم که میدونم. حالا این لاشی هم منو از تو اینترنت پیدا کرده بود و فکر کرده بود که طعمه خوبی هستم تا ازم سواری بگیره. ماریو اینو از خونه اش بیرون کرده بود و این از همه جا رونده، به یه نفر نیاز داشت تا بهش تکیه بکنه.
چیز زیادی از ویزای من نمونده بود و هنوز هم نمیدونستم ازون دیوونه چیزی بهم میماسه یا نه!
چندین بار تو بیمارستان دیدمش. محدودیتی برای ملاقات نداشتیم، پرسنل حتی استقبال میکردن و میگفتن که دیدن تو کمکش میکنه تا زودتر خوب بشه. منکه تغییر خاصّی توش ندیدم، اون از اولش هم همینجوری بود،شاید از اول هم دیوونه بود یا شاید خودشو زده بود به دیوونگی که لااقل یه جای خواب مفتی گیرش بیاد.
چندبار هم از بیمارستان بردمش واسه گردش یا خرید لباس و خرت و پرت. یه بار،تو پارکینگ بیمارستان به زمین و زمان فحش میداد که چرا بختش اینقدر سیاهه، میگفت از سه-چهار سال قبل که ناپدریش مرده، روزگار اونم اینجوری سیاه شده. نا مادریش اونو از خودش رونده. کلی هم گریه کرد. خیلی دلم بداش سوخت. بعدش هم تو همون پارکینگ زیرزمین، داخل ماشین، زیپ شلوارمو کشید پایین، کیرمو دراورد و ساک زد. مثل همیشه کارش رو هم تمیزو بدون یک قطره هدر دادن آبکیر انجام میداد. شاید این ساک زدن بهش آرامش میداد یا شاید ویتامینای آبکیر حالشو خوب میکرد! نمیدونم؟! دکترهای سایت یه زحمتی بکشن تحقیق کنن ببینیم رابطه آبکیر با آرامش چیه؟…
یه کس مشدی و کاردرست هم اونجا تحت درمان بود. میگفتن دوبار دست به خودکشی زده و وضعش خرابه. بدجوری نخ میداد ولی منکه دیگه تریپ وفاداری برداشته بودم و اینا… همون جنده خانوم یه بار به ام.جی گفته بود که ازین دوست پسر ایرانیت پرهیز کن! وقتی ام.جی علّتو پرسیده بود، اون بهش گفته بوده که: اونهم یه زمانی یه دوست پسر ایرانی داشته. یه روز تو یه پارتی اینو حسابی مستش میکنه، با چندتا ایرونی دیگه تا جا داشته کس و کونش میذارن! در نهایت هم شیشه مشروب میکنن تو کونش!…و الفرار.
فکر کردم که این روش اصلاً بین ما رسمه! سربازان گمنام امام زمان ما هم شیشه نوشابه به ملت استعمال میکنن تا ازشون اعتراف بگیرن. باز خوبیش اینه که اونجا مملکت اسلامیه، حلال و حروم رو رعایت میکنن و از شیشه مشروب اکیداً استفاده نمیشه! (شایدم شیشه مشروبا رو گذاشتن کنار واسه من تا برگردم ایران…)
ام.جی هنوز به زندگی با من امیدوار بود! ولی من کلاً بیخیالش شده بودم ولی باید پولم رو تا آخرین سِنت ازش میگرفتم به همین خاطر باهاش بودم. هر دوی ما ازون رابطه هدف دیگری داشتیم. من صادقانه همون اول هدفم رو بهش گفته بودم ولی اون هنوز داشت دودوزه بازی میکرد و منو خر فرض میکرد. با وجودیکه ازش بدم میومد، هر وقت تونستم بهش کمک کردم چون واقعاً خودش رو بگا داده بود.
القصّه…با تمام این قضایا که پیش اومد من دیدم ادامه دادن با این زن، فقط برام تولید دردسر میکنه. به فکر ویزای دانشجویی افتادم! با هر بدبختی بود، با وام و قرض و قوله یه پنجاه-شصت هزار دلار جور کردم و ریختم به حساب بعنوان ضمانت برای درخواست ویزا دانشجویی. هفته آخر رسید و ایشون از بیمارستان مرخص شد. دولت کمکش کرد تا یه اتاقی نزدیک محل زندگی نامادریش در نیوکاسل، شمال سیدنی اجاره بکنه و به اونجا بره. من هم بلیط یک طرفه برگشت به ایرانو گرفتم و نگران ازینکه میتونم دوباره سیدنی رو ببینم یا نه… ربکا یه مهمونی خداحافظی برام ترتیب داد که ام.جی هم دعوت بود! اونشب برای مهمونا همش از عشق و عاشقی بینمون میگفت و اینکه من چقدر دوستش دارم و کمکش کردم و….اینکه من برمیگردم و با هم ازدواج میکنیم! تصمیم داشتم اونو بعنوان برگ برنده برای خودم تا آخرین لحظه حفظ کنم که اگه ویزای تحصیلی رو بهم ندادن، از طریق ازدواج با این روانی بیام اینجا،بعد ببینم چه خاکی تو سرم میکنم!
مهمونی تموم شد و همه رفتن، ربکا هم اجازه داد که ام.جی شب آخر پیش من بمونه و مثل دوتا مرغ عشق حال کنیم!
یادم نمیاد تا صبح چندبار با هم سکس داشتیم و آبم رو آورد، ولی هزار بار از خدا خواستم که زودتر صبح بشه تا من از شرّ اون خلاص بشم! اونشب وظایف تمام جنده های یه جنده خونه رو به تنهایی انجام داد! دیوانه وار از کیر من کار میکشید و واقعاً کم آورده بودم. دیگه آبی تو کمرم نمونده بود و قدرتی واسه تلمبه زدن نداشتم. اونقدر که دیگه ترسیدم که نکنه بلایی سرم بیاد. چون اون حالتو قبلاً تجربه نکرده بودم، کیرم دیگه به زور راست میشد، وقتی هم که میشد،ارضا نمیشدم! انگار که تمام کمرم رو میچلوندن تا بزور یه قطره آب بچکه بیرون. به اون دیوانه هرچی میگفتم دیگه نمیتونم، ول کن نبود. خستگی و خواب از صورتش میبارید، ولی بعد از نیم ساعت دوباره میرفت سراغ کیرم! احساس میکردم یه لایه کامل از روی پوست کیرم ساییده شده و وقتی تلمبه میزدم، میسوخت. میخواست منو مجاب کنه که همسرم، بهترین کس دنیاست و من باید حتماً برگردم پیشش. کدوم خر دیگه ای حاضر میشد با یه دیوونه زندگی کنه؟
بالاخره خورشید خانوم زد بیرون و من عین یه جنازه پاشدم و یه دوش گرفتم. ام.جی رو هم ردیف کردم و فرستادمش با قطار برگرده نیوکاسل. خودم هم عازم وطن شدم…به عالیجناب هم یه چند وقت مرخصی استعلاجی دادم تا تجدید قوا بکنه!
******
تو ایران،مرتب با ایمیل با هم تماس داشتیم. اون از رویاهاش برای زندگی با من میگفت و منم تایید میکردم. به عمرم اینهمه دروغ نگفته بودم. همیشه هم تو ایمیل هاش یه حال اساسی بهم میداد و با آب و تاب یه ساک میزد برام یا با پوشیدن لباسای سکسیش، کس و کون میداد! مرسی قوّه تخیّل! منم از تصوّر خوابیدن مجدد با اون حال بدی بهم دست میداد… سعی میکردم زیاد تو اکانت ایمیلش سرَک نکشم تا شک نکنه، ولی یکی دوبار هم که فضولی کردم، چیز زیادی نداشت. همچنان دنبال کار میگشت، انبار همچنان پول اجاره نگهداری از مبلمانش رو میخواست و اون بدبخت هم به همه میگفت که بزودی قراره ازدواج کنه! ازش خواستم که فرم درخواست ویزای ازدواج رو تکمیل کنه و برام بفرسته تا من بقیه کاراش رو انجام بدم (درحالیکه اصلاً رَوند اون ویزا،طور دیگری بود که اون خبر نداشت!) منم بهش گفتم که درخواست ویزای ازدواج رو به سفارت دادم…
سه ماه از درخواست ویزام گذشته بود،مصاحبه و تکمیل مدارک و…. و بالاخره اون ویزای تحصیلی لعنتی اومد. حالا دوباره دانشجو شده بودم و خیالم از مجوّز برگشت راحت شده بود.
باز باید به ام.جی دروغ میگفتم تا هم پولم رو پس بگیرم و هم اینکه آب پاکی رو بریزم رو دستش. یه ایمیل زدم که:”عزیزم،سفارت با ویزای ازدواج من موافقت کرده و ویزا رو چسبوندن تو پاسم. من میخوام بیام ولی بدبختانه هیچی پول برای تهیه بلیط و مخارج سفر ندارم. لطفاً هرجور شده دوهزار دلار برام جور کن تا بیام اونجا، برم سر کار و بهت پس بدم! لطفاً زود باش که برای رسیدن به تو بیتابم!”
خودم تو ایمیل هاش دیدم که اون ننه مرده برای صدها نفر ایمیل فرستاده بود و پول خواسته بود و فقط دو نفر کمکش کردن که ظاهراً از اقوام ناپدریش بودن! مثل اینکه سابقه خوبی بین اونا هم نداشت، چونکه یکیشون گفته بود این آخرین باره که بهت پول میدم و دیگه هم با من تماس نگیر!
خلاصه پول به حساب من تو استرالیا واریز شد. منم اونو سریع از حسابم خارج کردم و ریختم به حساب یکی از دوستام و بهش گفتم فلانی این پول امانت پیشت تا من بیام اونجا!
دوباره دست بکار شدم و یه ایمیل مختصر برای ام.جی زدم که بعله: “عزیزم، اینا همش نقشه بود که من پولم رو ازت بگیرم. سفارت به من ویزا نداده و من دیگه نمیتونم به استرالیا برگردم. الباقی پول رو هم بعنوان ضرر و زیانِ گاو فرض کردن من، ازت قبول میکنم چونکه میخواستی من اسیرت باشم و یک عمر منو بدوشی!”
یک روز بعد یه طومار عظیم برام فرستاد که پر از تهدید و فحش و التماس و….بود! حتی باز سعی کرده بود که منو مجاب کنه هیچکس نمیتونه مثل اون منو از نظر سکس ارضا بکنه!
نوشته بود که از دستم به پلیس بین الملل شکایت کرده و با بد کسی درافتادم! چونکه چم و خم وکالت رو خوب میدونه!اینکه پلیس ایران منو تحت نظر داره و همه بستگان و دوستانم هم مورد ظنّ هستند، اینکه ما کلاهبردار بین المللی هستیم و…
و اینکه لیاقتم همون دخترای فاحشه ایرانی هستن (همینجا از همه دُخملای خوب سرزمینم عذر میخوام بخاطر اون بیشعور) واینکه اون فقط 800 دلار به من بدهکار بود و بهم التماس کرده بود که بقیه پولو برگردونم!
خلاصه کلی خندیدم و درجوابش فقط نوشتم که:
“باید حرف اون دختره تو بیمارستانو گوش میکردی:Don’t mess with Iranians!…”
***********
من به سیدنی برگشتم و دیگه هیچ خبری ازون ندارم. پسوورد ایمیلش رو عوض کرده و نمیدونم اصلاً زنده هست یا نه ولی همیشه فکر میکنم یه روزی, یه جایی دوباره اون دیوونه رو خواهم دید. بعد ازون هم دیگه ساک زدن هیچ کس مثل ساک زدن ام.جی برام نشد…
نوشته: عالیجناب