ارزنده‌ترین زینت من کیر لاپام است

از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!

 

 

اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.

داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.

مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.

 

 

مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیراهن قرمز مشکی چارخونه و شلوار طوسی روشنی به پا داشت جلو اومد و گفت: سلام وقت بخیر، رادمهر هستم مربی آموزش رانندگی شما، متاسفانه مربی که قرار بوده شما رو آموزش بده یعنی خانوم کمالی، دچار یک مشکل شدن و من جایگزین ایشون شدم.
من در حالی که تعجب کرده بودم و طوری که مشخص بود استقبال نکردم از این اتفاق گفتم: ای بابا شانس منه، مربی خانم نبود دیگه؟
آقای مربی در حالی که خنده ای روی لباش نقش بست جواب داد: یکی دو جلسه من هستم تا خانوم کمالی مشکلشون حل شه و برگردن.
با وساطت های لیلا قبول کردم و کار رو شروع کردیم.
چون تا اون موقع زیاد با جنس مخالف ارتباطی نداشتم، برام به سختی سپری میشد.
وقتی نکته ای رو بهم یادآوری میکرد یا میگفت چه کاری رو انجام بدم یا تو گرفتن فرمون کمک میداد.
خلاصه نفس کشیدن هم برام سخت بود انگار، اما به هر طریقی سپری شد.
جلسه دوم به مراتب خیلی برام آسونتر شده بود، از نگاه هاش و از برخوردش و از حضورش کلا کمتر بهم میریختم.

 

 

تمام مدت فرهاد در جریان نبود مربی آموزشم مرد هست.
شب قبل از جلسه سوم در حالی که تازه سکسمون تموم شده بود و داشتم سوتینم رو میبستم گفت: فردا ساعت چند میری؟
گفتم: ساعت چهار چهار و نیم، چطور مگه؟
گفت: شاید اومدم باهات.
گفتم: نه بابا مربی خانومه و راحت نیست و گفته به هیچ عنوان همراه نیاری حتی لیلا هم نمیتونم ببرم.
به هر ترفندی که بود رای فرهاد رو زدم و منصرفش کردم!
فرداش هم مثل دو جلسه قبل با ظاهری ساده و جدی و چادر به سر رفتم، لیلا اونروز نیومد.
نشستم توی ماشین که بوی عطر آقای رادمهر منو گیج کرد.
همیشه دوست داشتم بوی عطر تلخ و تند مرد به مشام برسه و فضا رو پر کنه.
مثل دو جلسه قبل اونروز هم یک تیپ شیک و ساده زده بود.
کارمون رو شروع کردیم و کم کم پرسیدن سوال رو از من شروع کرد.
که همسرتون گواهینامه دارن؟چرا یادتون نداده و …

 

دوست نداشتم باهاش احساس راحتی کنم اما ناخواسته به این حس راحتی و اعتماد رسیده بودم!
وقتی پیشش بودم احساس بدی نداشتم اما وقتی به خونه برمیگشتم حس عذاب وجدان و خیانت و هرچی حس بد بود من رو احاطه میکرد.
جلوی آینه میرفتم و به خودم میگفتم خجالت بکش تو دختر پونزده شونزده ساله نیستی که اینجوری رفتار میکنی.
با غرولند به خودم میگفتم از جلسه بعد میدونم چطور رفتار کنم مرتیکه پررو.
جلسه بعد رفتم و تا چشمم بهش خورد باز حس کردم باید همراهیش کنم.
جلسه شیشم هفتم بود(با موافقت من قرار شد تا پایان آموزش رادمهر مربی من باشه) که قبل رفتن دوش گرفتم و اینبار مانتوی ساده آبی کاربنی و شلوار مشکی پوشیدم و آرایشم رو غلیظتر کردم و عطر بیشتری هم به خودم زدم و تو آینه بی چادر خودم رو دیدم.
کلی فرق کرده بودم، سخت بود ولی بدون سر کردن چادر از خونه خارج شدم.
اولین واکنش ها تو خیابون به من و اندامم من رو از تصمیمم پشیمون کرد اما دیگه دیر بود برای پشیمونی!
وقتی رسیدم نگاه اول رادمهر به من هم تغییر کرده بود، ظاهرا توقع نداشت منه همیشه چادری رو با اون تیپ ببینه.
سلام و احوالپرسی معمول بین ما انجام گرفت که گفت: جسارت نباشه خانوم دلاوری، بدون چادر زیباییتون بیشتر به چشم میاد.
من هم گفتم: آهان یعنی با چادر زشتم؟
گفت: نه نه اصلا اتفاقا هر دو استایل یه جور بهتون میاد و زیباست.
در حالی که سعی میکردم خجالت بکشم و به خودم بیام گفتم: تشکر.

 

 

خودمم نمیفهمیدم چی به سرم اومده، دیگه انتظار فرهاد که از سرکار برگرده برام شیرین نبود، دیگه پختن غذا برای فرهاد برام شور و شوقی نداشت، دیگه زنگ زدن بهم وسطای روز برام جذابیتی نداشت.
همه ی اینا رو انگار یه اژدها بلعیده بود.
اون اژدها هرچی که بود ربط صد در صدی به رادمهر داشت.
مردی که حتی بوی عطرش برای من وابستگی ایجاد کرده بود!
حتی جنس حرفهاش سلام و احوالپرسی هاش برای من یه کشش داشت.

طولی نکشید که ارتباط ما به فضای مجازی هم رسید و صحبت های ما رنگ و بوی صمیمانه تری به خودش میگرفت.
فهمیدم که اسمش حامد هست و ۳۸ سالشه و یکساله از زنش جدا شده.
جلسه آخر آموزش که رسید مثل جلسه های اول با چادر رفتم، شروع به کار کردیم و کمی گذشت که حامد دستش رو روی پام گذاشت.
با اینکه لباس به تن داشتم اما دستش مثل گدازه آهن تا مغز استخونم رو میسوزوند و من عرق سردی کرده بودم و ضربان قلب دوبرابری رو توی سینم احساس میکردم.
انگار روح از تنم به پرواز دراومده بود و نفهمیدم کی دستم رو روی دستش گذاشتم.
آروم گفت: نمیخوای بیای بریم تا جایزت رو بدم؟همون که تو چت بهت گفتم
ماشین رو کنار زدم و گفتم: تو رانندگی کن.

 

 

جامون رو باهم عوض کردیم و حامد پشت فرمون نشست و بعد از بیست دیقه نیم ساعت جلوی یه ساختمون سه طبقه رسیدیم که با ریموت در پارکینگ رو باز کرد و داخل رفت.
من نمیدونستم که تپش قلبم از هیجانه یا از ترس یا از حس پشیمونی و …
از ماشین پیاده شدم و با قدم های لرزان به طرف آسانسور رفتم و باهم وارد کابین شدیم و تو طبقه دوم بیرون اومدیم.
کلید رو توی در چرخوند و داخل رفتیم.
یک خونه نسبتا بزرگ با دکوراسیونی که عمدتا از رنگ قهوه ای بهره گرفته بود.
اولین جمله ای که تو ذهنم اومد این بود: ظاهرا به قهوه و رنگ قهوه ای علاقه زیاد داری.
حامد در حالی که از آشپزخونه با دو لیوان شربت به سمت من میومد گفت: کیه که از قهوه و قهوه ای بدش بیاد؟
خندیدم و گفتم: خوده من.
حامد هم خندید و گفت: شما نوشیدنیتو بنوش من برم جایزه ای که قولشو داده بودم بیارم.
چند لحظه بعد برگشت و یک جعبه کوچیک دستش بود که به من داد و گفت: قابل شما رو نداره.
گرفتم و بازش کردم که یک گردنبند نقره ای رنگ بود با نگین آبی.
گفت: وای خیلی زیباست، ممنون بابت جایزه قشنگت مربی.
خندید و گفت: مبارکت باشه، ولی این تو گردن شما باشه زیباتره.
جعبه رو بهش پس دادم و چادر از سر درآوردم و روی مبل نشستم و اون هم پشت سرم نشست و روسریم رو باز کردم.

اولین کاری که کرد کش موهامو باز کرد و من هم زبونم برای مخالفت باهاش لال بود ظاهرا!
بعد ازم خواست موهامو با دست بالا بگیرم.

 

گردنبند رو دور گردنم انداخت و بست و بعد لبهای داغش رو حس کردم روی گردنم که بوسه ای جا گذاشت.
چشمام بسته شد، تو کسری از ثانیه بازی رو ده هیچ به شهوت باختم و صورتم رو برگردوندم و بوسه اش روی گردنم رو با قفل کردن لبهام به لبهاش جواب دادم.
حامد انگار میدونست گاو رو پوست کنده و به دمش رسیده و میدونست من به مویی بندم و شوکه نشد.
انگار بار اول بوی تو عمرم که لبهای کسی بین لبهام بود، چنان وحشیانه لبهاش رو میخوردم و گاز میزدم که خیلی زود اثر کبودی روی لبهاش هویدا شد.
دستهام که انگار تحت فرمان من نبود هم پیراهنش رو با همه ی دکمه هاش جر داد و اون هم که دست کمی از من نداشت در همین حین که لبها و زبونم رو میخورد مانتو و تاپ و لباسهام رو از تن داغم بیرون میکشید.
دراز کشیدم و روی من اومد و به سراغ گردنم رفت، دستهاش سینه های ۸۰ منو توی سوتین میمالید و زبون و لبهاش گردن و گلوی من رو لمس میکرد و دستهای من موهاش رو چنگ میزد و آه و فریادمم بالا رفته بود.
کم کم زبونش رو به سمت سینه هام کشید و سوتین زرد رنگ منو بالا داد و نوک سینه هام رو با حرص به دندون گرفت و با گاز زدنش من رو تا مرز بیهوشی میکشوند!
مثل مار به خودم میپیچیدم و حامد سینه های من رو گاهی چپ گاهی راست میخورد و مک میزد و گاز میگرفت و من هم که جز آه و ناله چیزی نمیگفتم گاهی اسمشو با شهوت صدا میزدم.
زبون داغ و پرکارش از ایستگاه سینه هم گذر کرد و به ناف و شکم رسید و پیچ و تاب من و ناله هام بیشتر شد.
دکمه شلوارمو باز میکرد و زبونش رو دور و داخل ناف من تکون میداد.

شلوارم رو هم بیرون کشید و حالا من بودم و یک شورت خیس و کصی خیس تر…
از آخرین سکسم با فرهاد قریب به دو هفته میگذشت اما انگار سالها بود طعم سکس رو نچشیده بودم.
ولی طعم گس خیانت رو برای اولین بار داشتم میچشیدم!

 

 

پاهام رو از هم باز کرد و بین پاهام رفت و شورتم رو کنار زد و گفت: حیف نیست این شاه ماهی زیر چادر مخفی بمونه؟
با دست سرشو چسبوندم به کصم و زبونش رفت لای کص تشنه کیرم.
آه و ناله من بیشتر از همیشه شد و حامد با مهارت زبونش رو توی سوراخ و لای کصم جابجا میکرد و چوچوله ام رو هم بی نصیب نمیذاشت.
انگشتش رو توی کصم جابجا میکرد و من با ناله التماس میکردم بکنه منو.

حامد تو چشم بهم زدنی لخت شد، نگاهم به کیرش افتاد که مثل خودش جذاب بود، حداقل جذابتر از کیر فرهاد!
ناخودآگاه از جا بلند شدم و به سمتش رفتم و بخش عمده ایشو تو دهنم جا دادم و حامد هم با آه های پر شهوت ری اکشن نشون داد.
تخماشو با دست میمالیدم و کیرشو تند تند توی دهنم حرکت میدادم و هربار حجم زیادی از آب دهنم قد و قامت کیرش رو خیس میکرد و اوف و آه حامد بالاتر میرفت.

دست من رو گرفت و از جا بلندم کرد و من رو دمر روی مبل دراز کرد و چندتا اسپنک سنگین روی کونم زد، روی من اومد و کیرشو تنطیم کرد جایی که باید و اروم تا خایه به من هدیه داد و من هم از اعماق وجود آهی کشیدم و حامد روی من افتاد.
کصم انگار بعد از سالها کیر به خودش دیده بود

 

حامد تلمبه زدن رو شروع کرد و سنگینی وزنش رو من و کیرش که تا ته تو کصم بود من رو به چیزی که در انتظارش بودم رسونده بود.
آه میکشیدم و ازش میخواستم ادامه بده:
آه جوونم همینطوری بکن منو شاگرد چادریتو بکن آه آره…
حامد هم که صدای تلمبه هاش و برخوردش با کون گنده من به گوش میرسید میگفت: چشم جنده خانوم چشم.
چند دقیقه تو اون حالت من رو گایید و کیرشو بیرون کشید و خواست که برگردم و پاهامو باز کنم و من هم اطاعت امر کردم و کمی کیرشو لای کصم و لب و لوچش کشید و دوباره تا ته توش گذاشت و روی من افتاد و گاییدنم رو از نو شروع کرد.
لبهاشو اینبار روی لبهام گذاشت و محکم کیرشو توی کصم جا میداد و من پاهام رو در حالی که جوراب به پا داشتم دورش حلقه کرده بودم.
هر ثانیه که لبش از لبم جدا میشد آه و ناله من به هوا میرفت!
طولی نکشید که رعشه ای تو خودم حس کردم و با تلمبه های سنگین حامد ارضا شدم.
چنان غرق در لذت بودم که اسم خودمو یادم رفته بود!
حامد کیرشو تو کصم میکرد و بیرون میکشید و اینکارو تکرار میکرد تا اینکه چند دقیقه تندتند تلمبه زد و یهو بیرون کشید و آبش روی شکم و سینه های من پاشیده شد…

 

 

 

نوشته: زر بانو

بازدید از تبلیغات و سایت وبکم سکسی یادت نره! ممنون

4 دیدگاه دربارهٔ «ارزنده‌ترین زینت من کیر لاپام است»

  1. امین29اهواز خانوم های هات و سکسی ک هم حال هم مال حضوری میخان پیام بدن درخدمتم 09350507037

    1. یه خانوم مطلقه یا دختر از مشهد جهت دوستی و سکس به آیدی تلگرام پیام بدهqc2244@

  2. سلام.همین الان کیرخشن ارزابی میخام کونمم عروسک ـ.پویا 17 برده تحقیری اربابم بیاد آیدی تلگرام باروبیکا میرارم منتظرتونم کونموآبتونوبکشه .تل @zza9me روبیکا a9zazaa

  3. سلام اسمم رضا حدود ۵۵ سال دارم اما قول میدم از یک جوون ۲۰ ساله بیشتر با شما لاس بزنم و تا شما رو ارضا نکردم خودم ارضا نمیشم.
    فدای هر چی آدم عشقی و با صفاست

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا